انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

اعتراض به هستیِ تحمیل شده

معصومه علی‌اکبری

 

  1. روزهای پایانی سال ۱۳۹۹ است. آخرین روزهای سدهٔ چهاردهم خورشیدی. سده‌ای که با انقلاب مشروطه آغاز شد و با پی‌آمدهای یک انقلاب دیگر از جنس دین به پایان رسید. سال‌های پایانی این قرن سال‌هایی بود همه تلخ، همه سیاه، سال‌های مرگ. حالا پس از رفتن این هفت هشت ده روز قرار است چه اتفاق تازه‌ای رُخ دهد؟ قرار است سدهٔ پانزدهم خورشیدی با کدام روشنایی، کدام خوش‌آمدگویی و کدام خوش‌باشی‌ها از راه برسد؟ چیزی تغییر خواهد کرد یا همچنان در محاصرهٔ مرگ خواهیم ماند؟ مرگ با نقاب‌های گوناگونش گریبان جامعه را گرفته است. از کرونا تا خویشاوندکشی، دگرکشی، خودکشی و… فرقی هم نمی‌کند که جزئی از قشر فرهیخته باشی یا از عوام. مرگ دور همه چنبره زده است. حالا شما بگویید این‌همه شتاب و هیاهو و بدوبدوها در روزهای پایانی سال برای چیست؟ قرار است کدام بلا را از خود دور سازیم و بر کدام زخم مرهم نهیم؟ زخمی که مرد بر صورت خویش می‌زند؟!

 

  1. خودکشی و مرگ‌های سیاسی (خودکشاندن، اعدام، تصادف برنامه‌ریزی‌شده و …) دو صورت مرگ است که جامعهٔ ایرانی به‌شدّت گرفتار آن است. مرگ‌های سیاسی معمولاً بیشتر مورد توجه رسانه‌ها قرار می‌گیرند، هم به دلیل رسالتی که یک رسانه دارد و هم به دلیل ماهیت افشاگرانهٔ چنین مرگ‌هایی. هم‌چنین مرگ‌هایی که به دست پدران و همسران و برادران و حتی مادران رقم می‌خورد نیز، به دلیل قدرت آگاهی‌بخشی و برانگیزانندگی‌شان، بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرند. اما آیا به همان اندازه هم از فرورفتن ریشه‌های ژرف خشونت در اعماق جامعه خبر می‌دهند و می‌توانند ریشه دواندن خشونت و حذف را حتی در مواجهه با خود، به عنوان تنها راه‌کار ممکن، نشان دهند؟ خشونت علیه خویش به قیمت حذف تمام‌عیار خویش، معمولاً در مقایسه با حذف دیگری، کم‌آسیب‌تر و کم‌خطرتر به نظر می‌رسد. درصورتی‌که از لحاظ روان‌شناسی خشونت، خبر از نفوذ و رسوخ پنهانی‌تر خشونت در اعماق روح و روان جامعه می‌دهد. همین امروز که این یادداشت را می‌نویسم خبر خودکشی دو دختر نوجوان در استان کهگیلویه و بویراحمد اعلام شد. هفتهٔ پیش زن جوان گیلکی، مادر دو فرزند، خود را کشت. افزایش چشمگیر خودکشی به‌هیچ‌وجه اهمیت آسیب‌شناختی‌اش، در رابطه با گسترش و تعمیق خشونت و محرومیت و منع و سانسور، کمتر از دیگرکشی و خویشاوندکشی نیست. در ادامهٔ حذف دیگری است که حذف خویش رُخ می‌دهد. تودرتویی حذف دیگران و حذف خود، از حیث انسداد سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و تحصیلی، خودکشی و دیگرکشی را در یک راستا قرار می‌دهد. حتی می‌توان گفت تأمل‌انگیزتر از همهٔ انواع حذف‌هایی است که دلالت بر حضور متراکم و حداکثری خشونت و فشار و اجبار در همهٔ ابعادش بر همهٔ اقشار، به‌خصوص اقشار متوسط تا محروم و زنان دارد. این نوع حذف‌ها ظاهراً امری کاملاً فردی و اختیاری محسوب می‌شود. درحالی‌که چنین نیست. روی آوردن به خودکشی معمولاً ناشی از یک موقعیت تحمیلی است نه ناشی از یک انتخاب آزاد. به همین دلیل این نوع مرگ‌ها مانند مرگ‌های سیاسی توجه ویژه می‌طلبد. سیاسی محض پنداشتن هر نوع دگرکشی و طرح این دسته از مرگ‌ها در راستای دفاع از آزادی و حقوق بشر، نباید به معنای نادیده گرفتن خودکشی‌هایی باشد که از سر استیصال وجودی و فشارهای ‌تحمل‌ناپذیر ناشی از حذف در عرصه‌های فرهنگی و علمی و هنری رخ می‌دهد. وقتی یک روزنامه‌نگار نخبه یا یک اندیشه‌ورز خوش‌فکر دوستدار مردم، از همه سو تحت‌فشار و محرومیت و منع قرار می‌گیرد و به انزوا و تنهایی کشنده رانده می‌شود، تنها راه ابراز وجود خود را در حذف وجودش می‌بیند. پس ریشهٔ این حذف در همان آبشخور حذف دیگری است. همان‌طور که یک زندانی سیاسی با اعتصاب غذا جان خود را به خطر می‌اندازد تا از تنها راه ممکن خواسته‌اش را اعلام کند، یک نخبهٔ علمی، فرهنگی، هنری، ادبی و مطبوعاتی هم گاه تنها راه ممکن را در «اعتصاب نَفَس» می‌یابد و نَفَس خود را قطع می‌کند. نَفَسی که در طیّ سال‌ها و به‌مرور بریده شده است. همه‌کس را تاب و تحمل بریده‌بریده نفس کشیدن نیست. اما چرا این نوع مرگ‌ها مورد بی‌توجهی قرار می‌گیرند؟ مرگ‌هایی که ریشه در محرومیت سیاسی یا محرومیت اقتصادی دارند، دیده و برجسته می‌شوند (به‌درستی و به‌حق). درحالی‌که خودکشی اهل فرهنگ و سیاست و اجتماع، یک جورهایی لاپوشانی می‌شود و ظاهراً اسباب شرمساری بستگان و خانواده به حساب می‌آیند و مضر به حال نسل جوان دانسته می‌شوند. اما خودکشی یک تیپ فرهنگی درست مثل خودکشی یک کارگر، یک کودک کار، یک زن ستمدیده، نیز می‌تواند ناشی از احساس شرمی باشد که او را به ناتوانی محض کشانده است. یک نخبهٔ محروم و محذوف نیز درست مثل یک کارگر محروم هفت‌تپه که به زیست فقیرانهٔ مطلق رسیده و از بودن در چنین وضعیتی دچار خشم و شرم شده است، دچار خشم و شرم می‌شود. شرم از خویشتن، شرم از دست دادن شأن اجتماعی و علمی و دانشگاهی، شرم فروافتادن از جایگاهی که به او تعلق داشته و از او بازستانده شده، شرم از فروشکستن در خود، آن‌ها را به سوی مرگ می‌راند و یا بهتر است بگویم آن‌ها مرگ را به ‌سوی خود می‌خوانند. همهٔ اشکال محرومیت و ممنوعیت و انسداد فرصت‌ها و انحصاری کردن موقعیت‌ها، نمایانگر جلوه‌های خشن و بی‌رحم قدرت است که نه‌فقط بر طبقات محروم بلکه بر اقشار طبقهٔ متوسط، به‌خصوص اقشار فرهنگی و تحصیل‌کردگان غیررانتی و غیرسهمیه‌ای، وارد می‌شود و بازتاب این بی‌رحمی بیرونی، اِعمال بی‌رحمی علیه خویش است.

 

  1. در نیمهٔ اول قرن چهاردهم نیز جامعهٔ فرهنگی و سیاسی ما مواردی از خودکشی داشته است. شاید بتوان با رعایت احتمال بسیار مرگ سپهدار تنکابنی، وزیر اعظم محمدعلی شاه و از مشروطه‌خواهان (در سال ۱۳۰۴) و مرگ علی‌اکبر داور حقوق‌دان و سیاستمدار عصر پهلوی اول (در سال ۱۳۱۵) را نخستین خودکشی‌های این قرن رفته دانست. در میان اهل ادب خودکشی رضا کمال نمایشنامه‌نویس پیشرو (در سال ۱۳۱۶) و مهم‌تر و شناخته‌شده‌تر از همه، خودکشی صادق هدایت را می‌شود نخستین خودکشی نخبگان هنر و ادبیات در سدهٔ چهاردهم خورشیدی دانست. این خودکشی‌ها البته همه از یک جنس نبودند و نیستند. خودکشی یک سیاستمدار از جنسی غیر از خودکشی رمان‌نویسی است که به یأس فلسفی رسیده (که این یأس هم باز بی‌ارتباط با فضای سیاسی و اجتماعی همان دوره نیست) و مرگ را در برابر اعتراض به هستی برگزیده است و باز البته که خودکشی اهل فرهنگ و ادبیات لزوماً همه فلسفی و علیه هستی نیست. گاه یک نویسنده، یک منتقد، یک استاد دانشگاه خود را می‌کشد نه برای این‌که اعتراضی در برابر هستی داشته باشد، برعکس خود را می‌کشد تا بگوید که هست. که بوده است. این صورت تناقض‌آلود مرگی است که در سال‌های لعنت‌شدهٔ پایان قرن گریبان اهل فرهنگ و اندیشه و مطبوعات و در یک‌کلام گریبان جامعهٔ آگاه و منتقد و معترض را گرفته است. این خودکشی اعتراضی، برعکس تعریف نامفهومی که برابر آن نهاده‌اند، یک مرگ خودخواسته نیست. انتخابی است از سر ناگزیری. گاه این ناگزیری در غربت فرد را به سوی مرگ می‌راند و گاه در مام وطن. آنگاه که فرد همهٔ هویتش انکار می‌شود یا به تاراج می‌رود، آنگاه که فرد شغل، فرصت انتشار آثار و اندیشه و کلامش ممنوع گشته و به انزوا و فقر رانده می‌شود و در یک سلول انفرادی با ابعادی به اندازهٔ تن نحیفش، تا در جهانی بی‌دروپیکر رها بماند، البته که به بن‌بست می‌رسد. شاید همان‌طور که معمولاً در مجالس ترحیم و بزرگداشت و رثای این رفتگان می‌گویند که دیگر چیزی برای دل بستن برایشان باقی نمانده باشد (به نقل از آیدین آغداشلو دربارهٔ خودکشی عباس نعلبندیان نمایشنامه‌نویس که به دلیل ممنوعیت نام و شغل و خانه، نان نیز بر او حرام شد و در سال ۱۳۶۸ بر زندگی خود نقطهٔ پایان گذاشت). اما به‌رغم این قضاوت‌ها، می‌توان جور دیگری هم به این نوع مرگ نگاه کرد. یعنی خودکشی را گونه‌ای مرگ اعتراضی دید. به‌خصوص در این چند دههٔ اخیر خودکشی آنان که در قلمرو ادبیات و اجتماع و فرهنگ قلم می‌زنند، می‌تواند از این زاویه مورد توجه قرار گیرد. انتخاب این نوع مرگ در واقع اعتراض به هستی نازل و خفیفی است که به آن‌ها تحمیل شده است. یک بودن حقیر و ثابت درون یک برکهٔ ساکن و ساکت و صامت، بودنی بی‌نام و نشانه، بی‌حرکت، بدون ‌حسی از حیات و سرزندگی، یک بودن حقیر اجباری را تاب آوردن از تحمل یک اندیشه‌ورز، یک هنرمند تئاتر، یک استاد رانده‌شده از دانشگاه، یک روزنامه‌نگار پر جنب‌وجوش عاشق مردم خارج است. فرقی نمی‌کند این‌ور آب باشد یا آن‌ور آب. جوان باشد یا میان‌سال. اسم‌ورسم‌دار باشد یا هنوز ناشناخته، غریب در غربت باشد یا غریب در موطن. یک بازمانده شده از همهٔ برخورداری‌های مادّی و معنوی زندگی، گیاهوار زیستن را تاب نمی‌آورد. آن سیاستمداری که در سال ۱۳۷۲ در غربت با قایقش به دل دریا می‌زند و آن بانوی روان‌پزشکی که در سال ۱۳۷۲ در میدان تجریش در اعتراض به پوشش اجباری خود را به آتش می‌کشد، هرکدام به نحوی اعتراض خود را بیان می‌کنند.

 

  1. البته که نمی‌توان یک حکم کلی صادر کرد و همهٔ خودکشی‌های اهل فرهنگ و سیاست و اجتماع را از یک جنس دانست. البته که بعضی از یأس‌ها و بن‌بست‌ها متأثر از حالات درونی و شخصیتی افراد است؛ یأس‌هایی که می‌تواند مضر به حال جامعهٔ جوان باشد. اما افزایش خودکشی اهل‌قلم در چند دههٔ اخیر یک هشدار است. هشداری است به پدیده شدن خودکشی در جامهٔ ایرانی در هر دو طیف فرهیخته و عوام. پدیده‌ای که امروزه به رده‌های سنّی کودکان هم رسیده است. خودکشی پسر یازده‌سالهٔ بوشهری، پسر دوازده‌سالهٔ تهرانی، دختران نوجوان بابلی، زنان و دختران کهگیلویه و بویر احمد و … که معمولاً متأثر از فقر مطلق و تبعیض‌های جنسیتی است… این‌ها از آن دست خودکشی‌های روشنفکرنمایانهٔ مأیوس‌نمای غرق شده در دود و الکل نیست. خودکشی همچون یک پدیدهٔ جدّی اجتماعی و فرهنگی رو به گسترش است (حتی با نادیده گرفتن خودکشی‌هایی که اعلام نمی‌شود و سرپوشیده می‌ماند). شاید بتوان ادعا کرد که خودکشی در هر دو طیف فرهیخته و عامی در جامعه‌مان علل مشترکی دارد. خودکشی به عنوان یک پدیده در جامعهٔ امروز ما اگرچه وجهی از افسردگی اجتماعی را آشکار می‌سازد اما این افسردگی ناشی از وضعیت ژنتیک و روانی افراد نیست. خودکشی اکنون بیش از آن‌که یک پدیدهٔ ذهنی و صرفاً درونی باشد، یک پدیدهٔ عینی است.از درون فقر، بیکاری، بی‌هویتی، سرکوب، تحقیر، تبعیض، انسداد امکان‌ها و خشونت سر برآورده و رمق جامعه را کشیده است. مسئله این نیست که بعضی افراد چنان از لحاظ روحی و روانی ضعیف‌اند که تاب شکست ندارند و به‌سرعت به سراغ آخرین راه‌حل می‌روند. اکنون روح و تن جامعه در بحران خشونت و فقر و استبداد، و سرکوب هویت دارد خُرد می‌شود. این خودکشی‌ها هرکدام تکه‌های خُردشده از تن و روح بیمار و فسردهٔ اجتماع ما هستند. جامعهٔ امروز ما با نسل‌های متفاوت میان‌سالان (انقلابی‌های سال ۵۷)، جوانان و نوجوانان گرفتار شکست‌های پی‌درپی و دردهای نو و کهنه است. درد و شکست هر دو عینی‌اند. گوشت و پوست و استخوان را درگیر می‌کنند. رانده شدن یک استاد موفق و خوش‌فکر در دانشگاه، هراس یک روزنامه‌نگار خوش‌قلم مردم‌دوست که به دنبال شناسایی رنج‌ها و شرم‌های پنهان فرودستان می‌رفت، صرفاً متأثر از حالات درونی و روانی آن‌ها نیست. این رنج‌ها و شکست ملموس و عینی است و تن و جان فرد و اطرافیانش را درگیر بحران می‌کند. ریشهٔ این بحران فلسفی نیست. مالیخولیا نیست. توهمات دود و الکل و علف نیست. این یک بحران سیاسی و اجتماعی و فرهنگی است که به گسترش پدیدهٔ خودکشی در سال‌های پایانی سدهٔ چهاردهم دامن زده است. مباد که در سال‌های نخست سدهٔ پانزدهم دامنش گسترده‌تر گردد.