انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ازپیچیدگـی‏ جهـان‏ به‏ زیبایـی‌شناسـی‏ تهـران: گفت‌وگو با محمدرضا اصلانی

محمدرضا اصلانی هم شاعر است، هم فیلمساز و هم تهران‌شناسی درجه یک. در هر سه اینها هم سبکی خاص و منحصر به خود دارد. زبان او در شعرها و فیلم‌هایش زبانی پیچیده است و اتفاقا ما هم تصمیم گرفتیم گفت‌وگوی‌مان را درباره همین پیچیدگی شروع کنیم. آغاز خوبی بود، چراکه بعد از چند رفت‌وبرگشت، به این نقطه کلیدی رسیدیم که شهر، به نوعی همانند زبان است و آنچه مترتب بر زبان است، درباره شهر هم صدق می‌کند. با این اوصاف تهرانی که اصلانی می‌شناسد و می‌شناساند، تهرانی پیچیده -و نه لزوما زیبا- است؛ شهری که اصلانی فیلمساز در اثر مهم خود، در آینه می‌بیند و وصفش می‌کند. «تهران؛ هنر مفهومی» فیلم بسیار مهمی در میان آثار اصلانی است؛ فیلمی که شاعر، فیلمساز و تهران‌شناس هر سه در آن حاضرند. با این وصف سوال این است که آیا می‌توان از زبان پیچیده‌ای که اصلانی با آن شعر می‌گوید، فیلم می‌سازد و اجزای شهر را کنار هم می‌نشاند، راهی به زیبایی‌شناسی شهر پیدا کرد؟

***

-آقـای اصلانـی موضـوع گفـت‌وگـوی مـا زیبایی‌شناسی تهران است اما اجازه بدهید گفت‌وگو را با سوالی آغاز کنیم که ظاهرا ربطی به این موضوع ندارد. همیشه برای من سوال بوده که چرا زبان آقای اصلانی تا این حد پیچیده است؟ چرا بیان فیلم «تهران؛ هنر مفهومی» باید این‌قدر پیچیده باشد؟ نمی‌توان حرف‌هایی که درباره تهران می‌زنید را ساده‌تر گفت؟

خب ساده حرف زدن، کار ساده‌ای نیست. ما دو نوع سادگی داریم؛ یکی سادگی قبل از پختگی است که معمولاً ناشی از نادانی و کم‌دانی و کم‌تجربگی است. دیگری، سادگی بعد از پختگی است که انسان باید پخته باشد تا بتواند به این سادگی برسد…

– مثل سعدی؟

خب، سعدی، زبان ساده‌اش اندیشه‌ای ساده را توضیح می‌دهد. سعدی نظامی اجتماعی اخلاقی دارد که ساده و خلاصه‌شده کل فرهنگ ما است. نکته مهم این نظام اخلاقی سهل و سمحه بودن آن است. و این سهل بودن، زبان سهل هم می‌خواهد، اما ممتنع بودن هم هست، که ممتنع بودن مدارا است. بنیان اندیشه سعدی کنار آمدن با جهان است، نه مقابله با آن…

– یعنی مدارا؟

من ترجیح می‌دهم از واژه «کنار آمدن» استفاده کنم. کسی که می‌گوید «دوستان را کجا کنی محروم؟/ تو که با دشمنان نظر داری» و دشمن را جای «گبر» و «ترسا» نشانده، اصلا اهل مدارا نیست ولی با هر قدرتی کنار می‌آید که جهان را سهل و سمحه کند؛ با قدرت، با ناملایمات، با مشکلات و… . خب این به نظر من مدارا نیست. اصطلاح عربی آن مصالحه است. به داستان کودکانه‌ای، وقتی در خیال خود به هند می‌رود در گلستان نگاه کنید.

– خب به هر حال سعدی در بستر تاریخی خاصی سخن می‌گفته، نباید با معیارهای امروزی از تعصبات دینی او سوال کنیم و بگوییم اهل مدارا نبوده.

ببینید حلاج اهل مدارا است، وقتی می‌گوید خدایا اینها من را می‌کشند به خاطر تو. پس ببخششان. این یعنی مدارا. ما نباید «کنار آمدن» را به جای «مدارا» بنشانیم. مشکل بزرگ اخلاقی جامعه کنار آمدن با هر چیزی، به جای مدارا با آن است، هر جا قدرت هست ما با آن کنار می‌آییم. و آنگاه است که قدرت به خود اجازه می‌دهد که مداراگر نباشد. خب چنین اندیشه ساده‌ای، زبان ساده‌ هم می‌خواهد. در عین حال مساله مهم دیگری در زمان سعدی وجود دارد که نباید از آن غافل باشیم، و آن حمله مغول‌ها است و آغاز اضمحلال زبان فارسی. سعدی در واقع زبان فارسی را با ساده کردن احیا می‌کند. زبان را او نگه می‌دارد و حفظ می‌کند. این کار سعدی مهم‌تر از اخلاقیات او است. او کار بسیار بزرگی می‌کند…

– خب فردوسی هم پیش‌تر این کار را کرده بود.

بله به نوعی همین است، ولی فردوسی در مقطع احیاء زبان فارسی قرار دارد، سعدی در مقطع انحلال. فردوسی یک تفکر ملی از زبان می‌سازد و سعدی یک تفکر وجودی. زبان فارسی را نگه می‌دارد و یک‌تنه هم این کار را می‌کند. البته مولوی هم همزمان هست، ولی مولوی دغدغه احیاء زبان ندارد. او منطقا نمی‌تواند زبان را احیاء کند چون در درون زبان زندگی می‌کند. او زبان را منکشف می‌کند، اما سعدی زبان را نگه می‌دارد، زبان را در جامعه و تاریخ نگه می‌دارد. عام کردن زبان و کاربردی کردن آن، حیات یک ملت را زنده نگه‌داشتن است، و سعدی می‌تواند از پس این کار برآید؛ که نه تنها کار کمی نیست بلکه یک‌تنه جنگیدن با بی‌زبانی یک ملت است. او همراه با کنار آمدن با قدرت، خودآگاه یا ناخودآگاه، جنگی زبانی/فرهنگی درونی را به سرانجام می‌رساند. زبان را فارسی را چنان شیرین می‌کند که هیچ‌کس نمی‌تواند از آن گریخت، زبان فارسی قدرت بیانی بلیغی می‌یابد که در برابر مهاجمه عربی و ترکی مغولی یا دیگر زبان‌های مهاجم می‌ایستد. سعدی آدم سیاسی است. دو قصیده می‌گوید: فتحیه برای هلاکو، مرثیه برای مستعصم.

– نه فقط در موارد سیاسی، سعدی مسائل دیگر را هم با زبانش به بازی می‌گیرد. یک قصیده معروف دارد نیمی در نکوهش بی‌رحمانه عشق و نیمی دیگر در رد همه آنچه گفته «که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی/ هزار نوبت از این رای باطل استغفار». هر دو بخش هم با اینکه متناقضند آدم را تحت تاثیر قرار می‌دهند. او هر کار بخواهد با زبان می‌کند.

بله. او هم می‌تواند این را بگوید و هم آن را. زبان سعدی زبان سیال است، و این سیالیت ساده‌انگار و ساده‌ساز زبان، حتی بگویم دو روی زبان در ترفندهای ادبی ظریف سعدی، نه سخنی است که حیف باشد، زبان سعدی در کام اما که در نظام قدرت‌ها خود یک ابزار می‌شود، و بعدها راه‌بندان اندیشه، که تزیین‌های زیبانگارانه جای اندیشه را می‌گیرد، و زیبایی‌نگاری ادبی/بلاغی صناعی‌شده که خود نوعی مداحی است و مجامله زبانی، جانشین زبان آزاد می‌شود. و بدانیم که آزادی زبان، خود آزادی مفاهیم را می‌تواند به مدلول رساند. کاری که به قول باختین در رمان به‌نحوی صورت می‌گیرد. اندیشه پیچیده زبان خاص خود را می‌خواهد. اندیشه پیچیده، نه لزوما اندیشه عمیق. وقتی می‌گوییم عمیق وارد حیطه قضاوت و ارزش‌گذاری اندیشه می‌شویم، ولی وقتی می‌گوییم اندیشه‌ای پیچیده است، وارد این حیطه نمی‌شویم. مثلا ویتگنشتاین اندیشه پیچیده‌ای دارد. هگل هم اندیشه پیچیده‌ای دارد. زبان او هم پیچیده است. هر کسی نمی‌تواند هگل بخواند. آلمانیِ هگل اصلا آلمانی ساده‌ای نیست. همین‌طور هایدگر. بدون اصطلاح‌شناسیِ زبان هایدگر نمی‌توان زبانش را فهمید. پس می‌بینید اغلب فلاسفه زبان‌شان پیچیده است، به جز فلاسفه کلاسیک؛ مثل افلاطون و ارسطو. چون مباحث آنها هم مباحث ساده‌ای است. کیهان‌شناسی آنها خیلی ساده و فیثاغورثی است. یک بچه محصل هم مساله فیثاغورث را می‌فهمد. هندسه فیثاغورثی فرمول‌های متعینی دارد. بر مبنای هندسه فیثاغورثی، اندیشه فیثاغورثی شکل گرفته که اندیشه ساده‌ و دقیقی است که مسائل آن مشخص و معین است. این نوع اندیشه، جهان را تحلیل یا نقد نمی‌کند، بلکه ساماندهی می‌کند. سعدی هم می‌خواهد جهان را ساماندهی کند. ناگزیر باید همه چیز را ساده کند. او در مواجهه با زبان هم چاره‌ای جز ساده‌گویی نداشت. او باید زبان را ساماندهی می‌کرد؛ آن هم در شرایطی که چیزی از زبان فارسی در هجوم ترک‌ها و مغول‌ها نمانده بود.

– یعنی خیلی مهم است که ما در چه ساحتی زندگی می‌کنیم؟

سعدی سودای ساماندهی جهان و زبان را دارد. او در آن موقعیت ناچار است با هر موقعیتی کنار بیاید. با اتابکان کنار می‌آید، آنها که سقوط می‌کنند با حکومت مهاجم مغول هم کنار می‌آید. کنار آمدن خیلی فرق می‌کند با مدارا. مدارا یعنی اینکه من قدرت داشته باشم کسی را حذف کنم، اما این کار را نکنم و او را تحمل کنم، و با او از در گفت‌وگو درآیم. وقتی من در موضع قدرت قرار ندارم، دیگر مدارا معنی ندارد، من با قدرت کنار می‌آیم. نظام اخلاقی سعدی، نظام اخلاقی جامعه‌ای است شکست‌خورده، نه جامعه‌ای پیروز.

– آیا ما امروز هم دچار همین وضع نیستیم؟

ما الان در جهان پیچیده‌ای قرار داریم. ما در موقعیت قرن هفتم و هشتم نیستیم. جهان آن روز جهان ساده‌ای بود اما امروز ما در دنیای پیچیده‌ای به سر می‌بریم.

– ولی به هر حال جامعه‌ای شکست‌خورده که هستیم. به تعبیر شما در مقام مدارا که قرار نداریم. باید همچنان کنار بیاییم.

ما مغلوب پیچیدگی جهان شده‌ایم، نه قدرت جهان. برای ما نظام صنعتی، نظام پیچیده‌ای بود. در آن نظام، آدمی مثل ماکیاولی وجود دارد. می‌دانید او هم‌دوره چه کسی در ایران است؟ شاه اسماعیل. اسماعیل آدم ساده‌ای بود. شمشیر می‌زد برای یک موضوع مشخص. یا می‌برد یا کشته می‌شد. اما ماکیاولی آدم پیچیده‌ای است. شاه اسماعیل با شمشیرش حمله می‌کند به توپخانه سپاه عثمانی، زنجیر توپ را هم پاره می‌کند، اما نمی‌تواند مقابل توپ مکانیکی پیروز شود. ما در چالدران در واقع در مقابل پیچیدگی جهان شکست خوردیم، وگرنه قدرت ما خیلی بیشتر بود. حتی در دوره قاجار هم قدرت ما کم نبود. روسیه آن زمان را نگاه کنید، همه اروپا از روسیه می‌ترسید. تزار خودش را پدر اروپا می‌دانست و دست پدری بر سر اروپا می‌کشید. ما چند سال با این روسیه جنگیدیم؟ هیچ کشوری به جز ما با روسیه جنگ نکرد. این یعنی ما قدرت داشتیم.

– پس شکست‌های تاریخی ما در دوره قاجار نشانه ضعف ما نیست؟

نه نیست. قضیه ریزبافت‌تر از این مسائل است. ما از پیچیدگی جهان شکست خوردیم. در آغاز قرن بیستم آخوندزاده؛ نمایشنامه‌نویس معروف ما هنوز مشغول مسائلی است همچون فن درامای ارسطو. در حالی که در این دوره در دنیا بحث مکاتب جدید استانیسلاوسکی، واختانکوف و کمی بعدتر راینهارت و پیسکاتور، و دادائیست‌ها و آنتونن آرتو و… بود که زیر فن درامای ارسطو زده بودند. و ما بی‌خبر، هیچ درکی از پیچیدگی جهان معاصرمان نداشتیم. یا کمال‌الملک می‌رود ایتالیا و اصلا درکی ندارد که در دوره پست‌امپرسیونیسم زندگی می‌کند. می‌رود آتلیه‌های عقب‌افتاده کلاسیک/ رمانتیک روبنس‌واره‌ها را کپی می‌کند. نهایتا هم می‌شود یک نقاش رمانتیک در حد دست هشتم اواخر رنسانس اروپایی. در واقع پیچیدگی یکی از مسائل اصلی ما است.

– خب وقتی ما با پدیده شهر مواجه می‌شویم این پیچیدگی را در کدام ساحت باید پی بگیریم؟ زبان، اندیشه یا اینکه اصلا کلیت شهر؟ با این اوصاف شهر به معنی مدرنش یکی از مصادیق تام و تمام پیچیدگی است.

دقیقا. الان فیلسوفان، شهر را به عنوان یک زبان می‌دانند، نه یک حجم کالبدی. محله، خیابان، کوچه، خانه را می‌توان به کلمه و مجموع‌شان را به عنوان یک گزاره تعبیر کرد. در زبان شهر میدان به مثابه فعل است که گزاره را می‌بندد. در حالی که ما در اینجا [تهران] از گزاره بودن شهر فارغیم. کدام میدان ما کارکرد فعل را دارد؟ همین است که زبان شهر ما ناقص است. در حد و اندازه هیروگلیف است؛ در مرحله پیشازبانی قرار دارد.

– چون قاعده ندارد این جور شده؟

نه فقط چون قاعده ندارد. چون در شهر ما فضاهای خصوصی، فضاهای عمومی را بلعیده. مثلا شهرداری که قاعدتا باید یک نهاد عمومی باشد، یک نهاد خصوصی است که همه چیز را در شهر کنترل می‌کند. خیابان‌ها همین‌طور بازتر شده‌اند، پیاده‌روها تنگ‌تر. در همه جای جهان دو جا نماد فضاهای عمومی است. یکی پیاده‌رو، یکی میدان. فراموش نکنیم عمومی بودن با جمعی بودن فرق می‌کند. جمع کثیری در خیابان ولیعصر رفت‌وآمد می‌کنند، ولی این خیابان عمومی نیست. چون امر عمومی با مشارکت عمومی و تبادل اجتماعی میان مردم شکل می‌گیرد. مردم در فضاهای عمومی با هم حرف می‌زنند، همدیگر را می‌بینند، همدیگر را پیدا می‌کنند، با هم رابطه برقرار می‌کنند. شما کجای تهران می‌توانی همدیگر را پیدا کنی؟ مگر اینکه جایی قرار بگذاری. بعد هم که سر قرار رسیدی، سریع باید بروی، چون یکی می‌آید می‌گوید راه را بند آورده‌اید، راه بدهید می‌خواهم رد شوم.

– توقف بیجا مانع کسب است!

بله. می‌نویسند مانع کسب است، ولی این‌طور نیست.

– توقف خودش یک کنش است.

بله همین‌طور است. میدان‌ها باید محل توقف باشند. این‌طور می‌توانند فضای عمومی باشند. الان میدان‌های ما مرکزیتشان را از دست داده‌اند. شده‌اند گره تقسیم حرکت. محل عبور و مرور.

– آن هم عمدتا محل عبور و مرور سواره.

همین‌طور است. میدان باید محلی باشد که شما بیایی و به آن برسی. در آنجا توقف کنی. برای همین میدان حوضی دارد، مجسمه‌ای وسط آن است و جایی برای نشستن در آن تعبیه شده، ولی میدان‌های ما همه خشک شده‌اند. حسن‌آباد، تبدیل شده به یک برهوت. دور و برش ماکت ساخته‌اند که خیلی هم احمقانه است. مسخره است. شما هیچ کجای حسن‌آباد نمی‌توانی بایستی، بنشینی. زود باید از آن رد شوی. الان تنها میدانی که مانده میدان حر است که آن هم مرز ندارد. حرکت سریع ماشین‌ها اجازه نمی‌دهد، شما به مجسمه وسط میدان برسی. در حالی که شما اگر به عکس‌هایی که از میدان‌های ایتالیا و فرانسه و… گرفته‌اند نگاه کنی، توی همه مردم را می‌بینی که وسط میدان ایستاده‌اند. میدان آنجا اصلا شأن حرکت ندارد، برای ایستادن و توقف است. ولی ما شهر را برای رفت‌وآمد ساده کرده‌ایم. پیاده یا سواره، فرقی نمی‌کند.

– در اینکه شهر امروز یک امر پیچیده‌ است تردیدی نیست. در اینکه حالا ما با امر پیچیده چطور باید مواجه شویم هم حرفی نداریم. یا آن‌طور که شما می‌گویید ما هم باید به صورت پیچیده با آن مواجه شویم، یا آن‌طور که بعضی دیگر می‌گویند غیرپیچیده…

ببینید امر پیچیده زبان پیچیده هم می‌خواهد. شما نمی‌توانی به زبان ساده حرف پیچیده‌ای را بزنی. قضیه این‌طور نیست که ما چون پیچیده فکر می‌کنیم، پیچیده هم حرف می‌زنیم. در واقع مساله صورت و فرم زبان ما است که معنا را درست می‌کند. این‌طور نیست که ما معنایی داریم، حالا ما بخواهیم آن را پیچیده بگوییم یا ساده. این‌طور نیست که ما یک قالبی داریم، حالا می‌خواهیم برای آن یک مفهومی درست کنیم. مساله این است که خود فرم معنازا است. فکر می‌کنیم اگر درباره فرم صحبت کنیم، فرمالیست شده‌ایم، در صورتی که چنین نیست. کدام فرم است که معنا نداشته باشد؟ شنیده‌اید که می‌گویند سینمای معناگرا. مگر ما سینمای بی‌معنا داریم که از این واژه استفاده می‌کنیم. خب چون نمی‌خواهیم از اسم سینمای دینی استفاده کنیم، می‌گوییم سینمای معناگرا.

– در ادامه حرف شما من فکر می‌کنم تفکیک فرم و معنا در مرحله شناخت موضوعیت دارد، نه در مرحله خلاقیت. آنجا که نمی‌شود این دو را جدا کرد، مگر اینکه کارنابلد باشیم. نویسنده‌ای که نمی‌خواهم از او اسم ببرم می‌گفت من بنده رمان نیستم، من بنده موضوع هستم و برای موضوع یک قالب انتخاب می‌کنم، در حالی که خود رمان موضوع را هم در دل خود دارد. شما نکته‌ای گفتید که برای من هیجان‌انگیز بود و آن اینکه شهر را به مثابه زبان دیدید که ارکانی دارد. فکر می‌کنم این موضوع را اگر کمی باز کنید خوب باشد. زبان تهران چیست؟ زبان پاریس چطور و…؟ درباره تهران مختصری گفتید که مثلا زبان تهران فعل میدان ندارد. کلی جمله‌های نیمه‌تمام و پراکنده و…

این را در حاشیه می‌گویم. آقای دکتر اردلان از ۱۰، ۱۲ سال پیش شروع کرده به ضبط صداهای تهران. خود ایشان می‌گوید در گذشته صداهای معینی در شهر قابل تشخیص بود، ولی الان در همان نقاط پیشین شما جز یک نویز ممتد، چیز مشخصی نمی‌شوی. این را در حاشیه گفتم. بله شهر یک زبان است. زبان مفهوم‌زا است. زیبایی ایجاد می‌کند. زبان به نوعی جهان را خلق می‌کند. ما با زبان در جهان صحبت نمی‌کنیم، بلکه آن را خلق می‌کنیم یا حذف می‌کنیم. وقتی ما می‌گوییم درخت، منظورمان چیست؟ درخت سیب، گلابی،…؟ کدام درخت سیب؟ درخت سیب گلاب، درخت سیب قرمز…؟ درخت سیب گلاب کجا؟ و الی آخر. وقتی می‌گوییم درخت، ما جهانی را حذف کرده‌ایم. درخت سیب گلاب فلان جا چیز عجیبی نیست، ولی واژه کلی درخت واژه بسیار عجیبی است. شما با شنیدن واژه درخت، آن را به درختی که در ذهنت هست ارجاع می‌دهی که یک مفهوم ذهنی است. فهم از ما از درخت یک فهم صدایی و زبانی است. ما مرحله به مرحله پیش می‌رویم و مثل یک جدول شاخه به شاخه از کلیات به جزئیات می‌رسیم؛ جدولی که خود شبیه درخت و شجره است. این شجره به ما امکان می‌دهد که جهان را درک کنیم. پس ببینید زبان جهانی را خلق می‌کند و حذف می‌کند، شهر هم همین‌طور.

– خیلی پیچیده شد!

(خنده) خب من هم می‌گویم پیچیده است. ما نمی‌توانیم بگوییم شهر جای زیبایی است که مردم در آن راحت زندگی می‌کنند. در نیویورک هم مردم راحت نیستند. در پاریس هم همین‌طور. در پاریس شما اگر بخواهی سردر خانه‌ات را عوض کنی باید کلی بدوی و از این و آن اجازه بگیری که آخر هم نمی‌توانی بگیری. اما اینجا می‌توانی خیلی راحت این کار را بکنی. خانه‌ات را خراب می‌کنی، هیچ‌کس کاری به کارت ندارد! تهران اتفاقا شهر ساده‌ای است برای زندگی که بر اساس فونکسیون‌های عمودی و افقی: عبور، مرور! تعریف شده. خیلی شهر ساده‌ای است. شما راحت می‌توانی توی این شهر گم شوی. کمتر شهری مثل تهران است که آدم می‌تواند راحت در آن گم شود. در شهرهای غربی نمی‌توانی این‌قدر راحت گم شوی. شهرها زون دارند. زون‌ها از مجموعه عناصر مختلف ساخته می‌شوند. مثلا سالن تئاتر، موسیقی و… عناصری‌اند که زون فرهنگی را در شهر تعریف می‌کنند. این زون‌ها در واقع همان گزاره‌ها هستند. ما در یزد هم همین را داشته‌ایم. در اصفهان. میدان نقش جهان محل تجمع مردم بوده است. غروب که می‌شده شاه عباس می‌آمده روی ایوان عالی‌قاپو تجمع مردم را نگاه می‌کرده. مردم رفت‌وآمد نمی‌کردند، تجمع می‌کردند. می‌گفتند، می‌خندیدند. سرگرم می‌شدند. یکی نمایش اجرا می‌کرد، یکی طناب‌بازی می‌کرد، حتی سر می‌بریدند و مردم هم می‌ایستادند و تماشا می‌کردند. خیلی هم وحشتناک و فجیع این کار را می‌کردند. تشت مسی را داغ می‌کردند، سر را ناگهان می‌زدند و سریع می‌گذاشتند روی تشت داغ. رگ‌ها بسته می‌شد. تا مدتی سر بیچاره متوجه نمی‌شد که از بدن جدا شده، همچنان حرف می‌زد و می‌گفت که رحم کنید و من را نکشید. مردم هم تماشا می‌کردند و می‌خندیدند. شب‌ها نزدیک چندهزار جمعیت جمع می‌شد. اما الان همین میدان نقش جهان چه وضعی دارد. یک عده دارند از آن رد می‌شوند، فقط یک عده توریست ایستاده‌اند و عکس می‌گیرند. خنده‌دار است.

– مثل ماکت است انگار.

همین‌طور است. شبیه دکورهای هالیوودی است. از شهر جدا شده. قدرت اجتماعی‌اش را از دست داده.

– چون دیگر حرفی ندارد بزند. کارکردی در مناسبات شهری ندارد. وقتی ما می‌گوییم تهران منظورمان همین «تهران» که نیست، بلکه منظورمان مفهومی است مترادف شهرهای مدرن ایرانی که در سرتاسر کشورمان گسترده شده. اصفهان هم تهران است، تبریز هم، شیراز هم. خب توی تهران حرفی وجود ندارد که مردم به خاطر آن متوقف شوند.

وقتی ما می‌گوییم شهر مثل زبان است، به این هم توجه می‌کنیم که زبان امر ارتباطی است. شهر هم امر ارتباطی است. چرا اغلب مردم تهران از تهران بدشان می‌آید، اما در عین حال خارج از تهران هم نمی‌توانند زندگی کنند؟

– چون حیات ما به آن وابسته است. مثل ماهی‌ای که در مردابی گندیده زندگی می‌کند. درست است که بوی متعفنی دارد، خلقش در آن می‌گیرد، نفسش سنگین می‌شود، دوست دارد از آن بیرون بجهد، اما نمی‌تواند. چون بیرون از آن می‌میرد. ما از تهران فرار کنیم به کجا؟ به شهرهایی پناه ببریم که درست است تهران نیستند، اما بدل ناشیانه‌ای از تهران‌اند.

بله دقیقا. ما برای ماندن در تهران دلایل زیستی داریم، نه دلایل ارتباطی. مردم در این شهر زندگی می‌کنند، ولی با هم ارتباطی ندارند.

– نه مردم که ساختمان‌ها و اجزای شهر هم با هم ارتباطی ندارند.

وقتی فضاهای عمومی هست، سیطره عمومی اتفاق می‌افتد. ما بر این فضا سیطره نداریم. پارک‌ها تا همین چندی پیش دیوار داشت. شما می‌خواستی وارد پارک شوی، باید تحت نظارت پارک‌بان و نگهبان و… وارد پارک می‌شدی. کنترل پارک، پارک را از فضای عمومی به فضای خصوصی تبدیل می‌کند. یعنی پارک برای من نیست. من باید تحت اجازه و کنترل کسی و با قوانین مشخص که مثلا ورود حیوانات به داخل پارک ممنوع، تردد دوچرخه ممنوع و… وارد پارک شوم. یعنی پارک فضای خصوصی شهرداری است. در این شرایط به مرور زمان، مردم شخصیت عمومی‌شان را از دست می‌دهند. فضای عمومی یعنی جایی که امر شخصی به امر عمومی تبدیل می‌شود. یعنی من شخص در فضای عمومی باید بروز کنم، نه اینکه در آن گم شوم.

– خب با این اوصاف چطور مردم تهران را دوست دارند؟

در جوامع دسپوتیسم گم‌شدگی امن‌ترین چیز ممکن است. در این جوامع گم شدن مترادف امنیت است. تهران شهر گمشدگی است. در اینجا راحت می‌توان گم شد. بعد از ۲۸ مرداد خیلی‌ها، چون در شهرستان امنیت نداشتند به تهران فرار کردند و در این شهر گم شدند. خیلی‌ها از بگیر و ببند ۲۸ مرداد به خاطر همین فرار به تهران گم شدند. تهران آن موقع تازه مثل امروز نبود، فقط یک میلیون نفر جمعیت داشت، اما ظرفیت گم‌شدگی از همان موقع در این شهر وجود داشت.

– این گم‌شدگی البته کمی سطحی است، من فکر کردم منظور شما از گم شدن گم‌گشتگی است…

ببینید گم‌شدگی مسیر گم‌گشتگی را روان می‌کند. همین جوری نمی‌شود گم‌گشته شد. آدم دیوانه می‌شود. اول گم می‌شود. این یک مسیر است. اگر الان به یک نفر بگویی برو وسط میدان بایست به شما می‌خندد. اصلا حق خودش نمی‌داند که میدان جایی است که او برود در آن بایستد. نشستن روی نیمکت در کنار پیاده‌رو حق ما بوده که از ما گرفته شده، ولی ما نمی‌دانیم. ما عادت کرده‌ایم که در این شهر باید فقط از این طرف به آن طرف برویم. نباید بایستیم. اگر بایستیم دیده می‌شویم. پیدا می‌شویم. این حرکت مدام است که ما را بدل به آدم‌هایی گم‌گشته در این شهر کرده.

– آقای اصلانی من بحث دوست داشتن شهر را پیش کشیدم چون فکر می‌کنم تعلق خاطر به شهر، کلیدواژه‌ای است که می‌تواند ما را به زیبایی‌شناسی تهران نزدیک کند. انصافا زیبایی‌شناسی این شهر خیلی موضوع پیچیده‌ای است و من هم مثل شما معتقدم خیلی ساده نمی‌توانیم درباره این موضوع حرف بزنیم. باید از کانال‌های دیگری وارد شویم. مثل اینکه چرا مردم تهران را دوست دارند. یکی از چیزهایی که می‌تواند موجب حس تعلق خاطر شود نوستالژی است که نوستالژی هم یک امر ذهنی و عینی است. اگر شما وجه عینی آن را بردارید می‌شود خاطره صرف. من معتقدم ما در تهران خاطره داریم، نوستالژی نداریم، چون فضاها در تهران مدام تغییر می‌کنند. چیزی که بعضی‌ها درباره تهران ۴۰ سال قبل تعریف می‌کنند، اصلا هیچ ربطی به تهران امروزی ندارد. نه ۳۰ سال و چهل سال که حتی تهران امروز تهران ۱۰ سال پیش هم نیست. در واقع ما نمی‌توانیم نوستالژی به این شهر داشته باشیم، فقط خاطره است و خاطره. آیا می‌توان بار تعلق خاطر را صرفا روی دوش خاطره سوار کرد؟ چطور می‌شود شهری را که هر روز چهره‌ای جدید پیدا می‌کند دوست داشت؟

هیچ‌وقت در تهران بکوب و بساز متوقف نشده. از زمان قاجار تا به امروز تهران را خراب کرده‌اند و ساخته‌اند. در واقع تهران شهر آمیبی است. یعنی در خود تکثیر می‌شود. روند طبیعی تهران همین تغییرات مدام است. شما پلان‌های هوایی مقاطع مختلف میدان توپخانه را نگاه کنید. یکی از این پلان‌ها به دیگری نمی‌ماند. میدان توپخانه یکی از مهم‌ترین نقاط شهر است. جایی که قاعدتا فعل کامل شهر باید در آن اتفاق بیفتد. اصلا معلوم نیست این فعل چه فعلی است…

– همیشه فعل مضارع است.

بله، همیشه فعل مضارع است. یک مقطع زمانی این میدان به مقطع دیگر نمی‌خواند. هر کدام یک شکلی است، در حالی که میدان اتوال از زمان ناپلئون تا به امروز همان میدان اتوال است. یک ناخودآگاه قومی و تاریخی در ذهن یک ملت به این میدان می‌رسد، اما ما ناخوداگاه تاریخی در تهران نداریم. ناخودآگاه تاریخی ایرانی از میدان تبریز و قزوین و بشرویه خراسان جنوبی در میدان نقش جهان کامل می‌شود. این نهایت ناخودآگاه قومی در سطح دنیا الگو می‌شود. میدان توپخانه ما که قرار است میدان اصلی شهر باشد، چرا هیچ ربطی به نقش جهان ندارد؟ چرا باید در آن هم روکوکو باشد، باروک باشد، آرنووُ باشد، از اصفهان هم چیزی در آن هست. یک گنبد گذاشته‌اند که آن موقع یکی به شوخی می‌گفت امامزاده پست و تلگراف! (خنده) اما این اغتشاش هیچ تداوم تاریخی ندارد. نقش جهان خودآگاه شده حرکت ناخودآگاه ایرانی در طول زمان است که در یک تداوم زمانی صورت پیدا کرده. روند تاریخی یک ملت بافرهنگ را نشان می‌دهد.

– ما در زبان هم تحول داریم، اما اگر این تغییر و تحول از یک حدی بیشتر شود می‌شود مشتی واژگان بر زمین ریخته. می‌شود زبان مضمحل و منحط. شما که شهر را به زبان تعبیر می‌کنید، آیا می‌توانید بگویید این همه تغییر شهر را به مرحله فروپاشی رسانده؟

من گفتم که زبان تهران زبان زیستی است، نه زبان ارتباطی. من هم همین را می‌گویم. زبان زیستی، می‌تواند مجموعه‌واژه‌‌هایی بر زمین ریخته باشد. می‌تواند فعل نداشته باشد. اما زبان ارتباطی این‌طور نیست. تهران نمی‌تواند ناخودآگاه قومی ما را انتقال دهد. خود تهران هم در سیر تاریخی ایران و در جریان جهان گم شده. خود تهران آغاز گم‌گشتگی است…

– توقع بیشتری هم از تهران نمی‌توان داشت. خود تهران هم از زیر بته عمل آمده، هیچ پشتوانه تاریخی‌ای ندارد که بتواند بار ناخودآگاه قومی ما را به دوش بکشد.

البته اسم تهران در تاریخ آمده…

– اسم خیلی جاها در تاریخ آمده، ولی تهران به عنوان شهر شأنی در تاریخ ندارد…

تهران در واقع یک زیرزمینی و شهر دزدها بوده. یک منطقه جنگی استراتژیک بوده. کریمخان اول می‌خواست تهران را پایتخت کند. آغامحمدخان ایده کریمخان را محقق کرد. حتی شاه طهماسب هم به عنوان یک مرکز استراتژیک به تهران توجه داشته.

– ولی قبول دارید که شأن شهری در تاریخ نداشته؟

از وقتی که قاجار در اینجا دولت تشکیل می‌دهد، تهران شأن شهری پیدا می‌کند. شاه عباس هم اصفهان را می‌سازد. کار طراحی را می‌سپارد به شیخ بهایی که معمار و فیلسوف است…

– شاعر هم هست.

بله، شاعر هم هست. او نگاه جامعی به شهر دارد. وقتی شما از بالا به اصفهان نگاه می‌کنید، ارتباط معنادار بازار و سبزه‌میدان و مسجدجامع را با نقش جهان، خواهید دید. توسعه هندسی و ارگانیک را با هم ترکیب کرده. اما در تهران قلعه می‌سازند. به همین دلیل می‌گویند میدان ارک. بعد هم تویش توپ می‌گذارند، می‌شود توپخانه. اگر کوزه می‌گذاشتند لابد می‌شد کوزه‌خانه! هیچ اشاره‌ای به ناخودآگاه قومی ما ندارد. وقتی این‌طور است، بوذرجمهری هم می‌آید بخشی از شهر را خراب می‌کند یک چیز دیگر می‌سازد، بعد از او هم به همین نحو. شما دیده‌اید در تهران به یک چهارراه‌ می‌گویند سه‌راه. خب، اینجا از اول سه‌راه بوده، بعدها چهارراهش کرده‌اند. داوینچی یا شیخ بهایی یا هوسمان که تهران را طراحی نکرده. ببینید آتاتورک به استانبول دست نمی‌زند، چون خود در استانبول بزرگ شده. یا ببینید رضاشاه و بوذرجمهری اصفهان را دست نمی‌زنند. استانبول یا اصفهان به دلیل اینکه قوام‌یافته ناخودآگاه قومی و تاریخی‌اند، قدسیت می‌یابند، اما میدان توپخانه قدسیتی ندارد.

– پس ما چرا این شهر را دوست داریم. به هر حال ما می‌خواهیم به زیبایی‌شناسی شهر برسیم.

ببینید، از یک دوره‌ای در تهران بلندمرتبه‌سازی رواج پیدا کرد. می‌دانیم پرسپکتیو بر اساس خطای چشم است. پرسپکتیو در واقع نوعی جهان‌نگری است. جهان را بر اساس خطای چشم انسان تفسیر می‌کند. این مساله اگزیستانس یا وجود است. تحمیل وجود انسان به جهان.

– یعنی انسان‌محوری؟ اومانیسم که ما هم در ایران با آن مساله داریم.

این اصلا اومانیسم نیست. یک امر وجودی است. بحث کنار نیامدن با جهان است. وگرنه اومانیسم در ایران هم هست. در اسلام هم هست. اشرف مخلوقات یعنی همین دیگر. خداوند می‌گوید: «إنّی جاعل فی‌الارض خلیفه». می‌گوید جاعلٌ نمی‌گوید جَعَلَ. اگر می‌گفت جَعَلَ، بعد از جعل از فعل خلع می‌شد، اما وقتی می‌گوید جاعل یعنی فعل تداوم دارد. خداوند می‌گوید «إنّی جاعل»، نمی‌گوید أنا. تاکید بر این دارد. وقتی فرشتگان از خداوند سوال می‌کنند چرا موجودی را خلیفه می‌کنی که در زمین فساد می‌کند، خداوند می‌گوید شما نمی‌دانید. فرشتگان حرف بی‌ربطی می‌زنند. اسطوره معنادار اینجا در قران پدید می‌آید. این عین انسان‌محوری است. اما اصالت وجود با اومانیسم فرق دارد. پرسپکتیو هم نشانه‌ای است بر این اصالت. اما در مینیاتور شما پرسپکتیو نمی‌بینی. ما حقیقت را در دو بعد کاغذ می‌بینیم. ما به حقیقت کاغذ دروغ نمی‌گوییم. پرسپکتیو دروغ می‌گوید و به آن اصالت می‌بخشد و بر پایه این دروغ جهان را می‌سازد، اما ما حقیقت محض را تصویر می‌کنیم. در نقاشی رنسانس نقاش بیرون‌منظر است، اما در نگارگری ما نقاشی درون‌منظر است. او سیر آفاق می‌کند، ما سیر انفس می‌کنیم. شهر ما شهر انفسی است، شهر آنها شهر آفاقی…

– ولی ما امروز نه این هستیم نه آن…

ببینید تهران پای کوهستان ساخته شده. شهرهای زیادی در دنیا این‌طور نیستند. اگر هم باشند مثل توکیو، شهر را طوری بنا می‌کنند که شما هر آن بتوانی فوجی‌یاما را ببینی. تهران با دماوند شهر است، بدون دماوند هیچ نیست، اما آیا ما می‌توانیم از تهران دماوند را ببینیم. شهر را طوری ساخته‌ایم، چنان بلندمرتبه‌سازی کرده‌ایم که همه زوایای دید به دماوند را کور کرده‌ایم. تصاویری که شما از فوجی‌یاما می‌بینید اغلب از توکیو گرفته شده‌اند، اما آیا عکس‌های دماوند را هم از تهران گرفته‌اند؟ ما منظر سطح را از دست داده‌ایم. از سوی دیگر در و دیوار شهر پر است از شعار و خطاب. شهر خطابی است و وقتی فضای خطابی در شهر حاکم است، شما فرصت تامل را از دست می‌دهی. طبیعتا فرصت مکالمه را هم از دست‌می‌دهی و این‌گونه زبان از دست می‌رود. پس در این شهر چطور می‌توان از زیبایی‌شناسی حرف زد. زیبایی‌شناسی ربط مستقیم با دیالوگ دارد. چرا انسان زیبا است؟ چون می‌تواند با خداوند حرف بزند. فرشتگان نمی‌توانند. فقط «قالوا بلی» می‌گویند و عبادت می‌کنند. اما خواجه عبدالله در مناجات‌نامه با خداوند گفت‌وگو می‌کند. زرتشت هم با اهورا مزدا گفت‌وگو می‌کند… ببینید ما در بحث زیبایی‌شناسی شهر، بحث تصویر نمی‌کنیم، ما درباره زبان صحبت می‌کنیم. درباره زیبایی زبان. یک زبان پلاستیک/تصویری. این زبان یک مجموعه صدایی/تصویری/کلامی است که در مجموع زبان کل شهر را تشکیل می‌دهد.

– زیبایی‌شناسی شعر هم مبتنی بر زیبایی گفت‌وگو است.

بله، شعر هم دیالوگ شاعر با خود است. وقتی دیالوگ هست زیبایی هم هست. پس چطور ما می‌توانیم از زیبایی‌شناسی شهر صحبت کنیم وقتی فضاهای عمومی وجود ندارد، وقتی شهر پر از خطابه است، وقتی منظر شهر بسته است. وقتی ما فرصت دیدن نداریم. یک وقتی در خیابان شاه‌آباد یا جمهوری فعلی از میدان بهارستان می‌شد سرخی قرمزرنگ خورشید را دید. ما جوان بودیم. من در فرهنگ و هنر کلاس سینما می‌رفتم، هر روز غروب از شاه‌آباد پیاده می‌رفتم به سمت حسن‌آباد که خانه‌مان بود. خاطره آن سرخی غروب آفتاب هنوز هم برای من هست. ما غروب خورشید را در شهر داشتیم. غروب جزیی از شهر بود. دماوند هم همین‌طور و…

– در واقع اینها جزیی از زبان شهر بودند. منظر شهر بودند.

شهر منظر داشت. ما منظر را از دست دادیم، زبان شهر را از دست دادیم. بعد کوه را هم از دست دادیم.

– به غیر از کوه و آفتاب چیز دیگری هم که در این شهر نداشتیم. رودخانه که نداریم، دریا که نداریم…

بله اینها را که عناصر اصلی شهر ما هستند، مثل مهاجم اشغال کردیم. با آنها ارتباط برقرار نکردیم. دچار اغتشاش شدیم. زبان را از دست دادیم، زیبایی را هم.

– آخر کاری می‌خواهم گریزی به «تهران؛ هنر مفهومی» شما بزنم. شهری که شما می‌گویید در برابر پیچیدگی جهان شکست خورده، دچار اغتشاش و اعوجاج است، زبانش را از دست داده و… گویی تهران شما انعکاس جهان پیچیده‌ای است که از آن شکست‌ خورده.

من حاضر نشدم یک سکانس هم تهران را مستقیم بگیرم. من انعکاس‌ها را دیدم. من تهران را امر مجاز دیدم. برای همین اسمش را گذاشتم تهران؛ هنر مفهومی، چون یک چیدمان است. چون چیدمان است شما می‌توانی دائما جای عناصر را عوض کنی.

– و به همین خاطر نمی‌تواند زبان خود را بیابد.

بعضی از شهرشناسان اخیرا به‌ جای کلان‌شهر، به تهران کلان‌آبادی می‌گویند. واژه قابل تأملی است. و این در مفهومی شدن و چیدمانی بودن شهر می‌تواند تعبیر شود، و این امر، خود نوعی راهبرد است. راهبرد رفتاری. می‌توانی دائم نگاهت را و ذهنت را عوض کنی. از واقعیت به مجاز بروی، واقعیت را در روزمره چندوجهی ببینی. در این تنوع تداخلی نگاه/ رفتار، نوعی آزادی هست.. نوعی آزاد بودن در رفتار زیبایی‌شناختی، یا بگویم زیبایی‌یابی. من با انتخاب تمهید انعکاس شیشه‌ها و آینه‌ها، رازی از زیبایی تهران را هم کوشیدم مکشوف کنم. کسی گفته بود این کار ساده‌ای است. خوشوقت خواهم شد اگر همگان این کار ساده را بکنند. تهران را همواره چون انسان ایرانی می‌باید کشف کرد، و این خود نوعی هیجان زیبایی‌شناختی است.

 

منبع: ماهنامه نمایه تهران

این مقاله در چارچوب همکاری رسمی میان «انسان شناسی و فرهنگ» و نشریه «نمایه تهران» منتشر می شود. نمونه اول مقاله در شماره اول، شهریور ۱۳۹۲ به انتشار رسیده است. گزیده ای از مقالات «نمایه تهران» روزهای یکشنبه و چهارشنبه در انسان شناسی و فرهنگ منتشر می شوند.

نمایه تهران ماهنامه‌ای است با حال و هوای شهری که به طور سراسری در کتابفروشی‌ها و روزنامه‌فروشی‌ها توزیع می‌شود. علاقه‌مندان برای برقراری ارتباط با این نشریه می‌توانند با شماره تلفن ۸۸۸۷۳۷۲۳ تماس گرفته یا از طریق آدرس ایمیل ali.ranjipour@gmail.com با سردبیر نشریه مکاتبه کنند.