انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

آسیب شناسی «سرقت علمی»: استراتژی های میدان روشنفکری و دانشگاهی

در این یادداشت هدف ما آن است که ابتدا بر اساس چند تعریف کوتاه نقطه نظر خود را درباره هر یک از این مفاهیم روشن کنیم و سپس فراتر از اشکال رایج این فرایند، به آسیب شناسی اشکال پیچیده تر و ظریف تر این پدیده در موقعیت کنونی برویم. در نخستین قدم، باید به این نکته اشاره کرد که از دیدگاه انسان شناسی، در تمام طول تاریخ ۷ تا ۱۰ هزار ساله ای که از اسکان یافتگی انسان (پس از انقلاب نوسنگی) گذشته است و حتی…

آنچه در زبان فارسی، سرقت یا دستبرد علمی و در عربی، و از آن راه به صورتی رایج در فارسی نیز، با عنوان «انتحال» و در زبان های اروپایی plagiat نام برده می شود، دارای اشکال نزدیک دیگری نظیر «سرقت علمی از خود» و «سرقت ادبی» یا «سرقت هنری» و یا باز هم در دیدگاهی گشوده تر، «سایه نویس» (در فرانسه و انگلیسی به ترتیب nègre/ Ghostwriter) ، کپی برداری و باز به اصطلاحی جدیدتر نگارشی «کپی پیستی» و غیره دارد. این پدیده، پیشینه ای به قدمت تاریخ نویسندگی و خلاقیت هنری داراست. در میان نام کسانی که دست به این رفتارزده اند، گاه اسامی بزرگترین نویسندگان و سیاستمداران و ادبا دیده می شود و درباره مرزهایی که این گونه سرقت را از سایر رفتارهای مورد پذیرش در نظام علمی و ادبی و هنری جدا می کنند، مناقشات بی اندازه ای وجود دارند.

در این یادداشت هدف ما آن است که ابتدا بر اساس چند تعریف کوتاه نقطه نظر خود را درباره هر یک از این مفاهیم روشن کنیم و سپس فراتر از اشکال رایج این فرایند، به آسیب شناسی اشکال پیچیده تر و ظریف تر این پدیده در موقعیت کنونی برویم. در نخستین قدم، باید به این نکته اشاره کرد که از دیدگاه انسان شناسی، در تمام طول تاریخ ۷ تا ۱۰ هزار ساله ای که از اسکان یافتگی انسان (پس از انقلاب نوسنگی) گذشته است و حتی پیش از آن اگر تا به بیش از دو تا ۴ میلیون سال، یعنی ظهور نخستین انسان ها برسیم، پدیده «فرهنگ»، در معنایی که امروز می شناسیم، یعنی عمدتا مجموعه مهارت ها و دانش های مادی و غیر مادی انسانی که انسجام اجتماعی در یک جامعه را ایجاد و از نسلی به نسل دیگر منتقل می کند، جز از دو راه انتقال نیافته است: ابداع و تقلید. ابداع یعنی آنکه یک پدیده فرهنگی ِ مادی یا غیر مادی از هیچ یا از یک مادیت ناموجود ولو متصور، «خلق» شود. و تقلید یعنی الگو برداری ذهنی و عملی یک پدیده از پدیده ای شبیه به آن به صورتی پیچیده تر یا ساده تر. اکثریت قریب به اتفاق انسان شناسان در حال حاضر معتقدند که در بین این دو فرایند بدون شک، فرایند تقلید که اتفاقا از عصر طلایی یونان تا دوران روشنگری نیز بیشترین بحث بر سر آن بوده است، فرایند اصلی به حساب می آمده و فرایند ابداع ، موقعیت هایی را می ساخته که بیشتر استثنایی بوده اند و گاه بیگاه به دلایلی که هنوز در علوم شناختی دلایل اثبات شده ای ندارند، و شاید هرگز بر ما روشن نشوند چون داده هایی مادی و قابل بررسی بر آنها نداریم، فرایندی بسیار در اقلیت بوده است. به عبارت دیگر پدیده هایی چون «چرخ» و «خط» استثناهایی در تاریخ و پیش از تاریخ بشر بوده اند، و انسان ها در تمام دوران حیات خود صرفا این پدیده ها را از یکدیگر به ات گرفته یا از یکدیگر تقلید کرده اند.

از اینجا، به درک این امر می رسیم که چرا تا قرن هجدهم پدیده «سرقت ادبی» و «کپی برداری» چندان جدی تلقی نمی شد و چرا قوانین مربوط به حقوق مولفان و آفرینندگان به قرن نوزده حتی قرن بیستم مربوط می شوند. در حقیقت در دوران باستان، الگو برداری و کپی کردن (البته با ذکر ماخذ) نه تنها امری زشت شمرده نمی شد، بلکه آن را توصیه می کردند و شکلی از آموزش بود که ما هنوز در روند «حفظ کردن» به گونه ای در نظام آوزشی مان با آن برخورد می کنیم. حتی نظامی که در قرن بیستم به تدریج به شکل پیشرفته و الگویی بسیار علمی درآمد و در روایت های علمی به کار گرفته شد و بعدها به وسیله کسانی که لزوما درکی درست از آن نداشتند، به چماقی تبدیل شد که گفتمان دانشگاهی را علیه گفتمان غیر دانشگاهی به کار اندازد ( نگاه کنید به «انسان دانشگاهی» پیر بوردیو)(۱۹۸۴) با ریشه هایی که به بهترین صورت فوکو در کتاب نظم گفتمان(۱۹۷۱) توضیح داده است، یعنی نظام «استنادهای علمی» (citation) که پوزیتویسم دانشگاهی آن را امروز در نظام موسوم به «درجه نفوذ علمی» (Impact Factor) تعمیم داده و از آن ابزاری برای سنجش و در واقع به قولا فوکو ، طرد(exclusion) علمی ساخته است، همگی بر پایه همان اصل تقلید یا کپی برداری شکل گرفته اند. از این رو، در عین اهمیتی که پیگیری و باز کردن موارد «سرقت علمی » دارد، نیاز به فراتر رفتن از مفاهیم سطحی آن وجود دارد تا ببینیم در سازوکارهای پیچیده دانشگاهی و غیر دانشگاهی، این روند چگونه انجام می گیرد.

«سرقت علمی» به خودی خود و به معنایی عام یعنی تقلید یک نویسنده یا هنرمند یا دانشمند در کار خود از کار فرد یا گروه دیگری به صورت مستقیم و یا غیر مستقیم، بدون ذکر ماخذ و یا دستکاری در منابع و ماخذ ها به صورتی که منشاء نامشخص شود و به نحوی که ایده و ها و افکار یا سخنان به نام او به حوزه عمومی برسد. در واژگان مشابه، «سایه نویس» یعنی کسی که با یا بدون سرقت علمی، به نام فرد دیگری می نویسد: امری بسیار رایج درعالم سیاست است (مثال معروف این امر اریک اورسنا نویسنده معروف فرانسوی برنده جایزه گنکور است که بخشی از نوشته های فرانسوا میتران رئیس جمهور فرانسه در دهه ۱۹۸۰ می نوشت). مفهوم «سرقت علمی از خویشتن» (auto plagiat) و «سرقت علمی ناخودآگاه» نیز به ترتیب به شیوه ها و فرایندهایی گفته می شود که نویسنده یا از نوشته های پیشین خود بدون ذکر منبع استفاده کند و یا دست به تکرار بیهوده خود بزند و مفهوم و استدلال هایی را بدون در نظر گرفتن اینکه آنها را پیشتر گفته است، بازگو نماید. البته در این امر بسیار مناقشه شده است. این به استراتژی نویسندگی نیز مربوط می شود اما گفتمان دانشگاهی (و نه روشنفکری) عموما این امر را نمی پذیرد. در مورد دوم یعنی «سرقت علمی ناخود آگاه » نیز ما با فرایندی روبرو هستم که نویسنده بدون آگاهی به آنکه چگونه باید نقل قول کرد و در کجا این کار لازم است و یا با فراموش کردن منبع سخنانی که به زبان می آورد این کار را بکند که باز هم امری پذیرفته شده نیست و به ویژه در حوزه علمی به صورت هایی گاه مبالغه آمیز برای طرد رقبا در میدان های علمی مورد استفاده قرار گرفته است و تحلیل این امر را بهتر از هر کسی همانگونه که گفتیم بوردیو در کتاب «انسان دانشگاهی» خود کرده است. نکته ای که باید توجه داشت و در آسیب شناسی به صورت مفصل تری به آن بر می گردیم در آن است که در این گفتمان ها و در اکثر گفتمان های روشنفکرانه، اصل «افشای» سرقت علمی بیشتر از آنکه جنبه دلسوزی برای سرنوشت و «اصالت» علم را داشته باشد (چیزی که بهر حال تا حدی وجود دارد) ابزاری است در میدانی که در آن کنشگران برای رسیده به بیشترین امتیازات با یکدیگر درگیر می شوند یا پاسخ به سئوالاتی نظیر آنکه : کدام فیلسوف عمیق تر است؟ کدام مترجم زبان دان تر است؟ کدام جامعه شناس دیدگاه تحلیلی تری دارد؟ و غیره.

با این مقدمه ابتدا اشاره کوتاهی به موقعیت کشورهای توسعه یافته ای که خود مرکز و زادگاه علوم انسانی بوده اند ( باز هم با منبع اصلی کل این نوشته که کتاب «انسان دانشگاهی » است) بکنیم و سپس به کشور خودمان برسیم. در حوزه علوم انسانی و اجتماعی ما با دو دیدگاه اساسی و رودررو روبرو بوده ایم که عمدتا آنها را می توان در ریمون بودون (Raymond Boudon) و پیر بوردیو (با تاثیر پذیری شدید از فوکو در «نظم گفتمان» و استروس در «گرمسیریان اندهبار(Tristes tropiques))(1955) یافت. از یک سو، بودون را داریم که به شدت باور به «اصالت دانشگاهی» و «تفکر جامعه شناختی» دارد و بنابراین در اصل طرد فوکویی تا به انتها پیش می رود، به صورتی که از ابزار نقد دانشگاهی برای بی اعتبار کردن بسیاری از رقبای خود استفاده می کند و عموما ز این شیوه استفاده می کند که با بدیهی گرفتن انتقال دانش دانشگاهی به سطح عمومی یا «ترویج» (vulgarisation) با کاهش سطح علمی و خروج از منطق دانشگاهی، تلاش می کند که دانشگاهیانی را که با خود رقیب می بیند به سطح «ژورنالیست ها» یی که به دانشگاه راه یافته اند، تقلیل دهد تا آنها را بی اعتبار کند. با منطق بودون بدین ترتیب سرقت علمی را باید نوعی سرقت «ژورنالیستی» از «اصالت دانشگاهی» دانست و این اصالت دانشگاهی را نیز در سطح فردیت تعریف کرد. این استدلال را بودون در نظریه معروف خود یعنی فردگرایی روش شناختی (individualisme méthodologique) در برابر کل گرایی(holisme) پیش نهاده است. بدین ترتیب سهم گذشته و آینده و محیطی که دانشمند و نویسنده و هنرمند در آن زندگی می کنند و ساختارهایی که این ها را به وجود آورده ان به نوعی به سود عاملیت آن فرد نفی می شود. اصالت در سطح فردی یا در سطح گروه فردی یا «نقش» تعریف می شود ، مثل زمانی که ما از «جامعه دانشگاهی» یا « روشنفکران صاحب نظر» صحبت می کنیم. در این حالت اصل بر امر «تصاحب» یعنی تعلق یک اندیشه به یک فرد است که طبعا بدون پذیرش اینکه چنین «دارایی» ای وجود ندارد نمی توان عاملیت علمی و هنری را به اثبات رساند. در برابر این رویکرد، نگاه بوردیو تاکید بر آن می گذارد که اندیشه یک اندیشمند، هنر یک هنرمند ، دانش یک دانشمند و غیره، بیشتر از آنکه امری متکی بر «اصالتی» مفروض یا «نبوغی» استثنایی باشد، حاصلی از موقعیت فردی و اجتماعی او در زمان و مکان و محیط ها و ساختار هایی به قول خودش ساختارمند و ساختار دهنده هستند. این دیدگاهی است که لوی استروس به صراحت درباره نظرش بر اینکه چگونه نفوذ علمی جهانشمول و پایدار خود را تحلیل می کند گفته است و آن اینکه صراحتا اعلام می کند این اندیشه ها متعلق به او نیست. استروس با فروتنی بی مانندی در سن بیش از هشتاد سالگی در برابر این پرسش که درباره نفوذ بین المللی خود چه می اندیشد می گفت: « من فکر نمی‌کنم که به عنوان یک فرد دارای تأثیر و نفوذی بوده باشم، در نهایت شاید بتوانم بگویم که بعضی از ایده‌ها و کتاب‌ها هستند که از خلال وجود من گذشته‌اند و به معنایی من حامل ناشناس آنها بوده ام و اگر این ایده‌ها توانسته باشند، کسانی را به خود جذب کنند و تأثیری بگذارند، البته بسیار خوشحال خواهم شد، اما نمی‌توانم ابداً خود را صاحب این ایده‌ها یا مسئول آنها بدانم.» (۲۰۰۷).

بحث اصالت فرهنگی که امروز به صورت گسترده ای از سوی انسان شناسان رد شده است، به نوعی به بحث اصالت اندیشه نیز تعمیم می یابد به عبارت دیگر، به ندرت می توان از اصالت اندیشه در نزد جامعه شناسان، فیلسوفان و متفکران و غیره سخن گفت. از میان جامعه شناسان قرن بیستم تعداد کسانی که اجماع در مورد «نو بودن» نسبی و نه مطلق اندیشه آنها وجود دارد به زحمت به بیست یا سی نفر از یک مجموعه چند هزار نفره از معروفترین جامعه شناسان و فیلسوفان می رسد. همانگونه که گفتیم تمام این اندیشمندان نیز بر این نکته تاکید دارند که سخنان خود را از دیگران به عاریت گرفته و تا حدی آنها را پرداخته و تفکر را در زمینه کار خود انندگی به جلو برده اند. و کمتر می توان کسی را یافت که معتقد باشد که او نقطه عطفی در تاریخ بوده است ، هر چند چنین مواردی بوده اند و در برخی موارد حق نیز با آنها است. اما باید تاکید کرد که در همان حال که «سرقت علمی » در معنایی که در ابتدای مقاله گفتیم و منظور از آن کاملا روشن است، امروز در نظام های توسعه یافته محکوم و حتی قابل تعقیب و در حوزه های دانشگاهی معادل بیرون رانده شدن از دانشگاه است. این گونه از سرقت به صورت ساده و مستقیم آن تقریبا در حال از میان رفتن است زیرا ابزارهای قدرتمندی چون گوگل و نرم افزارهای صد سرقت علمی، آنها را ناممکن می کند و حتی سرقت علمی به صورت غیر مستقیم یعنی با تغییر کلمات و ساختارها نیز بسیار سخت شده است زیرا محیطی که افراد در آن سخن می گویند تا حد زیادی از سرمایه فرهنگی بالایی برخوردار است و می تواند اینگونه از سرقت علمی را که در فرانسه به آن démarquage و در انگلیسی گاه به آن making down می گویند، را تشخیص دهد. بلکه بیشتر بحث بر سر استفاده های استراتژیکی است که می توان از گفتمان علمی یا روشنفکرانه از استدلال های کاملا منطقی و مشروع برای دستکاری افکار و رسیدن به اهداف قدرت در میدان های اجتماعی کرد، معطوف است. ما نیز قصد آن را داریم که در اینجا به چند گونه بسیار رایج این کار در موقعیت معاصر ایران بپردازیم.

در کشور ما در طول صد سال اخیر و به یژه در طول بیست سال اخیر با افزایش کمی گسترده ای که در سرمایه های فرهنگی (دانشگاه و انتشار کتاب و مجله و سپس سایت ها) روبرو بوده ایم، مساله سرقت علمی تبعا بسیار رایج است و این امری بسیار مشخص است که امروز در دانشگاه های ما درهمه رده ها، این آسیب وجود دارد و بارها و بارها به آن اشاره شده است. اما به نظر ما این آسیب ها آنقدرها نیازمند تحلیل های پیچیده نیستند، زیرا به سادگی قابل تشخیص اند. مثلا اینکه دانشجویان به طور گسترده در رساله ها و تحقیقات دانشگاهی، دست به سرقت علمی می زنند، یا اساتید و دیگر نخبگان فکری برای خود مقاله های قلابی و سرقت های علمی انجام می دهند، به نظر ما بحث اساسی و اصلی نیستند. باز هم تکرار می کنم اینکه می گوییم آسیب اصلی نیستند، معنایش این نیست که «آسیب» نیستند و نباید با آنها مقابله کرد. بلکه منظورمان آن است که آسیب های اصلی در جای دیگری نهفته اند و مقابله با آنها بسیار سخت تر است، و به نظر ما سرقت های علمی اساسی آنجا است که صورت می گیرد و برای علم و هنر ما خطرناک هستند و از این رو بر اینگونه موارد که شاید بتوان به آنها «استراتژی های سرقت علمی» نام داد، تاکید می کنیم و نه کپی برداری های ناشیانه یا زیرکانه که می توان و باید آنها مقابله و روشنشان کرد، البته دلایلشان را نیز شناخت با آنها مبارزه کرد.

استراتژی های میدان

در حوزه ای که می توان آن را به این مقاله مربوط دانست ما دستکم دو حوزه داریم که کمابیش با یکدیگر متداخل هستند هر چند عناصر و کنشگران درون آن دو گاه تا حد هولناکی در تضاد و تنش با یکدیگر قرار می گیرند. از یک سو: حوزه «آکادمی» و از سوی دیگر حوزه «روشنفکری». اگر در هر دو مورد از گیومه استفاده می کنیم به دلیل مبهم بودن سازوکارها، شرایط قرار گرفتن یا قرار داده شدن و روابط این دو حوزه با یکدیگر و نبود عقلانیت در این روابط و فرایند ها است. هر چند در کشورهای مرکزی و به ویژه در سنت قاره ای، و باز به صورتی خاص تر، فرانسه که باید آن را مهد پدیده روشنفکری دانست، نیز ما با نوعی تقابل این دو روبروئیم، اما این تقابل به شدت به خصوص به عدم عقلانیت ایران نیستند . دلیل عمده این عدم عقلانیت البته منشاء ورود و تحول آکادمی و روشنفکری در ایران بوده است که به شدت با استبداد سلطنتی و به اصطلاح روشنگرانه پهلوی اول گره خورده است و از طرف دیگر با نفوذ قدرتمند نخستین روشنفکران سازمان یافته روی مدل حزبی شوروی و حزب وابسته به آن یعنی حزب توده.

اما اگر در بحث خود را به زمانی نزدیکتر محدود کنیم، باید بیست سال اخیر یعنی تقریبا از آغاز دهه ۱۳۷۰ تا امروز را ملاک قرار دهیم که از لحاظ سیاسی از میانه دوران موسوم به «سازندگی» (ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی) شروع می شود ، و با گذار از دوره هشت ساله موسوم به «اصلاحات» (ریاست جمهوری آقای خاتمی) به دوره ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد می رسد. هر یک از این سه دوره خود را با محوری تعریف کرده بودند که عمدتا در اولی توسعه و شکوفایی اقتصاد به مثابه شرط توسعه در سایر ابعادش، در دوره دوم توسعه فرهنگی به مثابه شرط و دوره سوم، ادعای بازگشت به ارزش های اولیه انقلاب و در واقع یک پوپولیسم خطرناک بود. در هر سه دوره ما شاهد آن بودیم که به دلیل سیاسی بودن شدید جو عمومی جامعه و همچنین تصدی گری کامل دولت در همه امور و در نهایت تاثیر پذیری همه سازوکارهای اقتصادی، سیاسی ، اجتماعی و فکری از گفتمان های قدرت و ضد قدرت از یک سو تلاش می شد «آکادمی» مورد تصفیه ای ایدئولوژیک به سود هیئت حاکم قرار گیرد و از سوی دیگر روشنفکران خود را با «برند» غیر حکومتی بودن، معرفی می کردند.

در این حال دو میدان کاملا مشخص، در معنای بوردیویی کلمه شکل گرفت: میدان «آکادمی» از یک سو و میدان «روشنفکری» از سوی دیگر. در هر دو میدان مساله مبارزه شدید میان کنشگران برای دستیابی به امتیازات آن میدان و در عین حال تخریب میدان دیگر بود. بنابراین در دانشگاه مساله آن بود که هر استادی بتواند «باسواد» بودن خودش را به طور رسمی (ارتقا) با انتشار مقالات داخلی و خارجی در «نشریات معتبر علمی پژوهشی» در «انتشارات معتبر دانشگاهی» و غیر رسمی «محبوبیت دانشگاهی» خودش را به دیگران ثابت کند و از امتیازات مادی و معنوی بیشتری برخوردار شود: حسن شهرت و پروژه ها و درس ها و پایان نامه های بیشتر و در همین حال تخریب حوزه روشنفکری به مثابه حوزه ای «غیر ارزشی» و «غیر متعهد» و «غرب زده» و همچنین اتهام «ژورنالیسم» و «سطحی » بودن را به میان بکشد و اصولا افراد روشنفکر را به همین دلایل خارج از حوزه فکری خود تعریف کند. در میدان مقابل نیز همین مبارزه وجود داشت با این ادعا که باز هم گفته شود چه کسی «باسوادتر»است؟ چه کسی زبان یا زبان های بیشتری را بهتر می داند؟ چه کسی کتاب ها یا مقالات بیشتری منتشر کرده است و بیشتر در روزنامه ها حضور دارد و بیشتر می تواند به کنشگران گروه اول و نهادهایشان به مثابه نهاد ها و کنشگران دولتی و حکومتی بتازد؟ بنابراین در هر دو میدان یک مبارزه درونی و یک مبارزه بیرونی ولی هر دو با اهداف مشترک یعنی رسیدن به امتیازات مادی معنوی بیشتر در میان بود. و هر چند در دوره آقای خانمی تلاش شد این فاصله ها کاهش یافته و مرزها کمرنگ شود این کار عملی نشد و در دوره آقای احمدی نژاد، پوپولیسم حاکم بر فرهنگ، مرزها را به شدت سخت تر اما مبارزات درونی هر میدان را هم بیشتر کرد.

از اینجا بود که «سرقت علمی» در کشوری که هنوز ساده ترین قانون حقوق مولفان و مترجمان (یعنی کپی رایت بین المللی) را نپذیرفته و دلیل اصلی نپذیرفتن نیز نه دولت ها بلکه ناشران و روشنفکران و دانشگاهیان هستند، شروع به ظهور کرد. و ابزار عمده ای که در این راه وارد کار شد، دو فرایند به ظاهر متضاد اما در واقع هم جنس ِ «تقدیر» و «نقد» بود. تقدیر و نقد، حربه هایی بودند که هر کسی می توانست از آنها با ترفند ها و استراتژی ها و تاکتیک هایی نه چندان پیچیده، به صورت «علمی » یا «روشنفکرانه» استفاده کند، و در عین حال با خارج کردن کامل آنها از مفهوم عقلانی ای که در مرکز زایش اروپایی شان وجود داشت، به آنها رنگ و لعابی بدهد که به نمونه های اصل شان شباهت داشته باشند. مراسم «تجلیل» و «تقدیر» از پیشکسوتان، جوایز ادبی و هنری و علمی و نشان ها و مقالات مبالغه آمیز در وصف «برجسته بودن» این و آن، لزوم «قدردانی» از این و آن در همه جا شروع به ظاهر شدن کردند و اینها در واقع نوعی عملیات «تصاحب» و استفاده ابزاری و ویترینی از این و آن به سود کسان دیگری بودند که در واقع هیچ جایگاهی در اندیشه نداشتند ولی با نزدیک کردن خود به این و آن اندیشمند، به چنین جایگاهی دست می یافتند: روی جلد مجله های روشنفکرانه با تصویر «بزرگان» پوشیده شد، هر کسی تمایل داشت چون ستارگان سینما روی جلد برود یا در صفحه اول روزنامه ها قرار بگیرد، صفحات «دانشگاه» و «اندیشه» در روزنامه ها پیدا شدند و از طرفی هم موسساتی آغاز به کار کردند که خودشان خود را با معتبرترین موسسات آکادمیک جهان مقایسه می کردند (و در واقع نام آنها را مصادره و سرقت کرده و کنشگران خود را در سطح کنشگران آ« موسسات قرار می دادند) و شروع به ارائه «چیزهایی» کردند که «درسگفتار» نامیده شد. در حالی که هیچ فرایندی منطقی و عقلانی بر چگونگی انتخاب و ارائه و ارزیابی این «درسگفتارها» حاکم نبود. البته عمده مشروعیت آنها به صورت سلبی از بی کیفیت بودن و سطخ پایین دروس و دوره ها و مدارک دانشگاهی می آمد، بنابراین در حوزه دانشگاه نیز این روند به صورتی دیگر در جریان بود: تقلب های بی پایان در حوزه مقالات «آی اس آی» نوشتن کتاب های قلابی به زبان های خارجی، شرکت در «کنفرانس های مهم بین المللی» ، «برنده شدن جوایز بزرگ بین المللی» . در این حال، هر بار یک گروه امتیازی را رو می کرد، گروه دیگر معادلی برای آن پیش می نهاد : در برابر مقالات بین المللی آی اس آی ، روشنفکران از حضور خود در محافل بین المللی به دعوت این و آن سازمان بزرگ علمی خصوصی، سخن می گفتند و اینکه دعوت شده اند که در ای یا آن دانشگاه سخنرانی کنند . در برابر جوایز دانشگاهی، جوایز خصوصی و جشنواره ای به مد روز بدل شدند و در برابر انتشارات دانشگاهی ، انتشارات به اصطلاح روشنفکرانه معتبر «خصوصی» که در پشت آنها البته همچون در پشت اکثریت قریب به اتفاق سایر نهادهای «خصوصی» سرمایه های مشابهی با بخش دولتی قرار داشتند. در نهایت، فرایندهایی آغاز شدند که نمی توانستیم انتظاری جز بالا گرفتن فساد علمی و سرقت های ادبی و هنری و علمی از آنها داشته باشیم. تالیف های بی ارزش و کپی برداری شده از نمونه های خارجی در برابر خود ترجمه های دلبخواهانه و بی دقت و پر مدعا را داشتند و در هر دو مورد «چهره» هایی را وارد صحنه و میان های آکادمی یا روشنفکری بر پا می کردند که بزودی در همه جا اسم و رسمشان را می دیدیم و دائما سخنرانی ها و مقالاتشان را می دیدیم. مترجمان بدل به متخصصان ِ متفکرانی می شدند که ترجمه شان می کردند و مولفان بی آنکه حتی ترجمه بلد باشند، یا زبانی بدانند یا پژوهش بشناسند، در دانشگاه، پیشرفت می کردند.

اما آخرین حربه در این میان، حربه «نقد» بود که در اینجا به مثابه مثال «هر چه بگندد نمکش می زنند…» وارد کار می شد. شیوه این گونه نقد، همانگونه که کورش صفوی در گفتگویی اخیرا به آن اشاره کرده است یا به صورت «نان قرض دادن » افراد به هم بود و یا انتقام جویی از یکدیگر و به هر چیزی شباهت داشت جز نقد. و هر هدفی را دنبال می کرد، جز بالا بردن سطح دانش و پیشرفت دادن به شناخت در حوزه مربوطه. شیوه کار می توانست در پیوستاری بزرگ قرار بگیرد. نقد هایی که گاه کاملا شکلی لمپنی داشتند و اغلب به وسیله «روشنفکران» مدعی منتشر می شدند که سن کمی داشتند، اما معتقد بودند حرف های زیادی برای گفتن دارند» و «نمی گذارند آب خوش از گلوی دانشگاهی های حکومتی پایین برود». این افراد لومپن که صرفا به ادبیاتی اغلب پست مدرن مجهز شده بودند، ادبیات لومپنی خود را نیز بخشی از همین پسا مدرنیته به حساب می آوردند. اما این طیف می توانست تا نقدهای به ظاهر «کاملا دانشگاهی» و «عالمانه» پیش رود و دانشگاهیان را متهم به «ترس صنفی» از قدرت فکری آنها بکند . پیوه کار کمابیش ساده بود: از همان ابتدا «نقد» به حمله ای شخصی به سبک اراذل و اوباش به فرد مورد انتقاد تبدیل می شد و به اصطلاح و در خیال نقد نویس تلاش می شد «آبرویش » برده شود. بسیاری از این نقد ها در سال های دهه ۱۳۸۰ در روزنامه های اصلاح طلب یا افراطی راست، منتشر می شدند و عموما مضمونشان «افشای» یک متفکر یا یک فرد دانشگاهی بود به سرقت علمی از این یا آن منبع، دلایل ارائه شده هم بیشتر به یک پرونده جاسوسی یا پلیسی شباهت داشت تا نوشته یک روشنفکر. در نهایت «جوان جویای نام» و حتی فردی که سن و سالی از او گذشته بود، ولی نمی خواست از جوان ها عقب بیافتد، همه شروع کردند به «مچ گرفتن » از این و آن تا نامشان در تاریخ به عنوان «افشا گران» سارقان علمی ثبت شود و قاعدتا دیگر درباره ایشان به هر چیزی شک شود، جز به اینکه خودشان ممکن است «سارق علمی » باشند.

این فرایند در زمینه ترجمه به شدت رایج تر بود، چون کار بسیار سهلی بود: در کشوری که اولا کپی رایت را امضا نکرده و بنابراین هیچ کسی و به خصوص ناشرو مترجم خود را تابع اخلاق حرفه ای ترجمه نمی داند و در کشوری که به خصوص فشار اقتصادی وجود دارد و عجله برای انجام تحویل کار، روشن است که ترجمه هایی که اغلب از زبان اصلی هم انجام نمی شدند و زبان دومی در کار بود، «گنجینه ای» بودند برای منتقدان «درخشان»: روش کار اینجا باز هم بسیار ساده بود: تهیه کتاب اصل و زیر ذره بین بردن کتاب ترجمه شده برای پیدا کردن چند اشتباه که در چنین وضعیت اسفباری از نشر و ترجمه اگر وجود نداشت عجیب بود، سپس برجسته کردن این خطاها و قرار دادن آنها در کنار گروهی از «خطاها» یی که اغلب سلیقه ای و ویرایشی بودند و رسیدن به متنی که در آن در هر تکه «منتقد» مثلا از یک کتاب پانصد صفحه ای در مجموع یک صفحه را به صورت پاراگراف های پراکنده و به ادعای خودش به صورت «اتفاقی» (ولی در واقع با جستجوی بسیار) می آورد که خطاها را نشان دهد و البته هر بار «ترجمه درست» و یا فروتنانه تر «ترجمه پیشنهادی» خود هم اضافه می کرد که نشان دهد کسی که زبان می داند و باسواد است، اوست و کسی که بی سواد است، مترجمی که مورد «نقد» قرار گرفته است. در «نقد» تالیف ها نیز وضع به همین منوال بود و هست ، افراد به سادگی متهم به تقلب علمی می شدند و تلاش می شد یا از ضعف استدلال ها و ضعف تحلیل ها و نبود انسجام در کتاب، وجود اشتباه در جداول، حتی علط چاپی، و حرف هایی کلی در این حد کل کار و مسائلی که مطرح کرده بود به زیر سئوال برود، اما اثری از درک و بحث درباره موضوع اصلی کتاب نبود و این تازه وقتی بود که «منتقد» محترم می پذیرفت که کتاب اصلا تالیف است چون فرض همیشه بر آن بود که اگر تالیف کار دوستی نباشد، حتما «ترجمه» ای است که به صورت تالیف بزک شده است و باز اصل بر آن بود که: ترجمه سخت تر از تالیف است و مولفان مترجمان ضعیف هستند. در انی میان گروه دیگری نیز سر برآورده بودند که نام خود را «ویراستار» گذاشته بودند و اعلب بدون داشتن نه مشروعیت و نه آشنایی با موضوع کتاب، و صرفا بر اساس گروهی از قواعد رسم الخطی و دستوری و زبانی و ادعاهایی بسیار، به خود اجازه می دادند در کار هر متخصصی چه ترجمه و چه تالیف دست ببرند تا آن را «پالایش» کنند، که این ماجرا البته خود حکایت دیگری دارد، اما باز هم نوعی «سرقت علمی» به شمار می آمد، چون ویراستار خود را بالاتر از مترجم یا مولف قرار می داد. در پشت سر این ادعا هم البته ناشرانی بودند که همیشه برایشان ترجمه پرسود تر از تالیف بود چون با جماعتی از خوانندگان روبرو بودند که چیز چندانی از محتواهای کتاب های نمی فهمیدند، ولی بعضی از اسم ها زیاد به گوششان خورده بود: اینجاست که اسنوبیسم همه چیز را فرا گرفت و بدل به اخلاق جدید روشنفکران ودانشگاهیان هر کدام با منطق خاص خودشان شد.

نتیجه همانطور ک می توان حدس زد اسف بار بود: صخات روزنامه ها و مجلات حتی نشریات با ادعای علمی هر روز پر از ادای کسانی علیه دیگران می شد، هرکسی دیگری را متهم به دزدی علمی و ادبی و هنری و بی سوادی و بی هنری و نداشتن خلاقیت و عقب بودن از قافله می کرد. و البته جای نقد واقعی خالی بود. ودر این فاصله و در این آشفته بازار بی قانون، طبعا بهتر این کاری که می شد کرد، همان سرقت علمی به هر شکلی بود: هم منتقد، هم کسی که از او نقد می شد، هم خواننده و همه بدل به آدم هایی شده بودند که می توانستد به غیرعلمی ترین و غیرمسئولانه ترین گرایش ها در خود اجازه بروز بدهند. این انفجار «احساسات پژوهشی» در یکی از سخیف ترین اشکال خود در به اصللاح «کامنت» هایی بودند که پس از رایج شدن سایت ها و وبلاگ ها از نیمه دهه ۱۳۸۰ در ایرن رواج گرفت. سایت ها و رسانه ای الکترونیک و حتی جدی ترین آنها در را به سوی افرادی گشودند که سخیف ترین و سطحی ترین کامنت های ناشناس را بر مقالات قرار می دادند. وقتی کسی ده ها صفحه مقاله می نوشت در زیرش کسی دیگر که معلوم نبود کیست، به سادگی می نوشت: «تحلیل خیلی محکمی نبود» یا کسی ترجمه ای چندین صفحه ای با ذکر منبع دقیق منتشر می کرد و کسی دیگر در زیرش می نوشت: «ترجمه چندان قابل تاملی نبود» و بسیاری از این جملات بی ربط و غیر مسئولانه که هیچ کسی هرگز از خودش سئوال نمی کرد به چه مشروعیتی در زیر مقالات گذاشته می شوند و به حضوری درباره آنها رای گیری هم می شود و افراد «مثبت» و «منفی» می دادند.

و چنین بود که ما در سقوط اخلاقی خود هر روز شدت بیشتری گرفتیم چنین بود که همچون در سایر حوزه علم و فکر و روشنفکری و دانشگاه و پژوهش و بسیاری دیگر از ارزشمندترین دستاوردهای دموکراتیزه شدن دانش در چند دهه اخیر را زیر پاهای خود له کردیم تا «چهره» هایی هر چه بیشتر بساریم و به ناشناس های هرچه بیشتری فرصت دهیم آنها را تخریب کنند. اما آنچه در این میان واقعا تخریب می شود، زندگی روشنفکران و دانشگاهیانی بود و هست که اغلب در سنین جوانی در دام های فرایند های دستکاری فکری می افتادند و می افتند و بسیار زودتر از آنچه فکر می کردند از دورخارج می شدند، مگر آنکه به اندازه کافی عمر می کردند تا زینت المجالس مراسم تقدیر این و آن نهاد و شخصیت و گرایشی شوند که با آنها بتواند برای خود اعتباری کاذب کسب کند و در واقع «سرقتی علمی» و استراتژیک انجام دهد. داستان غم انگیز «مبارزه» بیهوده و بی ثمر ما با سرقت علمی علمی» در حقیقت بسیار شبیه به داستان غم انگیز و بلایی است که بر سر مدرنیته خود آوردیم تا بتوانیم هر روز دلیلی برای افسوس خوردن و گریستن به حال خود داشته باشیم.

منابع:

Bourdieu, P., 1984, Homo academicus, Paris, Les Éditions de Minuit, coll. « Le sens commun ».

Foucault, M., 1971, L’Ordre du discours, Paris, Gallimard.

Lévi – Strauss, Cl., 1955, Tristes Tropiques, Plon, Paris.

Lévi – Strauss, Cl., 2007, Réflexions Faites –

Arte; www.arte.tv/fr/reflexions-faites/2322254,CmC=2311060.html, 2007

Wikipedia, 2014, Article on Plagiat and Ghostwriter, French and English versions.

نمونه ای از این متن در مجله فرهنگ امروز شماره سوم دی ماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.