تصویر: صحنه ای از اپرای عروسکی «لیلی و مجنون» به زبان ترکی آذری به اجرای بهروز غریب پور
ای بی خبران ز درد و آهم / خیزید و رها کنید راهم
نوشتههای مرتبط
من گم شده ام، مرا مجویید / با گم شدگان سخن مگویید
به بهانه کشف «توطئه» ای جدید در حق قانونی آموزش «زبان مادری»
روزگاری شاعری بزرگ، دوست داشتنی و پر ارج برای زبان و ادبیات و فرهنگ ما، شعری سروده بود با عنوان زیبا و گویای: « روزگار غریبی است نازنین…». و در حقیقت نیز روزگار غریبی است و جامعه ای غریب تر که می تواند سالم ترین و هوشمند ترین آدم ها را به سوی گرداب های خودشیفتگی و پریشان گویی و از خود بیگانه شدن پیش برد. روزگار عجیبی است که هر اندازه در آن بیشترتامل می کنیم، حیرت بیشتری به سراغمان می آید.
امروز بزرگان عالم سیاست، به گونه ای شگفت و البته تحسین برانگیز، کمترهراسی از آن دارند که از تکثر فرهنگ و زبان ایرانی سخن بگویند و حتی در دیدارهایشان با مردم نواحی مختلف ایران، به زبان مادری آنها، به جز فارسی، سخنرانی می کنند تا نزدیکی خویش را با فرهنگ ایشان نشان دهند. در حالی که آنها باید بیشتر از هر کسی از به خطر افتادن «وحدت ملی» وحشت داشته باشند و نگران آنکه مبادا تاکید و تاییدی در اینجا و آنجا، ولو کم رنگ، به فرهنگ هایی که هزاران سال در این کشور در کنار هم زیسته و یکدیگر را تقویت کرده و «ایران فرهنگی» را ساخته اند، به این وحدت و قدرت آنها خدشه ای وارد کند. اما در همین روزگار، آدم هایی که اصلا و ابدا کارشان سیاست بازی نیست، به ناگهان وارد میدان می شوند تا در موضوعی به اهمیت «حق قانونی تدریس زبان مادری» که در اصل ۱۵ قانون اساسی پیش بینی شده است، دخالت کنند. بزرگانی که کارشان پژوهش وتقویت فرهنگ و زبان است، این بار رسالت خود را در آن می بینند که «توطئه» ها را کشف کنند و دستورالعمل حذفی، برای زبان هایی که به مذاق آنها خوش نمی آید، صادر کنند. ظاهرا، امروز زبان های فرهنگ ما دیگر دارای «اربابانی» شده که باید به ما بگویند چه بکنیم و چه نکنیم.
روزگار غریبی است…گویی اینجا هر بزرگواری که نام «بزرگ» و به ویژه «بزرگ هنر و ادب» بر او نهاده شد، باید از همان نخستین سال های دریافت این «مقام»، بکوشد که دست به کاری بزند که دیگران را از این قضاوت عجولانه پشیمان کند. به خصوص زمانی که در سال های پختگی عمر و موقعیتی قرار گرفته که باید بداند هر کلامش می تواند جماعتی بزرگ را به گمراهی بکشد: تلخی داستان شاملوی گرانقدر و سخنانی را که در سال های آخر عمر بر زبان راند و بدون هیچ مشروعیت و شناختی، «ضحاک» شاهنامه را قهرمان مبارزه طبقاتی کرد و «کاوه آهنگر» را سردسته اوباشی که فردوسی (با نام بردن از او با تحقیر آمیزترین واژگان) در قالب یک فئودال باستانی، تلاش کرده به مقام قهرمانی برساند، هنوز در اذهان ما هست. و می دانیم بیشتر از آنکه آن عزیز مسئول این کار باشد، کسانی مسئول بودند که تمایل دارند به جای هر کاری از همه کس و همه چیز «اسطوره» بسازند و سپس به اسطوره هایشان مجوزی کاملا بی حد و مرز برای هر گونه اظهار نظر بدهند تا خودشان را بالا بکشند.و این داستان پیشینه ای دردناک دارد کما اینکه گروهی ازنوشته های عرب ستیزانه و غیر قابل دفاع نویسنده بزرگی چون هدایت هنوز بهانه ای است برای تاختن به فرهنگ ایرانی از سوی شووینیست های عرب.
همین است که امروز هم شاهد خبری هستیم که باید برایمان همچون خبر یک زمین لرزه می بود، اما متاسفانه ما در چنان انفعالی به سر می بریم که ظاهرا هیچ فاجعه ای نمی تواند وادار به واکنشمان کند: در یک همایش رسمی، بزرگانی که هر کدام خدمات بسیاری به زبان و ادبیات این پهنه کرده اند، اما روشن است نه تخصصی در سیاست دارند، نه در مدیریت و نه از همه کمتر در سیاست و تاریخ این عرصه فرهنگی، بسیار تاکید کرده اند که آموزش زبان های محلی که در اصل ۱۵ قانون اساسی از ابتدای انقلاب اسلامی آمده، اما هرگز به ملاحظات امنیتی (که در دوره جنگ و زمانی شاید موجه هم بوده اند) اجرا نشد، می تواند به زبان فارسی ضربه بزند. برخی از این دوستان حتی تا به جایی پیش رفته اند که اظهار نموده اند: بهتر است فقط درباره این زبان ها پژوهش کنیم (یعنی مردم زبانشان را کنار بگذارند) و برخی تا جایی که طبق سنتی مرسوم و بسیار مورد پسند عوام در این کشور که در زبان مردمی به آن سنت «دایی جان ناپلئونی»(با استناد به اثر گرانقدر پزشکزاد و سریال تقوایی بر اساس آن) می گویند، باز یک دست «بیگانه غربی» را اینجا هم (یعنی در واقع در قانون اساسی ما) پیدا کرده اند.
جالب آن است که اندک زمانی از آن نمی گذرد که در یکی دیگر از نهادهای نیمه رسمی و فرهنگی کشور، فردی دیگر که او هم در مقام مدیریت علمی قرار دارد، با «شجاعت» و «قاطعیت» و خودشیفتگی ای که تنها با فاصله گرفتن از جهان واقعی در جامعه ای بیمار و اسطوره ساز، می توان یافت، حکم قتل زبان مادری بیش از بیست ملیون آذری زبان ایران و میلیونها آذری زبان یک دولت ملی، همسایه و دوست ایران (آذربایجان) را صادر کرد و آن را «چیزی» بی ارزش تلقی کرد که نه ارزش مطالعه دارد و نه قابلیت گسترش و اندیشیدن. البته همه این رویکردهای پان ایرانیستی، به حساب مبارزه با پان ترکسیسم گذاشته می شود در حالی که بهترین خوراک برای پان ترکیست ها و همه پان ها دیگر اینگونه اظهارات غیرمسئولانه، نژاد پرستانه و بی فکر است.
اما پرسش این است: آیا باید تعجب کنیم؟ به گمان ما، به هیچ وجه: سیستم اجتماعی ما به چنین سخنان و چنین اندیشه های دامن می زند. بسیاری ازر وشنفکرانی که خود را مدرن یا پسا مدرن می نامند، ابایی از آن ندارند که در همه زمینه هایی که کوچکترین اطلاعی ندارند وارد شوند. سینما گران، «گزیده شاعران بزرگ کلاسیک» منتشر می کنند و دوست دارند نام خود را کنارغول های ادبیات ایران بگذارند و ازمیان آثار آن بزرگان از پیروانشان بخواهند گزیده آنها را بخوانند؛ ادبا، معتقدند که در حق ما ظلم شده است که تاکنون جایزه نوبل ادبیات نگرفته ایم و حتما توطئه ای در کار است؛ گروهی یک سال مدعی اند اسکار حق ما است و این جایزه اصلا سیاسی نیست، چون «اتفاقا» یک فیلم ایرانی برنده جایزه شده و سال بعد یکباره اسکار را کاملا سیاسی اعلام می کنند، چون یک فیلم ضد ایرانی برنده می شود. دانشمندانمان، حتی آنها که در سرزمین ها یکدیگر زندگی می کنند، چنان تحت تاثیر سخنان اغراق آمیز هم وطنان قرار می گیرند، که گمان می برند جهان یکسره زیر سلطه آنهاست و نهادهایی که در آنها خدمت می کنند، وابسته به وجود ایشان.
در این شرایط، به مصداق «هر کسی از ظن خود شد یار من» ، «پان» ها یا شوینیست های قومی هم حرف خودشان را می زنند و البته از شنیدن چنین اظهاراتی از دست بزرگان ادب و متفکران برجسته معاصرایرانی، بسیار خوشحال می شوند چون برایشان خوراکی کامل برای مبارزه«ضد فارس» و «ضد ایرانیست» تهیه می کند؛ این در خالی است که ضد عرب های نژاد پرست ایرانی، آموزش زبان عربی را در مدارس ما بهانه می کنند که از تبعیض نسبت به زبان ها ی دیگر سخن بگویند، بدون آنکه توجه کنند تقریبا تمام ادبا و دانشمندان زبان فارسی عرب شناس و عرب دان بوده اند و درک زبان فارسی امروز بدون عربی ناممکن است؛ شووینیست هایی که هنوز روشهای صد سال پیش یک مستبد وابسته به بیگانه، سنت گرا و زورگو را «بنیانگزاری ایران نوین» می نامند؛ آدم های تحصیلکرده ای که افتخار خود را دفاع از آدم عقب افتاده ای می دانند که در جامعه ای عقب افتاده تر جسارت داشت خود را با پادشاهان «منور الفکر» اروپایی مقایسه کند، چون چند ساختمان به دست خارجیان برپا کرده و جند ادراه اینجاو آنجا برپا و چندین رئیس قبیله را به دار آویخته بود.
متاسفانه مشکل ما در این پهنه آن است که حتی اگر کسی قابلیت تبدیل شدن به انسانی هوشمند و مفید برای جهان را هم داشته باشد، با روابط مرید و مرادی ما فنابش می کنیم. این مثال را زیاد شنیده ایم،اما تکرار آن همیشه سودمند است که بهترین راه نابودی یک چیز، دفاع بد از آن است. زبان فارسی به ویژه زبانی که به همت همه مردم ایران و در بسیاری موارد کسانی که زبان مادری شان فارسی نبوده (شهریار، ساعدی، یونسی، فرزاد…) ساخته شده و آنقدر قدرتمند هست که نیازی به چنین مدافعانی نداشته باشد. هر چند گاه همین شووینیسم های بیمایه شاعری چون شهریار راو ادار کرد که شعر معروف «الا یا تهرانیا انصاف می ده …» را بسراید.
این یادداشت را با شعری زیبا از یکی از بزگترین شاعران ایران آغاز کردم. برای این کار دلیلی داشتم. امشب به دیدار اپرای عروسکی «لیلی و مجنون» به کارگردانی دوست عزیز، بهروز غریب پوررفته بودیم. بهروز، انسانی توانا و اندیشمند، مدیری مبتکر(بنیانگزار و مدیر اولیه دو نهاد بزرگ از میان ده ها نهاد دیگر: فرهنگستان بهمن و خانه هنرمندان)، یک کرد و یک ایرانی که به هر دو افتخار می کند، به زبان مادری اش و به فارسی عشق می ورزد و تحصیلاتش را به ایتالیایی انجام داده؛ بهروز امشب غوغایی بر پا کرده بود، اشعار زیبای فارسی نظامی بر دیوارها با رقص نور شگفت انگیزبودند، افسانه ای برون آمده از بن مایه های بین النهرینی و عربی، در آمده به فارسی فاخر نظامی در اپرایی به زبان آذری اثر عُزیر حاجیبیگف، آهنگساز ارزشمند آذربایجانی، با عروسک هایی که در ایران ساخته شده اند، با سرمایه ای که از جیب خود او و دوستانش و در غیاب مسئولانی که باید حامی چنین هنر ارزشمندی باشند، و البته با طراحی و تکنیکی که خود وی ابداع کرده و با اپرای کلاسیک ایتالیایی پیوند خورده. معجزه ای از فرهنگ در برابر چشمان ما در جریان بود، از ده ها فرهنگ که دست به دست هم داده بودند و برای کسی همچون من که یک کلمه آذری نمی داند، تجربه ای بی نظیر از آنچه فرهنگ در واقعیت هست، چیزی به دور از تعصبات نژادی و زبانی و سنتی و … غنایی وصف ناپذیر که شخصیتی چون غریب پور نیز می سازد، شخصیتی که نه یک هزارم آن ادعا ها را دارد و نه به دنبال اسطوره شدن است، نه یافتن مریدی که استاد خطابش کند و نه یک لحظه از معجزه فرهنگی ای که با همین اجراهایش از «رستم و سهراب» گرفته تا «مکبث» ، از «عاشورا» تا «مولوی» همه جا برپا کرده. وجود سنت هایی همچون این اشعار و این اپرا و این کوشندگان خاموش و آرام فرهنگ است که به ما امید می دهد شاید آینده ای بهتر داشته باشیم و شاید در آن آینده، دیگر اثری از دریای بلاهت و ناخدایانی که بر کشتی های جنون و خود شیفتگی ابلهانه شان به پیش می تازند و از فرط خامی و خواری، نمی بینند که خروش اطرافشان، نه فریاد های بالندگی که ضجه های مرگبار بردگی و بیچارگی است، آنها که آنقدر در خلسه اند که فرو رفتن آرامشان در گرداب پوچی را جدی نمی گیرند، نبینیم.
درود بر عروسکان جان دار بهروز، درود بر نظامی جاودان و بر بیگف بی مانند؛ و درود بر موسیقی و بر اپرای فاخری … که پستی ها و بلاهت ها را در خود نیست می کند.
نمونه ای نخستین و اندکی متفاوت از این یادداشت در روزنامه شرق ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ منتشر شده است.