انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پایان عصر «صاحبان اندیشه»؟: گفتگو با ناصر فکوهی پیام حیدرقزوینی

-آیا می توان کنش انتقادی را جوهره کار روشنفکری دانست؟ خاصه در جهان امروز که ما با بیشتر با «متخصص» و «کارشناس» روبرو هستیم که در پی بازتولید وضعیت موجود هستند، آیا همچنان گفتمان انتقادی جوهره کار روشنفکری است؟آیا در جهان امروز ما با دوران حضیض روشنفکری مواجه نیستیم؟

من با استفاده از گزاره های قطعی و غیر قابل انعطاف، مخالفم اما واقعیتی هست که با نگاهی به ادبیات جهانی در حوزه اندیشه به سرعت می توان دریافت و آن این است که عصر «صاحبان اندیشه» و فرایدهای «نهادینه» و «قطعی» تولید، بازتولید، انباشت و توزیع فکر و به معنایی عام «سرمایه فرهنگی» به پایان رسیده است. دلیل این امر در افزایش بیش از اندازه و تنوع بی پایان «اندیشه» از یک سو و آنچه باید «نا اندیشه» و یا حتی «ضد اندیشه» نامید از سوی دیگر و توزیع کاملا نامنطم و غیر قابل پیش بینی ، غیر سلسله مراتبی و پراکنش یافته این امر در سراسر جهان است. البته شکی نیست که نهادهایی که محصول آنها «فروش فکر» با «فروش سرمایه فرهنگی» است نظیر دانشگاه ها، موسسات پژوهشی و نظایر آنها این امر را به سادگی نمی پذیرند، اما باید واقع بین بود و قبول کرد که این انحصار به پایان رسیده است. اما این بدان معنا نیست که عمر این نهادها و عمر این فرایند های تولید و توزیع سرمایه فرهنگی نیز پایان یافته باشد. به عبارت دیگر معنای آنچه من می گویم این نیست که در آینده ای نزدیک یا حتی قابل پیش بینی ما شاهد از میان رفتن دانشگاه ها و مراکز پژوهشی باشیم، اما گمان من آن است که تغییری اساسی در آنها به وجود می آید یعنی باید خود را هر چه بیشتر با نیازهای بازار انطباق دهند تا بتوانند بودجه های هر چه بزرگتر خود را تامین کنند و همین طور باید به همسازی بهتری با سایر نظام های شناخت و توزیع دانش برسند.

در این میان نقش روشنفکر به معنایی که از انقلاب فرانسه تا امروز داشته است به گمان من هر چه بیشتر به زیر سئوال می رود. آنچه باقی می ماند فکر می کنم، بیشتر کارشناسان، متخصصان، اندیشمندان در حوزه های مختلف هستند که سخنان و گفتمان هایی خواهند داشت در آن واحد انتقادی و کاربردی. اگر خواسته باشیم نوعی متفکر نیز پیدا کنیم که صرفا به صورت انتقادی سخن بگوید ، احتمالا باید به سراغ فعالان سیاسی برویم که گفتمان هایشان هر چه بیشتر تمایل به جانبدارانه شدن و اراده معطوف به قدرت خواهد شد. از این رو شاید چندان به دور از حقیقت نباشد که بگوئیم عصر روشنفکری و روشنفکرانی به گونه ای و تا حدوودی به پایان خود رسیده یا بدان نزدیک شده است.

-گفت و گو، از همان آغاز حضورش در مقام فرمی برای تفکر که تقریبا به قدمت تاریخ فلسفه است (گفتگو های افلاطونی)، نقش کنار زدن حجاب ها و نقاب ها و افشای جهل و سطحی نگری را بر عهده داشته است و در نتیجه رابطه مستقیمی با حقیقت برقرار کرده است. اما ما در ایران بیشتر با مدل گفت و گو هایی سرو کار داریم که دو طرف در مورد فصول مشترک عقایدشان با هم وارد دیالوگ می شوند و صرفا به تایید یکدیگر می پردازند؛میز گردهایی که در تلویزیون برگزار می شود می تواند بهترین مثال این دست از گفت و گوها باشند. به عبارتی در این دست گفت و گوها موارد مورد اختلاف به بحث گذاشته نمی شوند و در نتیجه جدلی میان طرفین به وجود نمی آید. اما ما می توانیم در غرب نمونه های بسیاری از دعواها و جدال های نظری را میان متفکران غربی بیابیم که این تقابل های نظری در نهایت به گسترش و تولید اندیشه و تفکر منجر می شوند. ما در ایران چه قدر می توانیم این تقابل های اندیشه را بیابیم؟ آیا گفت و گوهایی که میان متفکران ما در می گیرد، به تولید اندیشه و گسترش افق آن گفتمان منجر می شوند؟

به گمان من ما در ایران به دلیل تجربه ای تقریبا یک صد ساله از دوره مشروطه تا امروز پیشرفت هایی خوب داشته ایم و امروز گفتگو میان کنشگران فکری ایران جریان دارد. البته کیفیت این گفتگو لزوما آرمانی نیست و شاید با موقعیتی آرمانی فاصله زیادی داشته باشد اما فکر می کنم تا تمرین و تجربه وجود نداشته باشد امکان آن نیست که ما بتوانیم با سرعت موقعیت خود را تغییر دهیم. در واقع، تغییر صورت می گیرد، اما به کندی و با آزمون و خطا. برای آنکه تجربه شکل بهنری بگیرد بدون شک نیاز به فضا های باز و کاهش فشارهایی دارد که امکان گفتگو های آزاد و به دور تشنج را از میان می برند . در این صورت البته ما خواهیم توانست در این حوزه پیشرفت های قابل توجهی بکنیم. بنابراین ، من ابدا معتقد به وجود مشکلات ذاتی در این زمینه نیستم، پای نوعی جبرگرایی تاریخی توهمی و ریشه های طولانی مدت را میان نمی کشم، البته در ایران استبدادی طولانی مدت وجود داشته است، اما در کشورهای اروپایی نیز چنین بوده است و «دموکارسی» یونانی و در واقع آتنی نه در شکلش ، نه در محتوایش ربط چندانی به سیستم های دموکارتیک جدید نداشت، بلکه بیشتر دلیل مشکلات را در وضعیتی می دانم که کنشگران قادر به استفاده بدون تنش و به دور از فشارهای آمرانه نیستند. فراموش نکنیم که اگر امروز در برخی از کشورهای اروپایی و آمریکایی شاهد جدل های فکری مهم هستیم بدون آنکه لزوما نه میان کنشگران و نه میان اندیشه های آنها برخوردهای خشونت آمیز اتفاق بیافتد این امر یکباره اتفاق نیافتاده و حاصل بیش از دو قرن تمرین دموکراسی است که ما از آن برخوردار نبوده ایم.

-چرا در گفت و گوهایی که در فضای روشنفکری ما هست، نشانی ازنقد جدی و کوبنده دیده نمی شود؟ ما یا به تایید یکدیگر می پردازیم و یا به گفت و گوهایی روی می آوریم که بیشتر تخریب شخصیت طرف مقابل است. مثلا در دهه هفتاد در جلسات و مناظره های دانشگاهی، گفت و گوهایی بر اساس منطق ترور و تکه پاره کردن طرف مقابل وجود داشت که در آن ها دعوا بر سر حقیقت اهمیت چندانی نداشت. با این حساب آیا چیزی به نام اخلاق گفت و گو وجود دارد؟ مولفه های آن چیست؟

در شرایط کنونی به نظر من نه این قابلیت در ما وجود دارد که به گفتگوهایی سخت انتقادی بپردازیم و نه این گونه گفتگوها اصولا سودی برای ما در بر دارند زیرا به تشنج بیشتر فضا و فراهم کردن بهانه برای افزایش فشارهای آمرانه می افزایند. بهترین رویکرد در حال خاصر برای ما گفتگوهایی است که هدف از آنها شناخت موقعیت فکری مان باشد بدون آنکه تلاش کنیم طرف مقابل را تخریب کنیم. ولو آنکه این کار با به حداقل رساندن وجه انتقادی و به قول شما «کوبنده» انجام بگیرد. نیازی به چنین کاری نیست، بهتر است افراد بیش از هر چیز فروتنی و کار با یکدیگر را بیاموزند. فروتنی چه نسبت به خود و چه نسبت به دیگران و نسبت به تاریخ را. تا زمانی که ما شاهد آن هستیم که نخبگان و روشنفکران ما وقت خود صرف قهرمان سازی از آدم هایی در گذشته یا در حال و از همه بدتر، قهرمان سازی از خودشان بکنند، به صورتی که ادعا کنند آنها تافته جدا بافته ای از این سیستم فکری بوده و دیگران قادر به اندیشیدن نیستند و تنها آنها می توانند بیاندیشند، به نظر من؛ ما در حال سیر کردن در اندیشه های اسطوره ای هستیم که راه به هیج کجا نمی برند. ما همه (از جمله خود من و امثال من که بسیارند) در یک موقعیت قرار داریم، همه تلاش می کنیم که با ابزارهای محدودی که شرایطی سخت در اختیارمان می گذارد و با کمک یکدیگر و جوان تر ها بتوانیم، فرایندهای اندیشه را پیش ببریم و از توقف و سخت شدن آنها جلوگیری کنیم. می گویم تلاش می کینم ولی اصلا معلوم نیست در این کار موفق باشیم. در اینجا نقد می تواند به میان آید به صورتی که به یکدیگر کمک کنیم که راه بهتری را پیدا کنیم. به نظر من راه این کار همکاری و کار مشترک است که ما آن را برای خودمان به سخت ترین مسئله تبدیل کرده ایم. اینکه افراد بتوانند با هم برغم اختلاف در فکر کار کنند به نظر من مهم ترین راه برای رسیدن به موقعیت هایی است که ما بتوانین ادعای اندیشه انتقادی و کار برد صحیح آن را داشته باشیم.

بارها گفته ام مولفه های که می توانند به ما نشان دهند تا چه حد توانسته ایم به «در این جهان» و «در این زمان» بودن خود مطمئن شویم، این است که تا چه حد توانسته باشیم، از تبدیل «دیگرانی ناشناخته» در گذشته به «خود» مان در زمان حال و «خود» مان در زمان حال به «آدم هایی ریشه دار» در گذشته، در ذهنمان پرهیز کرده، تا چه حد وانسته باشیم و بتوانیم از «قهرمانان» خیالین ذهنی و تاریخی خودپرداخته خود در طول زمان فاصله بگیریم و در یک کلام تا چه حد توانسته باشیم از شکل گیری «الگوها»ی خیالین و خود دستکاری کننده در فکر و کنش خویش جلوگیری کنیم و زندگی را آن طور که هست در تفاوت ها و تنوع ها و پبش بینی ناپذیری و پیجیدگی هایش بپذیریم و نه در ذهنیت های تقلیل دهنده ای که از آن برای خود ساخته ایم و هر روز بیشتر چون بندهایی بر دست و پای ما فشار وارد می کنند زیرا حاضر نیستیم جز با خیالات خود کنار بیائیم. الگوهای فکری وجود ندارند، و یا بهتر است بگئویم به تعداد آدم ها وجود دارند، همه آدم ها کمابیش از موقعیت های متفاوتی در اندیشه خود بر خوردار بوده و هستند و به صورت های متفاوت از آنها استفاده کرده و می کنند. به دست آوردن الگو، افزون بر این حتی اگر وجود می داشت نمی توانست کمکی به ما بکند. آنچه نیز به مثابه الگوهای مرجع می بینیم اغلب جز یک تردستی زبانی، شناختی، نمادین و نپانه شناختی برای تحمل پذیر کردن واقعیت های تحمل ناپذیر از خلال نظم های آمرانه نیست.

پس بهتر است اگر می خواهیم به نتیجه برسیم تلاش کنیم این سد بزرگ یعنی عدم توانایی مان را در همکاری با یکدیگر و این باور های اسطوره ای مان را به وجود «قهرمان» های فکری، حال می خواهد این قهرمانان فیلسوفان شرقی باشند یا غربی، آدم هایی باشند که گمان می بریم اندیشه را به اوج خود رسانده اند و یا بدتر از همه خودمان، پرهیز کنیم. اصطلاحی در میان روشنفکران غربی وجود دارد که به نظر من بسیار پر مغز و محتوا است اینکه گفته می شود : «بهتر است که هیچ کس خودش را بیش از اندازه جدی نگیرد». معنای این حرف آن است که تلاش نکنیم ذهنیت های خود را چنان جهانشمول بدانیم که هر نوع «انحراف» ی از آنها را «خطر» ی برای کل بشریت یا کل جامعه مان به شمار بیاوریم. آنچه می گویم شامل خودم در حال حاضر و در این گفتگو ئدر هر جای دیگری نیز می شود، بدیهی است که من بدانچه می گویم باور دارم، اما این دلیل آن نیست که دیگران لازم باشند به آن باور داشته باشند، مهم آن است که فکر و اندیشه ای در آنها برانگیخته شود تا خود راه خود را بیابند. ده ها و صدها نسل از انسان ها پیش از ما آمده و اندیشه و نظریاتی را مطرح کرده و رفته اند، صدها و هزاران نسل دیگر نیز احتمالا خواهند آمد . باید بدانیم این اندیشه ها و افکار بیشتر از آنکه به ما تعلق داشته باشد، صرفا از خلال وجود و اندیشه و نظام شناختی و زبان شناختی ما عبور می کنند، یعنی میراثی هستند از گذشتگان برای آیندگانی که به نوبه خود به گذشتگان تبدیل خواهند شد. جاوداتگی اندیشه نیز اسطوره ای است که ما برای خود ساخته ایم تا فکر و هراس مرگ را از خود دور کنیم.

-چرا ما در ایران با یک گسست یا حتی یک تضاد جدی میان روشنفکران و نظام دانشگاهی روبرو هستیم؟ هرچند که دانشگاه ذاتا به تولید روشنفکر و کنش انتقادی نمی پردازد، اما با این وجود در غرب نمونه های زیادی را می توان نام برد که در عین حضور در آکادمی به عنوان یک روشنفکر در عرصه عمومی نیز حضور می یافتند(مثل فوکو، چامسکی یا بوردیو). خود شما از معدود کسانی هستید که در دانشگاه حضور دارید اما با این وجود همواره به عنوان یک روشنفکر نیز به فعالیت پرداخته اید و کاملا به یک گفتمان انتقادی وفادار بوده اید. به نظر شما چرا این حد از تضاد میان روشنفکران و نظام دانشگاهی ما وجود دارد؟

اولا این شکاف خاص ایران نیست، در نظام دانشگاهی غرب نیز که قدیمی ترین سنت های آکادمیک را دارد شما این شکاف را دارید. اتفاقا کسانی که از آنها نام بردید یعنی افرادی مثل بوردیو، فوکو، دریدا، دولوز، و بسیاری دیگر را نمی توان نمونه ای «متعارف» از انسان دانشگاهی و روشنفکر به حساب آورد بلکه باید به آنها روشنفکرانی گفت که برغم مخالفت های گسترده حوزه دانشگاهی تا به آخر مقاومت کردند و در این حوزه باقی ماندند تا در حد توان خود آن را تغییر دهند. دلیل این تضاد، که من آن را تا اندازه ای جهانشمول می دانم، به نظرم تا حدی روشن است: دانشگاه یا آکادمی حاصل نهادینه شدن شناخت در قالب هایی است که از قدرت مشروعیت خود را دریافت می کنند و بنابراین قاعدتا نمی توانند در برابر این نهادها موضع گیری کنند وگرنه خود را با مشکلات زیادی روبرو خواهند دید. قدرت البته ممکن است مشورعیت این نهادها را در انتفاد از خود تا حدی بپذیرد ، اما این «حد» همواره به صورتی بوده است که انتقادها هر بار از حوزه کاربرد ( یعنی تسهیل اعمال قدرت) خارج شوند، جلوی آنها گرفته شود. در برخی از کشورها نپیر فرانسه و حتی آمریکا برای این کار نظام های دانشگاهی موازی به وجود آمده اند که گروهی از آنها دانشجویان اساتید بسیار متفد را پوشش می دهند که عملا توانایی و کارایی چندانی در تغییر سیستم ندارند و گروهی دیگر اساتید و دانشجویانی را که کاملا در جهت حرکت آب قرار داند و به جز کاربردی کردن شناخت به هیچ چیز فکر نمی کنند. در این نظام ها، گروه اول یا به کلی حاشیه ای شده اند و یا مشاغلی دست پایین را می توانند در اختیار داشته باشند در حالی که گروه دوم کسانی هستند که در مشاغل مهم و پر اهمیت و کارا قرار دارند. بنابراین می بینیم که تضاد ریشه در قدرت دارد و به سادگی قابل حل نیست.
اما با توجه به آنچه در ابتدای این گفتگو گفتم، یعنی اینکه اصولا تفاوت های عمیق میان «روشنفکران» که باید آنها را نماینده گروه اول می دانستیم و «کارشناسان» به هنوان نمایدگان گروه دوم در حال کم رنگ شدن هستند، به گمان من، در آینده نیز می توانیم شاهد تغییرات گسترده ای در این تضاد باشیم و شاید بتوان متصور شد که تضاد به گونه ای به یک پیوستار تبدل شود.

این گفتگو در نسخه نخسیتن خود با همشهری ماه در آذر ۱۳۹۰ انجام گرفته است.