رشته «مطالعات فرهنگی» چند سالی است که در میان رشتههای علوم اجتماعی در کشور ما مطرح و با سرعتی شاید بیش از اندازه رشد کرده است. شتابزدگی این رشد، خود رابطهای منطقی با شیوه ظهور و ابهام معناشناسانه آن داشته است که گویی حاصل یک «سوءتفاهم» باشد. در واقع عبارت مطالعات فرهنگی (cultural studies) در ادبیات علوم اجتماعی و در نظامهای دانشگاهی و پژوهشی کشورهای توسعهیافته، معنایی کاملاً روشن دارد که آن را از مجموعه رشتههایی که با عنوان «مطالعات…» در سالهای اخیر به وجود آمده اند (نظیر «مطالعات زنان»، «مطالعات جوانان»، …) تفکیک میکند. «مطالعات فرهنگی» بر خلاف آنچه ظاهرا ًاز نام آن بر میآید و باز هم ظاهراً در کشور ما برداشت شده است، «مطالعه» بر «فرهنگ» معنی نمیدهد و این تمایز اصلی آن با «انسانشناسی» است که به مثابه علم مطالعه بر انسان به مثابه موجودیتی زیستی- فرهنگی در همه ابعادش تعریف میشود. این رشته در حقیقت به دوره زمانی و مکانی خاص یعنی بیرمنگام سالهای پس از جنگ جهانی دوم بر میگردد، سالهایی که گروهی از اندیشمندان علوم اجتماعی که با موقعیت آکادمیک آن دوره «خوانایی» نداشتند، تصمیم گرفتند در حاشیه آکادمی رسمی، مرکزی برای مطالعات اجتماعی که با شخصیتهایی چون آدورنو و هورکهایمر در پیش و پس از جنگ شهرتی جهان یافت، تاسیس کنند.
«نامتعارف» بودن مکتب بیرمنگام را میتوان در دو بعد مطرح کرد؛ نخست در کنشگران آن که گرایشهای سیاسی چپ و متاثر از فرانکفورت داشتند و در آن زمان چنین گرایشهایی در آکادمی بریتانیا تحمل نمیشد و سپس در موضوعی که برای مطالعه برگزیده بودند: فرهنگ عام و یا دقیقتر بگوئیم مصرف تودهای کالاهای فرهنگی به دلیل رشد قدرت خرید قشر بزرگ کارگران صنعتی و اعضای طبقه متوسط. این اقشار پس از جنگ جهانی دوم، همزمان با رشد دولتهای رفاه، و تبدیل شدنشان به پایه اصلی و استحکامبخش نظام سیاسی- اقتصادی کشورهای توسعهیافته، به برکت ظهور ابزارهای جدیدی چون مطبوعات مردمی و عامیانه، رادیو و تلویزیون و سینما، نه فقط بازار بزرگی را برای این محصولات میساختند، بلکه با مصرف خود، چهرهای جدید و راهی تازه برای شناخت جوامعشان به عالمان اجتماعی عرضه میکردند. هم از اینرو بود که مطالعات فرهنگی از آغاز روی به سوی مطالعه بر این مصرف به مثابه آینه تمامنمایی از جامعه سرمایهداری پیشرفته کرد.
نوشتههای مرتبط
در این میان انسانشناسی، در روندی که از ابتدای قرن آغاز کرده بود. وفادار ماند و در بزرگترین مرکز آکادمیک خود یعنی ایالات متحده، پایههای چهارگانه یعنی باستانشناسی (تاریخ)، زبان، زیستشناسی و فرهنگ را به مثابه چهار بعد تفکیکناپذیر در حوزه شناخت خاص انسان مورد تاکید قرار داد. بدینترتیب انسانشناسی توانست ذات چندرشتهای و شیوههای ترکیبی مطالعه خود بر موضوع و رویکرد ویژه دایرهالمعارفی خود را حتی با شاخه شاخه شدنش به حوزههایی هر چه تخصصیتر حفظ کند.
مسئله رابطه انسانشناسی و مطالعات فرهنگی نیز از زاویه دید همین تفکیک موضوعی قابل بررسی و تبیین است به گونهای که انسانشناسی را میتوان رشتهای با گستردگی موضوعی بسیار بیشتر و روششناسی نظریههایی بسیار پیچیدهتر، و مطالعات فرهنگی را در محدودیت موضوعی بسیار بیشتر و رویکردهایی که هر چند ابهامهایی در آنها وجود دارد اما بیشک رد پای نفوذ مکتب فرانکفورت بر آنها آشکار است، در نظر گرفت. از اینرو، نباید بیشک این را امری تصادفی دانست که مطالعات فرهنگی گرایشی عام و گسترده به سوی رشته ارتباطات و مطالعه بر رسانهها داشته است، در حالی که انسانشناسی همچون جامعهشناسی در طول چند دهه اخیر توانستهاند به ریشههای اولیه خود یعنی تلقی از آنها به مثابه اجزاء یک علم اجتماعی برسند: رویکردی که از بنیانگزاران این علوم (وبر، دورکیم و…) تا آخرین سردمداران فکری آنها (بوردیو، گیرتز و…) میتوان بر تداوماش انگشت گذاشت. آنچه در اندیشه این متفکران درباره علم اجتماعی وجود داشت، وحدت ذاتی این علم و روششناسیهای متفاوت آن بنا بر زاویه دیدی بود که به موضوع داده میشد: استفاده از روشهای کمی یا کیفی.
در نهایت، نمیتوان منکر آن بود که تفکیک علوم اجتماعی که خود را به ظاهر در لایهای از روششناسی نشان داده است و گاه حتی کنشگران اصلی و نظریهپردازان مهم این رشته را نیز به اشتباه انداخته است، بیشتر حاصل تمایل و ارادهای سیاسی از قرن نوزده تا امروز به تفکیک جهان به جوامع انسانی سلسهمراتبی بر اساس نزدیکی یا دوری آنها به مرکز (اروپا و جهان توسعهیافته) بوده است. تفکیکی که جامعهشناسی را برای جهان توسعهیافته، انسانشناسی را برای جوامع به اصطلاح «ابتدایی» و شرقشناسی را برای جوامع متمدن به ظاهر دچار «رکود تاریخی» پیشنهاد میکرد. در تمام این سالها، قدرت تلاش کرد که اراده هژمونیک را در قالبی شناختشناسانه به مخاطبان، مصرفکنندگان و حتی تولیدکنندگان علم بقبولاند و آن را درونی کند و تا اندازه زیادی نیز موفق بود. با این وصف، رشد یک علم اجتماعی هر چه بیشتر منتقد امروز در حال ساختزدایی از این رویکرد هژمونیک است که تحیل آن را به فرصتی دیگر وا میگذاریم.
این یادداشت بر اساس بخشی از سخنرانی نگارنده در همایش «روششناسی مطالعات فرهنگی» جهاد دانشگاهی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در روز ۱۳ بهمن ۱۳۸۷ تهیه شده است. اصل این مقاله در مجموعه سخنرانیهای همایش به زودی منتشر میشود.