انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

لبخند از پشت ماسک؛کرونانگاری در شهر تهران

پنجشنبه ۱۹ تیرماه ۱۳۹۹، ساعت هشت و نیم صبح برای خرید از خانه خارج می‌شوم. هربار که از خانه خارج می‌شوم، انگار قرار است به میدان رزم بروم. ماسک، عینک، ژل ضدعفونی کننده و دستکش. شبیه کسی می‌شوم که خودم هم او را نمی‌شناسم. بعضی از آدم‌ها شبیه خودم هستند. پشت ماسک‌ها پنهان شده‌اند. بعضی هم هنوز کمافی‌السابق. رها. آزاد و بی‌مسئولیت، غبار نفس‌هایشان را برای ما در هوا می‌پراکنند.

آنقدر همه‌ی فروشگاه‌های نزدیک خانه شلوغ هستند که ترجیح می‌دهم وارد هیچکدام نشوم. نهایتاً سر از یکی از شعب فروشگاه شهروند درمی‌آورم که نسبت به دیگر فروشگاه‌های اطراف خلوت‌تر به نظر می‌رسد. برای ورود یکی از کارکنان با تب‎سنجی که شبیه اسلحه می‌ماند به پیشانی‌ام شلیک می‌کند. زنده می‌مانم، چون می‌گوید خوش آمدید. وارد فروشگاه که می‌شوم، همه‌ی کارکنان مثل مرغ پرکنده در حال بالا و پایین پریدن هستند. وضعیت غریبی است. چندین عکاس و فیلمبردار جلوی در ورودی انتظار کسی را می‌کشند. معلوم است که قرار است مقامی دولتی از اینجا بازدید کند. مشغول خرید می‌شوم. با اینکه آمار ابتلاء و تلفات در کشور دوباره بالا رفته است، بعضی‌ها هنوز ماسک به صورت ندارند. یکی دو نفر بدون ماسک از کنارم عبور می‌کنند. بعضی‌ها آنقدر نزدیک می‌شوند که گاهی بدن‌هایمان نیز به هم اصابت می‌کند. به نظرم می‌رسد که در گذشته افراد بیشتر از دوران کرونا، فاصله‌ی اجتماعی را رعایت می‌کردند. انگار این ماسک و دستکش همه را گیج و کلافه کرده است. حتی غریبه‌هایی که با هم حرفی نداشتند، حالا که به علت خطر ویروس بهتر است کمتر در محیط‌های بسته دهانشان را باز کنند، دلشان می‌خواهد بیشتر دهانشان را باز کنند و با هم اختلاط کنند.

مشغول خرید هستم که با صحنه‌ی عجیبی مواجه می‌شوم. بعضی از کارکنان وقتی می‌خواهند صحبت کنند ماسک‌هایشان را پایین می‌کشند و بعد که حرفشان را زدند، آن را سر جایش برمی‌گردانند. نوبت به نوبت. البته نسبت به ماه پیش که به این فروشگاه آمده بودم، وضعیت کاملا متفاوت بود، چون از تعداد کل کارمندانی که آن زمان در فروشگاه دیدم شاید فقط چهار یا پنچ نفرشان ماسک زده بودند. اما امرزو به یمن حضور آن مقام والا، همگی بدون استثنا ماسک بر صورت داشتند، حتی اگر هیچگونه ایده‌ای از نحوه‌ی استفاده‌ی آن نداشتند. همینطور که عبور می‌کنم، یکی از متصدیان با سرعت برق و باد به سمت همکارانش می‌دود، ماسکش را پایین می‌کشد و می‌گوید: «حاضر باشین، اومدن! اومدن!» و ماسک را روی دهان و بینی‌اش برمی‌گرداند. بعد همگی به صورتی مکانیکی کمرهایشان را صاف می‌کنند و در انتظار مقام والا در محل‌های استقرارشان میخکوب می‌شوند. از بلندگوی فروشگاه، هرچند وقت یکبار اعلام می‌شود که برای خرید ماسک می‌توانیم به متصدیان صندوق مراجعه کنیم، خبر خوبی است چون ماه گذشته که آمده بودم، ماسک برای فروش نداشتند. بلندگو همچنین اعلام می‌کند که برای رفاه بیشتر ما مشریان گرامی و احترام به محیط زیست، «زین پس» کیسه‌های پارچه‌ای جایگزین کیسه‌های پلاستیکی شده‌اند.

من دیگر مایحتاجم را برداشته‌ام. به سمت صندوق می‌روم. اقلام را روی ریل می‌چینم. یکی از کارکنان به سمت متصدی صندوق‌ها می‌دود و می‌گوید: «بچه‌ها کیسه پلاستیکیا رو قایم کنید… بردارید! بردارید!» و بچه‌ها مشغول قایم کردن کیسه‌های پلاستیکی می‌شوند و کیسه‌های پارچه‌ای زیبایی را جلوی چشم ما مشتریان گرامی می‌چینند. از متصدی صندوق می‌پرسم: «کی اومده؟» حواسش به من نیست و از جایش بلند شده و دارد آن طرف را رصد می‌کند. برمی‌گردد و می‌گوید «ببخشید متوجه نشدم، چی فرمودید؟» سوالم را تکرار می‌کنم: «کی اومده اینجا اینقدر بهم ریخته؟» می‌گوید: «شهردار، اوناهاش! همون کت آبیه که داره خرید می‌کنه…» زحمت برگشتن و نگاه کردن به خودم نمی‌دهم. به کیسه‌های پارچه‌ای نگاهی می‌اندازم و می‌پرسم، «چنده؟» انتظار قیمتی حدود چهل تا پنجاه هزار تومان را دارم. متصدی می‌گوید: «مجانیه!» حرفش را باور نمی‌کنم. دوباره می‌پرسم «اینا چنده؟». دوباره تأکید می‌کند که «مجانیه، باور کنید!». به حق چیزهای ندیده و نشنیده. به میمنت حضور شهردار کیسه‌های پارچه‌ای جایگزین کیسه‌های پلاستیکی شده‌اند. در کمال بهت و تعجب اقلام را در کیسه‌های «مجانی» می‌چینم که بروم. شهردار و تیمش هم دارند با کیسه‌های «مجانی‌»‌شان خارج می‌شوند. شهردار که خارج می‌شود، متصدی‌های صندوق، کیسه‌های پلاستیکی را روی دخل برمی‌گردانند، ماسک‌هایشان را پایین می‌کشند و مشغول گپ و گفت درباره‌ی این حادثه‌ی بزرگ می‌شوند. به خودم یادآوری می‌کنم که همه‌چیزمان با همه‌چیزمان می‌خواند و راهم را می‌کشم و می‌روم.

در محوطه پارکینگ سوار ماشین می‌شوم. پدری با پسر سه چهار ساله‌اش در ماشین کناری هستند. پدر از ماشین پیاده می‌شود، از روی صندلی عقب ماسکی برداشته و به صورت خودش می‌زند. پسربچه با چشمان متعجب به من خیره شده است. با خودم به تجربه‌ی زیسته‌ی عجیب کودکان این دوران فکر می‌کنم. از پشت ماسک به پهنای صورتم به پسربچه لبخند می‌زنم. دلم می‌خواهد از ترس و حیرتش کم کنم. اما او همچنان با چشم‌های گرد به من خیره شده است. پدرش بالاخره از روی صندلی عقب ماشین، ماسک دیگری پیدا می‌کند. پسربچه را پیاده می‌کند و ماسک را روی صورت کوچک پسر می‌گذارد. ماسک به قدری بزرگ است که روی گوش‌ها ثابت نمی‌شود. پدر راه‌های مختلفی را برای کوچک کردن ماسک امتحان می‌کند. شاید این اولین بار است که پسربچه را از خانه خارج کرده است. در نهایت بهترین راه را پیدا می‌کند و هر یک از کش‌های ماسک را گره می‌زند تا پشت گوش‌های پسربچه گیر کند و اندازه شود. چشم‌های پسربچه هنوز متحیر است. پدر دستی به سر پسرش می‌کشد و از او می‌پرسد که آیا راحت است یا نه؟ پسربچه سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد. پدر، دست پسرش را می‌گیرد و او را وارد دنیای پیش رو می‌کند. دنیایی که در آن، انسان‌ها از نثار لبخندی کوچک نیز عاجز و محرومند.