در دهه ۱۹۷۰، ادوارد سعید، منتقد ادبی آمریکایی و فلسطینی تبار، با کتاب «شرق شناسی» خود و اندکی پس از او طلال اسد، انسان شناس آمریکایی عرب تبار، با کتاب «انسان شناسی و برخورد استعماری»، آغازگران اصلی مطالعاتی بودند که بعدها با عنوان عمومی «مطالعات پسا استعماری» نامیده شدند. منظور از این مطالعات بازگشت به نقدی از دوران استعمار بود که دو مرحله را پشت سر گذاشته بود ، نخست مرحله ای قرن نوزدهمی که تا نیمه قرن بیستم تداوم داشت ؛ در این مرحله «استعمار» امری مثبت ارزیابی می شد و آن را صرفا یکی از حرکات سرعت بخش به فرایندی تاریخی و ناگزیر می پنداشتند که همه کشورهای جهان را بر مسیری از «توسعه» و «تمدن» هدایت خواهد کرد؛ همان فرایندی که تصور می شد پیش از آنها، «غرب» آن را تجربه کرده است. فرض بر آن بود که «شرق» هم همچون «غرب» در این مسیر به همان «نقطه شکوفایی» خواهد رسید؛ و سپس جریان دیگری که پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد و واکنشی شدید و ضد استعماری بود که عموما آن را در نوشته ای امه سزر و فرانتس فانون بازشناخته اند و آن ارائه تصویری سراسر منفی از «غرب» که باید «شرق» را در برابرش قرار داد و با «بازگشت به ریشه ها» از موقعیت های تصنعی و بحران آمیزی که غرب برای جهان غیر غربی به وجود آورده است، نجات یافت. نام دیگری که این حرکت داشت نیز «جهان سوم گرایی (tiers-mondisme) »بود. البته کنش ها و واکنش های فکری پس از این دوران نیز با حرکت موسوم به «ضد جهان سوم گرایی»(anti-tiers-mondisme) و سرانجام «نقد استعماری پسا مدرن» ادامه یافت که ما در اینجا قصد ورود به آنها را نداریم.
بحث اصلی سعید و اسد در آن بود که «شرق» ابداعی از «غرب» است و در واقع در فرایند توسعه فرهنگ اروپایی در طول قرون شانزده تا نوزده بوده است که فرهنگ و تمدن جدید صنعتی و سرمایه داری به وجود آمده در گروهی از کشورهای اروپای غربی با دو نقطه اوج انقلاب صنعتی و انقلاب های سیاسی بورژوایی و تشکیل دولت های ملی، را به تمام جهان تعمیم داده و همین ابداع سبب آن شده است که برای هویت یابی «غرب» و تاکید بر برتری و مدل قرار گرفتن آن ، همه کشورها و فرهنگ های غیر غربی با عنوان عمومی «شرق» نامیده شوند ، در حالی که اغلب این فرهنگ ها نه ربطی به یکدیگر داشته اند و نه شباهتی با یکدیگر. در واقع واژه هایی همچون «شرق»، «جهان سوم» و حتی امروز «کشورهای در حال توسعه» نقش سازوکارها و مقوله های تقلیل دهنده اندیشه و تحلیل را ایفا می کرده اند که مصرف اصلی آنها برای ساده کردن کار سیاستمدارانی بوده است که بتوانند برای همه آنها برنامه های عمومی و سیاست های یکسانی را تدوین و به بهای بسیار سنگینی که امروز با آن آشنا هستیم به اجرا در بیاورند.
نوشتههای مرتبط
در این میان، بسیاری از متخصصان علوم اجتماعی و تاریخ دانان نیز به تدریج از دهه ۱۹۸۰ وارد بحث شدند و مفاهیم جدیدی را به میان کشیدند، از جمله اینکه همان اندازه که «شرق» ابداع «غرب» بوده است، «غرب» را نیز باید نوعی ابداع «شرق» به حساب آورد. در واقع همانگونه که «غرب» خود را مرکز عالم تصور کرده و بنابراین جهان را بنا بر موقعیت های جغرافیایی هر کجا نسبت به خود نام گذاری می کرده است، با ورود استعماری به کشورهای غیر غربی، «شرقی» ها هم نه فقط خود را به تدریح به مثابه «شرقی» به رسمیت شناختند، بلکه «غربی» ها را هم در تصور خود یکی گرفتند. مثال معروف در این زمینه فانون و سزر هستند که به جای نفی مفهوم «سیاه» بودن ، این مفهوم را از شکل منفی به شکل مثبت درآورده و در «سیاه بودگی» یک مفهوم به رسمیت شناخته شده فرهنگی ساختند. و بدین ترتیب هر چند نژاد ارزش خود را به عنوان یک مفهوم بیولوژیک از دست داد، اما بدل به مفهومی فرهنگی و دارای مولفه های مشخصی شد. به همین ترتیب نیز در حوزه استعمار یه طور عام، «شرقی» ها هم به تدریح نه فقط در ابداع «شرق» به صورت فعال شرکت کردند، بلکه از آن نیز پیشتر رفتند و «غرب» خود را نیز ساختند.
ابداع «غرب» نیز همچون ابداع شرق بر اساس موقعیت های ذهنی و مادی کسانی که در این ابداع دست داشتند به صورت های مختلف انجام می گرفت: گروهی از کشورها و شخصیت های «شرقی» که تمایلات ضد استعماری یا دعوی چنین تمایلاتی داشتند و بر آن بودند که هر چه بر سر «شرق» آمده را به دلیل سود جویی «غرب» بدانند، هر چه بیشتر «غرب» را «شیطانی» کردند و آن را مرکز همه اشکال و نمونه های موجود یا در نطفه فساد و جنایت و بی رحمی و شقاوت و بی عاطفه بودن و بی احساسی و بی تفاوتی و ناهنجاری ها قمداد کردند و اگر در واقعیت مشاهده می شد و یا عنوان می شد که چرا چنین مردمی که هیچ بوئی از سلامت اخلاقی و هنجارمندی اجتماعی و خانواده و رحم و مروت نبرده اند، دارای نظام های اجتماعی چنین سامان یافته ای هستند و با شهروندانشان چنان با عزت و احترام رفتار می کنند که همگان در جهان به دنبال راه یافتن به آنها و جا خوش کردن در سرزمین شان هستند، پاسخ روشنی داده نمی شد و یا این مسائل را تبلیغات و انحراف افکار عمومی اعلام می کردند. و این در حالی بود که همین کشورها و شخصیت ها خود نمی توانستند و نمی توانند هر روز با ارائه و نمایش محصولات فرهنگی «غرب» (اعم از فیلم و کتاب و روزنامه و مقاله و غیره) سخنان خود را نفی نکرده و حتی در سطوح تصمیم گیری برای مثال در نظام های دانشگاهی، ارتقا اساتید خود را وابسته به پذیرش نوشته های آنها به وسیله همان «غربی» های فاسد و شرور نکنند.
اما در مقابل این گروه، گروه دوم، کشورها و شخصیت هایی بودند که شیفته «غرب» به حساب می آمدند؛ کسانی که از ابتدای قرن بیستم، برای نمونه در کشور خود ما، هر چیزی را که بو و رنگی از «غرب» خیالین آنها داشت و از جمله ساده ترین چیزها یعنی لباس و سرو وضع ظاهری را نشانه «تمدن» می دانستند و بر آن بودند که ولو به زور و به ضرب کتک و شکنجه و دیکتاتوری مردم را «آدم» کنند و به آنها بقبولانند که داشتن سرو وضع«غربی» شعور آنها را هم بالا می برد و باید مثل «غربی» ها استدلال کنند و مثل آنها غذا بخورند و مثل آنها راه بروند و خلاصه هر جه می توانند خود را بیشتر به آنها شبیه کنند و این کار بی شک آنها را در قافله تمدن به سرعت به پیش خواهد راند. گروهی حتی تا به جایی پیش رفتند که هر گونه دیکتاتوری و زور گویی در گذشته (از جمله در کشور خود ما در دو دوره دیکتاتوری پهلوی) را به حساب «درد لازم» برای «زایش مدرنیته» پنداشتند. و وقتی با واکنش گسترده مردم در انقلابی که تمام آن «مدرنیته» را به دور ریخت روبرو شدند، باز هم به سراغ نطریه همیشه حاضر و آماده توطئه رفتند تا همه چیز را از طریق آن توجیه کنند.
پرسش ما اکنون این است: از کدام «غرب» سخن می گوئیم و آن را «کعبه» آمال مان می شماریم؟ یا آ« را مرکز فساد و منشاء همه بدی ها می شماریم؟ و یا کدام «شرق» را به مثابه گذشته ای طلایی می ستائیم؟ و یا مسبب مشکلات امروز و آتی مان می دانیم؟: نه «غربی» در کار است و نه «شرقی» و یا بهتر بگوئیم اینها تنها به مثابه مقوله های جغرافیایی مطرح بوده اند ( هر شرقی غرب شرق دیگری است و هر غربی ، شرق غرب دیگری) که بدل به مقوله های سیاسی بارگزاری شده در نظام های نمادین و شناختی زبان شده و از این راه توانسته اند به گروهی از استدلال ها دامن بزنند که در نهایت و از لحاظ نظری کاملا قابل نفی هستند اما در عمل می توانند به کنش هایی واقعی؛ نظیر دشمنی و نفرت و یا دوستی و ائتلاف، دامن بزنند.
واقعیت تاریخی چیز دیگری است: فرهنگ های انسانی در مجموعه هایی بسیار متنوع و با ریشه گرفتن یا از حوزه های تمدنی محدود (لااقل شش حوزه متفاوت در بین النهرین و مصر و هند و چین و آمریکای مرکزی و جنوبی) و یا از صدها هزار حوزه کوچک فرهنگی و نه لزوما تمدنی ( در مفهوم شهرنشینانه آن) آغاز و هزاران سال است فرایندی از نفوذ پذیری و نفوذ گزاری بر یکدیگر و ایجاد اشکال تلفیقی را آغاز کرده اند. «غرب» ی که به آن در قرن شانزده یا هفده اشاره می شود و بزودی با یافته های فناورانه و نظری و سیاسی خود جهان را فتح می کند، خود حاصلی از هزاران سال تمدن و اندیشه یونانی- رومی، اسلامی، مسیحی و یهودایی است که تا قرن پانزده همگی در پهنه اش، حضوری فعال داشتند. و «شرق» ی که بدین سادگی آن را در مقوله ای کلی قرار می دهند، شامل میلیاردها انسان می شود که میلیون ها اندیشه و مهارت و فناوری و دانش بومی و قابلیت های بی حد و حصری را در همه حوزه ها از هنر و فلسفه گرفته تا صنعت و سازمان اجتماعی در خود نهفته دارند و امروز اروپا و جهان غربی در تلاش آن است که با خارج شدن از کلیشه های قدیمی قرن نوزدهمی بار دیگر آنها را کشف کند.
تلقی مجموعه های بزرگ انسای به مقوله های قابل دستکاری چون «غرب» و «شرق» در نهایت سودی جز تقلیل اندیشه ندارد و اگر این کار در دوره هایی از حرکت و اندیشه سایسی برای شکل دادن به جنبش ها و به کار انداختن پویایی جامعه لازم و ضروری بوده است تداوم بخشیدن به این شیوه از اندیشه در شرایطی که دیگر هیچ کس آن را نه در «شرق» و نه در «غرب» نمی پذیرد، جز کسانی که تمایل به تداوم بخشیدن به سلطه های پسا استعماری خود دارند و کسانی که مایلند از این سلطه ها برای اقدامات آمرانه خویش سود ببرند، کاری عبث و بی معنا است. بر عکس بازگشت به فرهنگ انسانی در همه اشکال متنوع آن و جستجو برای یافتن هویت و معنا در زندگی در حوزه هایی بسیار گسترده تر و ژرف تر از حوزه سیاسی همچون حوزه دین و معنویت های جدید، حوزه مشارکت و فعالیت های دگر دوستانه اجتماعی و مدنی، حوزه اندیشه های ژرف فلسفی و علمی و شناخت خود و دیگری، … راه هایی هستند که انسان امروز در پیش روی خود دارد تا بتواند که مدل های هراسناک و مخربی که قرن نوزده برایش به ارمغان آوردند و جز مصیبت و نگون بختی برایش ثمری نداشته است، نجات یاید. کابوس «غرب» و «شرق» روزی باید به پایان برسند و بتوانند ما را به واقعیت وجودی انسان و به هدف یا اهدافی که وجود، می تواند در خود داشته باشد، سوق دهند. این امر بی شک کار ساده ای نیست، اما شاید تنها راه برای گریز از جهانی باشد که مصلحت جویی در آن همواره تمایل بدان دارد که استفاده از مقوله های تقلیل دهنده اندیشه را تنها راه کاربردی شدن زندگی و مدیریت با هم زیستن انسان ها، قلمداد کند.
این یادداشت در روز ۳۰ بهمن ۱۳۸۷ در خبرآنلاین نیز منتشر شده است.