نان و آتش و پیرمرد، فیلم مستند، کارگردان: شهروز توکل، تصویر بردار: رضا تیموری، تدوین: علمی محمد قاسمی ، ایران، تهیه کننده: سازمان فرهنگی هنری شهر تهران، ۱۳۸۶، رنگی، ۲۴ دقیقه .
اگر خواسته باشیم تنها با یک عبارت کوتاه از فیلم مستند شهروز توکل، یاد کنیم، بی اختیار خواهیم گفت: «در ستایش سادگی»؛ سادگی در زیبایی روزمرگی و سادگی در انسان هایی که زندگی را به همان صورتی که هست می پذیرند و نه ادعایی برای تغییر آن دارند و نه ادعایی برای کنار گیری از وظایف و رسالت هایی که برای خود در زندگی قائلند: آدم هایی که به زندگی در قالب های سخت تعهد یا عدم تعهد نمی اندیشند بلکه آن را در ساده ترین معانی اش در خدمت به مردمی که «نباید نانشان معطل بماند» می بینند.
نوشتههای مرتبط
فیلم موضوعی ساده دارد: شاطر جواد که بیش از نیم قرنی است در گذر لوطی صالح در یک دکان سنگکی نان می پزد و هر شب هنگامی که هنوز همه در خوابند، دغدغه آن را دارد که صبح مردم به نانشان برسند. پیرمردی که همسرش را از دست داده و امروز تنها با خاطرات دوردست و یک آرزو زنده است: خاطراتی که روز به روز رو به کم رنگ شدن می روند: کودکی که چهارپایه ای زیر پایش می گذاشتند تا تنور را ببیند و نوجوانی که نان ها را از تنور در می آورد و جوانی که دیگر خود شاطری شده بود و خمیرها را پهن می کرد و ناخن می کشید و خشخاش می پاشید و درون تنور داغ می چسباند، مردی که روزی برایش زن گرفتند و سرو سامانی به او دادند و او هم «نان عقدی» برای خود پخت و بر سر سفره گذاشت و سرانجام پیرمردی که روزی «به خواست خدا» همسرش را از دست داد و امروز کمابیش با تسلیم به آینده می نگرد و با تنها یک آرزو: آنکه تا به انتها «سر پا بماند» و بتواند با انگشتان از شکل افتاده اش خمیرها را باز بر پاروی نان پهن کند و ناخن بکشد و درون تنور فرو کند و بیرون بکشد و به مردم ارزانی کند.
فیلم توکل، که بی شک می توان بر آن نام فیلمی مردم نگارانه گذاشت سادگی در موضوع را به شیوه ای زیبا با سادگی در تدوین و در حرکات دوربین و سکانس ها هماهنگ ساخته است و موسیقی در اینجا همچون ماده ای معجزه آسا این همه را به یکدیگر پیوند می دهد: بنان جاودان که نغمه های کهنه را نثار فرهنگی می کند که گویی آفتاب عمرش همچون عمر شاطر جواد بر سر بوم است. کاستی در ضبطی کهنه گذاشته می شود و پیرمرد زیر لحاف می رود و در تاریکی به نغمه های دوردست جوانی اش گوش می دهد. غم یا نوستالژی در فیلم موج می زند بی آنکه فیلم را به سوی «بیگانه گرایی» (exotism) سوق دهد و بدون «که بیننده هرگز فاصله اش را با فیلم فراموش کند. احساس فیلم از خلال احساس پیرمرد، نان سنگک و چشمانی که گویی در عین زندگی از هر توهمی خالی اند به بیننده منتقل می شود و جای به جای فیلم راهروی مترو، همچون کرکی که بالا و پایین می رود و مردم را درون شکم خود جا به جا می کند، به یادمان می آورد که گذشته همچون این کرم حاکی رو به فنا است و از آن پس از شاطر جواد گمگشته در شکم این کرم پر هیاهو، چیزی باقی نخواهد ماند.
و سرانجام شاطر جواد در صحنه ای پایانی، همچون صحنه ای آغازین، برکف حمامی قدیی، صلیب وار، بر زمین پهن می شود و آبی بر آتش وجودش می ریزد. نان سنگک داغی که از تنور بیرونش کشیده اند و آرام آرام رو به سردی و فراموشی می رود.