پدرو آلمادوبار، کارگردان اسپانیایی (متولد ۱۹۴۹) در بیشترآثارش به زنان پرداخته و آنان را از زوایای متفاوتی تصویر کرده است. فیلم «خولیتا» (۲۰۱۶) آخرین ساخته ی او نیز با محوریت زندگی یک زن روایت می شود و در زندگی زنان دیگر بسط می یابد. فیلم داستان مادران و دختران است و الگوهای اجتماعی ای که نسل در نسل ادامه می یابد. احساسات عمیق، عشق، خیانت و دشواری های روابط عاطفی وجنسی میان افراد وقایعی است که ما را به مفهوم عذاب وجدان و احساس گناه کاری در زنان هدایت می کند. «خولیتا» با تصویری سرخ آغاز می شود که از لباسی زنانه بر آمده است و علاوه بر نام فیلم تاکیدی بر قهرمان زن داستان و نشانی از شادی، عشق و زندگی دارد. جالب اینست که در پس مرگ ها و خیانت هایی که در روایت های او به وقوع می پیوندد حسی لطیف و دوست داشتنی وجود دارد که از پذیرنده بودن قهرمانان برآمده و مخاطب را با زندگی آشتی می دهد.
خولیتا زنی میان سال که در خانه ای مدرن در مادرید زندگی می کند؛ عازم سفری به همراه مردیست که دوستش می دارد؛ اما برخوردی در محل تلاقی دو خیابان که گویی تاکیدی بر تلاقی های ناگهانی زندگی و توانمندی سرنوشت در برابر ناتوانی انسان دارد؛ او را از سفر منصرف می کند. خولیتا از پس یک دیدار تصادفی در خیابان با دوست دوران کودکی دخترش، از نقطه ی شاد یک ارتباط موفق عاطفی و سفر به پرتغال به خانه ی قدیمی اش باز می گردد و بلا فاصله پس از این دیدار است که او تصمیم می گیرد تکه های گذشته ی زندگیش را مانند عکس تکه تکه ی خود و دخترش که پاره کرده و دور انداخته بود؛ بیابد؛ کنار هم بچیند و و در یادداشت هایی که برای آنتیا می نویسد گذشته را بازسازی کند.
نوشتههای مرتبط
او بر آن می شود؛ که به خانه ی قدیمی ای باز گردد که تنها راه ارتباط او و دخترش است؛ خانه ای که دخترش سال ها پیش ناگهانی آن را ترک کرده است. او با نگارش برای دخترش تلاش می کند کنش ارتباطی مخدوش را بر قرار کند و در انتها از دست دادن فرزند و تجربه ی فقدان دو زن را به یکدیگر نزدیک می کند. کل جریان داستان از همان دیدار آغاز می شود ؛ از قرار گرفتن دو انسان در یک مکان در زمانی مشابه و گوشزدی است شاید بر عنصر تصادف و این که زندگی از ما قوی تر است.
تداعی عنصر مهم دیگرمطرح شده در فیلم است. مجسمه ی سنگین ساخته ی آوا در اولین صحنه ی فیلم به نمایش در می آید و در پی آن هر بار که خولیتا قصد رفتن یا ماندن دارد همراه او در فضای زندگیش جا می گیرد؛ عنصری از گذشته است که او علاقه مند به یادآوری آنست و در تقابل با آن عکس تکه تکه شده ی او و دخترش عنصری از گذشته است که خولیتا می خواهد آن را به به فراموشی بسپارد و دور انداخته می شود. اجسام عناصر مهم یادآوری گذشته هستند؛ گریز از آن ها گریز از گذشته است. زیرا بینایی توانمند ترین حسی است که مدام انسان را به گذشته پیوند می زند و بدین خاطر است که خولیتا به عنوان یک زن بعضی نشانه ها را حذف می کند و بعضی دیگر را همراه می برد. اما لورنزو- مرد دلیلی بر بردن همه ی وسایل از مادرید به پرتغال ندارد. او فکر می کند می شود خیلی چیزها را از پرتغال خرید. تقابل زنان و مردان از همین نقطه شاید برجسته می شود.
زنان در فیلم با ویژگی های خاصی چون مسولیت پذیری، تردید، قضاوت دایم خود و تلاش برای جبران گذشته ترسیم شده اند. وابستگی نشانه ی دیگر آنان است. اما دو مرد: خوآن و پدر خولیتا از انتخاب خود در داشتن رابطه ی جنسی دیگر مطمئن هستند و مدام ذهن خود را واکاوی نمی کنند آنان از اعمال گذشته ی خود دفاع می کنند و نشانی از ایستایی در آنان نیست. در کلاس درس هم خولیتا افسانه ی مرد دریا نوردی به نام اولیسیس را روایت می کند که به جزیره ای می رسد. حوری زیبایی در جزیره به او ماندن را در کنار جوانی و ابدیت پیشنهاد می کند؛ اما مرد دریا را به معنای جاده و ماجراجویی انتخاب می کند وبه درون میزبان پر خطرمی پرد. در روایت فیلم خووآن شباهت عجیبی به اولیسیس دارد.
تقابل دیگر چمدان خالی مردی است که خودکشی می کند و چمدان سنگین زنی که هنگام توقف ناگهانی قطار بر سرش می خورد. اگر قطار تمثیلی از حرکت در جاده ی زندگی باشد؛ محتویات چمدان خاطرات و گدشته است و این جا زنان بار انبوه یادواره ها را به دوش می کشند؛ در حالی که مردان سبک و خالی سفر می کنند. عذاب وجدان و مسئولیت پذیری و جبران از ویژگی های زنان فیلم هستند.
اولین عذاب وجدان را خولیتا به خاطر ترک مرد میانسال در قطار احساس می کند. مردی که خواهان هم صحبتی با خولیتاست اما او از گفت وگو با او سر باز زده است. در ادامه ی این جریان خولیتا گوزنی را می بیند که در کنار قطار می دود؛ و خواهان همراهیست. خولیتا می گوید او به دنبال یک زن می گردد. شبیه مرد میانسال با چمدان خالی در قطار. مردی که مانند زنان چمدان خاطرات گذشته را به دنبال نمی کشد وخولیتا با او همراهی نکرده است. او احساس می کند در مرگ مرد نقش داشته است. آنتیا نیز مانند مادرش با احساس گناه زندگی می کند و به دنبال یافتن خطا کار در جریان مرگ پدرش است. او ادامه ی مادر خود است و اشاره ایست به تکرار الگوهای رفتاری گذشتگان در رفتار نسل های آینده. البته آلمادوبآر در فیلم بازگشت هم به این مسئله با تکرار تجاوز و قتل در زندگی مادر و دخترش پرداخته است. او علاقه دارد به ساختارهای تکرار شونده (طرح واره ها) در زندگی نسل ها بپردازد. آنتیا عذاب وجدان مرگ خوآن را میان سه زن تقسیم کند: خولیتا، آوا و خودش. در کنار زمین بازی هم خولیتا سیبی را گاز می زند و این می تواند اشاره ای باشد به گاز زدن سیب نخستین توسط آدم و حوا و گناهی که خولیتا از گدشته به دوش می کشد.
زنان مدام در حال واکاوی و اندیشیدن به گذشته هستند و مردان بیشتر ماجراجویی می کنند. مرگ تراژیک مردان هم در این ماجراجویی ها و کنش های یک باره رخ می دهد. در خولیتا سه زن بر اثر بیماری می میرند. سه زنی که انتظار مرگ آن ها به آرامی می رود. (البته در مورد مرگ مادر دوست دوران کودکی آنتیا چیزی نمی دانیم اما دوست دوران کودکی به سادگی خبر مرگ مادرش را می دهد.) اما مردانی که در این فیلم می میرند هر یک تراژدی رقم می زنند. خودکشی مرد میان سال در قطار، مرگ خووآن در دریا و غرق شدن خووآن نه ساله پسر بزرگ آنیتا.
از دیدگاه یونگ دریا نماد ناخودآگاه جمعی است. ماریان صدای ناخودآگاه جمعی در فیلم است که بر وظایف زنانه تاکید می کند. او را تنها در خانه ی کنار دریا می بینیم و می گوید:«هر مردی به یه زن احتیاح داره» او همه چیز را می داند و همه چیز را کنترل می کند. او ساختاریست که جامعه به زنان تحمیل می کند. عبوس و جدیست، از خولیتا می خواهد در خانه بماند و برای تدریس به دانشگاه نرود، راز رابطه ی جنسی خوآن و آوا را او بر ملا می کند، او می گوید ماجرای رفتن زنان و خیانت مردان همیشگی است، قانونی که تکرار می شود: زنان باید باقی بمانند، زنان نباید غایب باشند.
کمی پس از آن که خولیتا مرد میان سال را در کوپه ی قطار ترک می کند؛ او خود کشی می کند. پس از آن وقتی خولیتا به دیدار خانواده اش می رود خوآن با آوا هم بستر می شود و در پی آن که بار دیگر پس از برملا شدن رابطه ی خوآن و آوا، خولیتا از خانه خارج می شود تا راه برود و به تدریسش فکر کند خوآن به دریا رفته و در طوفان کشته می شود. بیماری زنان نیز در داستان به شکلی فقدان آنهاست و در این فقدان است که مردان با زنان دیگری وقت می گذرانند. این فقدان با بیماری مادر خولیتا و همسر خوآن، آنا نشان داده شده است. اما فقدان آنتیا باعث فراموش شدنش از طرف خولیتا نمی شود. گویا زنان می توانند با فقدان مدارا کنند و مادر بودن به آنان این توانایی را می بخشد. فقط مادران می توانند درک کنند. خولیتا در یادداشت هایش به آنتیا می نویسد تو بزرگ شده ای و مادری. مادر بودن قرین بلوغ انگاشته می شود. اما مردان آن چنان نیازمند به زنانند که مدام در پی جایگزین کردن بر می آیند. گرچه لورنزو متفاوت است و زمانی که خولیتا او را ترک می کند؛ به دنبال او و در کنار او زندگی را ادامه می دهد.
اما در کنار این تقابل ها ما با آوا و لورنزو به عنوان وزنه های تعادل رو به رو می شویم. لورنزو مردی که نمی رود و پس از آن که خولیتا به او می گوید که نمی تواند او را همراهی کند؛ دورادور او را دنبال می کند و آوا زنی است که در پی وابستگی و خواهان داشتن دایمی مردی کنار خود نیست. او به حرفه ی خود می پردازد و از رابطه ی دوستی و هم خوابگی گاه به گاه با خووآن راضیست. آوا مجسمه هایی با هیبت مردانه می سازد که علارغم کوچکی سنگینند و این سنگینی مانع افتادن آن هاست . شاید او به واسطه ی این مجسمه ها می خواهد خطر پذیری و در راه بودن مردان را با سنگینی و پایداری تعادل ببخشد که در آنان کمتر دیده است. آوا پس از مرگ ارثیه اش را به لورنزو می بخشد. ارثیه نشانی از تلاش او برای برقراری همین تعادل است واین گونه لورنزو به عنوان یک همراه وارد زندگی خولیتا می شود.