بعضی آدمها فراتر از فردیتشان «مینشینند»؛ همچون «جوهرۀ» تداعیها…؛ هستیشان از جهانی دیگر میآید. جایی که همه چیز از ازل با معنا بوده… شاید از اینرو که هستیشان با هنر و ادبیات سیراب میشود. یا شاید از اینرو که هنگام آشناییت، او را اینگونه یافتهای… پخته و در عین حال متواضع، چنان که خود شرمت میآید از دسترسپذیریاش…
کامران فانی برایم این چنین بود: دوستی با وقار و قابل احترام… میشد با او ساعتها گفتگو کرد و هرگز خسته نشد؛ از موسیقی، از دنیای فیلم، از جهان رمان و …؛ او رازِ «گفتگو» را خوب میدانست: پرهیز از متکلم وحده بودن…؛ و همین رعایت و دانستن راز، از او نه فقط انسانی مؤدب بلکه مستثنی از خیلیها میساخت. در زمانهای گفتگو، لحظات امان نمیدادند، عقربههای ساعت چنان تند و با شتاب میدویدند که گویی قصد ربودن زمان را دارند و من پس از پایان هر گفتگو با خود میگفتم چقدر این گفتگو هم خوش گذشت…
نوشتههای مرتبط
بسیار به ندرت ملاقاتهای حضوری داشتیم؛ نه به این دلیل که من در اصفهان زندگی میکردم، و او ساکن تهران بود؛ بلکه تنها به این دلیل که میشد به آسانی از فضای معنویِ ایجاد شده از موضوعاتِ در حین گفتگو لذت برد. خوش فکریاش گاه به حیرتم میانداخت. در مطالعه دقیق بود و صاحب نظر و همین امر، سخنانش را روان و لذتبخش میکرد اما با وجودیکه هر دو کتابدار بودیم (در آن ایام هنوز شاغل و سرپرست کتابخانه ملی بود)، با این حال به یاد ندارم که موضوع گفتگوهایمان بوده باشد. گفتگوها، همواره تلفنی بود. حتی پس از چند سال، آنگاه که تلفنهای همراه آمد، باز هم با شمارههای منزل صحبت میکردیم. علاقهای به جهان سیریناپذیر تکنولوژی و وابستگیهای جایگاهیاش در زندگی روزمره نداشت. هر چند که مطالعاتی بسیار عمیق و جامع درباره «تکنولوژی» داشت و به خوبی آنرا میشناخت. بنابراین تلفن تنها وسیله ارتباطمان بود. وقتی صدایم را میشنید، با خوشرویی به استقبالم میآمد و کافی بود خود به خود سر یکی از موضوعات مورد علاقه هر دو باز شود، تا فضای معنویِ لذتبخش همچون درختی پر شاخ و برگ از زمین بروید. فانی برایم مصاحبی بینظیر بود که از سر اتفاقِ روزگار نصیبم شده بود. از اینرو قدر منزلتش را میدانستم. زمانی که تصمیم به تماس داشتم صبر میکردم تا ساعت به ۱۰ و ۱۰ و نیم شب برسد و بعد به منزلش زنگ میزدم. معمولا گوشی را خانمی (که فکر میکنم خاله خانم ایشان بود) برمیداشت؛ با تردید میگفتم: الو، سلام شبتون بخیر روحی هستم، آقای فانی هستند؟ و خاله خانم اگر شانس و اقبال همراهم بود با صدای دلنشینی میگفت، بله، گوشی…
اما ارتباطی که سالها دوام داشت، در ایام کرونا قطع شد. و بعد از کرونا کاملا امکان دسترسی را از دست دادم. با منشی یکی از انتشاراتی که به آنجا رفت و آمد داشت، هم تماس میگرفتم، اما کسی از وی خبر نداشت… تا اینکه این اواخر چیزهایی دربارهاش خواندم. اما قبل و یا حد بین این فاصله بر او چه گذشت؟ چه بر سر آن شور و نشاط آمده بود؟ مگر میشود کامران فانی را بدون آنها در نظر آورد؟ فانی برایم قدیس نبود؛ مسلم است که چنین حسی نسبت به وی نداشتم؛ بلکه دوست یا بهتر است بگویم مصاحب دلنشین تلفنی بود. و سالیان سال این چنین بود. کافی بود تماس تلفنی برقرار شود تا جادوی کلام جلوهگر شود… جادویی که ریشه در ادبیات و هنر موسیقی و… داشت. در طی آن زمانِ غیبت بارها از خود میپرسیدم آیا به افسردگی دچار شده است؟ منشیِ انتشاراتی که با آن تماس میگرفتم، میگفت، هیچ کس از او خبر ندارد… و همین پاسخِ هرباره نگرانم میکرد… زمانی که درباره کسی نگران میشویم، نخست پرسشی توأم با کنجکاوی مقابلمان قرار میگیرد؛ بعد رفته رفته، کنجکاوی تبدیل به وسواس فکری میشود. خصوصا که جامعه را دست به گریبان افسردگی ببینیم… از این لحظه به بعد، پردهای از فرضیات متفاوت مقابل تخیل ردیف میشوند. آیا به یکباره جایی رفته است؟ بیخبر؟! از سوی دیگر حرمت نسبت به دوست سبب میگردد تا بر میلِ جستجویم غلبه کنم. با خود واگویه میکردم: «شاید خود چنین خواسته است: آرام و در سکوت محو گردد…»؛ پس سعی میکردم رد پایی از «غیبتش» را در گفتگوهایی که پیشتر داشیم بیابم. برای من کامران فانی آنجاست. هنوز آنجاست؛ زیرا اثری نازدودنی بر ذهن و عواطفم به جا گذاشته، که هیچ دخلی به سرنوشتی که گفته میشود، دچارش شده، ندارد. از خود میپرسم اگر میدانستم کجاست، آیا به دیدنش میرفتم؟ در پاسخم، حرمت داشتنِ سکوتی که فانی در جهت بیخبری از خود برپا کرده بود، قویتر از هر گونه میلی به جستجوست. پس پاسخم منفی است: نه نمیرفتم. زیرا خود چنین نمیخواسته. به محض یافتن پاسخ، آن دسته از ویژگیهایی که هر بار مفتونم میکرد، تک به تک در مقابلم ردیف میشوند؛ دوری گزینی از بزرگنمایی و تبدیل شدن به شیئی گرانبها… تا در کنارش عکسی گرفت و …
کامران فانی، مصاحب دلنشینی که زمانی روزگار بهمثابه پاداش زندگی، به من ارزانی داشت، هنوز و همچنان با احترام در ذهن و روحم باقی است. کافی است یکی از گفتگوهای تلفنی را به یاد آورم تا حضور بامعنایش در جهان جاری گردد.
تهران ، ۲۴ آذر ۱۴۰۴
