انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ریگانیسم در آینه واقعیت (نقد کتاب، بخش ۲)

کتاب «دولت در آینه واقعیت»، نوشته رابرت ج. رینجر، ترجمه حسین حکیم‏‌زاده جهرمى به‌وسیلۀ نشر و پژوهش فرزان روز در مجموعه مطالعات اجتماعى به انتشار رسیده و شامل ۹ فصل در ۴۴۰ صفحه است.

فصل اول کتاب به آن‏چه رینجر «قانون طبیعى» مى‏‌نامد، به مفهوم «آزادى»، اختصاص دارد. در واقع آن‏چه رینجر با تحسین «حق طبیعى» مى‏‌نامد، امرى است که چندین قرن در اروپاى پس از رنسانس درباره آن میان فیلسوفان سیاسى بحث و جدل وجود داشت. این فیلسوفان همگى بر آن بودند که انسان باید از یک «حالت طبیعى» که مشخصه آن بى‏‌قانونى و حاکمیت خشونت و غلبه قوى بر ضعیف؛ یعنى، درحقیقت همان اصطلاح «قانون جنگل» است به یک «حالت اجتماعى» که در آن قانون روابط میان افراد را تنظیم مى‏‌کند و خشونت در انحصار دولت درمى‏‌آید، گذار کند. این گذار که در قالب نظریه‏‌هاى گوناگون «قرارداد اجتماعى» به‏ ویژه با تکیه بر نظریات لاک و روسو ارائه مى‏‌شد، با انقلاب‏‌هاى اواخر قرن هجدهم و قرن نوزدهم دولت‏‌هاى جدید اروپایى و امریکا را به‏‌وجود آوردند و شکل حاکمیت دموکراسى را به تثبیت رساندند. طبعاً در این شکل همواره نیاز به آن بوده است که دولت بخشى از درآمدهاى ملى را به‏ عنوان مالیات برداشت کند و پس از تأمین هزینه‏‌هاى عمومى خود، بخشى را نیز به منظور تعدیل ثروت در جامعه مجدداً توزیع کند. روشن است که بر سر میزان دخالت دولت در امور اجتماعى و به‏ ویژه در حوزه اقتصادى مباحث زیادى در طول دو قرن اخیر وجود داشته است که در آن‏‌ها دو گرایش عمده دیده شده‏‌اند؛ از یک‏سو طرفداران دخالت دولتى به‏ منظور تنظیم بازار و تضمین حداقل معیشت و تأمین اجتماعى براى تمامى مردم و از سوى دیگر طرفداران عدم دخالت دولت و آزاد گذاشتن بازیگران اجتماعى در تنظیم بازار و روابط اجتماعى بر اساس اصل رقابت. این دو گرایش در اغلب کشورهاى توسعه یافته دو حزب اصلاح‏‌طلب (گرایش نخست) و محافظه‏‌کار (گرایش دوم) را در مقابل یکدیگر قرار داده‏‌اند. اما این دو گرایش در اشکال افراطى و غیرعقلانى خود به‏ گونه‏‌هایى حاد نیز دامن زده‏‌اند. در گرایش نخست در حادترین شکل آن، گروهى معتقد به دخالت کامل و در اختیار گرفتن همه امور در دست دولت بوده‏‌اند که این امر به تشکیل دولت‏‌هاى توتالیتر کمونیستى (نظیر شوروى) کشیده شده است؛ درحالى‏‌که در گرایش دوم، گروه‏‌هاى افراطى معتقد به عدم دخالت دولت در امور اقتصادى و تمرکز دخالت دولت در امور نظامى و امنیتى بوده‏‌اند. از این‏‌روست که این گروه‏‌ها همواره از حرکات نظامى‏‌گرا مانند کودتاها و اشغال‏‌هاى نظامى کشورهاى دیگر براى تأمین منافع امریکا حمایت کرده‏‌اند. تاریخچه تحول چند دهه گذشته؛ یعنى سقوط و شکست کمونیسم از یک‏سو که ویرانه‏‌هایى اقتصادى و مردمى استبداد زده و سردرگم برجاى گذاشت، و از سوى دیگر شکست ریگانیسم و تاچریسم در امریکا و انگلستان که به افزایش شدید فقر و نابرابرى اجتماعى و درنتیجه بالارفتن شدید تنش‏‌هاى اجتماعى منتهى شد، در حال حاضر هر دو گونه افراطى را به‏ شدت تضعیف کرده است.

اما آن‏چه در فصل نخست کتاب به چشم مى‏‌خورد، ارائه یک قرائت راست افراطى از مفهوم «حالت طبیعى» است که در آن قانون طبیعى؛ یعنى حق طبیعى افراد به برخوردارى از آزادى بى‏حد و مرز در برابر دولت. نویسنده این آزادى را بیش از هر کجا در حوزه اقتصاد مى‏‌بیند و هرگونه برداشت مالیاتى را به سود اقشار ضعیف، که اصولاً وجود آن‏‌ها را به زیر سؤال مى‏‌برد، تجاوز به حقوق «مردم» مى‏‌شمارد. فصل دوم کتاب، بیان‏‌نامه‏‌اى علیه دموکراسى است. در این فصل ابتدا اصولاً گونه‏‌شناسى دولت‏‌ها و تقسیم آن‏‌ها به خودکامه و دموکراتیک به زیر سؤال مى‏‌رود و ادعا مى‏‌شود که: «همه دولت‏‌ها بر مردم مهار مى‏‌زنند و بر آن‏‌ها حکمروایى مى‏‌کنند؛ بنابراین، تمامى دولت‏‌ها کمابیش مستبد و خودکامه‏‌اند» (ص ۴۶). این برداشت در وهله نخست ممکن است این توهم را ایجاد کند که شاید با یک گفتمان از نوع آنارشیستى ولو آنارشیسم راست‏‌گرا روبه‏‌رو هستیم، چرا که کمى جلوتر نیز مى‏‌خوانیم: «تنها راهى که بشر مى‏‌تواند کاملاً آزاد باشد، نبودن دولت است» (ص ۴۸)، اما چند صفحه دورتر، جایى که نویسنده وارد بحث «حکومت اکثریت» مى‏‌شود، توهم ما نیز از میان مى‏‌رود. دموکراسى در دیدگاه نویسنده دقیقاً برابر است با «حکومت اکثریت» و با اعلام این اصل موضوعه، سفسطه‏‌هاى ضددموکراسى نویسنده آغاز مى‏‌شود. سفسطه‏‌هایى که پیشینه آن‏‌ها، همان‏گونه که گفتیم، به ضد پارلمان‏‌گرایى راست افراطى در فرانسه (بولانژیسم) و آلمان (هیتلریسم) قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم برمى‏‌گردد. به این موارد توجه کنیم:

«هیچ‏کس نمى‏‌تواند بگوید که به آزادى بشر؛ یعنى قانون طبیعى، عقیده دارد سپس عمل تعداد نامشخصى از مردم را که خود را «اکثریت» مى‏‌نامند و عمل تجاوزکارانه انجام مى‏‌دهند، استثناى خودسرانه تلقى کند. اگر قرار بود چنین منطقى پذیرفته شود، پس هر گروه کوچکى از مردم اخلاقاً حق داشتند راجع به موضوعى توافق کنند، بعد با یک نفر خارج از گروه تماس بگیرند و به زور او را وادار کنند که به خواست آنان تن در دهد. این همان روش برپایى چوبه‏‌دار توسط اوباش و اراذل است، اراذل و اوباش هم اکثریت‏اند. اراذل و اوباش همان حکومت اکثریت‏‌اند که جامه پرزرق و برق خود را در آورده و نقاب دروغین حسن شهرت را از چهره برداشته‏‌اند». (ص ۵۱)

و یا «در جامعه‏‌اى که شمار هم‌خواهان بر شمار ناهم‌جنس‏‌خواهان فزونى دارد، آیا اکثریت حق دارد رابطه جنسى بین زن و شوهرها را غیرقانونى اعلام کند؟ در جامعه‏‌اى که شمار ملحدان بر شمار خداپرستان فزونى دارد، آیا اکثریت حق دارد انجام فرایض مذهبى را غیرقانونى اعلام کند؟ در جامعه‏‌اى که شمار مردم بالاى ۶۵ سال از سنین دیگر بیش‏تر است، آیا اکثریت حق دارد دیگران را وادار کند ۹۰ درصد مزدشان را به آن‏‌ها بدهند؟». (ص‏ص ۵۳ – ۵۴)

همان‏گونه که دیده مى‏‌شود، این‏‌گونه سفسطه‏‌ها نه فقط تاریخى باستانى دارند، بلکه به شکلى شگفت‏‌آور نیز امروزى‏‌اند و شبیه به همین «برهان»ها را امروز مى‏‌توان از زبان تمامى ایدئولوژى‏‌هاى ضددموکراسى شنید.

دنباله این «استدلال»هاى قدیمى در بحثى جدید مى‏‌آید که در امریکا همواره هواداران خود را داشته است و آن این استدلال است که دو حزب دموکرات و جمهورى‏خواه در واقع تفاوتى با یکدیگر ندارند و هر دو به فکر منافع خویش هستند، پس باید حزب سومى به میدان بیاید و از منافع مردم دفاع کند. نویسنده کتاب خود را به حزب «آزاد اندیشان» متعلق مى‏‌داند که ظاهراً ترجمه‏‌اى است از (Libertarian Party) . این حزب در سال ۱۹۷۱ در کلورادو تأسیس و نخستین کنگره آن سال بعد در دنور تشکیل شد و در انتخابات سال ۱۹۷۶ به ۱۷۳ هزار رأى دست یافت که کم‏تر از یک‏‌دهم درصد آرا را تشکیل مى‏‌داد. ریشه‏‌هاى این حزب را از لحاظ تاریخى مى‏‌توان در احزاب عامه‏‌گراى امریکا (پوپولیست) نظیر «حزب مردم»، که از ۱۸۹۱ تا ۱۹۰۸ فعال بود، و عمدتاً از زمین‌داران جنوب و غرب در برابر صنعتى‏‌شدن دفاع مى‏‌کرد و خواهان لغو نظام‏‌هاى فدرال بود، یا حزب مخفى «هیچ ندان‏‌ها» که در فاصله سال‏‌هاى ۱۸۴۹ تا ۱۸۶۰ براى مبارزه با ورود گسترده خارجى‏‌ها به امریکا و جلوگیرى از نفوذ کلیساى کاتولیک در این کشور به‏‌وجود آمده بود، و در نگاهى دورتر در گرایش‏‌هاى ضد فدرال و طرفدار برده‏‌دارى زمین‏‌دارانِ جنوب در برابر گرایش‏‌هاى صنعتى، فدرالیست‏‌ها و ضد برده‏‌دارى شمال، در طول جنگ داخلى امریکا (۱۸۶۱ – ۱۸۶۴) جست‏جو کرد.

تمایل به مقابله با نفوذ و قدرت نظام دو حزبى در امریکا به‏ ویژه از سوى جناح‏‌هاى ضدفدرالیست و ضد دولت‌گراى راست از مسائل همیشگى تاریخ سیاسى این کشور بوده است که آخرین نمونه آن میلیاردر امریکایى، راس پروت بود که در انتخابات ۱۹۹۲ براى نخستین‏‌بار در برابر کلینتون و بوش خود را نامزد سمت ریاست جمهورى در این کشور کرد و توانست با گفتمان پوپولیسم ضددولت‏‌گرا و با تکیه بر اصل کاهش مالیات‏‌ها بخش بزرگى از انتخاب‏کنندگان را در مراحل نخستین به‏‌سوى خود جذب کند.

فصل سوم کتاب به تشریح فلسفه اقتصادى «آزاداندیشان» که رینجر نماینده آن‏‌هاست اختصاص دارد و در سراسر آن، وسواس مک‏‌کارتیستى «اشغال امریکا از سوى کمونیسم» به‏ چشم مى‏‌خورد. فلسفه اقتصادى این گروه، همان‏گونه که رینجر اعلام مى‏‌کند، همان Laissez-Faire معروف است، واژه‏‌اى فرانسوى که رینجر آن را «مکتبى که با دخالت دولت در امور اقتصادى، بیش از حداقلى که براى حفظ صلح و حقوق مالکیت لازم است، مخالف مى‏‌باشد» تعریف مى‏‌کند، اما شرحى که بر این تعریف مى‏‌افزاید، دقیقاً افراطى‏‌گرى غیرعقلانى این فلسفه را که تبلور خود را در تاچریسم و ریگانیسم نشان داد و هر دو کشور را به بحران‏‌هاى بزرگ اجتماعى و سقوط آن سیاستمداران کشاند، نشان مى‏‌دهد. در این فلسفه به‏ طور خیلى ساده ثروتمندان باید آزادى عمل داشته باشند تا به میل خود ایجاد ثروت کنند و البته به میل خود به فقرا نیز یارى رسانند، چنان‏چه رینجر مى‏‌گوید: «من صادقانه عقیده دارم که نظام بازار آزاد براى «فقرا» عطیه‏‌اى الهى است. معتقدم که بهترین تضمین براى این‏که همیشه در همه پاتیل‏‌ها مرغى بجوشد و در همه گاراژها یک ماشین پارک شود، این است که تجار بلندپرواز و خطرپذیر بدانند که اگر آستین‏‌ها را بالا بزنند مى‏‌توانند ده مرغ در پاتیل‌شان و ده ماشین در گاراژشان داشته باشند. امنیت «فقیر» تنها به اندازه امنیت «غنى» است». (ص ۱۰۵). نویسنده کمى پیش‏تر در فصل چهارم، این مطلب را دقیق‏‌تر عنوان مى‏‌کند: «ثروتمندترین خانواده‏‌ها بیش‏ترین کمک را به «مستمندان» و ناتوانان کرده‏‌اند. ۱۲۰۰۰ بنیاد خیریه خصوصى وجود دارند که هر ساله صدها میلیون دلار در راه آرمان‏‌هایى که ارزنده مى‏‌دانند هدیه مى‏‌کنند. معروف‏‌ترین آن‏‌ها بنیاد فورد، بنیاد راکفلر، بنیاد کارنگى نیویورک، و بنیاد پ. اسلون است». (ص ۲۰۱)

ادامه فصل سوم به «خطر کمونیسم» در امریکا اختصاص دارد و نویسنده در آن از چهره‏‌هایى خطرناک چون … خانم شرلى مکلین (!!) (هنرپیشه هالیوود نام مى‏‌برد: «خانم مکلین که نیت و صداقتش بى‏‌شک بیش از حد ننگ‏‌آور است یکى از «فعالان» لیبرال هالیوود است. سال‏‌ها در جهان نمایش جزءِ ستایشگران نظام اشتراکى و تحسین‏‌کنندگان رژیم‏‌هاى غیرانسانى کمونیست در سرتاسر دنیا بوده است …» (ص ۱۲۱).

فصل چهارم کتاب با عنوان «ضیافت باشکوه» از مباحث قدیمى راست افراطى در امریکاست که در آن دولت، منبع همه بدبختى‏‌ها توصیف مى‏‌شود زیرا «ضیافتى پرشکوه» یا به اصطلاح ما، «خوانى گسترده» ایجاد مى‏‌کند که همه بیکاران و تن‏‌آسایان را به گرد آن فرا مى‏‌خواند تا در عوض رأى آن‏‌ها را بگیرد. نویسنده اصولاً مفهوم فقر را نمى‏‌پذیرد و بر آن است که فقرا کسانى هستند که به دلیل کمک دولت‏‌ها مایل به کارکردن نیستند؛ بنابراین راه‏‌حل رادیکال او براى از میان بردن بیکارى حقیقتاً خواندنى است:

«من راه‏‌حل حقیقتاً مؤثرى براى بیکارى دارم که آن را در این‏جا مطرح مى‏‌کنم: نظریه اشتغال سریع و کامل؛ خیلى ساده تمام پرداخت‏‌هاى جبرانى بیکارى را متوقف کنید، تمام کسانى که اینک «نمى‏‌توانند کار پیدا کنند» به‏ سرعت برق کار پیدا خواهند کرد». (ص ۱۶۴)

باید توجه داشت که چنین نظریاتى افراطى تقریباً تا حدى زیاد از سوى دولت‏‌هاى ریگان و تاچر پیاده شدند و همین عملکردها بودند که فقر را به‏ شدت در دو کشور مزبور افزایش دادند.

فصول پنجم تا هشتم کتاب به تکرار مباحث قدیمى راست افراطى اختصاص دارند که در آن‏‌ها دخالت دولت در همه زمینه‏‌ها از تجارت گرفته (فصل ۵) تا رفاه عمومى (فصل ۶)، ازجمله آموزش و پرورش (ص ۲۶۳)، نفى شده است.

فصل نهم در واقع شاه‏‌بیت کتاب است و عنوان گویاى «بازپس گرفتن امریکا» را دارد. گویى در واقع امریکا تا آن روز در دست مدیریتى «کمونیستى» بوده است و اکنون «آزاداندیشان» باید آن را پس از تصفیه‏‌هاى لازم در دست بگیرند. این فصل باز هم تکرار مکررات مک‏‌کارتیسم است.

در نهایت هرچند کتاب دولت در آینه واقعیت از این نقطه‏‌نظر که خواننده را با دیدگاه‏‌هاى گرایش راست افراطى امریکا، البته در عامیانه‏‌ترین شکلش، آشنا مى‏‌کند، مى‏‌تواند مفید باشد، اما جاى آن داشت که ناشر یا مترجم محترم زمینه تاریخى انتشار این کتاب؛ یعنى آغاز دهه ۱۹۸۰ میلادى و ریگانیسم را تا اندازه‏‌اى براى خواننده فارسى زبان روشن و دست‏‌کم اندکى به گرایش‏‌هاى مک‏‌کارتیستى کتاب اشاره مى‏‌کردند. این نکته قابل ذکر است که اگر ریگانیسم عمدتاً مبارزه با کمونیسم را هدف خود قرار داده بود، امروز با شکست کامل کمونیسم از لحاظ عملى و نظرى، این ایدئولوژى دیگر جایى در نظریه‏‌پردازى سیاسى اقتصادى و در برنامه‏‌ریزى اجتماعى ندارد. از سوى دیگر، ریگانیسم نیز به‏ مثابه یک نظام برنامه‏‌ریزى و مدیریت اجتماعى با شکست کامل روبه‏رو شد و آخرین نشانه این شکست تغییر رویه بانک جهانى (WB) و صندوق بین‏المللى پول (IMF) بود که از نیمه دهه ۱۹۹۰ رویکردهاى ضددولتى خود را مورد تجدیدنظر کامل قرار دادند؛ به نحوى که امروز در سراسر اروپا و در امریکا از لحاظ اقتصادى گرایش‏‌هاى سیاسى معتدلى بر سر کار هستند که در عین پذیرش نظام سرمایه‏‌دارى بازار، به‏ عنوان کاراترین نظام اقتصادى، معتقد به حفظ دخالت دولت در زمینه‏‌هاى رفاهى، براى جلوگیرى از گسترش فقر و براى تعدیل و توزیع مجدد ثروت‏‌اند، درحالى‏‌که گرایش‏‌هاى افراطى از هر دو سو؛ یعنى چه کمونیست‏‌هاى معتقد به دخالت مطلق دولت، و چه نولیبرال‏‌هاى افراطى معتقد به کناره‏‌گیرى مطلق دولت از حوزه اقتصاد و رفاه اجتماعى، به گرایش‏‌هایى حاشیه‏‌اى و با تأثیر محدود اجتماعى سیاسى بدل شده‏‌اند. در این حال، این پرسش مطرح است که عرضه چنین کتابى براى ارائه شکلى عامیانه از حادترین نمونه‏‌هاى ریگانیسم که به جرأت مى‏‌توان گفت امروز حتى از سوى جناح راست و نظامى‏‌گراى حزب جمهورى‏خواه نیز قابل پذیرش نیست، در قالب سفسطه‏‌هاى ضددموکراتیک و ضدروشنفکرانه، آن هم در کشور ما که در حال شکل دادن به نظام‏‌هاى سیاسى اقتصادى خویش است، تا چه حد مى‏‌تواند مثمر ثمر باشد؟ پاسخ این پرسش را به خوانندگان کتاب وامى‏‌گذاریم.

 

کتاب ماه علوم اجتماعى، ش ۲۷، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، دى ۱۳۷۸.