انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نیروی ویرانگر عشق؛ نقدی بر فیلم انگلستان کوچک

Little England، به کارگردانی Pantelis Voulgaris، محصول یونان و انگلستان، ۲۰۱۳

اگر در تاریخ سینما دو فریاد جگرخراش طنین افکنده باشد یکی در مرغزار گریان آنجلوپلوس است که مادری بر نعش فرزندش در میانۀ جنگ ضجه میزند و دیگری در همین فیلم. آنجا که اُرسا پس از آنکه خبر مرگ دلداده‌اش را در جنگ می‌شنود از اعماق قلب خویش چنان فریادی برمی‌آورد که شهامت ادامۀ تماشای فیلم را به تلاشی سترگ بدل می‌کند. اُورسا با بازی بی‌نظیر پنلوپه تیلیکا،   ابتدا لبخند می‌زند و مخاطب را به این اشتباه می‌اندازد که گویا از مردن اسپیروس-که حالا هم از سر اجبار هم انتقام، با خواهر اُرسا ازدواج کرده – خوشحال است اما ناگاه چشمانش به درخششی در آمیزه‌ای از خشم و اندوه آغشته میشود و دریای آرام پیرامون جزیره را  مواج و مشوش می‌کند.

آندرو، یونان, ۱۹۳۰.  در جهانی که بر آستانۀ جنگ ایستاده است؛ اُرسا و اسپیروس سخت به هم دل بسته‌اند. در غیاب اسپیروس که در حال-و-هوای ناخدا شدن است؛ اُرسا به تحمیل مادر که جز به تضمین‌های مادی نمی‌اندیشد؛ به ازدواج مردی دیگر درمی‌آید. اسپیروس بازمی‌گردد سخت خشمگین و سرخورده. او با موسکا، خواهر اُورسا ازدواج می‌کند. اُورسا پس از سال‌ها پرده‌پوشی، با شنیدن خبر مرگ معشوق ضجه می‌زند و در میان ساکنین محدود جزیره که اکنون از همه‌چیز باخبر هستند صبح‌هنگامی از ماه می، با زندگی بدرود می‌گوید.

عشق چیست جز دعوتی به ترک جهان. اُورسا که بر آبشخور دریا با نور آغاز کرده بود و از قاشقی زنگ‌زده نور می‌نوشید، در انتها نیز سوار بر امواج نورانی عشق برای همیشه می‌رود. عشق، تمامی آدمی را می‌خواهد و می‌بلعد، تمامیت‌خواه است عشق نه آنکه آمیزه‌ای از خوبی‌ها و بدی‌ها باشد همانند این جهان فانی. آفتاب عالم‌تاب، درختانِ پابرجا و گل‌ها و پروانه‌های جزیره از سویی، و جنگ، نیستی، مادری زورگو،  و زد-و-بندهای مادی از دیگرسو. این است این جهان. تلاش ناکام ما برای خلوص و پالودگی تنها یک امکان دارد؛ آن زمانی است که خوش‌‌اقبال باشیم اگر، عاشق می‌شویم. پذیرش دعوت عشق برای زنان که در ارتباطی وثیق‌تر با طبیعتِ این جهان‌اند جان‌فرساتر است بی‌شک، و از همین جهت است که چهرۀ اُورسا رفته‌رفته رنگ می‌بازد آنهنگام که جولان‌گاه عشق می‌شود و این فرسایش وجودی آنچناکه شایع است؛ ربطی به ناکامی یا کامروایی در عشق ندارد. عشق فی‌نفسه مرگبار می‌نماید و به همین جهت، تلاش عاشق برای کامجویی در اسلوب کشندۀ عشق، غریب؛ دلپذیر و نادر است.

میعادگاه عاشقانۀ اُورسا و اسپیروس درست در بطن طبیعت است، و انگاری که زن، در نوسانی است میان دلدادگی به طبیعت و استتار در خرمی زمین با آن ردای سبزی که بر تن کرده، و شعف تنیده در وجود مرد که طالب رفتن و بردن به فراسو است؛ تصمیمی قاطع و جاودانه گرفته بسی راسخ‌تر از تصمیم مادرش که او را به ازدواجی تحمیلی وادار می‌کند.

چیزی در جهان عشق وجود ندارد که این عزیمت جاودانه به فراسو و تعالی را فسخ کند.

اگر عشق برای مردان، مخمصه‌ای وجودی در دوراهی میان حرفه، و خانواده است، برای زنان، گزینشی است میان مادرانگی که حلقۀ وصلی است به جهان ناسوت، و وصال با جهان ناپیدایی که تاریک است و اگر نوری هم درکار باشد کور می‌کند نه اینکه روشنی ببخشد.

عشق، تنها نیرویی است که هم میتواند و هم می‌خواهد تا قدرت بی‌پایان تنیده در تنانگی زنانه را مضمحل کند؛ تنها نیرو. گرچه به اعتراف علم پزشکی، توان تحمل درد از سوی زنان بسی بیشتر از مردان است و این را در فیلم به‌وضوح در اُورسا می‌بینیم که در زیست‌جهان سنتی جزیره از زایمان‌های پی‌درپی خم به ابرو نمی‌آورد اما تن زنان هم در برابر هجمۀ عشق محکوم به نابودی است؛ حتی تن زنان. او در سکانس پایانی فیلم رنگ به رخسار ندارد. اُورسایی که میتوانستید چه در گیسوان سیاه‌اش، چه در چشمان نیلگون‌اش هزاران رنگ را بخوانید؛ اکنون به سفیدی گچ می‌ماند؛ رنگباخته؛ ضعیف و بی‌بنیه؛ آماده برای هجرت همیشگی خویش.

اُورسا با آن چهرۀ هلنی ناب، جایی میان جهان شرق و غرب، در منزلگاهی میان سنت و نوبودگی ایستاده است. در میانۀ میدان، تا از آلودگی‌های این جهان در امان بماند. برای عاشقی که قصد عزیمت کرده، معرکه‌های مدام و همیشگی به پشیزی هم نمی‌ارزد از همین رو است که حتی به جنگ هم وقعی نمی‌نهد یا به خانه یا به پول.

رقص دو خواهر، به وداع اُورسا با خانواده ماننده است. او می‌داند که بایستی برود؛ خواهرش را سخت در آغوش می‌گیرد و لحظاتی طولانی با او می‌رقصد. اُورسا چگونه می‌تواند لب به سخن بگشاید و حالی را تشریح کند که در بسیاری فرهنگها و سرزمین‌ها، مایۀ هزاران سال شعر و شاعری و فلسفه‌بافی را فراهم آورده.

فیلم همانطور که با دریا آغاز کرده بود با دریا هم پایان می‌یابد. دریا، تنها هستیِ شبیه به عشق در جهان خاکی.