انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

عدول از اصل وفاداری؛ نگاهی به فیلم «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی»

ساختۀ فیلیپ کافمن Philip Kaufman، محصول آمریکا، سال ساخت: ۱۹۸۸

تا جایی که به یک اقتباس ادبی بازمی‌گردد؛ بیننده غالبا و در وهلۀ نخست و به تبعیت از اصل وفاداری، به میزان انطباق فیلم با رمان توجه کرده و قدر و منزلت اثر را در چنین انطباقی جستجو می‌کند؛ فرایندی که فیلم را به مثابۀ یک اثر مستقل، از دایرۀ ارزش و اعتباری فی‌نفسه به بیرون پرتاب می‌کند. سبکی تحمل‌ناپذیر هستی به کارگردانی کافمن از این حیث چندان ارتباطی با رمان کوندرا ندارد اما واجد ادبیت خاص خود است. فیلمی که ورای بازی‌ هیستریک ژولیت بینوش، و هنرنمایی بی‌بدیل دنیل دی لویز با آن نگاه‌های خیرۀ فریبنده، سفر روحیِ جراحی لیبرتین را از فضای مفرح بهار پراگ تا قفسی به نام عشق پی می‌گیرد.

دست‌کم آن است که توماسِ جراح، یوغ زندگی عاشقانه را به سوسیالیزمِ واقعا موجود برژنف که از لولۀ تانک‌های تی ۵۴ بیرون می‌آید ترجیح می‌دهد. فیلم جا را برای تفسیر و تعبیرهای ولنگ‌وباز بیننده باز می‌گذارد؛ از یک کاماسوترای اسلاو بگیرید تا استعاره‌ای بر اختناق پردۀ آهنین، فشردگی و سنگینی عشق و نیز فیتیشیزم تنیده در لیبرتانیزم.

در یک نگاه کلی اما، می‌توان چنین مدعی شد یا چنین فرض کرد، که نمونۀ آرمانی آن سبکی از زندگی که پراگ‌نشینان، چندماهی در فاصلۀ میان زمام‌داری نووتنی و دوبچک آزمونش کردند؛ گذران سرخوشانۀ زندگی در بارها و کاباره‌ها، موسیقی، رقص و کتاب و کام‌جویی‌های بی‌وقفه؛ همانقدر بخشی از زندگی (در چکسلواکی) بوده، که چسبیدن به عشق و ازدواجی روتین در بطن یک رژیم استانیلیستی. در بهار پراگ هم می‌توان کلیسا و خطبۀ عقدش را با آوردن یک خوکچه به مراسم ازدواج به سخره گرفت، و هم می‌توان، زن در کسوت فم‌فاتال را در جریان یک زناشویی متعارف تحت رژیمی خودکامه به باد فراموشی سپرد.

سابینا – معشوقۀ توماس- با هنرنمایی لنا اُلین، نماد، رهایی معذب و دلواپس بهار پراگ است. او هنر و زندگی را ازهم گسیخته و نامنسجم می‌بیند و هنرش را روی تَرک‌ها و شکاف‌های خُرده‌های یک آینۀ شکسته خلق می‌کند و ترزا راهی ست به‌سوی عشق ویرانگر با تمامی توان‌ها و ضعف‌هایش. اینها – ترزا و سابینا- هر دو، قطب‌های متضاد زندگی‌اند آنگونه که می‌شناسیم‌‌اش و تعریف‌اش می‌کنیم. توماس چونان بند‌بازی ماهر و ناچار میان این دو قطب نوسان می‌کند، میان عشق به قدرت و قدرت عشق.

توماس، آرکتایپ «مردانگی چونان یک مخمصه» است. مخمصه‌ای به نام مسیر زندگی.

در این میانه اما، سرکوب بهار پراگ و له‌شدنِ آزادی زیر زنجیرها و چکمه‌های تانک‌ها و پوتین‌های پیمان ورشو، هر چیزی می‌تواند باشد جز زندگی. استثنایی ست بر قاعدۀ زندگی. انجماد زندگی در برهه‌ای از تاریخ، گاه کوتاه گاه طولانی، گاه چون یک کسالت سرپایی و گاه چون یک ناخوشی مزمن و مهلک.

با سرکوب بهار پراگ و آغاز دوران موسوم به «عادی‌سازی» ، هزاران نفر دستگیر، تبعید یا به اردوگاه‌های بازآموزی فرستاده شدند؛ آنجا که نه از لیبرتنیزم خبری بوده نه از عشق.

اگر زندگی آنگونه که توماس تجربه‌اش می‌کند واجد سبکیِ تحمل‌ناپذیری ست، کیست که از سنگینی بسیار تحمل‌ناپذیری که سوسیالیزم‌های واقعا موجودِ بلوک شرق بر گردۀ میلیون‌ها انسانِ بی‌گناه گذاشتند چیزی نداند یا نخوانده باشد یا تجربه نکرده باشد.

سابینا، تصمیم می‌گیرد تا آزادی هنرمندانۀ خود را در آمریکا پی بگیرد. توماس و ترزا در سانحۀ رانندگی می‌میرند و بلوک شرق تا سال‌ها، پشت پردۀ آهنین سر میکند.

زندگی هر طور و به هر شکل که زیسته شود، به قولی، هیچ عقیده و مرامی ارزش آن را ندارد که در این چندصباح عمر، دودستی بدان بچسبیم؛ حتی سوسیالیسم با چهره‌ای انسانی.

هم اثر جاودانۀ کوندرا و هم ساختۀ کافمن، حکایت دشواریِ وظیفۀ زندگی و باری ست که بر دوشمان می‌گذارد.