ویژگی زیباییشناسی فاشیستی در نقاشی و مجسمهسازی، تضاد و تعارض آشکار و سرسختانۀ آن با مدرنیتۀ هنری است. از اینرو درک آن جز با توصیف و تحلیل این مدرنیته ممکن نیست. قرن بیستم با سه حرکت بزرگ هنری آغاز شد که هریک از آنها سرنوشتی دیگرگون و رابطهای متفاوت با فاشیسم داشت. فوویسم در فرانسه، فوتوریسم در ایتالیا و اکسپرسیونیسم در آلمان. شناخت این سه حرکت، ضد الگوی هنر فاشیستی را به ما میشناساند: فاشیسم بهمثابه واکنشی در برابر مدرنیسم، تصویری واژگون از آن حرکتهاست.
فوویسم
نوشتههای مرتبط
نمایشگاه سالانۀ نقاشی پاریس در پاییز ۱۹۰۵ سروصدای زیادی بهپا کرد. تابلوهای یکی از تالارها چنان نقادان هنری را به خشم آورد که تالار را «قفس حیوانات وحشی» نام دادند. فوویسم با رنگهای زنده و تحریکآمیز، با طراحی ساده و بیتکلف خود پا به عرصۀ وجود گذاشته بود. ماتیس، دورن، ولامنک، مارکه، براک، واندونگن و کاموان نامهایی بودند کموبیش ناشناس که با ویژگیهایی کموبیش مبهم به یکدیگر پیوند میخوردند. (۱) سادگی طرح و خطوط، غیرواقعگرایی رنگ و طراحی، حذف پرسپکتیو و خشونتِ رنگآمیزی در نقاشی ماتیس؛ طراحی با خطوط کوتاه و نامتقارن و حذف جزئیات در نقاشی مارکه، تأکید بر رنگها و تلاش برای انتقال احساس از خلال آنها در نقاشی دورن؛ گریز از واقعیت در رنگهای ولامنک؛ استفادۀ محتاطانه از رنگها و از پرسپکتیو در نقاشی کاموان؛ گرایش اکسپرسیونیستی، طراحی کاریکاتوروار و رنگهای تصنعی در نقاشی واندونگن؛ و سرانجام گریز از پرسپکتیو و تأکید بر گسترۀ رنگهای خام در نقاشی براک، همگی گویای تمایلی فزاینده به ستیز با کلاسیکگرایی و تلاش برای استیلا و تثبیت نقاشی مدرن بودند.
فوویسم در نقاشی دنبالۀ منطقی حرکتی بود که سی سال پیش از آن آغاز شده بود. نقاشی قرن بیستم در واقع در نخستین نمایشگاه آثار امپرسیونیستها که به صورتی غیررسمی در ۱۸۷۴ برگزار شد، اعلام وجود کرده بود. (۲)
قرن نوزده که با سالهای نخستین انقلاب فرانسه و مدرنیتۀ سیاسی آغاز شده بود با رودررویی سهمگین کلاسیکگرایی از یکسو و امپرسیونیسم از سوی دیگر، پایان میگرفت. کلاسیکگرایی یک الگوی عالی داشت: هنر یونان باستان و رم. زیبایی در نظر نقاشان کلاسیکگرا، آموزنده و اخلاقی بود و نیاز به زبانی داشت با قواعدی از پیش ساخته شده. زیبایی در نظر آنان نمیتوانست معنایی جز اشرافیت و کمال داشته باشد. کلاسیکگرایان ایده (مثال افلاطونی و صورت ارسطویی) را والاتر از واقعیت (روزمرگی) قرار میدادند و بر آن بودند که «سبک»، رسالت والای هنرمند در اصلاح واقعیت از خلالِ هنر خویش است. نتیجه آنکه، کلاسیکگرایی با محافظهکاری و ثباتجویی سیاسیای هماهنگی داشت که انقلاب فرانسه مغشوشش کرده بود.
برجستهترین نمایندۀ هنر کلاسیکگرا در این زمان، نقاش فرانسوی انگر بود که در هنر خویش، بالاترین ارزش را به انتخاب موضوع کار در تاریخ و اسطوره یا در دین و ایمان، به آموزش و توصیف و به اخلاق میداد و در سبک، بالاترین برجستگی هنری را در مفهوم «خط» میدید. خطوطی روشن و دقیق بر زمینهای تیره یا خنثی که در برابر مرکزیت موضوع به پشت پرده میرفتند. انگر اصرار داشت که هرگز از رنگهای گرم، رنگهایی که «ضدتاریخی»شان میدانست، استفاده نکند. (۳)
در برابر انگر، دولاکروا مثالی برجسته و استثنایی بود. او در آثار خود به سراغ موضوعهایی در واقعیت روزمره یا در تاریخ، به سراغ حوادث معاصر میرفت. دولاکروا بیشتر به بیان احساسها ولو ضداخلاقی، به بیان واقعیت در پیشپاافتادهترین اشکالش میپرداخت و در برابر «خط» کلاسیکگرایان، مفهوم مدرن خود از «رنگ» را پیش مینهاد. رنگ چنان برجسته میشد که خطوط را محو میکرد. حدود دیگر مشخص نبودند و زمینه بهتدریج چنان پیش میآمد و خود را به تماشاگر مینمایاند که اهمیتی درخور موضوع مییافت.
اگر خواسته باشیم درکنار دولاکروا، از نقاش دیگری نیز در همین حال و هوا و در همین قرن نام ببریم بیشک باید به کوربه اشاره کنیم که از بنیانگذاران اصلی مکتب رئالیسم (واقعگرایی) بود. کاری را که دومیه در حکاکی و کاریکاتور به اوج خود رساند، کوربه درنقاشی با گرایش روشنی که به موضوعهای روزمره و شخصیتهای مردمی داشت آغاز کرد و به همین دلیل از سوی آکادمی طرد گردید. با این وصف کوربه در تکنیک خود بسیار سنتیتر از موضوعهای کار خود بود و از این لحاظ بیشتر در راستای کار انگر قرار میگرفت تا دولاکروا و این خود یکی از دلایلی بود که در پایان عمر، او را به آکادمیسم و دنبالهروی از کلاسیکگرایی بازگرداند. اما، رئالیسم کوربه بود که نخستین پیشگامان امپرسیونیسم، مونه و مانه را بهسوی این سبک کشاند.
تضاد اساسی در این قرن، تضاد میان انگر و دولاکروا بود که ریشۀ آن به قرن هفده و به تقابل میان محافظهکاری آکادمیستی پوسنیستها در دفاعشان از اولویت طراحی و پیشتازی روبنیستها در اهمیتدادنشان به رنگ میرسید. این تضاد بهصورتی متداوم تا قرن بیستم ادامه یافت و در واقع به رودررویی شکل و محتوا و از آنهم بیشتر، تضاد دو مفهوم «برون» و «درون» انجامید که در تحلیل فاشیسم بارها به آن اشاره کردیم.
نقاشی مدرن چهرهای تازه بود. چهرهای انقلابی و زادۀ انقلاب. در نقاشی کلاسیک موضوع، پیوندی بود استعلایی میان نقاش و یک متافیزیک الهی یا اساطیری. اما در نقاشی مدرن موضوع پیوندی است میان قاش و تماشاگر. نقاش کلاسیک درکارگاه خویش همچون در معبدی گوشۀ عزلت میگرفت و در ذهن خویش از خلال اسطورهها و افسانههای دینی ـ تاریخی به جستوجوی پروردگارش مینشست. میپنداشت ارسطو برحق بود که ویژگی انسان را در قدرت تقلید او دانسته است. آفرینش هنری در ذهن او تقلیدی بود از عمل الهی، حرکتی به قصد نزدیکی با ذات تعالی. نقاش کلاسیک هنر خود را تردستی ظریفی میپنداشت که باید با بالاترین وسواسها و با والاترین الگوها انجام میگرفت: وسواس پروردگار به هنگام آفرینش انسان و الگو و تصویری برگرفته از آفرینندۀ یکتا، همچون او در خلق آدم. اما نقاش مدرن، ابزارهای خود را بر دوش میگذارد، بیرون میآید، میان طبیعت مینشیند و هرآنچه پیش روی خود میبیند بیتکلف و آزادانه به قلممویی میسپارد که بوالهوسانه در رنگها فرومیرود و ناخودآگاه نقاش را بر بوم نقاشی مینشاند. موضوع بر پرده مینشیند و از این لحظه آزاد است. آزاد است تا چارچوب تنگ تابلو را ترک کند و خودسرانه در اندیشۀ تماشاگر قدم گذارد و هربار با شکل تازۀ خود احساسهایی تازه برانگیزد. نقاشی مدرن در «نگاه» خلاصه میشود، نگاهی که تماشاگر بر موضوع میاندازد و شکل و محتوای موضوع را تعیین میکند. (۴)
امپرسیونیسم به فاصلۀ دو دهه، به نوامپرسیونیسم و پساامپرسیونیسم دامن زد. دیویزیونیسم (تجزیهکاری) یعنی تجزیۀ رنگ و طرح به تکیههایی مجزا بر تابلو که تنها در نگاه و در ذهن تماشاگر چهرۀ واقعی خود را مینمایاندند، تکنیکی بود که بهویژه با سورا پاگرفت. سورا خود این روش را نور ـ رنگگرایی مینامید زیرا هدف از آن افزایش روشنایی با استفاده از همجواری نقاط رنگی، بهجای درآمیختن آنها با یکدیگر بود. بعدها، سبک سورا از سوی سینیاک و پوانتیلیسم (نقطهچینکاری) او تقویت شد و ادامه یافت و نوامپرسیونیسم را بدل به یکی از سرچشمههای اکسپرسیونیسم نمود. (۵)
ون گوگ، گوگن و تولوز لوترک نمایندگان تداوم هنر امپرسیونیستی بودند که همگی با آثار خود در برابر سنت کلاسیکگرا قرار میگرفتند. ون گوگ ابایی نداشت که رنگهای طبیعت را به خواست و ارادۀ خود دیگرگون کند تا احساس درونی خویش را به تابلو منتقل نماید، گوگن با تصویرکردن زیبایی زنان نیمهبرهنۀ سیاهپوست و انسانهای «بدوی» به تمدن اروپایی دهنکجی میکرد، و لوترک موضوع کار خود را در بدنامترین محلات پاریس میجُست و زنان بدکاره و مردان هره را بر تابلوهای خویش تصویر میکرد. تأثیر این نقاشان در زایش حرکت اکسپرسیونیستی تعیینکننده بود و الگوی هنری که آنان عرضه میکردند بهترین شاخص برای سنجش «هنر منحط» در نظر فاشیسم بهحساب میآمد.
امپرسیونیسم در ادامۀ خویش در فرانسه به دو مکتب نقاشی دیگر کشید که هر دو آماج حملات شدید ایدئولوژیک فاشیسم و ضدالگوی هنری آن بودند: کوبیسم و سوررئالیسم.
کوبیسم در آن واحد ادامه و گسستی بود از امپرسیونیسم که از خلال هنر بدوی و هنر سیاهپوستان به آن پیوند میخورد. سزان بهترین و گویاترین مظهر این تداوم و گسستگی بود. کوبیسم در تداومِ امپرسیونیسم بود زیرا در جدایی از اصل «بازنمایی» از آن پیشی گرفته بود. ارتباط کوبیسم با واقعیت، ارتباطی معنوی بود و نه بازتابی. اما کوبیسم گسستی از امپرسیونیسم هم بود. نقاش امپرسیونیست بهقول کان وایلر (۶)تصویری فرّار، مقطعی و گذرا از واقعیت را آنطور که در یک لحظه احساس کرده بود، بر تابلو میآورد. اگر از دوردست بر خانهای نگاه میکرد، سقف آنرا جز با لکه رنگی نمینمایاند و تازه رنگها نیز؛ مُهر فضا، سایهروشنها و هوا را بر خود داشتند و در تابلو از اصل خویش فاصله میگرفتند. اما نقاش کوبیست، واقعیت را در نگرش هندسی و تجزیهگرای خود آنطور احساس میکند که هست و سقف خانۀ دوردست، اگر دیده نشود، باز هم با خطوطی هندسی و شکستگیهایی دقیق نمایانده میشود و رنگها بیتوجه به تأثیر فضا و مکان با ویژگیها و جلای واقعیشان بازنمایانده میشوند. اما باید توجه داشت که هندسۀ کوبیستی، هندسهای برخاسته از احساس هنرمند است و در تضادی روشن با هندسۀ طبیعی و مثالوار هنر کلاسیک قرار دارد. هندسۀ کوبیستی آشکارا و به شیوهای تحریکآمیزبه جنگ زیبایی ارسطویی میرود. «دوشیزگان آوینیون» پیکاسو شاید بهترین مثال در این معنی باشد. (۷)
در کنار کوبیسم و شاید کمی پیش از آن حرکتی دیگر نیز در اروپای ابتدای قرن آغاز شده بود: سوررئالیسم، که در اصل حرکتی ادبی بود. آندره بروتون و فیلیپ سوپو تحت تأثیر فرویدیسم مفهو نوشتار اتوماتیک را بهوجود آوردند. منظور آن بود که نویسنده با سرعتی که به فرآیند آفرینش هنری میدهد باید بتواند تمام مهارهای خودآگاه را از «منِ» ذهن خویش بردارد تا «منِ برتر» آزاد از قیدوبندهای منطق، اخلاق، سنت و قانون خود را به بیان آورد. (۸) سوررئالیسم در نقاشی از منطق واقعگرای امپرسیونیستی دور شد اما تعارض نسبت به کلاسیکگرایی را به اوج خود رساند. در اینجا دیگر نه موضوع و نه سبک هیچکدام قرابتی با الگوهای اسطورهای ـ دینی نداشتند و بهزودی حتا به موجی ضداساطیری ـ سنتی نیز دامن زدند. گرایش ضدکلیسایی بروتون که از شمارۀ سوم گاهنامۀ «انقلاب سوررئالیستی» در آوریل ۱۹۲۵، جنگ با کلیسا را با نامهای سرگشاده خطاب به پاپ شروع کرد، در اشعار پره، در عکسهای مَنری، در سینمای بونوئل و در نقاشی ماکس ارنست و سالوادور دالی که بارها جنجال آفریدند، به اوج خود رسید. این گرایش در سوررئالیسم ناشی از پیشینۀ دادائیستی آن بود. دادائیسم در واقع حرکتی نیهیلیستی و ضدارزشی و عکسالعملی تند و خشونتآمیز بود که هنرمندان نسبت به کلیۀ سنتها و ارزشهای کهنۀ اجتماعی نشان میدادند، همان ارزشهایی که در کشتار جنگ جهانی اول خود را نمایانده بودند. (۹)
نکتۀ آخر آنکه سوررئالیسم بهرغم، و شاید به دلیل آنکه، از آغاز تحت تأثیر رمانتیسم آلمانی بود، همواره رنگی ضدفاشیست و انقلابی داشت و در نمایشگاه «هنر منحط» (مونیخ ۱۹۳۷) بخش بزرگی به آثار سوررئالیستها اختصاص داشت. به همین دلیل با رویکارآمدن نازیها، نقاشانی چون ارنست و بهویژه هانس بلمر که در اروتیسم خشونتبار آثارش دقیقاً در نقطۀ مقابل ریاکاری اخلاقگرایانه فاشیستی قرار داشت، مجبور به فرار از آلمان شدند.
ادامه دارد…
