«آمارکورد[۱]» کمدی-درامی[۲] از فدریکو فلینی، فیلمنامهنویس و کارگردان نامور و محبوب ایتالیایی، ساخته ۱۹۷۳ و برنده اسکار فیلم غیرانگلیسی زبان است. واژه آمارکورد، ریشه در کلمه لاتین Ricordo (به معنی خاطره) دارد که متضمن خاطرات دلپذیر و روزگار خوش گذشته است. گویی همانطور که از نام فیلم برمیآید، فلینی در این فیلم به یادآوری و مرور گذشته در زادگاهش ریمینی[۳] پرداخته است. از دیدِ من در فضای فانتزی فیلم، همه شخصیتها بازنمایی اغراقشدهای دارند که شاید نه تنها به سبک فیلمسازی فلینی برمیگردد، بلکه تأثیرپذیرفته از انعکاس خاطراتِ نوجوانی است که در مواجههاش با جهان، ادراکِ متفاوت و عمیقتری از اجزای آن دارد. در برخی روابط و سکانسها، مانند هیجانات پسر نوجوان در ارتباط با زنان زیبا یا سکانس رونمایی از تصویر موسولینی در شهر، مخاطب این ویژگی را به وضوح خواهد یافت. این طور به نظر می رسد فلینی عامدانه خواسته با همان رنگ و بوی فاشیستی آن سالها همهچیز را با شدت هرچه تمامتر به بیننده نشان دهد.
فیلم با قابی زیبا آغاز میشود که قاصدکها تمامی شهر را در برگرفتهاند. «هنگامی که قاصدکها میآیند، زمستان سرانجام پیش پای بهار به پایان میرسد.» این را مردمی تکرار میکنند که به قاصدکها و حرکت مسحورکنندهشان در آسمان چشم دوختهاند. هرکس میکوشد یکی از دانههای قاصدک را به چنگ آورد و سهمی از آن داشته باشد. گویی این دانهها هر کدام شادمانی و نیکبختی برای مردمان به ارمغان میآورند. شاید هم اشاره به این نکته دارد که جهان هنوز زیباست و ارزش زیستن دارد. این قابِ زیبا البته نمودی از رویاهایی است که ناخواسته و ناطلبیده در ذهن شناور میشوند و دوباره به شیوهای رازآلود از ذهنمان میگریزند، باز آفرینی صحنههای زیبا، روابط گرم و دلنشین انسانی، در کنار همه کاستیها و نگاه انتقادی فلینی به جامعه بشری که در فیلم صورت طنز به خود گرفته، یعنی همه آنچه ما در این فیلم میبینیم همین است؛ خاطراتی که آگاهانه یا ناخوداگاه در ذهن فیلمساز جریان یافتهاند و بر پرده نقرهای نقش بستهاند. در عین حال گویا وی خواسته ادای دینی به دورانی که پشت سر گذاشته کرده باشد، بدون آن که به دام کلیشهای و معمولِ تأسفهای نوستالژیک افتاده باشد. در دقایق آغازین، آیینی کهن را به تصویر میکشد تا جشن خیابانی محلی در قاب سینما ماندگار شود. اهالی وسایل کهنه و کاه و چوب را در میدان شهر روی هم انباشتهاند. پیکرکی که نماد ننه سرماست را در بالای آن قرار داده میسوزانند تا سرما و زمستان برود و بهار بیاید. در ادامه اما در توضیح و معرفیِ آن سرزمین، فیلمساز، جسورانه و شوخطبعانه فرم روایت متفاوتی را به موازات داستان فیلم، به آن اضافه میکند. بعد از سکانس جشن شبانه خیابانی، مرد میانسالی بی مقدمه رو به دوربین شروع به ادای توضیحاتی در مورد تاریخ سرزمین کرده که رشته سخنش با بیتوجهی و تمسخر اهالی از هم میگسلد. او که با قهر حرفش را تمام میکند، گویا قرار است دانای کلِ روایت باشد و تا انتهای داستان به ظهور گاه و بیگاه و ارائه توضیحات ادامه میدهد.
نوشتههای مرتبط
داستان فیلم که با مردم شهر شروع شده، کمی بعد روی خانوادهای متمرکز میشود که پسر جوانی به نام تیتا دارند. فیلمساز برای به تصویر کشیدن خاطراتش، ما را در مدرسه، خانه و خیابان با تیتا و دوستانش همراه میکند و در عین حال به بازنمایی شرایط اجتماعی و سیاسی کشور نیز میپردازد. داستان در دهه ۳۰ میلادی، همزمان با خیزش فاشیستها و حکومتهای تمامیتخواه میگذرد؛ روزگاری که در چشم مردمان، موسولینی منجی است و شخصیتی محبوب و دلخواه ملت. این موضوع را در نمایشی که در شهر برپا میشود، و نیز شور و هیجان مردم برای موسولینی میتوان به وضوح دید. جالب آنکه این نمایش به طرز عجیبی احمقانه مینماید، و نمود احمقانهبودنش در لحظهای است که تصویر موسولینی آراسته به گلها و تشریفات به نمایش در میآید، در مردمی که سفیهانه به آنچه که امیدوارکننده نیست، دل بستهاند. با مشاهده رفتار افراد در خانواده تیتا میتوان دید که ساختار خانواده هم تفاوت چندانی با جامعه ندارد. گویا در ابعاد کوچکتری، مشابه همان جامعه فاشیستی است. حال آیا فاشیسم برآمده از امثال این خانواده است یا محصول آن، سوال پیچیدهای است که دههها اندیشمندان علوم اجتماعی را به خود مشغول داشته است.
نکته دیگر، صحنه اعتراف نزد کشیش در کلیسا است که تیتا و دوستانش به همین منظور به آنجا رفتهاند. کشیش را میبینیم که در میانه اعترافِ تیتا، حواسش پی چیدمان محراب است. تیتا هم هنگام اعتراف به کشیش دروغ میگوید و پس از مراسم اعتراف در کلیسا هیچ چیز تغییر نمیکند. گویی کلیسا هیچ کارکردی ندارد، تنها عادتی خانوادگی است و نمایشی تکراری است برای مردمان تحت استیلای فاشیسم.
عناصر سورئال نیز در آمارکورد قابل توجهند. شاید یکی از زیباترین و شگفتترین سکانسهایش آنجاست که مهی پُرمایه و متراکم شهر را فراگرفته است. پدربزرگ تیتا از خانه بیرون میزند و با خود گفتگو میکند؛ گفتگویی بهشدت عجیب. «عجب مه سنگینی! آخرین بار بیستودو سال پیش یک مه این شکلی دیده بودم، چرا هیچکس نیست، انگار همهکس و همهچیز گم شدهاند. اگر مرگ اینطوری باشه دیگه نمیخوام به اون فکر کنم». همان موقع برادر کوچک تیتا که میخواهد به مدرسه برود، در مهی سنگین فرو میرود و ناگهان با گاو سپید شاخدار عجیبی روبرو میشود. گویی همه اینها در رویایی شگرف و شگفت روی داده است. و در پایان صحنه، رقص تیتا و دوستانش در آن مه انبوه نمایشی جادویی رقم میزند.
سرانجام، زمستان فرا میرسد. برفی گران بر تن شهر نشسته و در همان سرما میراندا، مادر تیتا، میمیرد. با مرگ میراندا انگار تمام شهر اندوهگین میشوند. اما از آنجایی که در زندگی هیچ اندوهی پایدار نیست برای این شهر و مردمان عجیبش هم پایدار نخواهد بود. فیلم به نقطه آغازین باز میگردد. دیگر بار آسمان از قاصدکها انباشته میشود که بهاران را نوید میدهند. دختر دلربای شهر،گرادیسکا، که در جایی از فیلم گفته بود: «من همیشه امیدوار بودم، اما هیچ چیزی رخ نداد»! بارها از آرزویش برای تغییرِ زندگی حرف زده بود و اذعان داشته که دلش میخواهد خانوادهای داشته باشد. در پایان فیلم، گرادیسکای زیبا ازدواج میکند و فیلم در این یادآوری رویاگونه به پایان میرسد.
[۱] Amarcord
[۲] کمدی-درام: (یا اصطلاحا دِرامِدی که ترکیب درام کمدی است.) یا تراژیکمدی، نوع محبوبی از کمدی که عناصری از تراژدی و کمدی را درهممیآمیزد. در تراژیکمدی اغلب شخصیتهای دراماتیک در موقعیتهایی کمدی قرار میگیرند. جان فلچر، منتقد و نمایشنامهنویس، در سال ۱۶۰۸ معتقد بود که تراژیکمدی کاملاً تراژدی نیست، زیرا شخصیتهای آن نمیمیرند و نمایشنامه را پایانی اندوهبار نیست. با این همه، وضعیت به مرگ و نومیدی نزدیک میشود، که آن را متفاوت از کمدی میکند. به این معنا، در یک کمدی-دراما، یک شخصیت دراماتیک در نهایت به سوی بهبود میرود. تراژیکمدی در سدههای ۱۶ و ۱۷ محبوب شد، زمانی که نمایشنامهنویسانی مانند شکسپیر شروع به معرفی موقعیتها و شخصیتهای کمدی در دراماها کردند. در سده بیستم، نمایش «صندلیها» نوشته اوژن یونسکو، نمونهای آشکار از این است که چگونه تراژدی میتواند با شوخیهای خندهدار همراه باشد. امروزه، کمدی-دراماها محبوب و رایج هستند.
(برگرفته از این نشانی: https://study.com/learn/lesson/comedy-types-history.html )
[۳] Rimini