شما ارتباط کلامی و غیرکلامی را از هم منفک ساختید. میدانیم که ارتباط کلامی با مسئلۀ قدرت آمیخته است. یعنی بخش عمدهای از اقتدار به کمک زبان درونی شده و انتقال پیدا میکند. حال مسئله این است که خود بدن چطور؟ من یاد داستانی از کافکا میافتم جایی که قهرمان جوان در تضاد با پدر خود قرار دارد و بعد به هنگام بیماری پدر روانداز او را بهطور کامل بر روی وی میکشد و به نوعی جسم او را که نماد قدرت بوده است، حذف میکند و جایی دیگر باز از آثار کافکا دستگاه شکنجه را به عنوان نماد قدرت در غلبه بر جسم میبینیم. حال با توجه به اینکه مباحث زیادی وجود دارد مثل بحث انضباط جنسی که فوکو مطرح میکند، رژیم حقیقت و کنترل بدن، من سؤالم این است که بدن تا چه حد موضوع قدرت است. البته متنهای بسیار قدیمی داریم مثل شایست ناشایست، ارداویرافنامه، و…. که همۀ اینها مهار بدن را نشان میدهند، اینکه زن دشتان نباید از کنار آتش بگذرد، اینکه باید در مکانی خاص و در شرایطی ویژه محدود بماند، شما به مالینوفسکی اشاره کردید، مالینوفسکی در تعریف تابو به نظریه جادو اشاره میکند و آن را با مانا بسیار مرتبط میداند، قدرت پنهانی که نظم را شکل میدهد، و باز فکر کنم داگلاس هم همین را میگوید یعنی تابو نظم را از بینظمی جدا میکند و قدرت را ابقا مینماید. من پرسشم از شما این است که بدن تا چه حد موضوع قدرت است. و آیا بدن که مضمون اصلی یا یکی از مضامین اصلی تابوست (خوردن، آشامیدن، آمیختن، و…) عنصری است که نظم کیهانی و نظم اجتماعی را با تولید معانی متفاوت با معنای دلخواه قدرت تهدید میکند؟ یعنی بدن نماد طبیعت است و قدرت به کمک مهار آن خود را ابقا و احیا میکند؟ و اصولاً آیا غیر از ارتباط کلامی که متأثر از ساختار قدرت است، ارتباط غیرکلامی هم که مرکزش باید بدن باشد و آنطور که شما توصیف کردید آیا متأثر از قدرت و ساختار آن هست؟ از طرف دیگر است که با ظهور ارتباط کلامی، قابلیت افسانهای بدن کم میشود، اما در فضای آیینی به گمان بدن همچنان یک نماد یا نشانه میماند و از قضا در این فضا یا قدرت تابو و توتم مناسبت مییابد.
بیشک بحث قدرت محوریت خود را در کالبد پیدا میکند، اما نباید تصور کرد که مسئله کنترل کالبدی از طریق قدرت با زبان شروع شود. این به نظر ما یک تصور نادرست است. چون همانطور که گفتیم سرگذشت انسان، سرگذشت خیلی طولانیتری از تاریخ زبان است و ما میدانیم که مسئلۀ قدرت خیلی سریع در جوامع انسانی ظاهر میشود. چرا؟ در این مورد ما یک پاسخ خیلی روشن داریم: میدانید که انسانهای ابتدایی گردآورنده و شکارچی بودند، اما آنها شکارچیهای ضعیفی به شمار میآمدند. میدانیم که این انسانها، انسانهایی بودند که در ابتدا حتی شکارچی نبودند بلکه بیشتر گیاهخوار یا لاشهخوار به حساب میآمدند، یعنی در جایی که دیگر شکارچیهای قوی شکار میکردند، لاشههای باقیمانده را مصرف میکردند، البته بخشهای قابل مصرفشان (مثل محتویات روده را). اما در طول دوران پارینهسنگی تا دوران نوسنگی از انسان ماهر (homo habilis) تا انسان اندیشمند اندیشمند(homo sapiens sapiens)ما مشاهده میکنیم که این انسان ضعیف و این شکارچی ناتوان به یک شکارچی بسیار قوی تبدیل میشود و یکی از مهمترین دلایل این تغییر ابزارسازی انسان است و ابزارسازی را باید در واقع تقویت، بازسازی و تداوم کالبد دانست. بدین ترتیب برای اولین بار انسان به تنها موجودی تبدیل میشود که موجودات بسیار بزرگتری از خود را شکار میکند. اما علت دیگر این تغییر وضعیت در انسان آن است که انسان برای نخستین بار و به صورتی منحصر به فرد در میان سایر جانوران شروع به انجام شکار دسته جمعی میکند. ما هیچ شکارچی دیگری نداریم که جمعی شکار کند، شکار در نزد سایر جانوران شکل فردی دارد، یعنی یک شکارچی میرود و شکار میکند اما توزیع شکار میتواند برای جمع باشد. انسان اولین موجودی است که جمعی شکار میکند و جمعی هم شکار خود را توزیع میکند به همین دلیل نیز به ناچار پای قدرت به میان کشیده میشود. ما به هیچ وجه نمیتوانیم تصور کنیم که یک شکار جمعی بدون وجود اقتدار(autority)بتواند رقم بخورد. چرا که هر نوع نظمی که شکل پیچیده داشته باشد با نیاز به سازماندهی و بنابراین اقتدار همراه است. یعنی انجام شکار جمعی و بعد توزیع آن، مسلماً احتیاج به دخالت قدرت دارد. بنابراین قدرت بسیار پیش از ساختارهای زبانی وجود داشته است. و پیش از آن در مباحث سیاسی که به منشأ قدرت میپردازد، برای نمونه در اشکالی همچون رییس سالاریهای اولیه و اقوام ابتدایی جستوجو میشود. یعنی ما با شکلی از قدرت روبرو بودهایم که به نوعی بدون به وجود آمدن نهادهای قدرت، خود را در قوانین شکار اعمال میکرد. این شکل از قدرت که بر پایۀ مطالعات رفتارشناسی حیوانی – شاید – در نزد حیوانات هم دیده شود، یک قدرت کاملاً و مستقیماً کالبدی است. یعنی کالبدهایی که کالبدهای دیگر را کنترل میکنند و برای این کار طرق و شیوههای خاص دارند. در واقع کالبدهایی که میتوانند سیستم داخلی یک کالبد دیگر را از کار بیندازند و این سیستم را به کالبد قدرت منتقل کنند. ما کالبدی داریم که درونمان دارای یک سیستم عصبی دستوردهنده است. این سیستم عصبی دستوردهنده کل کالبد و به خصوص حرکات ماهیچهای را کنترل میکند و به اندامها دستور حرکت در جهت خاصی را میدهد یا جهشهای ماهیچهای و انقباض و انبساط ماهیچهای ایجاد میکند. انسان را به حرکت در میآورد و … این کنترل دستگاه در مغز است و ما امروز حتی جای آن را هم به خوبی میدانیم و دریافتهایم که اگر محل خاصی از مغز ضربه بخورد، ممکن است بخشی از بدن توان حرکت خود را از دست بدهد، چرا که دستور ماهیچهای را از داخل آن کالبد به خود منتقل میکند یعنی کسی دستور میدهد و کسی اجرا میکند. فرض کنید کالبد الف به کالبد ب دستور میدهد که دستت را بلند کن، و کالبد ب دستش را بلند میکند. در اینجا کالبد الف خود را جایگزین سیستم عصبی و ارگانیک کالبد ب کرده است. امروز این برای ما کاملاً امری بدیهی است چرا که ما کاملاً در سیستمهای قدرت قرار گرفتهایم که دائماً در حال کنترل کالبدی هستند و همواره دستورات کالبدی میدهند که هرکس باید چگونه رفتار کند. برای ما کاملاً روشن است که کالبدها از هم اطاعت میکنند ولی اگر ما خود را در یک موقعیت اولیه جای دهیم، حال باید پاسخ دهیم که چه دلیلی وجود داشته است که کالبدها از یکدیگر اطاعت کنند؟ و چگونه یک کالبدی توانسته است سیستم عصبی کالبد دیگر را از کار بیندازد و آن را وادار به اطاعت کند؟ به عبارت دیگر اطاعت در اینجا به معنی چیست؟ کلید این معما و بغرنجی در پاسخ به این سؤال است؟ و چرا نباید با واکنش دیگری به جز اطاعت روبرو شویم؟ اینجاست که در واقع ما پاسخ اصلی را در روابط بیولوژیک پیدا میکنیم، در این روابط که کالبدها دارای نیازهای بیولوژیکی هستند که این نیازها در واقع ناچارند درد را پس بزنند و لذت را به دست بیاورند و بنابراین از طریق این دو سازوکار میشود یک کالبد را کنترل کرد. قضیه در واقع خیلی پیچیده نیست، از شاید چند میلیون سال پیش تا حال تفاوتی هم بوجود نیامده است چون هنوز همه شکنجهگران عالم میدانند برای اینکه کسی را وادار به کاری کنید باید در او ایجاد درد کنید، و برای اینکه او خود را از این درد نجات بدهد باید به لذت و فقدان درد برسد. لذت اصل آرامش در برابر تنشی است که درد آن را به وجود میآورد، انقباض ماهیچهای وقتی به انبساط ماهیچهای میرسد به لذت تبدیل میشود و از این طریق میتوان کالبد را به هر کاری وادار کرد. و معما در همینجا بوده است. اینکه چطور عملاً این مسئله اتفاق افتاده است، ما اطلاع زیادی از آن نداریم. ولی این را میتوانیم حدس بزنیم که حاکمیت و سلطه یا قدرت در یک سری روابط طبیعی به وجود آمده یعنی آن کسانی که میتوانستند به شکل طبیعی قابلیت بیشتری داشته باشند فرض کنید برای به دست آوردن شکار، اینها به شکل طبیعی در رأس دیگران قرار گرفتهاند و سپس این موقعیت را تثبیت کرده و آن را تداوم بخشیدهاند. و چیزی که خیلی سریع روابط قدرت متوجه آن میشود، هیچ ضمانتی بهتر از خود کالبد برای تداوم بخشیدن به قدرت نیست. به همین دلیل است که میبینیم که بسیار زود در جوامع انسانی شکنجه ظاهر میشود، حتی میتوان دید در نخستین جایی که تمدن به وجود میآید، شکنجه هم شکل میگیرد. تقریباً ما هیچ تمدنی نداریم که در آن شکنجه نبوده باشد. ابزارهای شکنجه از نخستین ابزارهای ساخته دست تمدنهاست. حتی شاید بتوان گفت که یکی از نخستین زمینههایی که انسان ذهنیت خود را شکوفا کرده است در مرگ و شکنجه بوده است. انسان شاید در هیچ زمینهای به اندازۀ مرگ و شکنجه خلاقیت نداشته است، در به وجود آوردن اشکال مرگ و اشکال شکنجه؛ و در اینجا باید گفت که شکنجه به نسبت مرگ خلاقیت بسیار بیشتری داشته است. و حتی ما با بررسی تاریخ تمدنها چه چیزی را میبینیم؟ که یک نوع اصرار و وسواس بیمارگونهای وجود داشته است که شکنجه تا جایی که ممکن است مرگ را به تأخیر بیندازد. یعنی اصل شکنجه این بوده که تا جایی که ممکن است درد (یا رنج برای مثال وقتی کسی را که دوست داریم در برابر ما شکنجه میدهند) ایجاد کند بدون آنکه مرگ را به وجود بیاورد و در اینجا درد و مرگ را به همان چرخۀ لذت و عذاب تبدیل میکند. شکنجه بر روی کالبد انجام میگیرد و هدف آن این است که کالبد را تا انتهای درد (یا رنج) جلو ببرد بدون آنکه کالبد از بین برود. همۀ ظرافت کار در این است که کالبد حفظ شود ولی ما به اوج درد و به اوج تخریب برسیم. چطور میشود کالبد را تا اوج تخریب به جلو راند بدون آنکه از بینش برد؟ و اینجاست که شما میبینید کنترل کالبدی به عنوان محور اصلی قدرت مطرح میشود و تمام قدرتها برای اینکه خود را نشان دهند، پیش از هر چیزی هدفشان نمایش تخریب کالبد است.
شما به کمک بیان تمثیلی، تشابه به کرنش و وادار کردن کالبد را در گروههای شکار با سیستم عصبی بدن مقایسه کردید و گفتید که پیدایی مدنیتها نیز با ساخت ابزارآلات شکنجه همراه بوده است؛ که این نیز به قصد همان کنترل کالبدی است و به این ترتیب قدرت خود را در کالبد ادامه داده، ابقا میکند، یا پیش میبرد. حال باید پرسید که به همان نسبت که این ارتباط وجود دارد، و کالبد در برابر قدرت کرنش میکند و قدرت در ضد و مهار بدن هست، آیا به همان نسبت به سمت همگونسازی بدنها نیست، یعنی اگر تمایلات دگر آزاری-خودآزاری (سادیستی – مازوخیستی) را مدنظر قرار دهیم اگر همگونسازی رخ ندهد، تخریب کالبدها هدف خواهد بود، که نمونهاش کورههای آدمسوزی است، از بین بردن کالبد یهودیانی که اصلاً قابلیت شبیه شدن به کالبد ما (به اصطلاح «نژاد برتر») را ندارند و یا در تفسیر تجاوزات جنگ بر علیه زنان، که به نوعی تجاوز به کالبد زن، تسخیر سرزمین دشمن، تحقیر قدرت مردانگی او است، نوعی مانور قدرت و رژه بر جسم را میبینیم. آیا ما در ساختارهای آمرانه یا کوشش در همگونسازی کالبدها مواجه نیستیم. یعنی تبدیل کالبد به آن چیزی که با نظام نشانهای و نمادین قدرت همسان و همشکل باشد. به تعبیری اینجا باز بحث ارتباط تابو و نظم مطرح است، یعنی مقولهبندی بدن در گفتاری همسنخ با گفتار قدرت. یعنی بدن با ضمائم آن پوشاک، خوراک، حرکت، اشغال معنا و….. یعنی حتی تقسیم بدن در فضاها…
چند چیز در کنار هم مطرح شدند که تلاش میکنیم به هر یک بهطور جداگانه پاسخ دهیم. نخست مفهوم بیگانهترسی(xenophobia)که این مفهوم هم مثل خیلی از مفاهیم فرهنگی دیگر بیشتر از هر چیز دیگری یک ترس (فوبیا) کالبدی است. یک ترس جسمی است ما بیشتر از هر چیزی از یک کالبد بیگانه میترسیم: کالبد بیگانه ایجاد وحشت میکند. به خصوص کالبد بیگانهای که شکل تخریبشدهای داشته باشد مثل بیماریها یا معلولیت: یا جنازۀ در حال فساد و گونههای دیگری از اشکال تخریبشده کالبدی؛ همیشه برخورد با این اشکال با ترس و هراس همراه بوده است برای اینکه اینها نشانههایی از قدرت غیرقابل فهمی درک شدهاند که حتی قدرت حاکم را به وحشت میانداخت. در نژادپرستی و بیگانه ترسیهای مختلف نیز ما با همین ترس کالبدی سروکار داریم. نوعی ترس که تلاش میکند خود را کاملاً عقلانی جلوه دهد (چه در دیدگاه خودش و به ویژه چه در دیدگاه دیگران). این ترس در حقیقت از این تز دفاع میکند که بین کالبدهای متفاوت نوعی سلسلهمراتب وجود دارد که این سلسلهمراتب یک نوع کالبدهایی را بالاتر قرار میدهد و کالبدهایی را پایینتر. البته در به وجود آمدن این نوع بیگانهترسی کالبدی ما با دو نوع گرایش روبرو بودهایم: از یک سو آفرینشگرایی fixism)یا (creationism که در آن تصور این است که کالبدها اصولاً از ابتدا با هم متفاوت بودهاند و ما ذاتاً با یک تفاوت کالبدی ذاتی روبرو هستیم. گرایش نژادپرستی بیشتر با این گرایش انطباق دارد ولی گرایش دیگری هم هست که عمدتاً در دین قرون وسطایی وجود داشته و بنا بر آن کالبدهای پستتر حاصل تخریب و فساد یافتن کالبدهای برتر هستند. یعنی یک نوع سقوط کالبدی اتفاق افتاده است. در قرون وسطی این تصور بسیار رایج بود. برای نمونه سیاهان یا سایر گروههایی که پست فرض میشدند (مثل یهودیان) حاصل سقوط آدمیان اولیه و آن سلسلهای تصور میشدند که هر چه بیشتر از حضرت آدم دور شدهاند تا به انسان امروزی رسیدهاند: قبایل دورافتادهای که موقعیت انسانی خود را از دست دادهاند و هرچه بیشتر به موقعیت حیوانی نزدیک شدهاند. میبینیم که در نژادپرستی بیگانهترسی کالبدی به مشخصترین شکل دیده میشود. کالبد بیگانه توصیف شده و به شکلی نظاممند (سیستماتیک) تخریب میشود. ما میتوانیم به سیستم قتلعام گستردهای برسیم که آن را نسلکشی خطاب میکنند. نسلکشی در واقع نمیتواند تعریفی جز تخریب نظاممند کالبد بیگانه داشته باشد. نسلکشیهایی که ما در تاریخ داشتهایم نظیر یهودکشیها، کشتار ارمنیها در ابتدای قرن بیستم، کشتار سرخپوستان در طول قرون ۱۸ و ۱۹ در آمریکا، کشتار بومیان استرالیا در طول قرن ۱۹، و… همه اینها وقتیکه به عمق آنها بنگریم و گفتمان آنها را تحلیل کنیم و شیوه توجیه این کشتارها ببینیم، در نهایت چیزی در آنها وجود ندارد جز نوعی کشتن و حذف کالبدهای دیگری. تنها چیزی که میتواند توجیه کند که چرا باید دیگری کشته شود این است که کالبد دیگری متفاوت است. تمام چیزهایی که پس از کالبد میآید توجیهات پسینی هستند. ابتدا باید افراد قانع شوند که بیگانه دارای کالبدی است متفاوت که عمدتاً هم یک کالبد غیرانسانی فهم و تلقی میشود و بعد این عنوان شود که کالبد متفاوت گویای یک درون و روح متفاوت است و یا گویای نبود روح است و با این استدلال این امکان به وجود بیاید که خشونت علیه کالبد بیگانه توصیه شود. ما به سادگی میتوانیم وقتی کسی را از حوزۀ کالبدی خود خارج میکنیم، بسیاری از رفتارها را برای جوانان توجیه کنیم. فرض کنید حتی هم امروز وقتی موجوداتی را از حوزۀ نوع انسانی خارج میکنیم و از ردۀ انسانی بیرون میبریم، تقریباً هر رفتاری (ولو بیرحمانهترین رفتارها) در مورد آنها آزاد میشود: مثلاً کشتار سازمان یافته، حتی پرورش برای کشتن و شکنجۀ (کاری که در تمام لابراتوارهای پزشکی جهان به شکل سیستماتیک انجام میگیرد) جانوران مختلف با هدف توجیه شده بهبود موقعیت انسانی؛ و این کارها بدون کوچکترین دغدغه اخلاقی روی میدهد، چرا؟ به این دلیل که کالبد آنها کالبد انسانی نیست. این را نیز بگوییم که یکی از دلایلی که کشتار سرخپوستان آمریکا توجیه میشد این بود که کلیسا اعلام کرده بود آنها فاقد روح هستند بنابراین آنها از نوع انسانی خارج شدند و این امکان به وجود آمد که قتلعام شوند. البته بعدها شدت قتلعامها کلیسا را واداشت که در قرن ۱۸ اعلام کند سرخپوستها دارای روح هستند تا کمی از این شدت کاسته شود. از سوی دیگر حتی تا قرن ۱۹ یعنی تا زمان لغو بردگی، میدیدیم که خانوادههای بسیار دیندار و معتقد، در کمال خونسردی و آرامش وجدان به سادگی سیاهان را شکنجه میدادند، به سادگی از آنها سوءاستفاده میکردند و این در حالی بود که کوچکترین دغدغه اخلاقیی نداشتند. صرفاً آنچه این واقعیت را ممکن میساخت رواج این باور بود که سیاهان جزء نوع انسانی به حساب نمیآیند و کالبد آنها یک کالبد کاملاً بیگانه است. بنابراین ما میبینیم که این نفرت و هراس نسبت به کالبد دیگری هرجا که بتواند دیگربودگی را به حد خاصی توصیه کند، هر رفتاری را میتواند ممکن سازد در نسلکشیها ترسهای یاد شده به بدترین اشکال خشونت و بیرحمی تبدیل شدهاند. از این رو این یک جنبه از قضیه است.