انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بدن و قدرت (بخش اول)

گفتگو با علیرضا حسن‌زاده

علیرضا حسن‌زاده- عنوان این گفتگو بدن و طغیان است و به بحث دربارۀ بدن و قدرت از منظر انسان‏شناسی اختصاص دارد. این موضوع از چند نظر دارای اهمیت است، نخست آن‌که نگاه ما به بدن از منظر عاملیت (agency) و تأثیری است که بر نظام می‏‌گذارد. این کارکرد بدن را فراتر از یک موجودیت زیستی، به یک نشانۀ فرهنگی و گفتمانی تبدیل می‌کند و مناسبتی سازگار یا ناسازگار، موافق یا متضاد با قدرت می‏گیرد. با این مقدمه نخستین پرسش آن است که ارتباط بین «بدن» و «خودآگاهی» و «هویت» چیست؟ یعنی آنچه در قالب تصویر کالبدی(body Image) تصویر خویشتن (self Image۰) می‏‌توان مطرح کرد، چگونه است؟ از مکتب کنش متقابل نمادین با آثار کولی و جورج هربرت مید تا آثار انسان‏شناسانی چون مارگارت مید و روانکاوانی چون لاکان با این نظریه مواجه می‏‌شویم که نخستین تصویر از مفهوم خود (self) با موضوع و مضمون بدن (body) مرتبط است. گویا نخستین چیزی که ما آن را کشف می‌کنیم «بدن» است. حتی از طریق همین «بدن» پی به وجود دیگری می‌‏بریم. شاید مفید باشد که به یک داستان بنیادی گریزی داشته باشیم و آن داستان میوۀ ممنوعه است، در آنجا این بحث را به روشنی می‌بینیم: خوراک خود به ابزار آگاهی بدل می‌‏شود که خود با بدن پیوند دارد، چرا که پس از نزول حضرت آدم و حوا، مشی و مشیانه و هم‏نوعان دیگر آن‌ها، نخست این بدن است که کشف می‌شود نخستین ‏پرسش ما این است که اصولاً ارتباط بین بدن و هویت یا آنچه می‌توان آن را آگاهی به وجود خویش نامید چیست و چگونه است؟

ناصر فکوهی- نخستین پرسشی که می‌توانیم در این باره از خود بپرسیم آن است که بدن یا کالبد چیست؟ ما این پرسش را اساسی‏ ترین و پایه‌‏ای‌ترین پرسش می‌‌دانیم و بنابراین بهتر است از همان آغاز کنیم. کالبد پیش از هر چیز نوعی موجودیت فیزیکی و زیستی است، به عبارت دیگر این را نیز می‌توان گفت که کالبد گونه‌‏ای از اشغال فضا است. کالبد همیشه جایی از فضا را می‏گیرد و این اشغال فضا دست کم از دو دید قابل بررسی است. یکی دیدی که خود فرد نسبت به این اشغال دارد: یعنی «من» به کالبد خود آگاهی دارد و آن را احساس می‏‌کند و یکی هم از دید دیگری است. می‏‌بینیم که در اینجا چندان از پرسمان اساسی انسان‏شناسی یعنی موضوع تقابل «خود» و «دیگری» دور نیستیم هرچند در این بحث می‌‏توانیم به آن با مفهوم تقابل کالبد خود و کالبد دیگری اشاره کنیم. این موجودیت فیزیکی و زیستی در حقیقت اگر تنها چیزی نباشد که ما از آن برخورداریم، مهم‌‏ترین چیزی‏ است که ما داریم. مابقی ‏همۀ چیزهای دیگر که در حوزۀ آگاهی و فرهنگ و جامعه ساخته‌شده در یک معنی و از یک بعد، در حقیقت نوعی تعمیم دادن این کالبد «خودی» و فرافکنی آن «خود» در اشکال «دیگری» است که می‏‌توانند کم و بیش مورد اعتراض قرار بگیرند. به تعبیر دیگر شاید بتوان گفت تنها چیز واقعی که وجود دارد کالبد است و تنها چیزی که برای من واقعاً وجود دارد «خود» است: کالبد «من» و طبیعاً ما از این کالبد و سپس از نگاه و درکمان نسبت به سایر کالبدها به دسته‏ای از ساختارهای فیزیکی و ساختارهای معنوی و ذهنی رسیده‌ایم. مثلاً ما از جامعه، گروه اجتماعی، «ما» و «آن‌ها» صحبت می‏کنیم. یعنی ما کالبد را از یک تک‌بودگی به یک جمع‏‌بودگی تعمیم می‌دهیم و «من» را به «ما» و «او» را به «آن‌ها» تبدیل می‏کنیم. ولی اگر خود را در برابر این پرسش قرار دهیم که آیا واقعاً در اینجا یک دگرگونی واقعی اتفاق افتاده است؟ آیا واقعاً کالبد «من» به کالبد «ما» تبدیل شده است؟ و یا کالبد «او» به کالبد «آن‌ها»؟ باید پاسخ دهیم که هرچند کالبد «من» یا کالبد «او» واقعیت‌هایی فیزیکی، پیوسته و نسبتاً غیرقابل انکار هستند اما آنچه ما کالبد «ما» و یا کالبد «آن‌ها» می‏‌نامیم (و شاید برخی حتی بگویند بازنمود ذهنی کالبد نیز) ساخت‌های بیشتر ذهنی هستند، به عبارت دیگر در حقیقت چیزی به نام کالبد «ما» وجود ندارد و یا چیزی به نام کالبد «آن‌ها» نمی‏‌تواند دیده شود. درست است که وقتی ما، از «ما» و «آن‌ها» سخن می‏‌گوییم باز، با گونه‏ای از اشغال فضا روبرو هستیم، چرا که «ما» هم باید جایی در فضا قرار بگیرد و یا در مسیر و مسیرهایی حرکت کند. اما جایی را که «ما» فرا می‌پوشاند بر پایۀ منطقی رخ می‏دهد و اشغال فضا پیامدهایی را در پی دارد که «من» بر آن‌ها اشراف اندکی بیش ندارد. واقعیت این است که هرکسی در خودش تنهاست، هرکسی در واقع با کالبد خود تنهاست و رابطه با کالبدهای دیگر برای او بیش و پیش از هر چیز بازنمودهایی مبتنی بر حس‏‌های مختلف چون بینایی و شنوایی، لامسه و…. هستند. بنابراین ترجمان این روابط کالبدی پیش از هر چیز ترجمانی حسی است. البته درست است که این ترجمان خود به حافظه‌ای ذهنی تبدیل می‌شود، اما قبل از آن حس (یا ترکیبی از حس‌هاست) که در قالب مجموعه‏‌ای از تصاویر و صداها تبلور می‌یابد؛ حس‌هایی که ما دقیقاً نمی‌‏دانیم چگونه ذخیره می‌شوند و شکل واقعی‏شان در مغز چگونه است ما تنها این را می‏‌دانیم که این حس‏‌ها، تصاویر و سایر ساخت‏‌ها وجود دارند و تأثیر خودشان را بر روی سایر ساخت‌‏ها و ساختارهایی که انسان به وجود می‌آورد (چه ذهنی و چه مادی) می‌گذارند. همان‌طور که گفتید به ویژه روان‏شناسان بر این مسئله تأکید کرده‌اند که کودک انسانی قبل از هر چیزی کالبد خود را تشخیص می‌دهد این تشخیص تفاوت‏‌گذاری را در بردارد که او میان کالبد خود و دیگری ایجاد می‌کند. پیش از این‌که کالبدهای دیگر را از هم جدا کند، او باید دریابد که خود یک کالبد است، یک پیوستگی بیولوژیک را باید احساس کند و در اینجاست که بیولوژی نقش بسیار مهمی را ایفا می‌کند.

این‌که کودک انسانی و پس از آن انسان در طول حیاتش می‌تواند خود را بفهمد. این درک پیش از هر چیز یک تجربه و پیوستگی بیولوژیکی است. پیوستگی که گواهی از حس‌ها و تصاویر آن را به واقعیت تبدیل می‌‏کنند. تجربۀ درد یا برعکس آن تجربه لذت را فرض کنید. لذت و درد دو نوع وگونه تجربه هستند که فرد دائماً در طول زندگی خود از آن‌ها گذر می‌کند. آن دو در واقع یک چرخه دائمی هستند که به زندگی فرد معنا می‌دهند و فرد بر اساس این چرخه زندگی را می‏‌فهمد و بسیاری از روابطش را بر اساس چرخه یاد شده تنظیم می‌کند. حال برای آن‌که به پرسش شما به‌طور دقیق‌‏تری برگردیم که رابطۀ کالبد با هویت چیست؟ باید بگوییم که کالبد اصل هویت است. در واقع اصلی‌ترین و پایه‌ای‏‌ترین چیزی که در هویت وجود دارد کالبد است. هویت از منظر ریشه‏‌شناسی لغوی چه در زبان فارسی و چه عربی چه زبان‌های لاتین، یعنی «او»، یعنی آنچه که بیرونی است، یعنی بخشی از تفکرها که معطوف به معنای موجودیت و پدیده‏ای بیرونی است وقتی‌که ما به خود فکر می‏‌کنیم، به عنوان چیزی متمایز‌شده از دیگر چیزها به هویت می‏رسیم. حال ما چگونه می‏‌توانیم به خود فکر کنیم به عنوان چیزی متمایز از دیگر چیزها بدون توجه به کالبدمان؟ درست است که ما می‌توانیم یک تجربۀ ذهنی داشته باشیم یعنی چشم‌هایمان را ببندیم و به خودمان فکر کنیم اما در این فکر کردن کاری که اتفاق می‏‌افتد آن است ما به یکسری از تجربیات حسی ذخیره شده مراجعه می‏کنیم، که باز این تجربیات هم کالبدی بوده‏اند و یا کالبدی تصور شده‏اند. در واقع مجموعه تجربه‏های ما به عنوان تجربه‏های هویتی چیزی جز تجربه‏های کالبدی و ترکیب این تجربیات به قصد شکل دادن به تجربیات دیگری که به نظر پیچیده‏ تر می‌آیند نیست و این در نهایت همان صورت مضاعف و متداوم آن‌هاست. این موضوعی است که بیش و پیش از هرکسی برای اولین بار در انسان‏شناسی مالنیوفسکی مطرح کرد. مالنیوفسکی به اصطلاح خود از نیازهای بیولوژیکی سخن می‏‌گوید که فرهنگ ابزارهای ارضای آن‌ها را در اختیار انسان قرار می‏‌دهد، و هر رده از ارضا، نیازهای جدید و تازه‏ای را به وجود می‏‌آورد که باز فرهنگ ابزارهای تازه‏ای برای رفع آن خلق می‏‌کند. بنابراین ما شاهد چرخه مرتبط و پیوسته‏ای از نیازهای بیولوژیک و پاسخ‏های فرهنگی به آن‌ها هستیم که تکامل می‏پذیرد. به همین دلیل است که ما از اصلی مثل تغذیه که یک نیاز بلافصل بیولوژیک را تأمین می‏کند به آداب سفره، می‏رسیم و به تمام ساختارهای پیچیده اسطوره‏ای، فکری، عقیدتی و حتی مادی آداب سفره ولی همیشه می‏‌توانیم این رابطه مشخص را ببینیم که در نهایت ما باز هم به کالبد پیوسته هستیم. و این را هر انسانی تجربه می‏‌کند که به رغم تمام ساختارهای پیچیده‏ای که خلق می‌کنیم از یک آهنگ بیولوژیک تبعیت می‏‌کنیم، آهنگی که ما را وادار می‏کند در هر دقیقه چندین بار تنفس کنیم، و با یک آهنگ مشخص متابولیسم خود را تغذیه کنیم، یا امکان تخلیه زوائد را برای این متابولیسم ایجاد کنیم. و در عین حال ما ارگانیسمی هستیم به شدت شکننده، یعنی ارگانیسمی که با کوچک‏ترین ضربه‏‌ای تمام تعادلش به هم می‏‌خورد و ورود یک شیئی خارجی نامناسب می‏تواند کل ارگانیسم را به هم بریزد، بنابراین در نهایت ما چه هستیم جز کالبد؟

شما در سخنان خود ارتباط میان کالبد و وقوف به خود یعنی هویت را مورد تأیید قرار دادید و به فرهنگ نیز به عنوان ابزاری برای برآوردن نیازها اشاره داشتید و حال پرسش این است که اگر این کالبد و هویت ارتباط تنگاتنگی وجود دارد که بنا بر توصیف شما با کمترین خدشه‌ای به کالبد، هویت آسیب می‏‌بیند و با حذف آن چیزی که از هویت برجا نمی‏‌ماند، پس بدین‌ترتیب این کالبد است که می‌‏تواند معنا تولید کند. من یاد بحثی از کاسیرر می‌افتم که می‌گوید تفاوت انسان و حیوان از هم در بیان نمادینی است که نخستین محل این بیان «بدن» است. یا کارن گرونتینگ در کتاب آرایه‌‏گری پوست نشان می‏دهد که چگونه اقوام مختلف در فضاهای آیینی با رنگ‌آمیزی پوست و بدن خود معنا تولید می‌کنند بخش از سیاست‌های معنایی با تبدیل به یک نماد حتی گفتمان اتفاق می‌افتد حال پرسش دوم من این است که اگر ارتباط بین کالبد و هویت آنگونه که شما توصیف کردید در انسان‏شناسی به عنوان یک ارتباط تنگاتنگ مورد تأیید و تأکید است، پس کالبد می‌‏تواند مرکز تولید معنا باشد و کالبد با معنا پیوند تنگاتنگ دارد؟

اگر ما بپذیریم که تجربۀ ما از جهان یک تجربه کالبدی‏ست باید این را نیز بپذیریم که تولید معنا که حاصل به اصطلاح برخورد ذهن و انسان با جهان بیرون است، به کمک رسانه‌‏ای روی می‏دهد که بدن نام دارد، یعنی تجربه‌‏ای که می‌‏تواند این معنا را به وجود بیاورد نمی‌تواند چیزی جز یک کالبد باشد. بنابراین خیلی سریع انسان به شکل خودآگاه یا ناخودآگاه بر این مسئله وقوف پیدا می‏‌کند که کالبد عامل تولید معناست و البته نه تنها عامل. چرا که به محض این‌که انسان‏‌ها از یک دستگاه نمادساز پیشرفته به اسم زبان برخوردار می‌شوند بخشی مهمی از این تولید معنا به زبان منتقل می‏شود. در نتیجه کالبد تا حد زیادی نقش پیشین خود را از دست می‏‌دهد.

و البته در این مورد خیلی بحث شده است. ما می‌توانیم مثالی بزنیم: وقتی ما از انسان‌های اولیه سخن می‌گوییم یعنی از اولین انسان‏‌ها، می‏‌دانیم که آن‌ها در حدود ۳ تا ۴ میلیون سال پیش ظاهر شدند و وقتی‌که از زبان سخن می‌گوییم بنا بر همه تعاریف و فرضیات «زبان ملفوظ» حداکثر ۲۵۰ هزار سال پیش ظاهر شده است. از سوی دیگر خیلی از نظریه‌‏پردازان معتقدند آنچه را که امروز ما به آن می‏گوییم زبان ملفوظ نمادین عمری بیشتر از ۵۰ هزار سال ندارد. حال ما حتی اگر آن برآورد حداکثری را مدنظر داشته باشیم. باید به این پرسش پاسخ گوییم که از حد فاصل ۳ و ۴ میلیون سال پیش تا ۲۵۰ هزار سال قبل یعنی در یک دوره سه میلیون و اندی ساله انسان‏‌ها چطور با هم ارتباط برقرار و چگونه معنا تولید می‏‌کردند؟ آیا معنا تولید نمی‌شد؟ آیا تولید معنا محدود بوده است؟ به هرحال این تولید معنا از چه رسانه‌‏ای کمک گرفته و از چه واسطه‏‌ای عبور می‏‌کرده است؟ در اینجا پاسخ کاملاً روشن است و آثار آن هنوز باقی مانده است و انسان‏شناسان روی آن مطالعه می‌کنند. می‌دانید که شاخه‌‏ای در انسان‏شناسی و در علوم ارتباطات وجود دارد، به نام ارتباطات غیرکلامی (non verbal communication)در این شاخه تمام اشکال ارتباط و ردوبدل کردن پیام و معنا بدون آنکه زبان ملفوظ دخالت کند مورد بحث قرار گیرد. اگر ما زبان ملفوظ را کنار بگذاریم که دستگاه تولید معنا از یک پارادایم مشخص است، چه چیزی باقی می‌ماند جز کالبد و استفاده‌‏ای که از آن می‌کنیم و نیز برخی اشیا و نشانه‌ها در یک رابطه کالبدی؟ بنابراین می‌شود گفت استفاده از کالبد به عنوان یک رسانۀ معناساز یعنی رسانه‌‏ای که معنا را انتقال بدهد به عنوان یک دستگاه نمادساز، ریشۀ بسیار کهنی دارد و می‌‏شود تصور کرد که در این دوران طولانی، ظرافت‏‌ها و قابلیت‌های بسیار زیادی در آن ذخیره شده و فنون زیادی در آن گرد آمده است و می‏دانید که مارسل موس اولین بار مفهوم فنون کالبدی را مطرح کرد، یعنی این‌که همۀ فرهنگ‌ها حتی پیش از زبان، در فنون کالبدی خلاصه می‏شوند. موس دربارۀ این مسئله دید بسیار وسیعی داشت. به نظر او تمام چیزها و حرکاتی که یک کالبد می‏تواند انجام دهد از ریزترین تا پیچیده‏ترین آن در داخل این فنون کالبدی قرار می‏گیرد. از تمام کارها و فنونی که ما برای ساخت ابزارها داریم تا ساده‌ترین اشکال حرکت کالبدی مثل تنفس، حرکت دادن دست و پا، راه رفتن، شیوه‏ هم‌‏آغوشی، یا تخلیه روده‌ها و هر چیز دیگری که بتوان تصور کرد، تمام این‌ها به نظر موس شیوه‏‌های کالبدی هستند که باید به دقت بررسی شوند. باور موس (و البته بعد از موس همه به این مسئله وقوف یافتند) آن بود که درون این رفتارهای کالبدی نه تنها قابلیت‌های بسیاری برای نمادسازی و معنابخشی وجود دارد بلکه اصولاً این‌ها خود ظروف ذخیرۀ فرهنگی هستند، به عبارت دیگر مشکلی که بر اساس آن یک کالبد به خود حرکت می‌دهد و در نتیجه فضا را متحول می‌سازد و بنابراین کالبدهای دیگر را متأثر می‏کند، در داخل خود یک قابلیت فرهنگ‏‌سازی دارد و به واقع انتقال و تأثیر و انباشت و ذخیرۀ فرهنگی است. بنابراین این نکتۀ بسیار مهمی است که باید به آن پرداخته شود، خود موس در زمان نوشتن مقالۀ معروف خود یعنی فنون کالبدی اذعان دارد که هیچ‏کس هنوز دست به طبقه‏بندی در مورد حرکات و فنون کالبدی نزده و کارهایی که شده واقعاً تنها یک شروع است. چه کسی تاکنون تلاش کرده است که مثلاً دست به طبقه‏بندی شیوه‏های تنفسی یا راه رفتن بزند؟ به نظر موس هزاران شیوه وجود دارد و این تنوع فرهنگ انسانی را نشان می‏دهد و یکی از دلایلی که این کار انجام نشده در آن است که این گونه از بیان (نوع کالبدی) برخلاف بیان کلامی عمق بیشتری در خود دارد و قابلیت تفسیرپذیری آن بسیار بالاست و در نتیجه خیلی سخت‏‌تر به طبقه‌‏بندی تن می‌دهد. یک شاعر فرانسوی (ژاک پره‌ور) می‏گوید: «عمیق‏‌ترین چیز، پوست است». در این سخن که عمیق‌ترین چیزی که وجود دارد پوست است، شما یک تناقض و پارادوکس را می‏بینید چرا که به ظاهر پوست سطحی‌ترین عنصر کالبد است. اما در عین حال پوست عمیق‏‌ترین عنصر کالبد است چرا که پوست است که بین کالبد و خارج از کالبد پیوند برقرار می‌‏کند. ما با جهان پیش از هر چیز از خلال پوست‌مان ارتباط برقرار می‌کنیم و با آن است که با دنیا و آدم‌ها و سایر موجودات آن سروکار داریم و البته این را می‌شود به تمام حس‌‏ها تعمیم داد. هرکدام از حس‌های ما به نوعی این رابطۀ نزدیکی یا دوری، جهان را ایجاد می‌کنند. و رابطۀ خاصی را به وجود می‌‏آورند. به همین ترتیب می‌توانیم بگوییم که ما قابلیت و قدرت زیادی برای تولید معنا در کالبد مشاهده می‌کنیم اما هنوز بسیار دور هستیم از آن‌که بتوانیم این قابلیت را به خوبی بشناسیم.