زهرا آخوندی
جاده[۱] فیلمی نئورئالیستی، به کارگردانی فدریکو فلینی ساخته سال ۱۹۵۴ در ایتالیاست. فیلمنامهنویس و کارگردانی ایتالیایی که او را سینماگری نوآور و خلاق میشناختند و از شاهکارهایش از دهه ۵۰ میلادی تا نخستین سالهای دهه ۷۰ استقبال میکردند. فلینی در «رم؛ شهر بیدفاع»، که از بهترینهای نئورئالیسم ایتالیا بوده و هنوز نیز از درخشانترین نمونههای آن شمرده میشود، نیز دستیار روسلینی بوده است.
نوشتههای مرتبط
داستان فیلم با شنیدن خبر مرگ رزا و گریستن مادرش برای او آغاز میشود. رزا در سیرک برای مردی به اسم زامپانو کار میکرد. هم اوست که خبر شوم مرگ رزا را به خانوادهاش اطلاع میدهد. به نظر میرسد رزا نماد تمامی انسانها باشد. ما انسانهایی که در جهانی بسیار بیرحم زندگی میکنیم. کردار زامپانو، یا شاید جهانی که در آن هستیم، با همه ما به همان اندازه سرد و ستمگرانه است. سرانجام هم مرگ با سنگدلی هرچه تمامتر ما را به سیاهچالی عمیق رهنمون میشود.
پس از مرگ رزا، مادرش از سر نداری و درماندگی دختر دیگرش جلسومینا را در ازای دریافت پول، در اختیار زامپانو قرار میدهند تا با او برود و برایش کارکند. روایت این فیلم سفر زامپانو و جلسومینا برای اجرای برنامههای سیرک است. زامپانو معرکهگیری است خشن و سرسخت، که خود نیز قربانی جامعهای است که در آن، روزگار میگذراند. او هرگز به این نمیاندیشد که به شیوه دیگری زندگی کند. هر روز همان نمایش همیشگی را اجرا میکند و هرگز به خاطرش نمیگذرد که میتواند با جلسومینا به طرزی دیگر رفتار کند. گویی زندگی به او دستور داده باشد حق ندارد حتی اینگونه بیندیشد. جلسومینا در صحنهای از فیلم از زامپانو میپرسد: «با رزا هم همینطور رفتار میکردی؟» و پاسخ همان چیزی است که پیشتر اشاره کردم. زامپانو غرق در خشونتی غریزی است که نشان از روزگار سختی است که گذرانده و خود در مواجهه با سنگدلیهای روزگار، سنگ شده است. او جلسومینا را نادیده میگیرد، جلسومینایی که چندان هم برایش بیاهمیت نیست. زن نه با عشوههای رایج و برهنگی، بلکه با سادگی و شور درونیاش نظر مخاطب را به خود جلب میکند و البته زامپانو و سایر شخصیتهای فیلم.
جولیتا ماسینی، بازیگر نقش جلسومینا در قالبی متفاوت از آن چه که مخاطبان سینما به آن عادت داشتند، جلوی دوربین میآید. این انتخاب جسورانه فلینی است برای نقش اول زن فیلم که ظاهرش با معیارهای زیبایی اغواگرانه زن در سینمای دهه ۵۰ میلادی (حتی امروز) متفاوت است. همان طور که شخصیتش هم در فیلم متفاوت است. جلسومینا را نه در نقش یک ابژه جنسی یا زن منفعل، که سینما به آن عادت داشت، میبینیم. بلکه صرفاً به عنوان یک انسان در تجربه موقعیتهای اجتماعی و احساسی مختلف وجهی از زندگی را روایت میکند تا ذهن مخاطب را به چالش بکشد. با فقر، هیجانات احساسی و جایگاه شغلیاش دست و پنجه نرم میکند و خلاصه گویا موجی که در یکی دو دهه اخیر در سینما به راه افتاده تا قالب انسانیِ زن را به تصویر بکشد، نیم قرن پیش در ذهن پیشرو این فیلمساز، با بازی درخشان جولیتا ماسینی عینیت یافته بود تا شخصیت ماندگار جلسومینا را در ذهن مخاطب دیروز و امروز ماندگار کند.
جلسومینایی که آنقدر متفاوت بود که حتی در میان راهبههای کلیسا جایی نداشت. در موقعیتهای مختلف فیلم شاهد این هستیم که گروهی از جلسومینا میخواهند به آنها بپیوندد، اما جلسومینا شاید قدیسی باشد که گویی برای این دنیا آفریده نشده است. به دیگر سخن، جلسومینایی که شاید، به معنای مدرن، عاقل نیست، از همین رو با همه زیباییهایش از جامعه به دور مانده است. او در لباس دلقکی که قرار است در ازای مزد، مایه سرگرمی جشنی خانوادگی باشد، کارش را انجام میدهد. اما ذهنش درگیر کودک بیماری است که در گوشهای تنها مانده بود. دخترکی تنهاست که شوق یادگیری موسیقی دارد و از ارتباطش با مردی که او را خریده تا برایش کار کند، انتظاراتی انسانی دارد. همین است که به خودش حق میدهد گاهی قهر کند، گاه گله و شکایت و گاه با شور و هیجان حرفهایش را با مرد در میان بگذارد. با همان نشاطی که در اعماق وجودش نهفته و در عین غصه و گریه، برای کارگرهای مزرعه دست تکان دهد، گویا بازنمایی همان شوری است که در عین فقر و بلاتکلیفی، این جمله را به زبان میآورد که «بازیگری را دوست دارم».
در میانه داستان، جلسومینا با مرد بندبازی به نام ال میاتو، که با ویولن موسیقی دلخواه جلسومینا را مینوازد، آشنا میشود. ال میاتو، هنرمندی مهربان در سیرک است که زامپانو را دست میاندازد و دشمنیای میان آن دو شکل میگیرد. اگرچه برای جلسومینا همواره دوستی مهربان است. فروید در جایی گفته بود «همه ما نیاز داریم تا داستانمان را به دیگری بگوییم». جلسومینا میتواند داستان خودش را به ال میاتو بگوید. ال میاتو همچون فرشتهای لبخند را به لبهای جلسومینا بازمیگرداند و او را نسبت به خودش و دنیایش امیدوار میکند. گفتگویی که سرانجام باعث میشود جلسومینا تصمیم بگیرد با زامپانو بماند. در نهایت، با کشتهشدن ال میاتو به دست زامپانو، همهچیز از دست میرود و زامپانو جلسومینا را رها میکند.
اما برای زامپانو، زامپانویی که دیگر پایان یافته، جلسومینا و داستان او را سرانجامی نیست. هنگامی که زامپانو، صدای ملودی دلخواه جلسومینا را از زن دیگری در خیابان میشنود و درمییابد که جلسومینا جان داده است، حسرتی جانسوز به سراغش میآید. چیزی که در اجرای آخر معرکهگیری او کاملاً به چشم میآید. در نهایت با همان حسرت و داغ عمیق، در تاریکی بیانتهایی، کنار ساحل دیده به اشک میشوید.
شاید بتوان گفت در دو صحنه در فیلم، شکوه و زیبایی خاصی دیده میشود. صحنه نخست، هنگامی است که ال میاتو، در زمان بدرودگفتن با جلسومینا، گردنبندش را بهیادگار به جلسومینا میبخشد و در حالی که نام او را به آواز میخواند از او دور میشود. صحنه دوم، زمانی است که زامپانو میخواهد جلسومینا را رها کند، و ترومپتش را برای جلسومینا میگذارد؛ ترومپتی که جلسومینا با آن ملودی محبوبش را مینواخت.
ما در این فیلم، کسانی را میبینیم که در نداری و آوارگی زندگی میکنند، نه غذای کافی برای خوردن، نه جای خوابی آسوده، و نه فرصتی برای عشقورزیدن ندارند. هیچ کدام از اینها را ندارند. با اینهمه غرق در چنین محرومیت و غمی در سیرکی بهغایت احمقانه میکوشند بر لبان مردمان خنده بنشانند. چیزی که از زندگی همه ما در این جهان دور نیست. در جهانی سخت زندگی کنیم و در سیرکی احمقانه بخندیم. در این جهان بهغایت سخت و خندهآور، جایی برای جلسومینای زیبا نیست. فدریکو فلینی، جایی در مصاحبهاش گفته بود: «وقتی برای نمایش جاده، همراه جولیتا به امریکا رفته بودیم، مردم نمیدانستند که باید به او لبخند بزنند یا گوشه دامنش را ببوسند. جولیتا به نظر آنها، نیمی قدیسه و نیمی میکیماوس بود».
[۱] La Strada