ناصر پاکدامن، استاد دانشگاه، اقتصاددان، جمعیتشناس، نویسنده و یکی از برجستهترین چهرههای روشنفکری معاصر ایران، سوم اردیبهشت ماه سال گذشته، ۲۳ آوریل ۲۰۲۳، پس از نود سال عمر، در پاریس درگذشت. او متولد سال ۱۳۱۱ در تهران بود و خانوادۀ پدریاش اهل همدان بودند.
او پس از اخذ درجۀ دکتری اقتصاد از دانشگاه سُربن پاریس، در سال ۱۳۴۶ به ایران بازگشت و استاد دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران، تا مقطع انقلاب بود. پس از انقلاب و گریز از ایران و رسیدن به فرانسه، به عنوان استاد ثابت اقتصاد و علوم اجتماعی «دانشگاه پاریس ۷» به کار مشغول شد و طی آن، دانشجویان زیادی تا پیش از بازنشستگی، با راهنمایی او تز دکترایشان را گذراندند.
نوشتههای مرتبط
در مورد زندگی و آثار پاکدامن مطالب زیادی وجود ندارد. او با رسانهها چندان محشور نبود و علاقه نداشت که به پرسشهای شفاهی، جواب فوری و آماده بدهد. اما چهار مصاحبه از جنس تاریخ شفاهی را پذیرفت که مشهورترین آنها، مصاحبه با حبیب لاجوردی در قالب «تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد» در سال ۱۳۶۳ است. مصاحبۀ دیگری مربوط به سال ۱۳۸۸ وجود دارد که توسط «عبدی مدیا» منتشر شده است و متوجه نشدم مصاحبهکننده کیست. مصاحبه با ناخدا حمید احمدی (پروژۀ تاریخ شفاهی چپ ایران) در سال ۱۳۹۲ و مصاحبه با سایت «آسو» نیز در همان سال انجام شد؛ که پس از درگذشت او در دسترس همگان قرار گرفتند.
جز اینها، اطلاعات دیگری دربارۀ پاکدامن یافت نمیشود و حتی صفحۀ مختصر ویکیپدیا با سرنام او، ترجمۀ فرانسه یا انگلیسی ندارد. آقای پاکدامن همیشه میگفت تبعیدش به خارج از ایران فقط جنبۀ فیزیکی ندارد و آثار و نظریاتش را هم در بر میگیرد؛ که چنین هم بود.
در ماههای پایانی زندگی، همراه دوست خبرنگاری که از ایران آمده بود، به دیدارش رفتیم. هنوز بیماریش آنقدر شدید نشده بود که در بیمارستان بستری شود. در کمال شگفتی، بدون قرار قبلی با شیما بهرهمند در مورد صادق هدایت مصاحبۀ مختصری کرد که بعد از درگذشت او در روزنامۀ شرق، چاپ تهران، درج شد و من هم یادداشت کوتاهی پیرامون آن نوشتم.[۱]
در همان دیدار، قرار شد که ایشان، نسخۀ تایپ شدهای را به شیما بدهد تا به میانجی دوست دیگری در ایران، برای انتشار به ناشر سپرده شود. آن متن، یک مطالعۀ جمعیتشناسی مشتمل بر سرشماری محلات شهر مشهد در دوران قاجار و دربرگیرندۀ جداول نفوس محلی و اطلاعات دقیق دیگر بود که متأسفانه علیرغم قرارهای قبلی، ناشر از انتشار آن، با دلایلی چون «این جور کتابها خواننده ندارند» و «هزینۀ کاغذ و چاپ زیاد شده»، سرباز زد و پژوهش ارزشمندی که میتوانست در تبیین تاریخ مناسبات اقتصادِ اجتماعی در ایران مؤثر باشد، منتشر نشد و تا امروز نادیده مانده است.
مطالعۀ مذکور، از جمله کارهای دانشگاهی پاکدامن در سالهای منتهی به انقلاب؛ روی میز کار او در دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران، باقی مانده بود. به دلیل احتمال خطر دستگیری، او دیگر نتوانست که به دفتر کارش، حتی برای برداشتن وسایل شخصی و نوشتههایش برگردد. پس از آن و به دنبال اختفا و گریز و خروج از کشور و مسایل سالهای اول مهاجرت، امکان دستیابی به آن پژوهش عملاً از میان رفت. در آن دوران، پاکدامن به عنوان یکی از اعضای «کانون نویسندگان ایران» و نیز یکی از پایهگذاران «سازمان ملی دانشگاهیان ایران»، از هدفهای اصلی حکومت جدید به شمار میرفت که خوشبختانه توانست جان سالم بدر ببرد.
به یاد دارم آقای پاکدامن میگفت که بیش از دو دهه بعد، در روز اول فروردین، یک بستۀ پستی از همکار دانشگاهیش، دکتر هوشنگ ساعدلو، در پاریس به دستش رسید که محتوی همان متن بود. گویا طی نقل و انتقالات آرشیو دانشگاه و به ارث رسیدن اسناد انباری دانشکدۀ اقتصاد به یک موسسۀ مطالعاتی تازه تأسیس، این اوراق را به دکتر ساعدلو سپرند تا بدانند چیست، و او نیز چون در جریان بوده، آن را برای آقای پاکدامن فرستاد که موجب شادی مضاعف او در نوروز شده بود.
آقای پاکدامن، از روشنفکرهای ممتاز پاریس به شمار میرفت. سابقۀ حرفهای و فرهنگی پُربار او چه در ایران و چه در فرانسه، در کنار شخصیت اخلاقی بارزی که داشت؛ به او اعتبار ویژهای میبخشید. در یک سمینار اقتصادی در کانادا، زندهیاد فریبرز رییسدانا، از او به عنوان «استاد» خود نام برد و حضور او در پنل بحث را مغتنم برشمرد. وزن دانشگاهی پاکدامن و دقت و وسواس نظری او در تمامی حوزههای پژوهشی که به آنها دست یازید بسیار در خور توجه است تا حدی که میتوان او را یکی از پایهگذاران مطالعات تاریخ اقتصاد سیاسی و اقتصادِ اجتماعی ایران دانست.
از سوی دیگر، آقای پاکدامن، با سابقۀ چپگرایی ملی-مصدقی، هم در دوران دانشجویی در ایران و هم در فعالیتهای «کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی»، علایق و آرمانهای انسانی و ضدسرمایهداری خود را حفظ کرده بود. چهرۀ اندوهگین او را، در مراسم تودیع و به آتشسپاری پیکر زندهیاد تراب حقشناس به یاد دارم که با مشت گرهکرده و افراشته، همراه جمعیت، سرود «انترناسیونال» را زمزمه میکرد.
آقای پاکدامن برایم تعریف کرده بود که نویسنده و شاعر چریک فدایی خلق، حمید مؤمنی(م.بیدسرخی)، در دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران، دانشجویش بوده است و دیده که او در کلاس روزنامه میخواند و به درس بیاعتناست. پس از مدتی خطاب به مؤمنی گفت اگر علاقه به این موضوعات ندارد، میتواند از کلاس بیرون برود و او هم پذیرفت و رفت. علیرغم عدم حضور در کلاس، در پایان ترم، مؤمنی، سؤالهای تشریحی امتحانی همان درس را کامل و با مثالهای دقیق، غیر از آنچه که سر کلاس طرح شده بود، پاسخ داد و نمرۀ خوبی از آن درس گرفت که موجب دوستی بین آنها شد. وقتی هم که استاد علاقۀ دانشجویش را به زبان روسی میبیند، به کتابخانۀ دانشکده درخواست تهیۀ کتاب «فرهنگ روسی» را میدهد. حمید مؤمنی با همان فرهنگ لغات، زبان روسی را یاد گرفت و چندین متن هم ترجمه کرد. کشته شدن او در سال ۱۳۵۴ برای معلمش جز اندوه، مصائبی هم به بار آورد، از جمله اینکه چند بار به ساواک فراخوانده شد. البته احضار او به ساواک دلایل دیگری از جمله تدوین نشریات دانشگاهی مربوط به تاریخ اقتصاد سیاسی نیز داشت که موضوعی دیگر است.
نوروز هر سال در روز اول بهار، وقتی به او برای عرض تبریک زنگ میزدم، همیشه جملهای را تکرار میکرد و میگفت: «فرا رسیدن نوروز به ما این نوید را مىدهد که یک سال به پیروزى محتوممان نزدیکتر شدهایم…» به راستی که او به «آیندۀ محتوم» رهایی طبقۀ کارگر و زحمتکشان جهان، نه از جنس نخنماشدۀ سوسیالیسم واقعاً موجود اتحاد جماهیر شوروی -که به سخره آن را ایدئولوژی مکانیکی «زیربنا-روبنایی» مینامید-؛ بلکه با مختصات رهاییبخش و به شیوۀ نظری خود باور داشت و آن چه در دنیای جامعهشناسی و اقتصاد تحصیل کرده بود و با دیگران به بحث میگذاشت نیز چنین گواهی میداد.
به ایشان به شوخی میگفتم، سخن شما من را به یاد جملۀ مشهور «ژاک بنویل»[۲] مورخ و آکادمیسین فرانسوی- که از قضای روزگار او نیز مانند آقای پاکدامن در ناحیۀ «ونسن» شرق پاریس زندگی میکرد- میاندازد که گفته بود: «خوشبینی، ایمان انقلاب است.»[۳] با توجه به موضع سیاسی مورخ فرانسوی که از راستگرایان و رویالیستهای مشهور بود؛ پاسخ میداد: «حالا هر کسی هم که گفته باشد؛ به یک واقعیت علمی اشاره کرده و درست است.»
نزد او، آنچه اهمیت داشت «جهت تاریخ» بود؛ هر چند که به طور نمادین و در وجه بنیامینی آن، فرشتۀ مثالی «پُل کله» که پیوستار نگاهش به پیش از خود میرسد؛ از «فاجعۀ توفان بهشت» گذشته و همچنان راه میپوید. در این میان، او برای روشنفکری، جایگاهی چون «فرشتۀ تاریخ» قائل بود و میگفت که روشنفکران، حتی با «قلمهای شکسته» نیز باید بنویسند؛ چرا که «قلم شکسته تیزتر است.»[۴] و لابد اثرگذارتر.
هر بار که با آقای پاکدامن، به زیرزمین آپارتمانش میرفتیم تا چند مجموعه از کتابهای «چشمانداز» را از جعبههای کارتنی سنگین، یکی یکی جدا کنیم، چیزهای تازهای میدیدم. یک بار در یک کارتن، مجموعهای از اسناد و برخی آثار «انتشارات مزدک» مربوط به رفیق درگذشتهمان، خسرو شاکری را دیدم. بار دیگر با دستهای از اوراق قدیمی مواجه شدم که مربوط به نامهنگاریهای او و دکتر امیر پیشداد با جلال آلاحمد بود. به او گفتم آقا! بگذارید اینها را بدهیم تا منتشر کنند! نپذیرفت و میگفت هر وقت توانستم باید بازخوانی کنم و بر آنها کار بشود؛ که البته هیچگاه نشد.
شاید بیش از بیست سری، مشتمل بر بیست و چهار شماره از کتابهای «چشمانداز» را من از آن انباری بین دوستان پخش کردهام و خوشبختانه چند سری آنها توسط دوستان به ایران هم رسید. «چشمانداز»، مجلۀ روشنفکری با دامنههای فرهنگی، سیاسی بود که به همت ناصر پاکدامن و محسن یلفانی، نخستین شمارۀ آن در تابستان ۱۳۶۵ منتشر شد و تا سالها انتشار منظم آن ادامه داشت. این مجله، تا حد امکاناتِ تبعیدیهای ایرانی، شامل فرهنگ و ادبیات محذوف ایران میشد و در آنسالها نمود بارزی از روشنفکری زمانه را نمایندگی میکرد.
در «چشمانداز»، شاعران و نویسندگان مشهوری مانند آرامش دوستدار، اسد سیف، باقر پرهام، اسماعیل خویی، حسین دولتآبادی، شهلا شفیق، نسیم خاکسار، رضا علامهزاده، اصغر شیرازی، رضا امان، هادی خرسندی، بهروز امدادی اصل، داریوش کارگر، علی شیرازی، علی اصغر حاج سیدجوادی، رضا براهنی، تورج اتابکی، حسن حسام، شیدا نبوی، شهرام قنبری، سعید یوسف، سیاگزار برلیان، باقر مومنی، سهراب بهداد، باقر مرتضوی و بسیاری دیگر، قلم میزدند.(اسامی را بدون ترتیب و از روی حافظه نوشتهام.)
گاهی هم برخی از نویسندگان با اسامی مستعار، مانند «ناصر شباهنگ»، «آ.آبان»، «الف. پایا»، «م. پیوند»،«ه. شاهد» یا «الف. بامداد» (شاملو؟) در آن مینوشتند و در اغلب شمارهها، طرحهایی از اردشیر محصص نیز وجود داشت.[۵] در واقع این نشریه، پیرو و تداومبخش کتاب «الفبا»ی غلامحسین ساعدی بود که سنگبنای آن را در سال نخست رسیدن به پاریس در زمستان سال ۱۳۶۱ نهاده بود و تا زمان مرگ ساعدی در پاریس منتشر میشد.
سختگیری و وسواس آقای پاکدامن، به ویژه در مباحث تاریخی موجب اعتبار مباحث مختلفی است که ایشان به آنها پرداخته است. دوست پژوهشگری در آلمان در مورد «شبهای شعر گوته» در سال ۱۳۵۶، پرسشهایی داشت. پرسشها را از طریق ایمیل برای آقای پاکدامن فرستادم. پس از چند هفته، حجم ایمیلهای رد و بدل شده بین رفیقمان و آقای پاکدامن به چند ده صفحه رسید که خود مجموعۀ جذابی است. خوشبختانه رفیق ما هم باریکبین و با دقت است و امیدوارم آن مکاتبه زمانی منتشر بشود. سالها پیش، من نیز با ایشان ایمیلهایی در مورد آمارسنجی رفراندم جمهوری اسلامی در فروردین ۱۳۵۸ رد و بدل کردهام که با اهمیت به نظر میرسند و دستکم طرح پرسشهای جدی در روایتهای رسمی را برمیانگیزانند.
در انتهای دوران فرسایندۀ بیماری، «روشنک»، دختر آقای پاکدامن، و رفیق نزدیک او، «شهرام قنبری» که در تمام دوران بیماری، برایش سنگ تمام گذاشت، تصمیم گرفتند که درمان او در یک مرکز درمانی دنبال شود. پیش از نوروز ۱۴۰۲، آقای پاکدامن در یک اتاق بزرگ و مبله مستقر شد. بار نخست که همراه شهرام عزیز به دیدن او رفتم، آنقدر توان داشت که به کمک ما قدم کوتاهی در طبقه بزند و با همسایههای مسن خود سلام و احوالپرسی مختصری بکند. از توان جسمی او به تدریج کاسته میشد و آشکارا شمع حیاتش به خاموشی میرفت. دفعات بعد، چندین بار صبحها، به او سر زدم، چون شهرام هر روز عصر به آنجا میرفت و ضمن کمک کردن به صرف شام بیمار، با کادر درمان دربارۀ وضعیت او صحبت میکرد. دوستان دیگر مانند علی امینی نجفی و محسن یلفانی هم به او سر میزدند. شهرام میگفت مسئولین مرکز درمانی به او گفتهاند که ملاقاتکنندگان نسبتاً زیاد آقای پاکدامن موجب رشک افراد مسن دیگر در آن طبقه شده که کسی سراغشان را نمیگیرد و تنها ماندهاند و برای روحیهشان خوب نیست!
نوروز که به دیدن آقای پاکدامن رفتم، به همان شیوۀ معمول خودش، با پهنای دست، مصافحه کرد و همان جملۀ مألوف را، با صدای ضعیف و بیرمقش تکرار کرد که «یکسال به پیروزی نزدیک شدهایم …»
بر روی میز، آنطرف تخت، یک سفرۀ هفتسین کوچک و گلدانی از گل سنبل قرار داشت و بر روی رفههای مقابل، شهرام، یکی از تندیسهای «بوف« آقای پاکدامن و عکسی از او و فرزندانش را گذاشته بود تا به اتاق بزرگ و نورگیر بیمارستان، چهرهای صمیمی و خانوادگی بخشد. آقای پاکدامن، بر حسب تفنن و شاید علاقه به صادق هدایت، تعداد زیادی تندیس و کاردستی و نقاشیهای بزرگ و کوچک از «بوف» و جغدهای تزئینی را در اتاق کارش در خانه جمع کرده بود که روی میزی، چسبیده به دیوار، دیده میشد. یکی از همانها در تاقچۀ اتاق بیمارستان جای گرفت تا حسی از زندگی در خانه را واتاب دهد.
علیرغم فضای دلباز اتاق، آقای پاکدامن اغلب ترجیح میداد که رو به در خروجی دراز بکشد. به او میگفتم، آقا! برگردید اینطرف، رو به نور و گلدانها استراحت کنید. سری تکان میداد و در همان حال، گویی در انتظار گذار، باقی میماند.
دو هفتۀ آخر دیگر تکان خوردن برایش بسیار سخت شده بود. او ترجیح میداد دست دوستانی را که به دیدارش میآمدند؛ بگیرد و چشم بگذارد. عملاً هیچ ارتباط کلامی ممکن نبود و بعد از ساعتی که بیدار میشد، فقط میپرسید: شهرام کی میآید؟
ناصر پاکدامن، چشم بسته بر دنیا، در بستر مرگ، با دستهایش ارتباط میگرفت و دوستانش را در کنار خود نگاه میداشت. آخرین بار که به بالینش رسیدم، دیگر به زحمت میتوانست جا به جا شود. دستش را گرفتم که تکانی بخورد، همانطور دستم را فشرد و نگاه داشت و سرش را بر بالین نهاد. ساعتی در سکوت، روی صندلی مجاور تخت نشستم و به دست چروکیدهاش نگریستم. دستی که با قلم و نوشتن درآمیخته بود. اگر آن دست، حافظه یا زبان گویا داشت چه میتوانست بگوید؟ آیا از رقمها، نمودارها، واژهها و جملاتی که نگاشته یا صفحاتی که ورق زده میگفت؟ یا وقتهایی که مُشتی شده و شعار داده؟ با خود فکر میکردم پاکدامن در این روزها و ساعات پایان عمر به چه میاندیشد؟ و این که چقدر ما انسانها محصور تختهبند کالبد و فیزیولوژی خود هستیم و «مرگ» و «گذر از آستانه» اساسیترین عنصر مفهومی زندگی است. ای کاش میشد در این وضع آخر نیز با او مثل قبل سخن گفت!
مراسم خاکسپاری، در پرلاشز، با حضور جمعیت زیادی از دوستان و علاقهمندان برگزار شد. شاید نیمی از افراد نتوانستند به سالن اصلی مردهسوزخانۀ پرلاشز وارد شود. وقتی در صف گذاشتن شاخۀ گل بر تابوت او بودم به «دستهایش» فکر میکردم. دستهایی که در دوران زندگی پاکدامن، هیچگاه نزد ارباب قدرت گشوده نشد و همانطور در قامت مُشتی گره شده باقی ماند و عاقبت نزد دوستان همدل، ودیعهای از آزادی و اندیشههای انسانی باقی گذاشت و رفت.
۹ مارس ۲۰۲۴
پاریس
[۱] https://t.me/LettresPersanes2019/812
[۲] Jacques Bainville
[۳] L’optimisme est la foi des révolutions!
[۴] «فراموش میکنند که فکر را نمیتوان به اسارت درآورد. قلم را میتوان شکست اما با قلم شکسته هم میتوان نوشت و خوب و تند هم نوشت که قلم شکسته تیزتر است. از این روست که تکفیر و سانسور هم مثل زمستان میگذرد و روسیاهی به ذغال میماند. هراس بیهراس! که تاریکاندیشی و ناشکیبایی راه به جایی نمیبرد.»
ناصر پاکدامن، قتل کسروی، چاپ اول، انتشارات افسانه سوئد، ۱۹۹۹.ص ۱۰.
[۵] در شمارۀ ۳۷ نشریۀ «آوای تبعید بر گستره هنر و ادبیات» – ویژهنامۀ ناصر پاکدامن؛ که در تاریخ آذر ۱۴۰۲ به کوشش آقای «اسد سیف» منتشر شد، گزارش مفصلی از تاریخچۀ انتشار «چشمانداز» از منظر برخی از همکاران و صاحبنظران، به همراه مطالبی از آقای پاکدامن، میتوان یافت:
– این مطلب برای نخستین بار در ویژهنامه نوروزی ۱۴۰۳، در بخش یادبودها منتشر شده است.