ابـزار اسـاسی انسان در بیان احـســـاسهـــا و عــواطــف و اندیشههایش، زبان است و در عین حال همین ابزار نمادساز مهمترین نقش را در ثبت وقایع و تجربیات حـسـی ، در ذخیـره و انبـاشـت اندیشهها و در توانایی بخشیدن به انسان در تصور و خیال، همچون در استنتاج و تحلیل، در حرکت فکری به گذشته یا به آینده بر عهده دارد. تـا حدی که شاید نتوان حتی در ناخودآگاهانه ترین اعمال انسانی، همچون رویاها نیز بدون در نظر گرفتن زبان، سخن گفت. با این وصف انسانشناسان و متخصصان ارتباطات در طول سه دهۀ گذشته بیش از پیش از فرآیندها و ابزارهایی متفاوت در بیان نیز نام میبرند که به طـور عمـومی به آنها روشها و ابزارهای غیر کلامی بیان اطلاق میکنند. این ارتباطات غیر کلامی عـمدتا بر کالبد انسانی متمرکز هستند. انسان نه فقط با زبان خویش بلکه با تمام اجزای کالبد خود سخن میگوید: لحن و بلندی و کوتاهی صدا، تاکیدهای آوایی، سکوتها و مکثها، نحوه حرکت دادن دستها، حالتهایی که انسان به چشمها، دهان و سایر اجزای صورت خود میدهد، چگونگی قرار گرفتن کالبد ما به نسبت کالبد دیگران و حتی همه آن چیزهایی که انسان برای آرایش و تزیین این کالبد به کار میبرد، همه و همه در واقـع ابـزارهایی آگـاهـانـه و ناخودآگاهانه برای بیان او هستند. هم از این رو نیز قدرتها و اراده سیاسی در جامعه نیز تمایل زیادی به کنترل کالبدی دارد و بــر آن اســت کــه انسانها تا حد ممکن از جـهتگیریها و توصیههای فـرهنـگ غـالب در رفتارهای کالبدی خود تبعیت کـنند و از هر گونه هـنجـارشکنـی در این زمینهها خودداری کنند.
قدرت بیان کالبدی ما به همان نـسبتی که جهانمان بر بارهای معنایی، نشانهشناختی و نمادین خود میافزاید، افزایش مییابد. به ایـن تـرتیـب همـه چیز بدل به نشانههایی میشود که در میدانهای متفاوت تفسیری به وسیله خود ما یا به وسیله دیگران دریافت و برداشت شده و پس از آنکه هر کس در ذهن خود این برداشتها را بازنمایی میکند، آنها به حافظههای کوتاه و بلند مدت تبدیل کرده و به صورت خودآگاه و ناخودآگاه، آن تاثرات را در رفتارها و اندیشههای خود به کـار میگیرد. جهان،ما را درون میلیاردها جریان نشانهای قرار میدهد و به گفته زیبای رولان بارت ما را زیر بمبارانی از نشانهها میگیرد. به گونهای کـه خود را در نوعی نشانهسالاری(Semiocracy) مییابیم که برخی همچون بارت بر آنند که از آن بگریزند. با این وصف در حقیقت گـریـز از ایـن دریـای نشـانهها امـکانپذیر نیست و ما با تمام احساسها و اندیشههای خود ناچار به زیستن در آن هستیم.
نوشتههای مرتبط
در این میان، چهرۀ انسانی بخشی از کالبد را میسازد که تقریبا تمام دستگاههای حسی انسان (چشمها، گوشها، دهان و زبان، بینی و…) را در خود جای داده است و تنها حس لامسه ماست که علاوه بر چهره و صورت در سراسر کالبد حضور دارد. این تمرکز دستگاههای حسی هر چند در اصل و اساس خویش امری زیستشناختی و بیشک حاصل زنجیرههای طولانی تطوری و تکاملی بوده است، اما همچنین پیامدهای اجتماعی و فرهنگی را نیز درون خود جای میدهد به گونهای که میتوان ادعا کرد بخش قریب به اتفاق تعامل (کـنشهای متقابل) ما با جهان بیرونی، از خلال چهره میگذرد و نـخستین اندامهایی که تاثرات بیرونی را از طریق هدایتشان به درون کالبد احساس میکنند و در عین حال نخستین اندامهایی که به همین ترتیب واکنشهای درونی (مغزی) را به رفتارهای کالبدی تبدیل میکنند، در این بخش از بدن ما قرار گرفتهاند. به همین دلیل نیز چهره (یا صورت) به نوعی جایگزین انسان در کـل مــوجـودیـت وی مـیشـود و در نـظــامهــای مـعنـاشنـاسـانـه و نمادشناختی، ما افراد را عموما از طریق یک نماد قراردادی یا همان نام آنها و در کنار آن، از خلال یک نماد تصویری، یعنی چهرۀ آنها، باز میشناسیم. شناسایی (و در واقع بازشناسی) انسانها بدون دستیابی به چهره آنها ممکن نیست و به همین دلیل نیز انسان نقابدار و مــنـاسـک نقـاب (بـرای نمـونـه بـالماسکهها) انسانی ناشناس و غـریب را به وجود میآورند که میتواند به خود اجازه رفتارهای هنجارشکنانه و بسیار گستاخانهای را بدهد که هرگز نمیتوانسته با چهره واقعی خود به آنها دست زند و حتی در بازشناسی تصویری (صورتی/ چـهرهای) افراد که تـشخیـص هویت را عـمـدتا به نوعی به رسمیت شناختن چهره تقلیل میدهد و تنها در صورتی که چهره نابود شـده بـاشد به سایر اندامهای کالبدی روی میآورد، باز هم نقاطی حساستر وجود دارد که بار معنایی و هویتی سنگینتری را حمل میکند.
مـثـل چشمان که بـالاتـرین نشانههای شخصیتی را در خود دارند. یک چهرۀ بدون چشم (مثل چهرهای که در پشت عینکهای دودی یا عینکهای ذرهبـینـی پنهـان شـده است) هرگز چهرهای کامل نیست و همین امر ما را در تشخیص آن به تردید میاندازد.
انسانها به همین دلیل نسبت به چهرۀ خود و به همۀ اجزای آن حـسـاسیتی بیش از اندازه نشان میدهند. تمایل به زیباسازی چهره با معیارهایی که میتواند از یک جامعه به جامعه دیگر و از یک زمان به زمانی دیگر کاملا متفاوت باشند، گـویـای همین حساسیت است. زیبایی در این چارچوب به معنای بازساختن چهره خود بر اساس تمایل دیگری است. جذاب شدن معنای نوعی از خود شیفتگی را دارد که دیگری را بدل به آیینهای برای خود میکند. به همین دلیل نیز مباحث هویتی در زمینۀ فرهنگ را نمیتوان بدون در نظر گرفتن این تصورات نسبت به کالبد خودی و کالبد دیگری و به ویژه چهرۀ خودی و چهرۀ دیگری پیش برد. تعریف زیبایی در دوران اســتعمـار و در جـوامـع پسااستعماری و حتی امروز در جوامع پیرامونی که به نوعی استعمار نو را در قالب فرآیند عمومی جهانیشـدن در خـود بازتولید میکند، تعریفی است که چهرۀ اروپایی را همان چهرۀ قدرت دانسته و تمایل دارد به آن شبیه شود. کالبد غربی، پـوشـاک و آرایش غربی و همۀ نشانههای غرب بدل به اشکال تقدس یافتهای میشوند که گمان برده میشود با شباهت یافتن به آنها میتوان روح نهفته در آنها و قدرت مادی آنها را نیز باز یافت. این پدیده در جوامع آفریقایی از خلال مناسک و آیینهای پیچیدهای که در طول آنها افراد خود را به چهرۀ سفیدپوستان در میآوردند، به خوبی نمایان بود و امروز نیز گونهای دیگر از آن در تمایل شدید انسانهای جهان سومی به شباهت یافتن به انسانهای جوامع مرکزی به چشم میآید.
در مـتن زیر داوید لوبروتون، استاد انسانشناسی دانشگاه پاریس ده (نـانتـر) که متخصص انسانشناسی کالبد است، این بحث را در رابطه با چهره، شکافته است. متن زیر از کتاب لوبروتون با عنوان چهرهها، رسالهای در انسانشناسی(۱۹۹۲) برگرفته شده است:
«واژۀ چهره (visage) از ریشۀ لاتین ویزوس (visus) میآید که خود اسم صفت مفعولی از منشا فعل ویدره (videre) دیدن، به معنی آنچه دیده میشود» است. از لحاظ ریشهشناسی اکثر واژگانی که در زبانهای باستانی جهان غربی برای نامیدن چهره به کار رفتهاند، به بُعد قابل مشاهدۀ آن یعنی به شکل و مـوقعیت خاص چهره در کالبد انسانی اشاره داشتهاند(ص.۲۲.) چهره (و دست) بخشهایی از کالبد انسان هستند که در قالب پوست برهنه و بدون پردۀ پوشاک، خود را به نمایش میگذارند. بدین ترتیب از خلال چند نقطۀ کالبدی، چشمان، بینی، پیشانی و غیره میلیاردها شکل و نشانه به وجود میآیند که خود را در زمان و مـکـان بـه جریان درمیآورند. چهرهها، نمونههای بیپایانی هستند از آنچه میتوان بر یک پرده نقاشی خام تصویر کرد و هنگامی به تعداد اندک مواد اولیهای که در شکل دادن به این مجموعه عظیم از اشکال و انواع متفاوت بیان به کار رفتهاند فکر مـیکنیم، شگفتزده میشویم. کوچک بودن پهنۀ چهره، به هیچ رو سدی بر سر راه ترکیبهای بینهایت حاصل از آن نیست. دکور عمومی ثابت میماند اما تجسمها تا حد بیشماری در آن تغییر میکنند. همۀ آدمها چهرۀ خود را حمل میکنند، اما این چهره هرگز یکسان نیست. کافی است یکی از عناصری که چهره را ساخته است، ذرهای تغییر کند تا شکل کلی و نظم و معنای آن شکل نیز دگرگون شود.
چهره در قالبی زنده و رمزگونه، مطلق بودن تفاوتهای فردی را- که در عین حال تفاوتهایی – جـزئـی هـستنـــــد بـــــاز مـینمایاند. چـهــره در معنـای تـاویلـی واژه، یــک عــــــدد اســـــت، فـراخوانی است به بازگشایی یک رمز، مکانی است اصیل که در آن هستی انسانی معنای خود را از کف میدهد. هر انسانی در چـهــــرۀ خـــود خــویـشتـن را بـاز میشناسد، بر خود نامی میگذارد و خود را در یـک جنسیت جای میدهد. کوچکترین تغییری که چهرهای را از چهرۀ دیگر متمایز مـیکند، ابزاری است پرمعنا که میتواند به یک بازیگر اجتماعی احساس اختیار داشتن بر هویت خویش را بدهد. چهرۀ بیمانند انسان بازتابی است از یگانگی ماجرای شخصی او. با وصف این، امر اجتماعی و امر فرهنگی هستند که به شکل و حرکات آن چهره الگو میدهند. چهرهای که به دیگران عرضه میشود، سازشی اســت میـان جهـتگیـریهـا و رویکردهای جمعی و رویکردهای شخصی که هر بازیگر اجـتمـاعـی توانسته است با آن جـهـتگیـریهـا بـه عمل آورد. شکلکها و عواطفی که از چهرهما میگذرند، صحنهپردازیهایی که در ظاهر آن رخ میدهند (آرایشها و بـزککـردنها و…) گویای یک نمادگرایی اجتماعی هستند که بازیگر اجتماعی درونآن، سبک شخصی خویش را مییابد.
انـسان در چهرۀ خویش تنها نیست، چهرۀ دیگران نیز به نوعی در شفافیت چهرۀ او به چشم میآیند. در حالی که کودک وحشی، ناشنوا یا نابینای مادرزاد، چهرهای خاموش را مـینمـایـاند که تنها با دخالت اطرافیانی دقیق میتواند اجتماعی شود. بدین ترتیب میتوان گفت که چهره، مکانی برای دیگری است؛ چهره در قلب پیوند اجتماعی و از همان لحظهای که رودررویی آغازین مـیـان کودک و مادرش(نخستین چهره) اتفاق میافتد، زاده میشود و سپس در تماسهای بیشماری که در زندگی روزمره پدید آمده و از میان میروند، تداوم مییابد.
چـهـره، مـادهای اسـت برای نمادسازی؛ اما انسان خود نیز مکانی است پرسمان برانگیز و مبهم. در این معنی میتوان گفت که آنچه رمبو ( Rimbaud ) [شاعر فرانسوی] بدان «من دیگری هستم» میگوید، شگفتانگیزترین بیان کالبدی خود را در آن مییابد که چهره [من] همان [چهره] دیگری است. در چهره این پرسش ظاهر میشود که چرا چنین خطوطی پدید آمدهاند؟ چه روابطی میان این خطوط و من وجود دارند؟ و به ندرت میتوان افرادی را یافت که به راحتی حاضر باشند از چهرۀ آنـها فیلمبرداری شود. در برخی جوامع تابوهایی در برابر هر گونه چهرهنگاری وجود دارد و عکسبرداری از چهره افراد در آنها ممکن نـیسـت. در این جوامع مردمان میپندارند کهچهرۀ آدمها میتواند خود آنها باشد و عکس برداشتن از آنها به کسی که چنین عکسی را بر میدارد امکان میدهد قدرت مرگبار و زیان بخشی نسبت به عـکسی که از عکس گرفته شده و خود را با سـادهلوحی به دست دوربین سپرده است، میدهد.
یک رابطۀ پرسمانبرانگیز دیگر نیز میان چـهره و زمان وجود دارد، زمانی که میگذرد و رد پـای خود را بر چهرۀ شکننده بر جای میگذارد.
هرچند در برخی جوامع، پیری با حک کردن خطوط و سفید کردن موها، سبب ایجاد پرستیژ و احترام میشود. در جوامع کنونی غربی که در آنها جوانی، سرزندگی، سلامت و جذابیت، به الزامهایی اجتماعی بدل شدهاند، دیگر چنین نیست و پیری در اغلب موارد، سرچشمۀ نوعی طرد اجـتمـاعی است. پیر شدن برای بسیاری از غربیها، به معنی از دست دادن تدریجی چهره تا حدی است که سرانجام روزی خود را در قالب چـهـرهای ناشناس بیابند و این احساس را پیدا کنند که اصل و اساس چهرۀ خود را از دست دادهاند.(…) با وصف این، در حافظۀ انسان همواره خـاطرهای از چهرهای گم شده، چـهـرهای مـورد استناد بر جای میماند. همان چهرهای که بازیگر اجتماعی با بیشترین قوۀ خویش بدان وابسته است، همان چهرهای که روزگاری عشق را تجربه کرده است. چهرهای درونی که غم گذشتهها را تشدید میکند و بیپرده، شکنندگی همه زندگیها را بر مینمایاند و شاید دقیقا همین چهره باشد که آرایشها و جراحیها در پی زیبا کردنش و در واقع در پی بازآفریدن و تثبیتش در نوعی جوانی ابدی هستند.
پینوشتها
۱-David Le Breton, 1992, Des Visages, essai d’anthropologie, Paris, Méailié.
۲-Jean Renson, 1962, Les Dénominations du visage en français et dans les autres langues romanes, 2 vol., Paris, Les Belles Lettres.