انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مجموعه گفتارهای عمومی ناصر فکوهی(۱): دانشگاه و آیندۀ آن در علوم اجتماعی

پیاده‌سازی: زهرا آخوندی زیر نظر ناصر فکوهی

 

نخستین گفتار عمومی ما دربارۀ «دانشگاه و آیندۀ آن به ویژه در حوزۀ علوم اجتماعی و انسانی» است. این موضوعی است که با توجه به مخاطبان ما بارها از سوی آن‌ها خواسته شده، موضوعی که با توجه به حجم بزرگ دانشجویان مشغول به تحصیل در دانشگاه‌ها و دوستانی که فارغ‌التحصیل در این رشته‌اند، یعنی میلیون‌ها نفر، امری کاملا قابل درک است. منابعی که می‌توان در این زمینه مطرح کرد از جمله دو کتاب نگارنده است: «دانشگاهی که بود…»(۱۳۹۶) و «درآمدی برعلوم انسانی و اجتماعی در جهان معاصر» (۱۳۹۸) که هر دو به‌وسیله پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم به انتشار رسیده‌اند. این نوشتارها نیز از همان دغدغه‌ای ناشی شده‌اند که به این گفتار عمومی دامن زدند. در برخوردهایی که به این کتاب‌ها و این گفتار رسیدند، دغدغۀ اکثر دانشجویان و حتی اساتید در آن بود که به رغم، انگیزه‌های زیادی که برای رسیدن به دانشگاه داشته‌اند، آنچه در دانشگاه یافتند آن‌ها را بسیار مایوس کرد.

پرسش برای این گروه آن بوده که: آیا این امر به دلیل سوء مدیریت است، یا نبود سازوکارهای لازم و کمبود نیروی انسانی کارا. نکته و پرسش دیگری نیز که مطرح بود، نداشتن چشم‌اندازی روشن نسبت به رشته‌های علوم اجتماعی و انسانی و نقش و کارکرد آن‌ها در جامعۀ ایران است. بسیاری می‌دانستند به دنبال مدرک دانشگاهی در مقطعی مشخص هستند اما نمی‌دانستند فراتر از مقطع بعدی یا مدرک بعدی چه در انتظارشان است و یا بهتر است بگوییم نمی‌خواستند به آن فکر کنند.

شواهد ما نیز نشان می‌دهد که بسیاری از این افراد، پس از گرفتن مدرک با سردرگمی روبه‌رو می‌شوند و بسیار دورۀ سختی را می‌گذرانند، دچار افسردگی شده و مجبور می‌شوند کارهایی دیگر انجام دهند که هیچ نیازی به چنان تخصصی ندارد، زیرا فشار برای تأمین معاش بر آن‌ها وجود دارد. در این گفتار تلاش می‌کنیم چشم‌انداز دانشگاه را از درون برای شما بازتر کنیم و امکان دهیم دید روشن‌تری نسبت به دانشگاه، دانشگاهیان و رشته‌های علوم‌انسانی بیابید. گفتاری که فکر می‌کنیم به ویژه برای دانشجویان رشته‌های اجتماعی و انسانی و برخی از رشته‌های هنر مثل معماری مفید باشد. پرسش دیگر نیز آن است که: آیا دانشگاه، اصولا آینده‌ای دارد یا خیر؟ و اگر پاسخ مثبت است، این آینده چه می‌تواند باشد؟ به خصوص درعلوم اجتماعی و انسانی.

از ابتدای قرن نوزدهم علوم اجتماعی و انسانی تلاش کردند به سوی مدل گرفتن از علوم طبیعی حرکت کنند، تا بتوانند هر‌چه بیشتر خود را به عنوان علم به اثبات برسانند و در دانشگاه جایگاهی همتای آن علوم بیابند. دانشگاهی که ما از قرن نوزدهم می‌شناسیم عمدتا بر اساس آنچه «علم» (science) نامیده می‌شد و عمدتا یک علم تجربی و آزمایشگاهی و اثباتی یا پوزیتیویست بود، بنا شده بود. گروهی از علوم، با عنوان پایه شناخته می‌شدند مثل: فیزیک، شیمی، ریاضی و گروهی هم با عنوان کاربردی مثل رشته‌های مختلف پزشکی و مهندسی. دانشگاهی که ما در طول قرن بیستم داشتیم بر اساس این مدل شکل گرفته است.

از این رو است که در رشته‌ای همچون جامعه‌شناسی تلاش بسیاری شد روی مدل‌سازی، الگوهای کمّی و الگوهایی کار شود که آن‌ها را پوزیتیویستی نشان دهند. هرچند این روند بعدها در رشته‌های علوم اجتماعی کاملا با شکست مواجه شد. اما زمانی بود که افرادی مثل تالکوت پارسونز و پل لازارسفلد و دیگران در فاصلۀ سال‌های ۱۹۵۰ تا ۱۹۸۰ بسیار مطرح بودند و روش‌هایی که به کار می‌بردند، صرفا روش‌های کمّی بودند. این شخصیت‌ها در سال‌های بعدی حاشیه‌ای شدند و ما شاهد بازگشتی بودیم به ماکس وبر، گئورگ زیمل و امیل دورکیم؛ یعنی همۀ متفکرانی که عمدتا علوم اجتماعی را به رشته‌هایی چون تاریخ، فلسفه، زبان‌شناسی تاریخی، روان‌شناسی و غیره… نزدیک می‌دیدند. اما امروز خوشبختانه و به دلیل همین بازگشت، ما دیگر در وضعیت آغازین این علوم در دانشگاه‌ها نیستیم. واقعیت آن است که سرنوشت علوم گروه نخست و گروه علوم اجتماعی و انسانی، از ابتدا از هم جدا بود و هر اندازه ما جلوتر آمدیم این سرنوشت فاصلۀ بیشتری میان آن‌ها انداخت. علوم انسانی و اجتماعی به دلیل ماهیت و محتوایی که در خودشان دارند قابلیت مردمی‌شدن بیشتری را حمل می‌کنند: تعداد هر‌چه بیشتری از افراد می‌توانند وارد آن‌ها شوند. و این امر نه لزوما به صورت حرفه‌ای، بلکه در قالب یک فرد علاقه‌مند، غیر‌متخصص و صرفا برای لذت بردن از دانستن و دانش.

شنیدن یک گفتار دربارۀ علوم اجتماعی‌، درمورد موضوعی که به این علوم ربط پیدا کند، مانند مباحثی که در اینجا مطرح می‌کنیم، برای اکثر آدم‌ها از هر رشته‌ای باشند ممکن است جالب باشد و به آن علاقه‌مند شوند. و این امتیازی است که نمی‌توان لزوما دربارۀ فیزیک‌، شیمی‌، ریاضیات محض و غیره مطرح کرد. چراکه آن‌ها فاصله بیشتری با زندگی واقعی انسان‌ها دارند. درست است که از لحاظ فناورانه آن علوم در زندگی ما بسیار موثر بوده و هستند و ما بسیار از ثمرات آن‌ها استفاده می‌کنیم‌، اما زبان آن‌ها، زبانی خاص و متفاوت از زبان انسان‌های مترادف، و روش‌هایشان و رویکردهایشان خاص خودشان است.

یک مهندس یا یک معمار چندان ممکن است علاقه‌مند نباشد به مسائل پزشکی در کار خودش توجه کند، اما در بسیاری از موارد علاقه دارد که به مسائل هنری و اجتماعی توجه کند و این کاملا منطقی است. و این روندی است که در جهان آینده نیز ادامه پیدا خواهد کرد. جهانی که ما در پیش رو داریم‌، جهانی است که ما در آن هر چه بیشتر از ابزارهایی که ادامه دهندۀ مغز ما است‌‌، رایانه‌ها‌، تلفن‌های همراه، بانک‌های اطلاعاتی، برنامه‌های هر چه پیشرفته‌تر داده‌پردازی و تحلیل داده‌ها، هم در علوم دقیقه هم در علوم اجتماعی استفاده می‌کنیم‌. تفاوت در این است که برای افراد غیرمتخصص در شناخت اجتماعی و فرهنگی‌، استفاده از این برنامه‌‌ها برای وارد شدن در گفتمان عمومی، بسیار راحت‌تر است، تا در حوزه‌های تخصصی.

برای نمونه علمی چون پزشکی را در نظر بگیرید و در آن تخصصی چون جراحی و باز هم تخصص پیچیده‌تری چون جراحی مغز و اعصاب. احتمال اینکه این در آینده از بین برود یا عمومیت پیدا کند‌، در چشم‌اندازی که ما می‌توانیم امروز بیان کنیم، دیده نمی‌شود. ما به احتمال قوی، جراحان را پنجاه یا شصت سال دیگر خواهیم داشت و این‌ها هر‌چه بیشتر تخصص پیدا می‌کنند‌، هر چه بیشتر از ابزارهای پیچیده استفاده می‌کنند، بیماری‌های بیشتری را کشف می‌کنند، دقت کارشان را بالا ببرند، میزان اشتباهات را کم کنند، در حوزۀ علمی باقی می‌مانند و اتفاقا وارد زبان تخصصی‌تری می‌شوند، بنابراین ما از عمومی‌شدن علم سخت، کمتر می‌توانیم سخن بگوییم. البته از نوعی ترویج علم سخت می‌توانیم صحبت کنیم اما صرفا برای یک آشنایی سطحی یا پیشگیری‌کننده (در رابطه با درمان) یعنی همان کاری که مثلا در جامعه‌شناسی‌، مردم‌شناسی یا انسان‌شناسی انجام می‌شود تا مردم عادی با این علوم آشنا شوند یا در زندگی از آن‌ها استفاده کنند. همین کار را در ریاضیات‌، پزشکی، فیزیک نیز می‌توان انجام داد. اما یک تفاوت عمده میان این دو گروه وجود دارد: ما در جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی یا فرهنگ‌شناسی، می‌توانیم بسیار جلوتر ‌رویم و افراد را بسیار بیشتر درگیر کنیم و مشارکت را بسیار بالاتر ببریم. زیرا در حوزۀ علوم اجتماعی و انسانی از موقعیتی برخورداریم که تقریبا در علوم دقیقه وجود ندارد و آن وجود کسانی است که ممکن است اصولا در آن رشته‌ای که بعدا در آن تخصص پیدا می‌کنند‌، تحصیل نکرده باشند، نمونه معروف‌اش در انسان‌شناسی، کلود لوی استروس است که تحصیلات اصلی‌اش فلسفه بود، ما چنین مواردی را در علوم اجتماعی زیاد داریم. کسانی هم داریم که ممکن است تحصیلاتی در مفهوم آکادمیک کلمه در این زمینه نداشته باشند که البته بسیار کمتر هستند. بنابراین در اینجا رابطه با دانشگاه اصولا در آن معنایی که در سیستم علوم دقیقه استفاده می‌شود، قابل تعریف نیست. ما در علوم دقیقه، و مهم‌ترین آن‌ها مثل مهندسی و پزشکی، می‌بینیم که نظام‌های مهندسی و پزشکی کنترل بر کنشگران حرفه‌ای‌شان وجود دارد. حتی تعداد دانشجویانی که در این رشته‌ها پذیرفته می‌شوند، روی شیوۀ تدریس نظارت دارند. این نهادها به نوعی از همان ابتدا دانشجویان پزشکی‌ و مهندسی را درگیر کار می‌کنند (در علوم انسانی رشتۀ حقوق هم بدین سو گرایش دارد) تا سطح تخصص بالاتری در آن‌ها ایجاد کنند. بنابراین افراد دیگر هرچقدر هم علاقه‌مند باشند، این علاقه‌مندی در حد بسیار بسیار سطحی باقی می‌ماند و از حدی نمی‌تواند پیش‌تر برود و جذابیتی نه برای کسی که از بیرون نگاه می‌کند، نه برای کسی که بخواهد این ترویج را انجام دهد، نخواهد داشت‌. اما در علوم انسانی و اجتماعی اینگونه نیست، ما می‌توانیم در علوم اجتماعی‌، اگر واقعا به ترویج علاقه داشته باشیم، بسیار جلو برویم و افراد عادی را با خود همراه، و علاقۀ آن‌ها را بسیار بالا ببریم.

بدین ترتیب، آیندۀ علوم دقیقه‌، چه علوم پایه و چه علوم کاربردی: مهندسی و پزشکی، آینده‌ای است که در نظام دانشگاهی رقم می‌خورد‌ و ممکن است نظام دانشگاهی از وضعیت دانشگاه‌های جامع به دانشگاه‌های کوچکتر و تخصصی‌تر تبدیل شود. این جریان هم‌اکنون قابل مشاهده است. در تمام دانشگاه‌های بزرگ جهان امروز شاهد آن هستیم که مجموعه‌های بسیار تخصصی، مدارس مشخصی که روی یک موضوع خاص کار می‌کنند، ظاهر می‌شوند. حتی ممکن است بین‌رشته‌ای بودن به آن‌ها هم بکشد، بین‌رشته‌ای بودن، چه درون خودشان، چه با رشته‌های علوم انسانی. به هر حال من این آینده را بیشتر در حوزۀ دانشگاه‌ها‌، پژوهشکده‌ها، نظام‌های تخصصی علمی، آزمایشگاهی و غیره می‌بینم. در حالی که در علوم انسانی، روند، چنین نیست. نه اینکه بخواهم حکمی صادر کنم، این بحث بعدی من است که شروع به پرداختن آن می‌کنم: اینکه چرا تحول دانشگاه را در این دو حوزه یکی نمی‌بینم؟ در یکی هر چند تحول وجود خواهد داشت اما فکر می‌کنم دانشگاه به همان شکل امروزین خودش، یعنی یک نظام بسیار هنجارمند و سخت با کنترل‌های زیاد و پیوسته ادامه خواهد یافت. رابطه با بازار کار بسیار مسئله مهمی خواهد بود و کاربردی بودن اصل است. این موضوع رشته‌های علوم دقیقه و مهندسی – پزشکی است. در حالی که در حوزۀ علوم انسانی و اجتماعی ما با آزادی بسیار بیشتری روبه‌رو هستیم. در حالی که در علوم دقیقه، رابطه با هنر، رابطه‌ای است که تقریبا وجود ندارد، مگر از لحاظ علاقه‌مندی شخصی کنشگرانشان، در علوم اجتماعی هنر تقریبا جزئی از کار و موضوع این علوم می‌شود. و منظورم نه فقط در پژوهش هنر، بلکه در همۀ زمینه‌ها است و همۀ اشکال و موضوع‌های هنر از هنر عمومی تا تاریخ هنر و غیره. به همین دلیل نمی‌توانیم بگوییم علوم اجتماعی و انسانی سرنوشت یکسانی در دانشگاه با علوم دقیقه و مهندسی و پزشکی خواهند داشت.

 

در بخش سوم بحثمان در موضوع آینده دانشگاه، باز می‌گردیم به آیندۀ جامع بودن یا نبودن نظام دانشگاهی. دانشگاه جامع به آن معنایی که ما در قرن نوزده و حتی قرن بیستم داشتیم چشم‌انداز چندان روشنی نمی‌تواند داشته باشد. این بحث زمانی در خود دانشگاه تهران مطرح بود که آیا ما می‌توانیم این جامع بودن دانشگاه را، به این معنا که کمیسیون‌های دانشگاهی، نظام‌های دانشگاهی، نهادهای دانشگاهی، نهادهای مشترکی باشند، بین کسانی که از حوزه‌های علوم اجتماعی و انسانی آمده‌اند و کسانی که از حوزه‌های مهندسی و پزشکی آمده‌اند با یکدیگر ادامه دهیم یا نه. می‌دانیم که در مورد علوم پزشکی، دانشکدۀ علوم پزشکی جدا شد، البته هم جدا شد هم به نوعی باقی ماند، ولی به هر حال این امری پذیرفته است که ما پزشکان را در همان رده‌ای قرار نمی‌دهیم که سایر رشته‌های علوم دانشگاهی را.

به نظر من، در اینجا ما با روندی عمومی و رو به افزایش روبه‌رو هستیم به این معنا که در دانشگاه آینده، این شکاف را کامل‌تر خواهد کرد. و اصولا شاید بتوان گفت که دانشگاه بیش از پیش در علوم دقیقه‌، پایه، کاربردی، مهندسی و پزشکی تعریف خواهد شد. منظورم البته همان دانشگاه قرن نوزدهمی و قرن بیستمی و تحول آن‌ها در همان مسیر است. و آن دانشگاهی که می‌توانیم بگوییم ریشۀ دانشگاه مدرن بوده است. هرچند این را هم می‌دانیم که دانشگاه ابتدا از رشته‌های علوم انسانی به وجود آمد، یعنی دانشگاه باستانی که ما می‌توانیم از آن صحبت کنیم، دانشگاه قبل از قرن نوزدهم، یا نهادی که در یونان باستان به آن آکادمی می‌گفتند و خود ریشه از دانش بین‌النهرین و آشور داشت. اصولا از زمانی که تمدن‌های انسانی شکل گرفتند، ابتدا مسئله انسان‌ها موضوعاتی بود که به آنچه بعدها «فلسفه» نام گرفت نزدیک بودند: مسئله شناخت دلیل وجودی خودشان و جهان، مسئله مباحث هستی‌شناختی و غیره. وقتی ما دوران طلایی یونان و آثار افلاطون و ارسطو و دیگران را بررسی می‌کنیم، می‌بینیم که در عین حال که شخصیتی چون ارسطو، یک دانشمند زیست‌شناس هم هست ولی پرسمان‌هایش بیشتر به علوم انسانی نزدیک هستند.

اما ریشه‌های فلسفی و معرفت‌شناسی دانشگاه با انقلاب صنعتی و پیدا شدن جهان مدرن که امروز ما درونش هستیم، کاملا تغییر کرد. و واقعیت آن است که ما هر چقدر جلو می‌رویم‌، دانشگاه در آن نظام مهندسی‌، پزشکی، نظام‌ رشته‌های پایه و غیره خودش را بیشتر تعریف می‌کند. آنجاست که علم، خود را پیدا می‌کند، مفهوم آزمایشگاهی بودن‌، پوزیتیویست بودن، مفهوم دقت متدولوژیک. این در حالی است که در این سوی دانشگاه (علوم انسانی و اجتماعی) ما در حقیقت می‌بینیم که اگر هم دانشگاه باقی بماند، چیزی دیگر، جایی دیگر خواهد شد که در آن نظریه‌ها‌، افکار‌، آدم‌ها‌، مباحث و غیره در جایگاهی خواهند بود که بتوانند با یکدیگر تعامل و گفتگو داشته باشند و از این گفتگوها سوالات و پرسش‌هایی بیرون بیاید، که مبنایی شوند برای مباحث جدید. در بسیاری از موارد می‌توانم بگویم که وقتی به آیندۀ دانشگاه در علوم انسانی و اجتماعی فکر می‌کنم، اندازه‌ای به گذشتۀ آن‌ها در دورۀ آکادمی یونان باستان می‌رسم. اگر امروز هم دوره آثار افلاطون را مطالعه کنید، می‌بینید که این‌ها معمولا کتاب‌هایی هستند که به گفتگوهای سقراط با دوستان و متفکرین دیگری که در آن دوران وجود داشته‌اند اختصاص دارند که افلاطون آن‌ها را نقل می‌کند، البته از زبان سقراط هم بسیاری چیزها می‌گوید: گفتگوهایی میان شاگرد و استاد. به هر تقدیر ما می‌بینیم آن مباحثی که آنجا مطرح می‌شود، بین سقراط و شاگردانش و همکاران و دوستان‌اش و غیره، فضایی تعاملی یا گفتگویی (dialogical) را می‌سازد که فکر می‌کنم جوّ آیندۀ دانشگاه، اگر دانشگاهی در این حوزه‌ها وجود داشته باشد، چنین چیزی باشد. مکانی برای آنکه آدم‌ها با هم بحث و تعامل کنند‌، صحبت‌های یکدیگر را بشنوند و بتوانند به صورت بین‌رشته‌ای فکر و تحلیل کنند.

 

در اینجا نکته‌ای را باید بگویم به صورت گذرا و کوتاه و بعدا برنامه‌ای را شاید به آن اختصاص دهیم، دانشگاهی که در آن بیشتر از پژوهش، مسئله تحلیل‌، مطرح باشد‌، می‌دانیم در سیستم دانشگاهی این دو شاخه اساسی است، یکی پژوهش است یعنی کشف کردن، پیدا کردن و بدست آوردن چیزی که قبلا ناشناخته بوده است و یکی تحلیل، یعنی کار بر روی داده‌هایی که به دست می‌آید به این شکل، بعد تحلیل کردن آن‌ها در سیستم‌های فکری که آن دانشمند و نظریه‌پرداز با آن‌ها سروکار دارد. فرض کنید امروز هنوز به طور مثال، کار رشته‌هایی مثل جمعیت‌شناسی بیشتر در پژوهش متمرکز است، در بعضی از شاخه‌های جامعه‌شناسی بیشتر پژوهش جامعه‌شناسی است که مطرح است یعنی اینکه بروند و چیزهایی را پیدا کنند، بشناسند و بیرون بکشند. ولی بخش بزرگی از کسانی که در حوزه‌های علوم انسانی هستند، کارشان یک نوع تحلیل محتوای ثانویه است. یعنی خودشان نیستند که چیزی را کشف می‌کنند، یا بدست می‌آورند، بلکه کار می‌کنند بر روی نظریه‌های دیگر و تحلیل‌های متفاوتی ارائه می‌دهند. بخش بزرگی از کار امروزی که خواسته می‌شود از یک متفکر اجتماعی، تحلیل است و نه لزوما پژوهش. چون از خلال تحلیل است که می‌توانند با جامعه در تماس قرار بگیرند.

خیلی از داده‌ها امروز اصولا به‌وسیلۀ دانشگاه تولید نمی‌شوند، سازمان‌هایی برای این کار وجود دارند برای مثال سازمان آمار، داده‌های تمام مسائل اجتماعی را بیرون می‌آورد، هر کدام از آن سازمان‌هایی که در یک سیستم مدرن وجود دارند، داده‌هایی تولید می‌کنند، مسائل و اطلاعات درونی خودشان را منتشر می‌کنند، روزنامه‌ها و رسانه‌ها بخش بزرگی را اختصاص می‌دهند به یک نوع روزنامه‌نگاری که به آن گفته می‌شود «روزنامه‌نگاری پژوهشی». در این روزنامه‌نگاری، روزنامه‌نگار به سمت کشف مسائل، پیگیری آن‌ها و بحث و بیرون کشیدن چیزهایی که ناشناخته‌اند می‌رود. اما آن چیزی که بیشترین تقاضا برایش وجود دارد، بخش تحلیل است. در روزنامه هم، البته بیشتر از روزنامه ما آن را در مجلات می‌بینیم؛ مجلات و به خصوص مجلات روشنفکران، به خصوص مجلاتی که عمیق‌تر هستند، مسئله تحلیل را برجسته می‌کنند، نه اینکه بپردازند به اینکه چه چیزهایی را کشف کرده‌اند. هم اکنون بحث کرونا موضوعی است که بسیاری از متفکران در ایران و جهان به خصوص در جهان دربارۀ آن نظر می‌دهند. اینها بحث‌شان این نیست که چیزی را کشف کنند، اصلا در حوزۀ کار آن‌ها نیست، اما می‌خواهند درباره تمام ابعادی که این بیماری و مسائلی که ایجاد کرده است اظهار نظر کرده و احتمالا راه حل بدهند: قرنطینه، جدا شدن آدم‌ها، کم شدن تماس‌های فیزیکی، زیاد شدن تماس‌های مجازی، و غیره … و این چیزی است که مورد نیاز جامعه هم هست.

در این زمینه فکر می‌کنم اگر دانشگاهی هم باشد، چنین چیزی خواهد بود. در این دانشگاه مسئله‌ای که وجود دارد، این است که مدرک که یکی از دلایل اساسی است که به عنوان سرمایۀ دانشگاهی مطرح می‌شود، تا حد زیادی زیر سوال خواهد رفت. به دلیل اینکه مدرک در حقیقت، باید به نوعی نقطه عطفی باشد که چیزی را ثابت کند و در علوم انسانی دیگر نمی‌شود چیزی را از طریق مدرک ثابت کرد. مدرک به هر تقدیر حتی در قرن نوزده و بیست، قرن بیستمی که در علوم اجتماعی هم به همان صورت مدرک داده می‌شد، در آن موقع هم گویای سندی بسیار مهم نبود. من می‌توانم از فوکو در اینجا نقل قول بیاورم در کتابی که مشغول آماده‌سازی آن هستم، و در آنجا به صورت خیلی مشخصی در مورد مدرک این مسئله را مطرح می‌کند: «مدرک گویای هیچ چیز نیست، مدرک بیشتر برای کسانی که آن را ندارند، دارای ارزش است». یعنی داشتن مدرک، گونه‌ای از ارزش است برای آن کسی که ندارد در ذهنش، مدرک یک سمبولیسم است که باید بدست بیاورد. و به همین جهت برای او یک جنبۀ اسطوره‌ای دارد که بسیار مهم است. اما آن کسی که مدرک را به دست می‌آورد‌، اغلب به شدت افسرده می‌شود زیرا می‌بیند این مدرک در حقیقت هیچ کاری نمی‌تواند برایش بکند. البته نه اینکه اصولا هیچ کاری نکند، اما نه آنچه او می‌پندارد. دراین بحثی که فوکو می‌کند، پرسشگر از او می‌پرسد: اگر شما خودتان مدرک نداشتید، چطور می‌توانستید در کلژ دو فرانس یا جای دیگر تدریس کنید؟ و بحث فوکو این است که مدرک درهایی را باز می‌کند‌، اما این درها را به دلیل خودش باز نمی‌کند، یعنی به نوعی مدرک، امروز بخشی از کلیدی است که ممکن است بتواند راهگشا باشد‌، اما نه به آن دلایل «ذاتی» که فکر می‌کنیم، بلکه به دلیل نماد رسمیتی که در آن هست.

بنابراین همۀ افرادی که می‌خواهند شناخت‌شان را در حوزۀ علوم اجتماعی بالا ببرند باید به این نکته توجه کنند: اگر بخواهند از مدرک استفاده کنند و می‌دانند کاملا در سیستم اجتماعی کجا از مدرک استفاده می‌شود، برای مثلا استخدام‌، یا صعود به ردۀ بالاتر، برای اینکه کار خاصی بکنند مدرک ازشان خواسته می‌شود، برای این افراد مدرک می‌تواند ارزش داشته باشد. ولی اگر از این بگذرند و به این موارد نیاز نداشته باشند و به نوعی عشق به شناخت داشته باشند، مفهومی که در عمق واژه  «فیلوسوفی» (فلسفه) وجود دارد، یعنی عشق به دانش همانطور که سقراط هم می‌گوید، در اینجا مدرک دیگر واقعا بی‌معنا می‌شود. عملکرد و کنش فکری است که باید خود را در گفتار و نوشتار و در دخالت اجتماعی نشان دهد؛ کنش است که ایجاد پرستیژ و اعتبار می‌کند و به فرد قدرت و سرمایه اجتماعی می‌دهد یا از یک فرد سلب می‌شود. امروز این یک واقعیت است که امتیازی که یک سیستم اجتماعی می‌دهد، سرمایۀ اجتماعی که یک فرد در حوزۀ جامعه‌شناسی و علوم‌اجتماعی بدست می‌آورد، بسیار بیشتر متوجه آن است که این فرد چه اندازه دخالت اجتماعی کرده، در کجا با چه تاثیرگذاری، چه مباحث تازه‌ای عنوان کرده، چطور مسئله را تحلیل کرده و چقدر در طول زمان مباحث و گفتمان‌هایش انسجام داشته و پیش‌بینی‌ها و یا تحلیل‌هایش درست بوده‌اند. اگر بحثی را مطرح کرده، آیا بعدها نشان داده شده که استدلال‌هایش درست بوده‌اند و نظریات‌اش پایداری داشته‌اند یا نه؟ این‌ها هستند که به یک فرد اعتبار می‌دهند و او را بالا می‌برند و نه صرفا اینکه چه مدرک دانشگاهی داشته است. بنابراین کسانی که بخواهند چه در علوم انسانی چه اجتماعی به صورت حرفه‌ای کار کنند، افزون بر مدرک که مسلما برایشان لازم است، چون به هر تقدیر اگر بخواهند شغلی در علوم انسانی پیدا کنند اولین چیزی که از آن‌ها خواسته می‌شود، نیاز به سرمایه علمی اجتماعی دارند. اما برای کسانی واقعا بخواهند از علوم اجتماعی با علاقه شخصی استفاده کنند‌، به نظرم آخرین چیزی که مطرح می‌تواند باشد، مدرک است. دانشگاه چه در ایران چه در سایر نقاط جهان، لزوما بهترین جا برای رسیدن به دانش نیست، مگر اینکه ما دانشگاه را به مثابۀ یک «مکان ارتباط» یک مکان «اتصال» انسانی در نظر بگیریم. ارتباط با کسانی که در این حوزه‌اند و در بحث آخرمان خواهم گفت: که امروز ما دیگر صرفا دانشگاه را برای این ارتباط نداریم و وسایل دیگری به خصوص فضای مجازی را هم داریم.

توصیۀ من به همۀ دوستانی که بسیار با آن‌ها در ارتباط هستم، و علاقه‌مندی‌شان را به شناخت علمی و به موضوعات اجتماعی می‌بینم این است که بدانند ابدا نباید خودشان را دست کم بگیرند. همین که شما علاقه‌مند بوده و هستید که در این زمینه کار کنید و چنین بحثی را دنبال می‌کنید به نظر من خود این یک سرمایه است. کسی که بتواند یک بحث اجتماعی و فرهنگی را دنبال کند، چند ساعت بتواند تمرکز خود را پای یک گفتار اجتماعی حفظ کند و انسجام فکری‌اش را از دست ندهد، وجود پایه‌های اصلی علاقه و انگیزه را نشان می‌دهند؛ و این به نظر من، مهمترین مسئله است. من از روی تجربه استادی‌ام که بیش از ۲۵ سال است تدریس داشته‌ام، می‌توانم به شما بگویم که این مهم‌ترین مسئله است. من هیچ چیزی را بالاتر از انگیزه و عشق به شناخت و عشق به اشتراک گذاشتن شناخت نمی‌بینم. این چیزی است که در خود من وجود دارد؛ بسیاری از افراد برایشان سوال است که من چرا اینقدر صحبت می‌کنم و در فضای اجتماعی حضور دارم، در روزنامه‌ها حضور دارم و غیره… آن‌هایی که دشمن هستند این را می‌گذارند به حساب شهرت‌طلبی، در حالی که شهرت‌طلبی اصولا راهش این نیست. اگر مثلا مخاطبینی که کسی با صدها مقاله‌ در روزنامه‌ها بنویسد، به دست می‌آورد شاید به چند هزار نفر برسد. ولی در همین حال می‌بینید که یک مانکن، یک هنرپیشه فیلم‌های مبتذل‌، یک مجری برنامه‌ای بی‌ارزش در تلویزیون، در یک سال‌، در شش ماه‌، با یک فیلم به میلیون‌ها مخاطب می‌رسد و به شهرت می‌رسد و به ثروت بالایی می‌رسد. بنابراین بحث شهرت‌طلبی از طریق کار علمی، کاملا احمقانه است. برعکس دخالت اجتماعی به خصوص در کشور ما هزینه‌های بسیاری هم دارد، دشمنانی برای ما ایجاد می‌کند، کمترین‌اش این است که شما به محض اینکه وارد یک بحث اجتماعی می‌شوید، نظر می‌دهید، کاری انجام می‌دهید، یک کار جدی انجام می‌دهید، افراد دیگری که معمولا بی‌عمل هستند وارد کار می‌شوند و یا تلاش می‌کنند شما را به هر شکلی از ادامه کار منصرف کنند و اگر نتوانند، حتما شروع به بدگویی از شما می‌کنند. من کسی را نمی‌شناسم که در ایران در طول پنجاه یا شصت سال، یا حتی چند صد سال گذشته، واقعا یک کار جدی و علمی کرده باشد و در موردش بدگویی نشده باشد، و علیه‌اش اتهام نزده باشند، او را به انواع و اقسام صفت‌های بد منتسب نکرده باشند، در حالی که در جامعه‌ای هستیم که، پر از افراد دزد، فاسق و غیره است. ولی هیچ‌کس به آن‌ها کاری ندارد. جالب این است که‌ – از شخص خودم مثال می‌زنم برایتان – به طور مثال ما در دانشکده‌ای هستیم که شاید شصت استاد داشته باشد و از این تعداد، شاید پنج نفر هم در مسائل اجتماعی در هیچکدام از مسائل اجتماعی، دخالت نمی‌کنند، نظری نمی‌دهند، هیچ کجا حضور ندارند. هیچ کجا هم به آن‌ها نه توهینی می‌شود، نه اهانتی می‌شود، نه تهدیدی و غیره. ولی همان چند نفر محدود از جمله خود من که حضور اجتماعی داریم، دائما مورد حمله و اهانت و توهین هستیم. دائما کارهایمان را به زیر سوال می‌روند؛ دائم می‌خواهند از ما مچ‌گیری کنند؛ دائما می‌خواهند در کتاب‌های‌مان یک اشتباه کوچک پیدا کنند، در یک کتاب چهارصدصفحه‌ای سه غلط تایپی پیدا می‌کنند و از بی‌سوادی ما صحبت می‌کنند و غیره… روش‌ها بسیار متفاوت است، ولی واقعا کارهای ابلهانه‌ای را می‌بینیم. بعضی از این‌ها البته افرادی هستند که بخاطر این کارها به هر حال ماموریتی دارند که باید انجام دهند و کار خودشان را می‌کنند و من به آن‌ها کاری ندارنم، ولی اگر از این‌ها بگذریم بخش زیادی از این‌ها آدم‌هایی هستند که به نوعی بیمارند: در یک جامعۀ فقرزده از لحاظ فرهنگی‌، جامعه‌ای که در آن شما برای بی‌عملی، بی‌فرهنگی به هیچ کس نباید پاسخ دهید، برای فرهنگ داشتن، باید به همه پاسخ دهید. اگر بگویید ساعت‌ها در اینستاگرام وقتتان را صرف دیدن چیزهای مبتذل کرده‌اید، هیچ کس شما را زیر سوال نخواهد برد. ولی اگر بگویید در اینستاگرام هستید و یک بحث اجتماعی جدی را گوش می‌دهید، همه ممکن است شما را زیر سوال ببرند، انواع و اقسام بدی‌ها را بگویند مثلا دربارۀ کسی که آن اینستاگرام را راه انداخته از اهداف‌اش بگویند، او را جاسوس یا حکومتی تلقی کنند و غیره. این‌ها ریشه در بی‌فرهنگی دارد. بحث من این است‌، شناختی که شما داشتید و تا این مرحله رسیدید، نشان‌دهنده قابلیت‌های بسیار بالایی است. اکثر افراد در درون خودشان قابلیت‌های بسیار بالایی دارند، اما متاسفانه به درستی از این قابلیت‌ها استفاده نمی‌کنند. ببینید چه تعداد از جوانان ما، از دانشجویان ما از کسانی که فرض کنید بین سنین شانزده، هفده سال تا بیست و هفت‌، هشت سال هستند چه میزان از استعداد‌های بزرگی در ایران وجود دارد که این‌ها اگر به درستی در یک مسیر مناسب قرار بگیرند که آرام آرام در تفکر جلو بروند و امکانی داده شود که فکر کنند، به فکر سلبریتی شدن نباشند، به فکر شهرت نباشند، به فکر اینکه اسم‌شان سرزبان‌ها بیافتد‌، نباشند. اگر این‌ها واقعا وارد یک مسیر درست شوند، ممکن است تبدیل به متفکرین مهمی برای جامعۀ خود شوند که سرنوشت یک کشور را تغییر دهند. ولی این اتفاق نمی‌افتد، شما می‌بینید که اولین ناشری که ممکن است پیدا شود و به این‌ها پیشنهاد دهد که یک کتاب را ترجمه کنند، از آنجایی که اسم‌شان به عنوان مترجم می‌آید به وجد می‌آیند و می‌روند به طرف آن و همه چیز را فراموش می‌کنند و بعد از سه، چهار سال اینها دو سه یا ده تا کتاب ترجمه کرده‌اند، ولی به هیچ نتیجه‌ای نرسیده‌اند، برای اینکه درکارشان هیچ هدفی وجود نداشته، هدف صرفا این بوده که با ترجمه کتاب، یا حتی نوشتن کتاب، به شهرت برسند. کسانی را دیده‌ام که پول می‌دهند که کسی برایشان کتاب بنویسد، یا پول می‌دهند که کسی کتاب‌شان را منتشر کند و فکر می‌کنند با این کار به جایی می‌رسند و زمانی که به جایی نمی‌رسند، افسرده می‌شوند و همه چیز را کنار می‌گذارند، بی‌نهایت ما از این موارد داریم.

من فکر می‌کنم که این‌ها باید برای همۀ دوستانی که به این گفتار عمومی گوش می‌دهند، درس عبرتی باشد. لزوما در دانشگاه نیست که کسی که علاقه دارد، به خصوص از رشته‌های دیگر، رشته‌های مثل معماری، هنر، طراحی شهری‌، تمام رشته‌های بسیار زیادی که به دلایل مختلف ممکن است اصلا کارشان ربطی به مباحثی که در اینجا مطرح است، نداشته باشد. ولی مطمئن باشید که شناخت زندگی، شناخت فرهنگ، شناخت مسائل اجتماعی، می‌توانم بگویم که هیچ چیز لذت‌بخش‌تر از این نیست. این کاملا متفاوت است با نوعی از دانش صرفا کلاسی، به نظر من‌، البته نظر اگوست کنت درست است که: آن‌ها تنها می‌توانند به دانش‌های جزئی برسند، ریاضیات، فیزیک و غیره بسیاری از این‌ها دانش‌های جزئی هستند، یعنی بخش کوچکی از زندگی انسان را در برمی‌گیرند. در حالی که، البته به آن‌ها هم می‌شود عشق داشت و به جاهای خوبی رسید، ولی در هیچ جا از نظر من مثل فلسفه، علوم اجتماعی به معنای کلی کلمه، رشته‌های روانشناسی، روانکاوی، انسان شناسی، اسطوره‌شناسی، نشانه‌شناسی، زبان‌شناسی، آدم‌ها نمی‌توانند واقعا به شناخت لذت‌بخشی برسند، این لذت از طریق فهمیدن چیزها از کشف فرهنگ‌های دیگر، کشف هنرهای دیگر، از نگاه به هنر از دیدگاه اجتماعی، می‌تواند ایجاد شود. من فکر می‌کنم این لذت را خودم تجربه کرده‌ام و به اشتراک می‌گذارم در اینستاگرام و شبکه‌های اجتماعی، از موسیقی کشورهای مختلف، فیلم‌ها، از همه حوزه در آن وجود دارد، نقاشی‌ها، تاریخ و غیره..همۀ این‌ها حاصل چیست؟ حاصل این است که این شناختی است که به انسان لذت می‌دهد و لزوما یک شناخت دانشگاهی نیست، یک شناخت تخصصی نیست. اگر من بخواهم اسمی که در سیستم دانشگاهی مطرح شده باشد، بیاورم می‌گویم یک شناخت دایره‌المعارفی ، یک شناخت encyclopedic ، در مفهومی که انسیکلوپدی و دایره المعارف در قرن هجده و نوزده داشت. کسانی مثل روسو، دیدرو، دالامبر، ولتر و دیگران، نگاهی داشتند که به یک شناخت عمومی و جامعی از زندگی انسان نزدیک بود و من فکر می‌کنم که انسان‌شناسی این امکان را به افراد می‌دهد؛ فرهنگ‌شناسی این امکان را می‌دهد، جامعه‌شناسی هم. همۀ شما در مباحثی که در این گفتارهای عمومی مطرح می‌شود‌، می‌توانید به این نکات برسید. در حالی که در دانشگاه نمی‌توانید برسید. من اعتقاد به آیندۀ دانشگاه در چنین رشته‌هایی حقیقتا ندارم. من معتقدم این رشته‌ها در حال عمومیت یافتن هستند؛ در حال رسانه‌ای شدن شدید هستند و این رسانه‌ای شدن، خودش را در قالب تعداد هر‌چه بیشتر و بیشتری از مطبوعات، رادیو و تلویزیون‌ها، همین کانال‌های ارتباطی و شبکه‌‌ها، در قالب مجلات مختلف در قالب سیستم‌های ترکیبی صدا و صوت و غیره خود را نشان می‌دهد و آینده، من فکر می‌کنم، در آنجاست.

شناخت تخصصی، در مفهومی که ما در علوم دقیقه داریم در علوم فیزیک و ریاضی و غیره داریم در اینجا یک مقداری بی‌معنی است. به دلیل نیازی که وجود دارد به رابطه بین‌رشته‌ای که در اینجا بسیار بسیار بیشتر است. نیاز بین‌رشته‌ای، یعنی اینکه یک نفر هم باید جامعه‌شناسی بداند، هم هنر، هم سینما، هم معماری و غیره، به همین دلیل نیز نمی‌تواند در این‌ها وارد حوزه‌های بسیار تخصصی شود، مگر اینکه این‌ها را از هم جدا کند. یعنی یک معمار، یک زندگی داشته باشد به عنوان معمار خیلی متخصص که کار خیلی خاصی می‌کند، مثل فرض کنید ترمیم و غیره. که این یک بخش زندگی‌اش باشد و بخش دیگر زندگی‌اش رابطه با تمام حوزه‌های دیگر هنری باشد، با موسیقی باشد با شعر باشد و غیره…با هنرهای مختلف باشد با علوم اجتماعی باشد با روانشناسی و زبان‌شناسی باشد، و ما کسانی را هم داشته‌ایم معروف‌ترین، بزرگترین معماران بوده‌اند و به این گونه عمل کرده‌اند. بزرگترین هنرمندان کسانی از این دست هستند کسانی مثل رنزو پیانو‌، یوهانی پلاسما، و غیره که در مورد آن‌ها هم صحبت‌هایی خواهیم داشت.