مقایسه رویکرد تفسیری در انسانشناسی (براساس آرای کلیفورد گیرتس) و جامعهشناسی (ماکس وبر)
در این نوشتار بر آن هستم که به مقایسه دیدگاههای کلیفورد گیرتس و ماکس وبر بپردازم که هرکدام به نوعی جزو سرآمدان رویکرد تفسیری در انسانشناسی (گیرتس) و جامعهشناسی (وبر) هستند.
نوشتههای مرتبط
همانطور که فیلیپ کارل سالزمن در صفحه ۱۱۴ کتاب خودش (فهم فرهنگ) اشاره میکند:
«موثرترین انسانشناس آمریکایی نیمه دوم قرن بیستم، کلیفورد گیرتس، مطالعات خود را بهعنوان یک پارسونزگرا آغاز کرد. پارسونز که گیرتس در دپارتمان روابط اجتماعی او در دانشگاه هاروارد دوره تحصیلات دانشگاهی خود را طی کرد، یکی از جامعهشناسان بزرگ اواسط قرن بود. یکی از نقشهای عمده پارسونز معرفی ماکس وبر، جامعهشناس معروف آلمانی به جامعه دانشگاهی آمریکا بود. پارسونز در تحقیقات خودش، با تأکید بر ماهیت اختیارگرایانه کنش معطوف به هدف انسان از وبر پیروی میکرد. نظریه وبری که پارسونز آن را تدوین کرد نظام کنش جمعی را در سه خرده نظام تحلیلی بررسی میکرد: نظام اجتماعی شامل ساختارهایی از نقشها و پایگاهها است که از نظر کارکردی یکپارچهاند؛ نظام شخصیت شامل دانشها و احساساتی است که از نظر روانشناختی یکپارچهاند؛ و نظام فرهنگی شامل نمادهایی است که با ترکیبهای معنیدار ـ منطقی مشخص میشوند. گیرتس به طور خاصی به خرده نظام فرهنگی پارسونز که از نظر او در انسانشناسی بسیار کم فهمیده شده بود، علاقمند شد ولی در مراحل اولیه کارش آن را بهعنوان یکی از سه خرده نظام تحلیلی در سهگانههای پارسونز مورد لحاظ قرار داد».
دانستن اینکه تالکوت پارسونز چه تأثیر مستقیمی بر گیرتس داشته، کار مشکلی است، ولی به نظر میرسد که وی به دو نحو بر او تأثیر گذاشته است. نخست اینکه پارسونز، خود از جامعهشناس آلمانی، ماکس وبر تأثیر پذیرفته است، او برخی از کتب وبر را ترجمه و ایدههای کلیدی او را توضیح داده است. پارسونز علاوه بر اینکه کانالی شد برای انتقال ایدههای وبر، کار دیگری برای گیرتس انجام داد و آن عبارت از روش حل مسأله فرهنگ بود، پارسونز در کتاب ساخت کنش اجتماعی که مهمترین کتاب اوست بر مبنای آثار وبر، این دیدگاه را توسعه داد. او یکی از نخستین کسانی بود که برای معرفی وبر و برقراری آشتی بین آرای امیل دورکیم و ماکس وبر کوشید، گیرتس هر چند دانشجوی پارسونز بود، با وجود این، او ماکس وبر را نیای فکری رویکرد تأثیربخش تفسیری خود معرفی میکند (فکوهی، ۱۳۸۱: ۴۰۸).
استنباط من از نقل قول ذکر شده از کتاب فهم فرهنگ و همچنین نقل قولی از دکتر ناصر فکوهی از انسانشناسان مطرح ایرانی که درباره گیرتس پژوهشهای زیادی انجام داده اند، این است که بی تردید کلیفورد گیرتس از مهمترین و اثرگذارترین انسانشناسان معاصر است که با برقرار کردن پیوند بین تفسیر و تبیین قدمی تعیین کننده در ارتقای جایگاه مردمشناسی در میان دانشهای انسانشناسی و اجتماعی برداشته است. جایگاه او را در انسانشناسی و مطالعه فرهنگ و دین میتوان با جایگاه ماکس وبر در جامعهشناسی مقایسه کرد. او از طریق پارسونز با آرای وبر آشنا شده و تلاش کرده تا تفهیم و تفسیر را در شناخت فرهنگ و پدیدههای فرهنگی به کار بندد. پس به طور خلاصه میتوان گفت که انسانشناسی تفسیری کلیفورد گیرتس تحت تأثیر جامعهشناسی تفسیری (تفهمی) ماکس وبر بوده است. که در ادامه اشاراتی مختصر به مقایسه زندگینامه این دو اندیشمند، جامعهشناسی تفسیری وبر، انسانشناسی تفسیری گیرتس، و نکات اشتراک و افتراق هریک خواهیم پرداخت.
مقایسه زندگینامه ماکس وبر و کلیفورد گیرتس
وبر در سال ۱۸۶۴ بهدنیا آمده و در سال ۱۹۲۰ در ۵۸ سالگی از دنیا رفته است، و گیرتز در سال ۱۹۲۶ به نیا آمده یعنی شش سال بعد از مرگ وبر متولد شده و در سال ۲۰۰۶ چشم از دنیا فرو بسته است، این دو متفکر در یک دوره زمانی رندگی نکردهاند به گونهای که بعد از مرگ یکی، آن دیگری بهدنیا آمده است، همچنین، شایان ذکر است که محل تولد و زندگی آن دو نیز از هم دور بوده است به گونهای که وبر در آلمان متولد شده و بیشترین دوران زندگیاش را نیز در آلمان گذرانده در حالیکه گیرتس در آمریکا متولد شده و به تحقیق و مطالعه میدانی در آنجا پرداخته است. اما با توجه به این مسائل گیرتس در برخی از آراء خود بسیار متأثر از وبر بوده است. وبر تحصیلاتش را با اقتصاد آغاز و با اقتصاد نیز به پایان میرساند ولی در کنار اقتصاد همزمان در رشتههای تاریخ، فلسفه، الهیات و سیاست و جامعهشناسی نیز صلاحیت علمی کسب میکند. اما گیرتس ابتدا تحصیلاتش را با فلسفه آغاز میکند و در تمام دوران زندگیاش این تأثیرپذیری از حوزه فلسفی را حفظ میکند، پس از پایان دوره لیسانس در فلسفه، در زمینه انسانشناسی به تحصیلات خود ادامه میدهد و بر آن بود که داشتن ریشههای فلسفی و نیاز به بازگشت به این ریشهها از ویژگیهای اساسی انسانشناسی به حساب میآید.
منابع فکری این دو اندیشمند: از لحاظ بینشی درباره وبر باید گفت که کانت، مارکس، نیچه مهمترین منابع فکری او را در زمینه فلسفه و جامعهشناسی اقتصادی و سیاسی تشکیل دادند و از لحاظ روشی نیز وبر تحت تأثیر آراء ریکرت و ویندلباند و سایر نوکانتیهای رمانتیک اواخر قرن نوزدهم مانند دیلتای و یاسپرس بوده است (به نقل از کتاب فروند). گیرتس نیز مانند وبر در زمینه نظریاتی که مطرح کرده تحت تأثیر متفکرانی بوده است. مثلاً سنت انسانشناسی آمریکایی که تحت رهبری فرانتس بوآس و معاصرانش در اوایل قرن بیستم تأسیس شده بود بسیار بر آراء گیرتس تأثیرگذار بوده است، آنها بر شیوهای از انسانشناسی تأکید داشتند که علاوه بر تحقیق میدانی بر فرهنگ به عنوان بخش کلیدی توجه داشتند. علاوه بر سنت انسانشناسی آمریکایی، آراء وبر (در برخی زمینهها مانند رویکردی تفسیری که وبر نسبت به جامعهشناسی و دین داشت)، پارسونز و فروید در موضعگیریهای نظری او تأثیرگذار بوده است، از اشخاص مهم دیگری که بر آراء گیرتس تأثیرگذار بودهاند میتوان به پل ریکور[۱] اشاره کرد که گیرتس در رویکرد هرمنوتیکی خود نسبت به فرهنگ از هرمنوتیک او متأثر بوده است (شرت، ۱۳۸۷).
جامعهشناسی تفسیری وبر
توجه اصلی وبر متوجه معانی ذهنیای است که انسانهای کنشگر به کنشهایشان میدهند، در حالیکه پیش از او تحلیل جامعهشناختی بیشتر بر صورتهای ساختاری ـ اجتماعی مبتنی بود (کوزر،۱۳۸۰؛۲۹۹). در حالیکه دورکیم بر پویایی ساختها و عدم تأثیر چندان عامل انسانی تأکید دارد، وبر با طرح مفهوم کنش اجتماعی علاوه بر ساختها و نهادها بر معناسازی عامل انسانی نیز توجه میکند (فروند،۱۳۸۷: ۹۶). به این دلیل فرد در جامعهشناسی وبر دارای اهمیت است که معنا مستلزم وجدان فردی است و البته وبر فرضیه وجدان جمعی را که منبعی برای معنا باشد، نمیپذیرد. او جامعهشناسی را علم مطالعه رفتار بشری، بهعنوان رفتاری اجتماعی میداند، و در مطالعه رفتار بشری بر معنای تجربه شده یا حس شخصی تأکید دارد. داعیه وی این است که بفهمد چگونه آدمیان توانستهاند، به تبع اعتقادهای متفاوت، در جوامع گوناگون زندگی کنند. وبر تفهم مورد نظر خود را محدود به معناهایی میداند که کنشگران در پس یک کنش اجتماعی در ذهن دارند، اگرچه لزومی ندارد کنشگر از معنای رفتارش وقتی آن را به مقتضای رفتار دیگری جهت میدهد، آگاه بوده باشد (فروند،۱۳۸۷: ۱۱۲). اگر علوم اجتماعی موضوع خاص خود را داشته باشند ـ کنش معنادار اجتماعی ـ آنگاه روششناسی خاص خود را نیز دارند. وبر این روششناسی را فهم تفسیری میگوید ـ از اینرو از تفسیرگرایی برای توضیح این رویکرد استفاده میکند. وبر واژه آلمانی «verstehen» را بهکار میبرد که گاه «همدلی» ترجمه شده است، و این به معنی یگانگی عاطفی با کنشگرانی است که تلاش در فهمیدن آنان داریم. خود وبر صراحتاً میگوید که این ترجمه صحیح نیست: verstehen متضمن فهمیدن آن چیزی است که در ذهن کنشگر میگذرد، و این نیز متضمن فهمی از نظامهای منطقی نمادین، یا فرهنگی است که کنشگر در آن زیست میکند (بنتون،۱۳۸۴: ۱۵۴). کوزر جامعهشناسی وبری را اینگونه تعریف میکند: «علمی که هدفش فهم تفسیری رفتار اجتماعی برای دستیابی به تبیین علّی، مسیر و آثار این رفتار است» و در ادامه نشان میدهد که در نظر وبر تبیین تفسیری مقدمهای برای تبیین علّی در علوم اجتماعی است. فروند نیز تصریح میکند که تفهم در نظر وبر هم به مفهوم تفسیر مرتبط است و هم به مفهوم علّیت و موضوع آن همواره فهم معنای یک کردار یا رابطه اجتماعی است. اما علّیت در چنین علم اجتماعی چه معنی میتواند داشته باشد. کوزر میگوید: علّیت جامعهشناختی در نظر وبر، رابطه منظمی بین دو پدیده است، از این نوع که «الف برای ب خوشایندتر است» (کوزر،۱۳۸۰: ۳۰۹).
روش مطالعاتی گیرتس و رویکرد تفسیری او
گیرتس در مقام یکی از برجستهترین انسانشناسان فرهنگی معاصر قبل از هرچیز به سبب رویکرد ویژه خود نسبت به فرهنگ و دین شناخته شده است و او رویکردی تفسیری به مسائل دارد که در آن به دنبال معنا است. گیرتس، روش خود را مردمنگاری (انسانشناسی) تفسیری مینامد. در این روش، انسانشناس با کنار گذاشتن ساختارگرایی به تحلیل معانی و نمادها از دیدگاه بومی میپردازد. بهعبارت دیگر، او رویکرد اُمیک را در معناشناسی خود به کار میگیرد و تلاش میکند واقعیت مورد مشاهده را همچون متن تفسیر کند. در واقع، او به انسانشناس نقش یک مترجم بین فرهنگها را میدهد که در خلال درک یک فرهنگ، فرهنگ دیگر را نیز درک میکند: فرایند ترجمه یا تفسیر، فرآیندی است که در آن چیزی از فرهنگ مبدأ اخذ میشود و سپس به فرهنگ مقصد بازگردانده میشود (فکوهی،۱۳۸۱: ۲۵۷). نکتهای که گیرتس به آن معترف است، آن است که منظور از انسانشناسی تفسیری، تفسیر اموری نیستند که او ابداع کرده است و بر این نکته تأکید دارد که مرجع اصلی کار او ماکس وبر است زیرا وبر بوده است که نخستینبار مفهوم جامعهشناسی تفسیری را مطرح میکند. گیرتس در پیگیری اندیشههای وبر و با تأثیر از او به مخالفت با انسانشناسی ساختارگرا پرداخت؛ نخستین مخالفتهای گیرتس با بیان جملههایی مانند این همراه بود که وظیفه خطیر انسانشناسی کشف قوانین، الگوها و معیارهای زیستی جوامع نیست بلکه تفسیر شبکههای معنایی است؛ شبکههایی که مردم خود آنرا میتنند و سپس خود را به آن میآویزند. گیرتز همین شبکههای نمادین را جوهر اصلی حیات اجتماعی میدانست که تنها از طریق تعبیر و توصیف موشکافانه و عمیق آنها میتوان به درک فرهنگ و دین یک جامعه نایل آمد. این روش پس از مدتی به انسانشناسی تفسیری شهرت یافت. تأثیر عمده گیرتس بر انسانشناسی عبارت بود از آگاه ساختن انسانشناسان نسبت به متون فرهنگی که تفسیر میکنند و متون مردمنگارانه که پدید میآورند. وی همچنین بحث مهمی را در انسانشناسی درباره ماهیت اصولی این رشته ارائه نمود. او میگوید: باید دانست که قومنگاری و همینطور همه انسانشناسی، همواره ملازم با توصیف عمیق است. وظیفه انسانشناسی این نیست که صرفاً ساخت یک قبیله یا طایفه، اجزای صرف یک آیین و یا مثلاً این واقعیت که مسلمانان در ماه رمضان روزه میگیرند را وصف کند، بلکه وظیفه آن این است که معانی را دریابد و معانی ورای آنچه را مردم انجام میدهند؛ یعنی مفاد همه زندگی و تفکر آنها درباره آیینها، ساختها و عقاید را کشف کند. به باور گیرتز، انسانشناس نباید در پی به اثبات رساندن نظریات خود باشد، چون اصولاً چیزی برای اثبات کردن وجود ندارد. این امر به معنی نقدی شدید از روشهای کمّی در علوم اجتماعی است، چرا که این روشها این ادعا را دارند که میتوانند فرهنگها را اندازه گیری کرده و براساس این اندازهها آنها را محک بزنند و درباره آنها تصمیمگیری کنند. در حالیکه شناخت کیفی مورد نظر گیرتز، که تنها در بخش کوچکی از یک کل عظیم فرهنگی بهوجود میآید، بهخودی خود نه قابل اندازهگیری است و نه قابل تعمیم یافتن است (فکوهی، ۱۳۸۱: ۲۵۷).
گیرتز با در نظر گرفتن کنشگر فردی در روششناسیاش از وبر پیروی میکند. «هیچ چیز مهمتر از این نیست که بدانیم تفسیر انسانشناختی چیست و میزان تفسیر را بفهمیم، نه اینکه به فهم معنای واقعی آن بپردازیم، بلکه برای آنکه بتوانیم بگوییم فرمولبندی ما از نظام نمادین دیگر افراد باید کنشگر محور باشد (گیرتز،۱۴۰۰: ۱۷).
روششناسی تفسیری گیرتس مبتی بر اولویت دادن به متن است. او معتقد است که واقعیت اجتماعی را باید بهصورت یک متن مشاهده کرد و همانطور که یک متن را تفسیر میکنیم میباید آنرا [واقعیت] نیز تفسیر کنیم. او سعی دارد تا از طریق تأویل به این معنا دست یابد. جوامع همچون زندگی آدمیان حاوی تأویلهای خود آنهاست. تنها باید نحوه دسترسی به آنها را آموخت. روش او برای رسیدن به این هدف چیزی است که خود آنرا توصیف ژرف مینامد. توصیف ژرف را میتوان نقطه مقابل توصیف ضعیف دانست. توصیف ضعیف صرفاَ به مشاهده تجربی که در آن به ثبت دادهها میپردازیم اطلاق میشود، برای مثال، اینکه مردم از چه لباسها یا مصنوعاتی استفاده میکنند، اما توصیف ژرف، برخلاف توصیف ضعیف زمانی شکل میگیرد که انسانشناس تلاش میکند معنای دادههای تجربی را آشکار کند. این کار مستلزم آن است که ابتدا توصیف ضعیف به عمل آید یعنی مشاهده مبسوطی انجام شود و پس از این مرحله است که به سراغ کشف معنای آنچه مشاهده شد باید رفت. توصیف ژرف جزو روشهای علوم سخت نیست، داده یا واقعیت را گردآوری نمیکند، بلکه عبارت است از فرآیند پالایش تأملات (شرت، ۱۳۸۷: ۱۵۷-۱۵۸).
انتشار کتاب «تفسیر فرهنگها» (Interpretation of cultures) توسط کلیفورد گیرتس در سال ۱۹۷۳ سرآغاز رویکرد نظری جدیدی شد که عنوان «انسانشناسی تفسیری» به خود گرفت. همانطور که گیرتس در آغاز مقاله «توصیف ژرف» در کتاب تفسیر فرهنگها نشان میدهد، وی از جامعهشناسی تفسیری ماکس وبر در صورتبندی روش خود در کتابش استفاده بسیاری نموده است. مفهوم فرهنگ از نظر من یک مفهوم معنایی است. من همچون وبر بر این باور هستم که انسان همانند جانوری است که درون تاروپودهای معنایی که خود آنها را تنیده است، معلق است و به باور من آن تارو پودها، فرهنگ هستند و تحلیل آنها نمیتواند براساس یک علم تجربی و در جستجوی قوانین انجام بگیرد بلکه باید از طریق یک علم تفسیری و در جستجوی معنا انجام شود. فرهنگ یک امر عمومی است، زیرا معنا یک امر عمومی است. نظامهای معنایی لزوماً مشخصهای جمعی از یک گروه هستند. زمانیکه عنوان میکنیم کنشهای مردم فرهنگ دیگری به جز فرهنگ خودمان را نمیفهمیم، در واقع میپذیریم که در آشنایی نسبت به جهان ذهنیای که کنشهای آن درون آن جهان نشانه بهحساب میآیند، کمبود داریم (گیرتس، ۱۴۰۰: ۹-۱۱).
گیرتس با بهره گیری از رویکرد تفسیری و با گرایشی نمادگرایانه به مطالعه دین در جوامع مختلف و تفسیر و تحلیل نقش و کارکرد آن به مثابه یک نظام فرهنگی پرداخته است؛ بنابراین تفسیرگرا بودن گیرتس و تأثیرپذیری او از ماکس وبر و همچنین برخورداری از گرایش فرهنگگرا، نمادگرا، که گیرتس را بهدرستی باید مهمترین نماینده این مکتب محسوب نمود، دو ویژگی بارز دیدگاههای گیرتس در آثارش است.
مقایسه وبر و گیرتس: وبر جامعهشناسی را اینگونه تعریف میکند: «ما علمی را جامعهشناسی مینامیم که میخواهد از راه تفسیر به فهم کردار اجتماعی نایل آید و سپس به شیوه علّی چگونگی گسترش و آثار مترتب بر این کردار را تبیین کند». از نظر او، جامعهشناسی مطالعه رفتارهای قابل درک افراد در جامعه است و جماعتی نظیر یک کشور یا یک خانواده به مثابه کلی جدای از افراد یا بهتر بگوییم منفک از افراد تشکیل دهنده آنها عمل نمیکنند یا خود را حفظ و نگهداری نمینمایند یا کارکرد ندارند. جامعهشناسی وبر، معروف و مشهور به جامعهشناسی تفهمی است، و او موضوع تفهیم را عبارت از فهم معنای یک کنش یا یک رابطه اجتماعی میداند. شایان ذکر است او در سطح نظری به کنش فردی علاقمند است ولی از نظر او، جامعهشناسی باید بیشتر توجهش را به نظم و قواعدی اختصاص دهد که در کنش دو فرد یا بیش از دو فرد وجود دارد، میتوان گفت در واقع وبر بیشتر درباره جمعها صحبت میکند. همچنین او در جامعهشناسی به موقعیتهایی علاقمند است که مردم به آنچه انجام میدهند معنایی نسبت میدهند به بیانی میتوان گفت او به فرآیندهای آگاهانه مردم توجه دارد. اما با توجه به این موضوع که گیرتس یک انسانشناس است تا جامعهشناس، میتوان گفت که او نسبت به جامعهشناسی یا به بیانی نسبت به علوم اجتماعی نظر مساعدی ندارد و درباره علوم اجتماعی میگوید: «امروز علوم اجتماعی گرایش به تکه تکه شدن و تقسیم دارد و هر آن چه رگ یک نظریه عمومی فلان یا بهمان اجتماعی را به خود میگیرد، هرچه بیشتر از پیش تو خالی به نظر میرسد و چشم اندازی برای خروج از این وضعیت نیست یعنی برای این کار یا بیش از حد دیر شده یا هنوز خیلی زود است».
همان گونه که در نکات فوق ذکر شد، روش وبر در جامعه شناسی و علوم اجتماعی، روش تفهمی است. به بیانی میتوان وبر را بانی این روش دانست. مقصود وبر از تفهم این است که باید خود را جای عامل یا عاملان در تاریخ یا جامعه گذاشت و به این وسیله، عمل تاریخی یا اجتماعی را از درون افراد احساس کرد. او در روش تفهم خود، از روش هرمنوتیک یعنی روش تفسیر و تاویل مورخان عصر خود تأثیر پذیرفته بود و قصد داشت با این روش از درک متون به درک زندگی اجتماعی برسد. وی بر این باور بود که پدیدههای اجتماعی و روابط بین آنها قابل فهم هستند و او این روش را درباره حقایق دینی نیز قابل اعتبار میدانست و معتقد بود حقایق دینی نیز اموری هستند که از راه درک معانی درونی نهفته در آنها باید به شناخت راجع به آنها رسید و نقطه تمرکز او در مطالعه رفتار اجتماعی از نوع دینی، معنادار بودن این رفتارها است.
اما درباره گیرتس باید گفت که او روش خود را انسانشناسی تفسیری مینامد. در این روش، انسانشناس با کنار گذاشتن ساختارگرایی به تحلیل معانی و نمادها میپردازد و از طریق تأویل و تفسیر به معنا دست مییابد. روش تفسیری گیرتز مبتنی بر اولویت دادن به متن است، او معتقد است که واقعیت اجتماعی را باید به صورت یک متن مشاهده کرد و همانطور که یک متن را تفسیر میکنیم میباید آنرا نیز تفسیر کنیم.
درباره روش مطالعاتی این دو متفکر شباهتهایی وجود دارد هر دو روش تفسیر و تأویل را پیش گرفتند و در تفسیرشان به دنبال معانی نهفته در واقعیتهای اجتماعی از جمله دین هستند. آراء هر دو نیز در تمایلشان به معنا با محوریت دین تقریباً یکسان است. اما تفاوتی نیز در روش آن دو بهعنوان جامعهشناس و انسانشناس وجود دارد، وبر در مطالعات خودش به دنبال تعمیم نتایج به دست آمده است ولی گیرتس، تفسیر را با جزء و توضیح کامل مرتبط میداند و هرگز به سمت تعمیم نتایجش از جزء به کل نیست و این مطلب را میتوان از آثارش دریافت، به گونهای که ما اغلب نوشتههای گیرتس را به صورت مجموعه مقالات مشاهده میکنیم و کمتر از او نوشتههای طولانی به صورت متون آکادمیک مشاهده میکنیم و آن به این دلیل است که از نظر او رفتن به سمت یک متن بزرگ، رفتن به سمت ایجاد یک روایت بزرگ است و میبایست از این روایت بزرگ دفاع کرد، در حالیکه رفتن به سمت یک متن کوتاه همچون مقاله همانند استفاده از یک جاده کوچک و در دسترس است.
منابع
بنتون، تد، کرایب، یان، (۱۳۸۴). فلسفه علوم اجتماعی، بنیادهای فلسفی تفکر اجتماعی، ترجمه شهناز مسمی پرست و محمود متحد، تهران: آگه.
شرت، ایون، (۱۳۸۷). فلسفه علوم اجتماعی قارهای، ترجمه هادی جلیلی، تهران: نشر نی.
فروند، ژولین، (۱۳۸۷). نظریههای مربوط به علوم انسانی، ترجمه علی محمد کاردان، تهران: مرکز نشر دانشگاهی، چاپ پنجم.
فکوهی، ناصر، (۱۳۸۱). تاریخ اندیشه و نظریههای انسانشناسی، تهران: نشر نی.
فکوهی، ناصر، (۱۳۸۶). نگاهی بر رویکرد تفسیری کلیفورد گیرتس با تأکید بر تفسیر او از پدیده دینی، نامه علوم اجتماعی، شماره ۳۱: ۱۲۳-۱۰۳.
کارل سالزمن، فیلیپ، (۱۳۸۸). فهم فرهنگ: مقدمهای بر نظریهی انسانشناختی، ترجمه محمد امین کنعانی، نشر افکار.
کوزر، لوئیس، (۱۳۸۰). زندگی و اندیشه بزرگان جامعهشناسی، ترجمه محسن ثلاثی، انتشارات علمی.
گیرتس، کیفورد، (۱۴۰۰). تفسیر فرهنگها، ترجمه محسن ثلاثی، تهران: نشر ثالت، چاپ سوم.
[۱]. Paul Ricœur