انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گفت‌وگو: کیفیت فضای عمومی شهری و حق شهروندی

این گفت‌وگو بادکتر  ناصر فکوهی در سال ۱۳۹۳ در پروژۀ جستار کیفیت در تجربه‌های بازآفرینی شهری (جایزه ملی بهترین تجربه‌های بهسازی و نوسازی شهری) انجام شده است.

از منظر جامعه‌شناسی و انسان‌‌شناسی کیفیت فضای عمومی شهری چگونه و مبتنی بر چه معیارهایی تعریف می‌شود؟

از منظر تاریخ اندیشۀ اجتماعی (که در اینجا عمدتاً به ریشه‌های یونانی – رومی اشاره دارم)، «شهر» یا پولیس یونانی و سیویتاس رومی، در خود مفهوم فضای عمومی را دارد: شهر یونانی در حقیقت چیزی نیست جز عمومی شدن فضاهای جماعتی و خصوصی در قالب یک قرارداد نظم اجتماعی و البته باید اشاره کرد که در مقایسه با شهر یونانی، شهر رومی به شدت سیاسی تر است.

در شهر یونانی، رؤسای قبایل با یکدیگر متحد و در یک پهنۀ فضایی مستقر می‌شدند و فضاهایی عمومی مثل آگورا (میدان)، پانتئون (ایزدستان) و غیره می‌ساختند و میراث مشترک خود را در قالب کنش‌ها و اندیشه‌های همساز شده در آن قرار می‌دادند.

شکل گرفتن و تاریخ تحول این شهر هر چند به گونه‌ای سیاست را در خود حمل می‌کرد، اما بیشتر از آن به شکل‌گیری مفهوم جامعه نزدیک بود که در قالب‌های مادیت یافته تعریف می‌شد. همین مفهوم از شهر بود که از طریق اروپای صنعتی، استعمار و جهانی شدن در سراسر دنیا، به اصل تبدیل شد. در برابر این مفهوم، شهر سیاسی ایرانی یا شرقی، لزوماً بر اساس فضای عمومی تعریف نمی‌شد و فضاهای عمومی یا دموکراتیک در مفهوم باستانی این کلمه را به وجود نمی‌آورد.

در دوران مدرن و پسامدرن این دو مفهوم با یکدیگر تلفیق شدند. شهر مدرن متأخر و پسامدرن شاید به همان اندازه شهری سیاسی باشد که دموکراتیک؛ و شاید حتی بتوان گفت شهر مدرن و پسامدرن شهری است که در آن فضای عمومی با فضای خصوصی و امر سیاسی با امر اجتماعی دائماً در حال جدال با یکدیگر هستند.

این جدالی است که بخش بزرگی از آن، امروز بر روی شبکه‌های الکترونیک در حال وقوع است: نگاه کنیم به شبکه‌های اجتماعی و نظام‌های اطلاع‌رسانی رسمی و جدالی که میان آن‌ها جریان دارد و گویای نمونه‌ای پسامدرن از جدال بر سر فضا است. البته شاید یکی از مهم‌ترین مسائل در جهان امروز، بیشتر از فضاهای عمومی مجازی، روابط متعدد چرخه‌ای است که میان فضای مجازی و فضای واقعی به وجود آمده است و به کنش متقابل و تأثیرگذاری میان آن دو منجر می‌شود. پرسش آن است که در جهان الکترونیکی شده و در کنش‌های رقومی شده (دیجیتالی) مرزهای حوزۀ عمومی و حوزۀ خصوصی را چگونه باید تعیین و تحلیل کرد.

مقایسه‌ای ساده میان معماری توتالیتر قرن بیستم و معماری دموکراتیک متأخر قرن بیستم، این را نشان می‌دهد: به کارهای اشپیر در معماری فاشیستی آلمان هیتلری یا به کل معماری استالینی نگاه کنید، و آن را به فرض با محوطه هرم‌های شیشه‌ای موزه لوور کار پای یا مرکز ژرژ پمپیدو کار ریچارد راجرز و رنزو پیانو مقایسه کنید؛ در برابر یک معماری بسته از جنس سنگ، درهای سخت و بسته و نگهبان‌های مسلح (آماده به کشتن)، غیردموکراتیک، ما فضای باز دموکراتیک را داریم با نمای شیشه‌ای شفاف، با درها و پنجره‌های بی شمار و بی پایان، لایه‌های شفاف عبور نور (واقعیت/حقیقت) که از هر جایی می‌توان وارد یا خارج شد.

بنابراین هر چند اغلب جامعه شناسان بیشتر بر تعریفی از فضای عمومی تاکید کرده اند که رویکرد هابرماسی مطرح می‌کند؛ اما در عین پذیرش این رویکرد باید دستاوردهای معماری و فناوری پسامدرن را نیز به آن اضافه کرد. روابط اجتماعی خود را به فیزیک مادی منتقل می‌کنند و برعکس؛ گفتمانِ بدل به هنجارشده در تعریف فوکو از «نظم گفتمان»، خود را به فیزیک اشیاء و روابط معماری و فضایی میان آن‌ها و به وجود آمدن «شکل» (در معنای مادیت یافتن آن) می‌رساند.

 

از نظر شما شهروندان چه نقشی در خلق این کیفیت می‌توانند داشته باشند؟

شهروندان در حقیقت، با کنش عمومی و شهری خود به وجود می‌آیند، و با همین کنش و ذهنیت، یعنی در چرخه‌ای از ذهنیت و مادیت، هم خود را به وجود می‌آورند و هم فضای عمومی دموکراتیزه و آزاد را. از این رو وقتی با فضایی بسته روبه رو می‌شویم به جای آنکه به سراغ سر هرم، در معنای سیاسی واژه، برویم باید به پایه‌های آن بنگریم.

معماری فاشیستی و استالینی حاصل روابط اجتماعی فاسد شده و سقوط اجتماعی و فرهنگی‌ای است که آلمان در میان دو جنگ جهانی و روسیه در ابتدای قرن بیستم تجربه می‌کنند. همانگونه که معماری آزادی بخش اواخر قرن بیستم و امروز، حاصل تغییر ذهنیت‌ها و کنش‌های پایه‌های اجتماعی و مردمی است که در این فضا‌ها زندگی می‌کنند.

البته ممکن است میان جامعه و نظام سیاسی تضاد اتفاق بیفتد، اما این تضاد دیر یا زود به سوی تنش‌های هرچه بیشتر و بیشتری می‌رود و بدون هیچ استثنا در هفت هزار سال تاریخ شهرنشینی، جامعه است که خود را تحمیل می‌کند. تحمیل شدن جامعه البته لزوماً به معنای آزادی و دموکراتیزه شدن نیست، زیرا جامعه بنا به ذات خود محدود کننده، الزام آور، نظم دهنده، و سرکوبگر است. اما این یک امر نسبی است و ابزارهای زیادی نیز برای تعادل بخشیدن به آن، بالا بردن وزنۀ دموکراتیک و باز شدن جامعه وجود دارد.

به وجود آمدن مفهوم شهروند مدرن و پسامدرن می‌تواند در اینجا نقشی اساسی داشته باشد، زیرا تفاوت اصل اساسی حیات است که مبادله را ممکن می‌کند. بنابراین بازگشت به طبیعت به معنای روسویی کلمه به گونه‌ای بازگشت به فرهنگی است که در موازنه‌ای هوشمندانه با طبیعت است و به نظر می‌رسد در برابر جهان کنونی و انحرافات خطرناک و مخرب آن تنها آلترناتیو باشد.

از این لحاظ بوده که من بارها بر فرآیند زنانه شدن جهان، نه به مثابه یک جبر ناگزیر بلکه به مثابه یک اراده ضروری، تاکید داشته ام؛ از درون این مفهوم، زنانه شدن فضاها، کنش‌ها و ذهنیت‌ها نیز بیرون می‌آید. ما بعد از چندین هزار سال سلطۀ مردانه که فضا‌ها و کنش‌ها و ذهنیت‌های خود را ساخته است، باید به سوی بازسازی این‌ها بر اساس الگوی زنانه برویم که انطباق بسیار بیشتری با قابلیت‌ها و شرایط بیولوژیک ما دارد. البته بدون آنکه بتوانیم موقعیت‌های مردانه (سلطه، الزام، محدودیت، خشونت، …) را به طور کامل نفی کنیم، زیرا بخشی از جامعه بودگی و فضاهای آن بستگی به این امر دارد.

در واقع شاید بتوانیم این طور بگوییم که جهان کاملاً مردانه که جامعه حاصل آن است، امروز برای تداوم خود باید به سوی جهانی زنانه برود که در عین حفظ موقعیت‌های مردانه به مثابه موقعیت‌های حفظ ابزاری و الزامی جامعه، به موقعیت‌های زنانه قدرتی هژمونیک می‌دهد تا از خود ویرانگری جامعه و جهان جلوگیری کنند.

 

از دیدگاه شما چه عوامل و معیارهایی سلیقۀ شهروندان را در مطالبه کیفیت از فضاهای عمومی شهری شکل می‌دهد؟

شهروندان به همان میزان که سرمایه‌های خویش را در تعبیر بوردیویی از این کلمه افزایش دهند، مطالبات فضایی و خاص بیشتری پیدا می‌کنند این سرمایه ها، سرمایه‌های اقتصادی (دارایی)، فرهنگی (تحصیلات و دانش)، اجتماعی (شبکه افراد مرتبط و دوستان) و اعتباری (آبرو و حیثیت واقعی و نمادین) هستند. برای نمونه افرادی که ثروت بیشتری دارند، متمایل به برخورداری از فضاهایی هستند که از این ثروت به صورت عمومی استفاده کنند.

بنابراین یک شهر مدرن نیاز به گروهی از فضاهای لوکس دارد و اگر در این زمینه دچار افراط و خودنمایی و ایجاد شکاف‌های اجتماعی حاد نشود، به نظر من مشکلی وجود ندارد. اما همین شهر فضاهای فرهنگی بسیاری نیاز دارد و هر اندازه سطح سرمایه فرهنگی بالاتر برود، میزان این فضاها بیشتر می‌شود.

در کشوری همچون ایران، با میلیون‌ها جوان دانشجو و تحصیلکرده، نبود فضاهای فرهنگی برای نمایش، فیلم، سخنرانی، گردهم آمدن تفریحی و فکری و… باورنکردنی است و البته این فقدان با شکل‌گیری فضاهای خصوصی آسیب‌زده و آسیب‌زا جبران می‌شود.

شهر همچنین نیاز به فضاهایی برای تعامل اجتماعی انسان‌ها دارد که هر روز بیشتر می‌شوند. این فضاها باید باز و در دسترس باشند. فضای شبانه از نیازهای هر شهر بزرگی است و نمی‌توان کلانشهری را تصور کرد که بتواند جز با استفاده از ابزارهای الزام و آمرانه فضای شبانه را از میان بردارد و البته باید بهای سنگینی نیز از این لحاظ پرداخت کند که همان شکل‌گیری زیرزمینی این فضا‌ها به مثابۀ آسیب‌های اجتماعی است.

و در نهایت شهر برای هویت بخشی به شهروندان باید فضاهای نمادین داشته باشد. همه اینها هستند که شهروندی را می‌سازند و نه تعریفی قرن نوزدهمی در حوزه سیاسی که تعلق به یک دولت ملی است. عدم درک این مسئله می‌تواند به شدت به شهر و فضاهای آن و اصولاً به تفکر شهرسازی و معماری ضربه بزند و فاجعه به بار آورد.

 

برنامه‌های شهرسازی چگونه می‌توانند در ایجاد نگاه نقادانه در شهروندان و ارتقای سطح سلیقهشان برای مطالبۀ کیفیت از مکان زندگی نقش داشته باشد؟ (آیا با توجه به اینکه نظریات انتقادی، امر برنامه ریزی شهری را از این لحاظ مورد نقد قرار می‌دهند، چنین امری میسر است؟)

رابطه‌ای چرخه‌ای، شهر و شهروندان (در معنای شهرنشینان) را، در جهان مدرن متأخر و پسامدرن شکل می‌دهد. اما شرط اینکه این چرخه بتواند به تحقق برسد، آن است که منطق و عقلانیتی که برای شهر مدرن نیاز بدان داریم، فهمیده شود.

در کشور ما متاسفانه این منطق هنوز درک نشده، و یا درک شده و به دلیل منافع اقتصادی و ملاحظات دیگر نادیده گرفته می‌شود. اما این امر بدان معنی نیست که نظام اجتماعی بر اساس این نادیده انگاشته شدن حرکت کند؛ نظام اجتماعی و کنش گران درون آن بر اساس سازوکارهای خودگردان و خودآفریننده عمل می‌کنند، مثل جهان بیولوژیک. برای مثال اگر انسان غذا نخورد، بدن بلافاصله شروع به استفاده از تمام منابع درونی (چربی‌ها) می‌کند تا حیات تداوم بیابد. مشکل نظام‌های ایدئولوژیک در جهان معاصر نوعی توهم مخرب حاصل زور و خشونت مستقیم و تأثیرات بلافصل آن‌ها است که سبب می‌شود گروهی تصور کنند می‌توانند با سلاح ایدئولوژیک به جنگ نظام‌های بیولوژیک بروند. بدون آنکه در نظر بگیرند نظام‌های بیولوژیک عمری چهار میلیارد ساله دارند و نظام‌های ایدئولوژیک حداکثر عمری شش هفت هزار ساله!

این جنگ فیل و فنجان است و از ابتدا مشخص است که چه کسی در آن بازنده است و این بازنده می‌تواند انسان شهروند باشد؛ اما بدون شک، ذات‌های طبیعی که حیات میلیاردها سال است بر اساس آن شکل گرفته است، بازنده نخواهد بود. ما ممکن است با موسیقی مخالف باشیم و نگذاریم هیچ کجا به اجرا در آید، اما این امر موقت و با تبعات شدید و سخت اجتماعی است؛ زیرا موسیقی لزوماً امری فرهنگی نیست و در ذات انسان و تقریباً تمام موجودات به صورت ضربآهنگ‎های طبیعی وجود دارد.

مغز همۀ موجودات و به خصوص انسان در طول میلیون‌ها سال براین اساس شکل گرفته است و حال این که یک ایدئولوژی بخواهد با تکیه بر زور و الزام این نظم طبیعی را عوض کند، کاری کاملاً بیهوده است. نظام آزاد حرکت و مبادله میان موجودات زنده در طول میلیاردها سال شکل گرفته است و اینکه ما بخواهیم در مثلاً نظام شهری‌مان با محدود کردن دسترسی‌ها یا دخالت در حرکات روزانه و شبانه انسان‌ها، در ایجاد فضاهای عظیم حفاظت شده و بسته، این روابط را محدود کنیم، به تلاش کسی شباهت دارد که بخواهد با چند تخته شکسته جلوی امواج ده‌ها متری اقیانوس را بگیرد.

ممکن است چنین فردی صرفاً با گول زدن خودش و با گریختن از برابر امواج تا مدتی بتواند به کارش ادامه دهد؛ اما سرانجام این امواج او را درون خود کشیده و هیچ چیز از او باقی نخواهند گذاشت. داستان انسان و رفتارش با طبیعت نیز همین است. بهتر است ما تاریخ را بهتر بخوانیم تا بفهمیم که انسان در مقایسه با موجودیت‌های زنده و غیر زنده دیگر هرگز موجودیتی تعیین کننده نبوده است، مگر در کوتاه مدت.

شهروندی می‌تواند روزنه امیدی بزرگ برای انسان‌ها باشد؛ به شرط آنکه آن را درست درک کنند و درست به تحقق برسانند، به ویژه در فضا.