فصل سوم: امتزاج افقها (برای روز چهارشنبه)
۳. نیچه و متفکران خلاق یونان باستان (ادامه از قبل)
نوشتههای مرتبط
باری، آنکس که در برابر «شدنِ» هراکلیتوس میایستد، پارمنیدسِ متأخر است. او در دوران پسین فکری خود بر آن میشود تا به یقینی پایدار برای هستی دست یابد که از تزلزل هرگونه تغییر و دگرگونیِ متصل به نیستی در امان باشد. پارمنیدس که همچون هراکلیتوس در جستجوی ماهیت هستی است، بر خلاف وی آنرا در وضعیت «بودنِ محض» تعبیر میکند. از نظر وی «شدن»ی که هراکلیتوس بر آن متکی بود، معنایی به جز همخانگی عدم با وجود نمیتوانست داشته باشد: تناقضی که از نظرش «هستی» آنرا بر نمیتابد. پارمندیس «مقصرِ» برپاییِ چنین تناقضی را در حواس بشر میداند (پارمندیس، به نقل از نیچه ، ۱۳۸۴ : ۷۶). حواسِ خطاکاری که بر واقعیت تغییر و دگرگونی جهان شهادت میدهد. و بدین ترتیب پارمنیدس با روش کاملاً خاص و شگفتانگیز خویش، مقام نخستین انکارکننده حواس و نفی جهان تجربی در فلسفه غرب را به خود اختصاص میدهد…
به اعتقاد وی،” هستی، هستی است ” (همان : ۷۴). و هستی همواره بوده، هست و خواهد بود.” فنا شدن هم همانقدر غیر ممکن است که پیدایش یافتن” (همان : ۷۵). از نظر وی دستیابی به چنین استدلالی تنها از راه «اندیشیدن» بدست میآید. او محتوای اندیشه را فراسوی ادراکات حسی میبیند: افزودهای از جایی دیگر، یقیناً از خود هستی؛ چرا که پارمنیدس معتقد است،” هستی و اندیشیدن همانندند” (همان : ۸۰). و بدین صورت، وی با قربانی کردن حواس متکی بر شدنِ جهان عینی، و دو پاره کردن ذهن به دو موقعیت کاملاً از هم مجزا (همان : ۷۶) ، به یقینِ هستی به مثابه بودن محض دست مییابد. نیچه دراین باره میگوید: ” او خود نیروی عقلانی را به انهدام کشاند و آدمی را تشویق کرد که به قبول آن وجه تمایز کاملاً غلط بین «روح» و «جسم» تن دردهد، وجه تمایزی که به خصوص از زمان افلاطون به این طرف، چونان نفرینی دامنگیر فلسفه شده است” (همانجا). با این همه، نیچه از این قدرت تشخیص برخوردار است که فلسفه پارمنیدس را علی رغم رویگردانیاش از جهان عینی ـ تجربی، نه در کنار فلسفههای هندی جای دهد، و نه منشأیی مذهبی ـ اخلاقی برای آن بیابد. چنانچه میگوید: “گریز پارمنیدسی، همان فراری از جهان نبود که به نظر فیلسوفان هند رسیده بود،… آنچه در فلسفه این دوره وی [دوره متاخر] شگفت انگیز مینماید، تهی بودن آن از رایحه، رنگ و روح و شکل است و اصلاً خون، جنبه مذهبی و گرمای اخلاقی ندارد” (همان : نیچه، ۱۳۸۴: ۷۹، ۸۰).
وانگهی از نگاه نیچه پوشیده نیست که پارمنیدس با وجود انشقاقی که در دستگاه ذهنی ایجاد کرد، با مسدود کردن راه هرگونه پژوهشی در جهان مادی ـ عینی با بیاعتبار کردن دریافتهای حسی (همان : ۷۷)، جهد لازم را در ارائه توجیهی مستحکم از سوی مخالفان خود درباره پیدایش، حرکت و فنا به وجود میآورد. اکنون پاسخهای تالس و یا هراکلیتوس به مسئله اصل نخستین و ماهیت هستی، از آنجا که استدلالی موجه ندارد، دلبخواهی به شمار میآیند (همان: ۸۹ ، ۹۰) .
اما شاید بد نباشد به تحلیل نیچه این نکته را هم اضافه کنیم که فلسفه یونانی با پارمنیدس تمامی شادابی و این جهانی بودنش را از دست میدهد و قدم به اندیشهورزیهای پیچیده و انتزاعی میگذارد. از این بالاتر که با او آشکارگی هستی به جای آنکه دیده شود، اندیشه میشود! خط بطلانی که او بر جهان مادی، شدن و حرکت میکشد چنان قوی است که آناکساگوراس را با تمامی منزهطلبیِ علمیاش وامیدارد تا در رویارویی با وی، برای اعاده حیثیت از جهان عینی ـ مادی و حواس پنجگانه، ضمن دست و پا کردن تعدد گوهرها، در نهایت به «نوس» ی از جنس اندیشه تن دهد که فراتر از هر گوهر مادی قرار میگیرد. همان نوس یا گوهر عقلِ قائم به ذاتی که در همان لحظهای که بدون هر گونه علت و هدفی ذاتی اراده حرکت کند (همان : ۱۲۳)، گوهرهای مادی را به طور مکانیکی به حرکت در میآورد. جنبشی از جنس عقل با سرآغازی اختیاری و ارادی که مکانیسم جهان هستی را با تمامی دگرگونیهای عینی و مادی آن به وجود میآورد (همان : ۹۰-۱۰۱).
آناکساگوراس، آخرین فیلسوف دوران باستان است که نیچه در کتاب خود بدان پرداخته است. هرچند که هنگام بحث از وی یادی هم از اندیشه دموکریتوس میکند. اما اینکه چرا نیچه به طور مستقیم و مستقل فلسفه دموکریتوس را مورد بررسی قرار نمیدهد، شاید به دلیل بنیان تماماً مادیِ آن باشد که برای نیچه احتمالاً از جذابیت برخوردار نیست؛ آنچنان که فرضاً اندیشه هراکلیتوس برای وی سرشار از جذابیت است. همانگونه که در آغاز گفتیم، نیچه علاقه چندانی به بررسیهای پژوهشی ـ علمی ندارد. شاید به این دلیل که در چنین حیطههایی یافتن پاسخ، ارزش و اهمیت بیشتری نسبت به اندیشیدن به خود مسئله دارد…! به عبارتی، برای نیچه آنچه مهم است خود مسئله است. از اینرو نحوه اندیشیدنی را طلب میکرد که حتی آنجا که پاسخی در برابر آن مییابد، ذرهای از هیبت و عظمت اولیه مسئله که به صورت ابهام جلوه میکرد، نکاهد. اما «اتمِ» دموکریتوس و «قوانین تغییرناپذیرِ طبیعتِ» وی، به نظر میرسد در جهت رفع تمامی ابهامات بر پا گشته است. و گمان نمیرود این چیزی باشد که به مذاق نیچه خوش بیاید.
نیچهای که ترجیح میدهد با نگرشی تماماً شاعرانه، اساس پیدایش جهان را «بازی»ای معصومانه بپندارد، مسلماً با «هوسِ» آناکساگوراس، آمیختگی و خویشاوندی بیشتری دارد تا «قوانین تغییر ناپذیر طبیعتِ» دموکریتوسی؛ از اینرو میگوید:
” آناکساگوراس میخواهد به ما بگوید که نظم و کارایی چیزها میتواند فقط نتیجه مستقیم یک حرکت ساده مکانیکی باشد. و برای اینکه چنین حرکتی را عرضه کند و برای اینــکه بر جـمود و سکون مرگآسای آغشتگی و شکل نایافتگی غلبه پیدا کند، قبول کرده بود که عامل و یا عنصری به نام نوس وجود دارد که فقط به خودش وابسته است… حرکتی در جهان به وجود آورده که هنوز هم ادامه دارد… برای آناکساگوراس خصوصیت چنین حرکتی از اینرو دارای ارزش است که دربه وجود آمدن آن«هوسی» بیش دخالت نداشته و تحت هیچ فشار و علتی به وجود نیامده است” (تاکید از من است صص۱۲۳،۱۲۴).
منبع: فریدریش ویلهلم نیچه، حکمت در دوران شکوفایی فکری یونانیان، مترجم کامبیز گوتن، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۴