پیتر آیزنمن در قالب درسگفتاری که به سال ۲۰۰۸ در انجمن سلطنتی معماران اسکاتلند ارائه می دهد از عبارت لـِـیْت استایل استفاده می کند، او این واژه را که اول بار تئودور آدورنو به کار برده است از کتاب جستارهایی بر لـِـیْت استایل (۱۹۹۹) نوشته ادوارد سعید عاریه گرفته است و مرادش تمرکز بر وضعیت گفتمان معماری پس از مدرنیسم متعالی high modernism است، به گمان او ادوارد سعید این لحظه در فرهنگ را زمانی می خواند که ما در استانه گذر به یک پارادایم جدید هستیم. لحظه ای که نه لحظه تقدیر مقدرمان است و نه لحظه ناامیدی، بلکه لحظه ایست حامل امکان جست و جو برای یافت سبکی بزرگ که در ان امکان حدوث امری نو و قدرت یک تغییر دراماتیک نهفته است.
اما لـِـیْت استایل در فهمی که ادوارد سعید بدان اشاره می کند چیست و تفسیر پیتر آیزنمن از ان چگونه است؟
نوشتههای مرتبط
لـِـیْت استایل برای ادوارد سعیدی که به سرطان خون مبتلاست و مرگ برایش پدیده ای نزدیک است در گام اول یک مفهوم کاملا شخصی است و متعلق به اخرین سال های حیات فیزیکی هر هنرمند، مفهومی که به ازای هر هنرمند پرداختی منحصر به فرد به خود می گیرد، از نگاه او لـِـیْت استایل به :”اخرین یا پایانی ترین مقطع زندگی، دوره زوال بدن، اغاز بیماری یا ظهور سازه کارهایی در بدن که حتی در اشخاص جوان تر هم احتمال مرگ نابهنگام را برایشان به دنبال دارد.” اشاره دارد، او تاکید می کند:”با همین مضمون من بر هنرمندان بزرگ و اخرین سال های حیاتشان متمرکز می شوم و یاداور می شوم چگونه توصیف و فهم تفکرات و اثارشان در انتهای حیات حرفه ای شان نیازمند وضع واژه ای تازه است، ان چه من ان را لِـیْت استایل می خوانم.”
لـِـیْت استایل برای ادوارد سعید به موازات بعد شخصی و تجربی اش یک وجه کاملا شهودی هم دارد که عملا با نوعی از پدیدارشناسیِ جایِ در استانه اضمحلالِ مبتلا به انسان مهاجر همْ خوان است، لـِـیْت استایل “حسی از بودن بیرون از زمان و مکان است؛ نوعی تاکید بر پسْ زنش مفاهیم و پدیده هایی که به گفتمان غالب بدل شده اند. اثار متاخر بتهوون و استراوس و گلن گولد بیشتر به کشف جایی تا پیش از این ناشناخته می مانند، جایی به کل متفاوت از انجایی که هنرمند از ان اغاز کرده و البته جایی که شاید کسی طالبش نیز نباشد، جایی که شاید در ان مهاجر به مقصد رسد و مهاجرت به پایان اید، اما به هر رو این جا[ی نامکان مندِ نازمان] وجود دارد، جایی که اثار متاخر این هنرمندان در مُلغمه ای از کمال و امتناع خیره به واقعیت ایستاده اند.” واقعیتی که ظرفیت های تغییرش را دارند اما امکانش را خیر.
اداوارد سعید سعی می کند لِــیْت استایل را با بحران ساختاری در دستگاه فکری هر هنرمند گره بزند، این سبکِ کنش:”به دوره ای از کار هنرمند بازمی گردد که در قالب ان هنرمند به این باور عمیق رسیده که سنت هایی که دستگاه فکری اش را بر ان بنا نهاده بی نهایت کسالت بار و خسته کننده اند و تابِ تحمل وزن خود را ندارند؛ گویی تُرشیده اند، از این رو علیه شان می شورد، البته بی امید به هیچ نتیجه ای.”
و البته ادوارد سعید در ادامه به لِیـْـت استایل وجه گفتمانی و تاریخی نیز هم می دهد :”من به کاوش بر تجربه تاریخی وضعیتی می نشینم که عمیقا درگیر تنشی ناهماهنگ و پر سر و صداست و بیش از همه این ها به نوعی از باروری تعمدا نابارورانه ای تمایل دارد که از درون علیه انگیزه افرینندگی می شورد. لِیْت استایل در مقطع خاصی از جهان مدرن حادث می شود، مقطعی که مدرنیسم متعالی ناکارامد است و هنرمندی که به تمام جوانب ابزار خود مسلط است، متوجه می شود در یک قطع ارتباط کامل با نظم اجتماعی مستقر قرار دارد، نظمی که از بد حادثه او بخشی از ان است، در این مقطع بحرانی است که هنرمند به تعارض و بیگانگی با وضع موجود در می غلطد و کارهای متاخرش فرمی از خودْ مهاجرت گزینی می گیرند.”
پیتر آیزنمن این مفهوم کاملا مبتنی بر تجربه شخصی را به یک صورت بندی سبکی قابل گسترش عمومی تبدیل می کند و به کلیت فرهنگ معماری معاصر ابتدای قرن ۲۱ام بسط می دهد، پل ارتباطی میان لِیْت استایل در فهم اداوارد سعید با لـِیْت استایل متناسب برای تبیین وضع موجود معماری معاصر بر دو مشخصه کم و بیش شبیه به هم مقرر شده است؛ یکی بحران ساختاری در دستگاه مدرنیسم و دیگری خودْ تخریبی ابداعی حاصل از سرخوشی لیت مدرنیسم گرفتار امده در چنبره نئولیبرالیسم که عملا امکان پروژه نقد را محال می کند، این وضعیت به گمان آیزنمن به ورم کردگیِ از فرط رسیدن محتوای فکری مدرنیسم منتهی شده است و این ترشیدگی بالنده مدرنیسم را به میوه ای شبیه ساخته که از موعد چیدنش گذشته ولی همچنان بر درخت مانده.
پیتر آیزنمن این وضعیت را به وضعیت فقدان پارادایم هم شبیه می داند نوعی خلا حاصل از عدم امکان صورت بندی های فکر در قالب مدلی برای کنش.
اگر ابهامی که به فروپاشی مدل های بقای نظریه می انجامد که عملا با روش شناسی خود آیزنمن در مواجه با دیسیپلین معماری در تعارض کامل است و ناخواسته روی دیگری از سکه چرخش پارادایمی توماس کوهن را تداعی می کند. این چالش هم یک بعد و ریشه معرفتی دارد و هم یک بعد و ریشه سیاسی. بعد معرفتیبه بدفهمی از مفهوم چرخش پارادایمی بازمیگردد. توماس کوهن که مبدع مفهوم مذکور است، از بابت این
بدفهمیها در جامعه علمیمورد ملامت قرار گرفته و خود نیز در آثار متأخرش، دیدگاه پیشین را بازبینی و اصلاح کرد. چنانکه «ریمون بودن» در مقاله «علوم اجتماعی و دو شکل نسبیگرایی» تصریح کرده
سنت فکری که با اثر کوهن «ساختار انقلابهای علمی» (۱۹۶۲) آغاز شد، یک منبع مهم نسبیگرایی شناختی است.دیدگاه کوهن درباره چرخشهای پارادایمی توسط پیروان وی چنان تفسیر شد که گویی اولاً
بنای نظریهها بر انتخابهای سیاسی وایدئولوژیک است نه نسبتی که آنها با حقیقت برقرار میکنند و همین تفسیر زمینهساز نوعی نسبیگرایی شناختی شد؛ وهم از سوی دیگر نوعی جنگ پارادایمی و گسست تمامعیار میان پارادایمها را به تصویرکشید؛ چنانکه گویی پارادایمها در نزاعی مداوم به سر میبرند و گذر از یک پارادایم وورود به پارادایم دیگر مستلزم تغییر بنیادین و تجدیدنظر اساسی در تمامی مفروضات فلسفی و عام (هستیشناختی،انسانشناختی، ارزششناختی و …) ونظریههای محتوایی مترتببر آنهاست. چنین تصویریاز نظریه و علم، اولاً امکان ایجاد همکاری رقابتآمیز میان نظریهها را سلب میکند؛ ثانیاً میداناندیشه و علم را به میدان جنگ و نزاع آشتیناپذیر نظریات ذاتاً متباین یا غیرقابلتلفیق بدل میسازد. نتیجه اینکه ظهور دوران و پارادایم جدید مستلزم نفی دوران گذشته و دستاوردهای نظری و اندیشگیآن، تلقی میشود.۲۰۰۲ سومول و وایتینگ پارادایم الترناتیو الترناتیو نه فقدان پارادایم لیت استایل تقویت کننده گفتمان درون دیسیپلینار و به شدت بسته است .کار مایکل هیز