به بهانه درگذشت مارشال برمن
«من بر این باورم که ما و کسانی که بعد از ما میآیند، به مبارزه برای یافتن خانهای در این جهان ادامه خواهیم داد، هر چند در این ضمن خانهها و کاشانههایی که ساختهایم همراه با خیابان مدرن و روح مدرن، همچنان دود میشوند و به هوا میروند…»
از آخرین سطور مهمترین کتاب مارشال برمن: هر آنچه سخت است دود میشود و به هوا میرود.
نوشتههای مرتبط
اشاره مارشال برمن به واژه کاشانه یا مسکن در نوشتهای که در آغاز این متن از او نقل شد، بیش از هر چیز مبتنی بر تجربه او است؛ تجربهای عمیق که از دل مکان فروریخته بیرون میآید. او شاهد زنده و تجسم بیولوژیک مضطرب سیاستهای نوسازی دهه ۱۹۶۰ امریکا است. او در گفتوگویی با جاناتان دربیشایر میگوید: «نوسازی، در سال ۱۹۶۴، در دولت جانسون و توسط دپارتمان مسکن و توسعه در واشنگتن مطرح شد، این ایده میخواست محلههای فقیرنشین و زاغهها را بهسامان کند، آنها محلهها را به لحاظ کالبدی متلاشی و به نوارهای از خانههای تکخانواری تبدیل میکردند، این رویکرد در مقیاس کلان بسط مییافت و شما با گستره وسیعی در بافت شهری مواجه میشدید که ناگهان تغییر میکرد، گویی هیچگاه محلهای در کار نبوده، چون هیچ ردی از آن باقی نمیماند.» مارشال برمن دلمشغولیاش به گذشته را پنهان نمیکند؛ او نگران گذشتهای است که در بعد کالبدی از میان رفته. او نگران محلهای است -برانکس- که برای پیشرفت، تجربه بیشتر، ثروت بیشتر و ماجراجویی باید رهایش میکرد و میرفت.
برمن معتقد است: «ما از دل مخروبهها برآمدهایم، اما تخریب نشدهایم». او طی درسگفتاری تحت عنوان «برآمده از مخروبهها» پاریس و نیویورک را شهرهایی میداند جهت راستیآزمایی این گزاره که «خلاقیت شهری برآمدی است ماحصل فاجعه و فروپاشی شهری». او راه برونرفت از این اتمسفر نوستالژیک را نیز میداند: بازگشت به اصالت مدرنیته، از این رو است که در کتاب «هر آنچه سخت است…» به سنتپژوهی مدرنیته مینشیند و فاوست گوته را برای دوره ابتدایی مدرنیته مطرح میکند، از بودلر و گوگول و داستایفسکی برای تحلیل مدرنیته قرن نوزدهم و از الن گینزبورگ برای مدرنیته قرن بیستم سود میجوید.
مارشال برمن باور دارد مدرنیته یعنی همان دیالکتیک تخریب جهان و بازسازی مجدد آن و به جد تاکید میکند که مدرنیته فرایند یا حرکتی است که همواره باید به آغاز خود بازگردد. از همین رو برآمدن از دل مخروبهها برایش در مقام پاسداشت لحظههای خلاقه زندگی شهری در میانه هجمه نیروهای مخرب و بنیانکن مدرنیته تفسیر میشود. معبر او -که میدان تایمز را جایی میخواند که در آن کوبیسم، رئالیسم است- از «رومنس حوزه عمومی» میگذرد، او کنش و هستی حوزه عمومی را از بابل و یونان باستان تا جنبش اشغال میکاود. به قول مایکل سورکین: «مارشال برمن به ما میآموزد چه تفکر عمیقی میتواند شهر را قابل سکونت کند، او به ما میآموزد چه اندیشهای میتواند شهر را تبدیل به محملی کند برای روابط بینهایت متنوع حاوی شور و تفکر، او به ما میآموزد سیاستها چگونه میتوانند مجرایی باشند برای تحقق شادی و محبت و دوستی، او به ما یاد میدهد چگونه میتوان شاعرانگیهای شگفت شهری را از اگورای افلاطون تا فضای هیپهاپ محله برانکس جستوجو کرد.»
ابزار او برای رسیدن به این هدف، حداقل در کتاب هر آنچه سخت است… گره زدن ادبیات با تجربه انضمامی مردم کوچه و خیابان است. او در دورهای که اصلا شبیه جهان امروز ما نیست، در دورهای که شوروی هنوز فرونریخته و مارکسیسم آیینی و ایدئولوژیک حی و حاضر بوده و مکتب فرانکفورت هم همچنان مد نظر، با ادبیات، فلسفه سیاسی، هنر و معماری به ما میآموزد چگونه در جهان مدرن رفتار، سلوک و احساساتمان را کنترل کنیم.
او به مواجهه با معماران مدرن میپردازد و فلسفه امثال لوکوربوزیه در برخورد با عناصر شهریای همچون خیابان را به شدت نقد میکند. او اندکی پس از حادثه ۱۱ سپتامبر مقالهای با عنوان «وقتی ساختمانهای بد بر سر مردم خوب آوار می شوند»، مینویسد و در آن، برجها را تجلی شیوهای از شهرنشینی میداند که مردمانش را خوار میشمرد. او در گفتوگو با تونی مونچینسکی با اشاره به برجهای دوقلو میگوید: «شکلِ تخت برجها و تنهایی آنها از دل زیباییشناسیای بیرون میآمد که لوکوربوزیه به بهترین نحو آن را بیان میکرد، همو که گفت به منظور داشتن یک برنامهریزی مدرن باید خیابانها را کشت. برای او خیابان بینظمی و آشوب را مجسم میکرد. فکر میکنم این یکی از بزرگترین اشتباهات صورتگرفته در سراسر جهان بود. نوعی ترس از شهر که نقشی مهم در فرهنگ قرن بیستم ایفا میکند. این ترس دنبالهای از فضاهای غولپیکرِ کاملا تهی و سترون را در سرتاسر جهان ایجاد کرد.»
بر اساس آنچه گفته شد و با اضافه کردن این گزاره که برمن تجربههای شخصی خود را نیز به دامان نظریه میافکند، میتوان او را به لحاظ صورتبندی نظری، جایی نشاند میان انسانگراهای شهریای همچون لوئیس مامفورد، جین جیکوبز، کوین لینچ و دلرس هیدن و نومارکسیستهایی همچون مانوئل کاستلز، هنری لِــفـِـورِ، دیویدهاروی و دورین مسی. اگر این صورتبندی را بپذیریم یک سوال اساسی پیش میآید و آن اینکه چرا ما ایرانیها تا این حد نسبت به مارشال برمن شیفتگی داریم؟ این شیفتگی با دو چالش عمده روبهرو است، از آنجا که تقریبا غالب آثار متفکران، نظریهپردازان، شهرسازان و تمدنشناسانی که مارشال برمن به نوعی میراثدار آنها است، به فارسی برگردانده نشده است، ما نمیتوانیم تفسیر دقیقی از عقبه فکری مارشال برمن داشته باشیم و با قبول این واقعیت که تنها کتاب به فارسی برگرداندهشده مارشال برمن متعلق به دوره و دنیایی به شدت متفاوت با دنیای فعلی است، صرفا پاسخی دووجهی برای این پرسش باقی میماند: ما یا هنوز مجنون تجربه زنده و بلاواسطهایم؛ تجربهای تمام قد، بدون قید و آزاد در فضای عمومی، یا همچنان شیفته و مشتاق مدرنیتهایم، حتی اگر نتوانیم نسخه اصیل را از بدلی تشخیص دهیم.
این مطلب در چهارچوب همکاری رسمی انسن شناسی و فرهنگ و مجله «نمایه تهران» منتشر می شود.
ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139