از آنجا که مفهوم جریان خون از بین نمیرود، پزشکی سنتی توسعه مییابد. ویلیام هاروی (۱۶۴۹)
از دوران باستان قلب نقش مهمی در فهم بدن بازی کرده است. در قرن چهارم پیش از میلاد، ارسطو فیلسوف یونانی قلب را به عنوان مهمترین اندام بدن شناخت، اولین عضوی که مطابق با مشاهداتش از جنین جوجه تشکیل میشود. جایگاه هوش، عواطف و احساسات و عضوی گرم و خشک است. ارسطو قلب را به عنوان عضوی سهقلو توصیف کرد که مرکز حیات در بدن است. اندامهای دیگر در اطراف آن (مانند مغز و ریهها) تنها قلب را خنک نگه میدارند.
نوشتههای مرتبط
گالن در رساله خود «در مورد مفید بودن بخشهایی از بدن» که در قرن دوم میلادی نوشت، تأکید کرد: عقاید مشترک درباره قلب به عنوان منبع گرمای ذاتی بدن و به عنوان نزدیکترین اندام مرتبط با روح تأکید میکند: «قلب این است، همان طور که بود، سنگی که منبع گرما که حیوانات توسط آن اداره میشوند». وی همچنین رد بسیاری از ویژگیهای فیزیکی غیرطبیعی آن را با دقت مشاهده کرد. «قلب جسمی سخت است، به سادگی صدمه نمیبیند. در سختی، تنش، استحکام عمومی و مقاومت در برابر آسیب، بافت قلب نسبت به سایرین برتری دارد، زیرا هیچ ابزار دیگری مانند قلب، نمیتوانند کار مداوم و سختی انجام دهند». او تصریح کرد که انقباض و انبساط قلب، عملکردی از نقش آن به عنوان یک عضو هوشمند است: «پیچیدگی بافتهای [قلب] … توسط طبیعت برای اجرای تنوعی از عملکردها آماده شده است … زمانی که مطابق میلش چیزی را جذب کند، بزرگتر میشود، محتوای آن زمانی کوچک میشود که از چیزی که به دست آورده بخواهد لذت ببرد و انقباض زمانی است که بخواهد باقیماندهها را بیرون بریزد. با این حال، گالن از ناسازگاری با دیگران در موضوعات جزییات آناتومی مانند ادعای ارسطو مبنی بر اینکه قلب منشأ اعصاب است، نترسید. به علاوه، او اهمیت ثانویه قلب نسبت به عملکرد کبد را تصریح کرد زیرا محل تولید طبایع است. عموماً ایدههای او تا اواسط قرن هفدهم حاکم بود.
از آنجا که نوشتههای علمی و فلسفی ارسطو اهمیت بیشتری در اسلام قرون وسطی و اروپا یافت، اطبا شروع کردند تا درباره اختلاف این دو اظهار نظر کنند. در شروع قرن یازدهم، برای مثال، ابن سینا در کانون پزشکی ایدههای ارسطو را عمدتاً با فیزیولوژی جالینوس ترکیب کرد و نوشت: «[قلب] ریشه همه استعدادهای فکری است و به استعدادهای تغذیهای، زندگی، فهم و حرکت به سایر اعضا میدهد». او معتقد بود که قلب نفس را تولید میکند، «قدرت حیاتی یا گرمای درونی» درون بدن؛ عضوی هوشمند که سایر اعضا را کنترل و هدایت میکند. او پالس را به عنوان «حرکتی در قلب و عروق خونی شناسایی کرد که از انقباظ و انبساط متناوب شکل میگیرد و بدین وسیله نفس تحت تأثیر هوای دم است». به رغم توصیه ابن سینا برای توجه بیشتر به قلب و نوشتههای پزشک سوری ابنالنفیس، در قرن سیزدهم بر عبور و مرور ریوی، اکثر پزشکان پیشگام ایدههای گالن را ترجیح دادند که رگها اعمال کبد را به قلب مرتبط میکنند و روح حیاتی در سراسر بدن از طریق شریانها گردش میکند. به تصویر قلب نگاه کنید. چگونه ابهام آناتومی آن را با مثال بیان میکردند؟
در رنسانس احیای آناتومی این امکان را ایجاد کرد که پزشکان ساختارهای اساسی در قلب را به طور واضحی روشن کنند. در این نقطه آنها عموماً موافق بودند که قلب به چهار بخش با چهار بطن و دو دهلیز تقسیم شده است. آندرس دو لاگونا در ۱۵۳۵ با تعجب از ابهام تقسیم اتاقهای قلب نوشت «قلب فقط دو بطن دارد یکی در راست و دیگری در چپ. من نمیدانم اسرار پیشنهادی افراد چه معنایی دارد که بطن سومی به قلب اضافه کردهاند، مگر آنکه شاید بخواهند به وسیله آن منافذی را در دیواره پیدا کنند». تصویر پایین از لئوناردو داوینچی، احتمالا در دهه ۱۴۹۰ ترسیم شده که تصاویر معمول رنسانس درباره قلب را نشان میدهد، همان طور که جالینوس قلب را با دو اتاق تقسیم شده به وسیله دیواره میدانست. با دقت بدان نگاه کنید. «منافذ»ی که لاگونا گفته بود چه عملکردی دارند؟ میتوانید آنها را ببینید؟
لئوناردو برای همه تواناییهایش در ترسیم و مشاهده قلب با دقت فراوان، از مشاهدات گالن خیلی دور نشد. «قلب خودش آغازگر زندگی نیست، بلکه رگهایی است که از عضله متراکمی ساخته و از طریق یک شریان و رگ زنده و تغذیه میشود. قلب چنان متراکم است که آتش به سختی میتواند به آن آسیب بزند». حالا او پیشنهاد دقیقتری از داستان مکانیکی قلب ارائه داد و رابطه میان گرما و حرکت را تأکید کرد. او درباره اسرار حرکت واقعی قلب نوشت: «دقیقاً در یک زمان و در یک موضوع مشابه، دو حرکت خلاف هم نمیتواند رخ میدهد که اصلاح کند و مطابق مسیر باشد. بنابراین اگر دهلیز بالایی و بطب پایینی یکی باشند، لازم است که همه در یک زمان یک اثر ایجاد کنند و دو تأثیر ناشی از اهداف مخالف نداشته باشند. همان طور که در مورد بطن راست با پایین دیده میشود، زیرا هر زمان که انقباضات پایینی رخ دهد، قسمت فوقانی رقیق میشود تا خونی را در خود جای دهد که از بطن تحتانی خارج شده است.
به تصویر بالایی نگاه کنید. چه چیزی آن را از تصاویر ابتدایی درباره قلب متمایز میکند؟ تا چه اندازه این موضوع نشانگر علاقههای فیزیک و مهندسی است؟
در نیمه قرن شانزدهم، معدودی از پزشکان در باره برخی جنبههای پزشکی سنتی تشکیک کردند. آیا دهلیزها از بطنها جدا میشوند؟ آیا قلب واقعاً به وسیله دیوارهها به شکلی جدا شده که مایعات شریانی را نیز جدا میکند؟ آیا دیوارهها جایگاه کلیدی تغییرات میان خون و روح است؟ میکاییل سروتوس و رئالدو کلمبو هر دو به زمینههای طرح شده توسط ابن نفیس بازگشتند: هاروی نکات ارسطو در باره قلب را حمایت میکرد. او در ۱۶۵۳ نوشت: «قلب در چهارمین و پنجمین دنده جای دارد. بنابراین آنجا جایگاه مهمی است زیرا در آن جایگاه مهم، به مثابه مرکز یک دایره، نیمه ضروری بدن است». او با دقت عملکرد همه بخشهای مختلف آن را تعیین کرد و نتایج گالن و پژوهشگران قرون وسطی و رنسانس را معکوس کرد: او معتقد بود که قلب در هنگام کار فعال، کوچک، سخت و منقبض است تا خون بیرون بیاید و در زمان استراحت بزرگ شده و با خون پر میشود. در ۱۶۲۸ نوشت: «یک نقش قلب انتقال و راندن خون به وسیله شریانها برای اندامها در هر جایی است». نیازی به گفتن نیست، هاروی قاطعانه ایده یک دیواره متخلخل را رد کرد.
او تفاسیر متافیزیکی از قلب را به چالش نکشید. قلب، چنانچه استاد نیکلاس در اوایل قرن دوازدهم به طور مناسبی مشاهده کرده بود، همچنان «عضو معنوی» اساسی بدن بود. همینطور جایگاه عواطف بود. «اگر در واقع، از قلب فقط شور یا عصبانیت، وحشت، ترس، غم برخیزد، اگر به تنهایی شرم، لذت یا خوشحالی باشد، چرا باید بیشتر بگویم؟». این را آندریاس دلاگونا در سال ۱۵۳۵ نوشت. هاروی به طور استعاری قلب را به عنوان «پادشاه» یا «خورشید» بدن برای تأکید بر اهمیت کیهانشناختی آن نامید. تصورات رایج از قلب، مانند تصویر پایین در اواسط قرت هفدهم، ایدههای فرهنگی و علمی را با هم ترکیب میکرد. این تصویر از متون پزشکی نیست، در حالی که اهمیت فرهنگی را نشان میدهد، آناتومی خارجی دقیق قلب را هم به طور موثری منتقل میکند. به نظر شما پیام چیست؟
در اواخر قرن هفدهم، دانش آناتومی قلب، به طرز شگفتآوری دقیق بود و آرای هاروی در گسترهای قابل توجه مورد پذیرش قرار داشت. فیلسوف فرانسوی رنه دکارت، یکی از نخستین افرادی که نظریههای جدید هاروی را پذیرفت، ایدههای خودش گامی فراتر بود زمانی که اظهار داشت که قلب شبیه یک پمپ یا بهتر است بگوییم یک موتور احتراق است. قلب جایگاه مهمی برای بحث و گفتگو در مورد جوانب مثبت و منفی و مواجهههای مکانیکی و حیاتی بدن است، تا جایی که هر دو خدمات را ارائه میکند.
پرسش: چرا قلب به یک اندام مهم بدل شد؟ چرا از لحاظ فلسفی و آناتومیکی ایجاد شد و چرا برای فهم سخت بود؟
منبع این نوشته عبارت است:
https://web.stanford.edu/class/history13/earlysciencelab/body/body2.html