ما اهدافی داریم و از آنها آگاه هستیم و بر اساس آن اهداف عمل میکنیم و از این طریق برای خود مشخص میکنیم که چگونه به این اهداف برسیم. به عنوان مثال ممکن است هدفی که برای خود تعریف میکنیم این باشد که لذت را به حداکثر برسانیم سپس به دنبال راهی می گردیم که چگونه به این هدف برسیم. در واقع قاعده ای تنظیم میکنیم که چگونه می توانیم بر آن اساس به هدف خود برسیم و بدین شکل دلایل خود برای رسیدن به آن هدف را نیز تثبیت می کنیم. بنابراین اگر دلیل ما برای رسیدن به هدفی مشخص باشد ما را به انجام عمل وا می دارد. در این نوع نگاه تنها دلایلی خاص مجاز شمرده می شوند و اگر دلایل دیگری برای انجام عمل داشته باشید اشتباه خواهند بود، چرا که شما را به آن هدف نمی رسانند.
انگیزه های ما به عمل ما شکل می بخشند و ما نیز توقع نتیجه به خصوصی را داریم. هدف ما قرار است که محدودیتی عقلانی بر عمل ما اعمال کند. هدف ما مشخص خواهد کرد کدام عمل ما را به هدفمان خواهد رساند و در نتیجه آن عمل عقلانی خواهد بود و کدام عمل ما را به هدفمان نمی رساند و در نتیجه آن عمل غیرعقلانی خواهد بود. این گونه نگرش به عمل، نگرشی ابزاری است.
نوشتههای مرتبط
در نگاه فایده گرایانه، این عقلانیت ابزاری است که اخلاق را تعیین میکند. به عنوان مثال می توانیم از طریق علم مشخص کنیم که به چه طریقی می توانیم بقا و لذت را افزایش دهیم و از این طریق ادعا میکنیم که عملی که به انجام لذت و بقا می انجامداخلاقی خواهد بود. بنابراین در فایده گرایی، اخلاق شاخه ای از علم است که به عواقب و پیامدها توجه می کند.
اهداف و انگیزه های ما با یکدیگر در ارتباط هستند. بنابراین هدف ما از هر جنسی باشد انگیزه ما نیز از همان جنس خواهد بود و عقل تنها راه را برای رسیدن انگیزه به هدف مشخص خواهد کرد، و طبیعتا عقلانیت و دلایل ما نیز باید از جنس انگیزه و هدفمان باشد.
تصور کنید که به عنوان عضوی از یک خانواده، باید طبق سنت خانوادگی خود به ارتش بروید، ولی انگیزه ای برای این کار ندارید. از آنجایی که انگیزه برای انجام این کار ندارید، دلیل رفتن به ارتش خارج از شما است یا به عبارتی از بیرون از شما بر شما اعمال می شود. به ما هر روزه گفته می شود که باید این چنین یا آن چنان عمل کنیم چرا که نحوه درست عمل کردن این چنین است و اگر شما احساس متفاوتی نسبت به آنها داشته باشید و انگیزه تان شما را به آنها ترغیب نمی کند، احساس شما یا انگیزه شما مشروعیتی ندارد. از طرف دیگر اگر انگیزه و هدفی از درون شما نجوشد انجام آن نه اخلاقی است و نه عقلانی.
اگر قرار باشد کاری را انجام بدهیم باید با داشتن یا بوجود آوردن انگیزه و هدفی متناسب به آن، آن کار را از آن خود کنیم. مثلا به عنوان یک دانشجو، استاد به شما می گوید که نباید دانشجوهای دیگر را کتک بزنید، اگر از استاد خود تبیعیت کنید، ولی با این حال دلیلی نداشته باشید که دیگر دانشجو ها را نباید کتک زد، ظاهر رفتار یک انسان اخلاق مدار را دارید ولی عملی اخلاقی بر اساس انگیزه و فهم خود انجام نمی دهید. بعید نیست که در این گونه موارد مشاهده کنیم که این دانشجو، پس از تذکر استاد خود، دیگر دانشجویان را کتک نزند، ولی با اسم های نامناسب آنها را خطاب قرار دهد یا به شکلی دیگر به اعمال غیراخلاقی خود مشغول شود.
مرجع قدرت بیرون از شما که درست و غلط را برای شما تعیین میکند باعث نمی شود حساسیت مورد نیاز برای اخلاقی شدن را بدست بیاورید، بلکه تنها ظاهر اخلاقی برای شما به ارمغان می آورد. پافشاری مرجع قدرت بیرونی بر غلط و درست به شکل گرفتن ایدئولوژی در افراد منتهی می شود، ممکن است شخص کارهایی را انجام ندهد و از انجام کارهای دیگری سرباز بزند ولی دلیلی یا انگیزه ای برای انجام دادن یا ندادن آنها پیدا نمی کند. در صورتی که این ایدئولوژی بیش از اندازه بر افراد اعمال شود توانایی خلق شخصیت های متعدد برای سوژه را فراهم می آورد، یا اینکه سوژه را به مجموعه ای نامنسجم و پرآشوب تبدیل خواهد کرد. شخص تحت فشار، هنگامی که از فشار مرجع قدرت بیرونی رهایی داشته باشد بر اساس انگیزه ها و خواسته های خودش عمل میکند، و هنگامی که حضور مرجع قدرت بیرونی را بر خود احساس کند برخلاف انگیزه ها و خواسته های خود عمل میکند. مرجع قدرت بیرونی نمی تواند شخصی را به لحاظ اخلاقی مسئول بداند، بلکه تنها می تواند او را به لحاظ قانونی یا عرفی مسئول بداند و مواخذه کند، چرا که لازمه بررسی اخلاقی بودن عمل این است که برگرفته از حساسیت های شخص باشد. اگر حساسیت های خود را به عنوان مرجعی برای انجام اعمال خود بر نگزینیم، با هنجارهای خودمان در تعارض خواهیم بود. همیشه می توان از خود پرسید که آیا این هنجارهایی که به آنها پایبند هستیم از آن من هستند یا بر من تحمیل شده اند؟
انگیزه هایی که ما داریم، از دنیای ما می آیند، و معمولا خیلی هم ابتدایی هستند. به عنوان مثال شما می خواهید قهوه بنوشید به این دلیل که خواب آلوده هستید. انگیزه شما بیدار ماندن است که به هدف شما هم تبدیل می شود، در نتیجه راهی را برای رسیدن به این انگیزه انتخاب میکنید که در این مثال نوشیدن قهوه است. حال تصور کنید که سر کلاس درس هستید، ممکن است استاد به شما بگوید که حق ندارید خواب آلوده باشید، یا الان نباید خواب آلوده باشید، این درخواست استاد فاقد معنا است، چرا که واقعیتی وجود دارد که شما خواب آلوده هستید و «باید» استاد تغییری در این حالت شما ایجاد نخواهد کرد. اگر استاد به شما بگوید که به من ربطی ندارد چرا و چگونه خواب آلوده هستید، تحت هیچ شرایطی نباید خواب آلوده باشید و همین کاری که من می گویم را باید انجام بدهید، برقراری ارتباط و یافتن معنا در این کلام استاد برای شما منتفی خواهد شد. این دستور استاد از آن شما نیست و شما توانایی برقرار ارتباط با این کلام را نخواهید یافت، چرا که شما خواب آلوده هستید و هیچ مرجع قدرت بیرون از شما نمی تواند این واقعیت را انکار کند.
همان طور که گفته شد، تصمیم هایی که ما می گیریم باید بر اساس انگیزه های ما باشند، در غیر اینصورت ایدئولوژی زده خواهیم شد. تصویری از جهان برای خود خواهیم ساخت یا برایمان می سازند که متعلق به ما نیست. ما باید بر اساس انگیزه هایی که داریم عمل کنیم و دلیل ما برای هر عملی که انجام می دهیم، واکنش ما به انگیزه هایمان ست. انگیزه ی شما بیدار ماندن است و واکنش شما به آن نوشیدن قهوه است.
اگر تامل کردن به شکل زنجیره ای باشد از آنچه که دارید یعنی انگیزه هایتان شروع می شود و همانطور که هیوم می گوید انگیزه های ما نه عقلانی هستند نه ضدعقلانی. هیچ توجیهی برای انگیزه های ما به جز اینکه بگوییم، انگیزه های ما آنچنان که هستند وجود دارند، نداریم. وقتی من سعی میکنم به شما دلیلی ارائه کنم تا به بخشی از انگیزه های خود بی توجه باشید یا انگیزه ای بدست بیاورید، ولی شما نتوانید آن را به انگیزه ی خود تبدیل کنید یا مرتبط سازید، عمل به آن شما را دچار تعارض خواهد کرد. اگر پدر شما به شما بگوید که باید به ارتش بپیوندید، و این خواسته به نوعی به انگیزه شما مرتبط شود، آنگاه عملی که شما انجام می دهید از آن شما است ولی اگر نتوانید این انگیزه را به خود مرتبط سازید یا با آن ارتباطی برقرار کنید با عمل کردن به خواسته پدرتان دچار مشکل خواهید شد.
از نظر هیوم عمل ما چیزی بیش از خواسته و میل ما و ارضای آن نیست. در تصویر هیوم هیچ انسجامی وجود ندارد، هر آنچه ما انجام می دهیم واکنشی است به تجارب، و شما در واقع سوژه ای نیستید که بتوانید به شکلی نظام مند به این تجارب واکنش نشان دهید، یا به عبارتی فرمی برای واکنش های شما نمیتوان متصور شد.این در حالی است که خواسته ها و امیال ما دارای فرم هستند. اگر اعمال خاصی بتوانند شما را راضی کنند و اعمالی نتوانند شما را راضی کنند مشخص است که فرمی وجود دارد.
انگیزه به تنهایی نمیتواند شما را به جایی برساند. مثال برنارد ویلیامز در این زمینه به خوبی این قضیه را نشان دهد. شما تشنه هستید و یک نوشیدنی روی میز است، ولی این نوشیدنی بنزین است، صرف داشتن انگیزه نمی توانید تشنگی خود را برطرف کنید، برای برطرف شدن انگیزه شما آن نوشیدنی نیز باید توانایی برطرف کردن تشنگی شما را داشته باشد. حتی اگر شما بنزین را بنوشید، کسی نمیتواند این که تشنه بوده اید، یعنی انگیزه شما را انکار کند. بنابراین انگیزه از آن شما است، در مقابل دنیایی که خارج از شما واقع شده است. بر اساس انگیزه خود می خواهید آب بنوشید، ولی آنچه روبروی شما است آب نیست بلکه بنزین است.
واقعیت هایی در مورد ما انسان ها وجود دارد، مثلا اینکه بدن ما باید در دمای خاصی قرار بگیرد تا ما زنده بمانیم. با توجه به واقعیت هایی اینچنین ارزش های ما شکل میگیرند، ارزش ها و واقعیت ها از یکدیگر جدا نیستند. آنچه واقعیت های انسان را تشکیل میدهد ارزش های او را نیز تشکیل میدهد. وقتی ما خواب آلوده هستیم قهوه می نوشیم، اینکه قهوه می تواند به ما کمک کند تا حالت خواب الودگی را برطرف کنیم یک واقعیت است و اینکه ما قهوه را دوست داریم یک ارزش است. بنابراین واقعیت ها به همراه ارزش ها در ما درونی میشوند.
تامل کردن راهی است که میتوان از طریق آن آنچه انجام میدهیم را مورد بازبینی قرار دهیم. به عنوان مثال ممکن است شما بگویید که من میخواهم قهوه بنوشم و تمام شب را بیدار بمانم تا کاری را انجام بدهم، بعد دوست شما به شما می گوید ولی فردا ساعت ۸ با دوست دیگری قرار دارید، بعد متوجه می شوید که آنچه که می خواهید انجام بدهید را باید مورد بازبینی قرار دهید. بنابراین با ارائه دلیلی که برای خود شخص قابل قبول است می توان او را به تامل کردن در مورد عمل خود دعوت کنیم. حال تصور کنید که شخصی فوق العاده عصبانی است و می خواهد شخص دیگری را به قتل برساند، در این حالت اگر به او بگوییم «قتل کاری غیراخلاقی است» به احتمال خیلی زیاد بر او تاثیری نخواهد داشت. کاری که از دست ما بر می آید این است که با شخص صحبت کنیم، و از او بخواهیم جایگاه و تصمیم خود را مورد بازبینی قرار دهد، و بررسی کند ببیند آنچه می خواهد بدست بیاورد و نحوه بدست آوردن آن با هم همخوانی دارند یا خیر. شخصی که به شدت خشمگین است و می خواهد کسی را بکشد، به احتمال زیاد با شنیدن اینکه «قتل غیر اخلاقی است» از تصمیم خود منصرف نخواهد شد، ولی اگر بتوانیم به طریقی او را دعوت کنیم بررسی هایی را نظیر اینکه «شخصی به تو بدی کرده است و تو میخواهی تلافی کنی، ولی به این روشی که تو میخواهی تلافی کنی خیلی چیزهای دیگر را نیز از دست خواهی داد»، فرصت بازبینی را برای او فراهم کرده ایم.
همچنین ما در طول عمر خود بر ارزش های خود می افزاییم. به عنوان مثال شما در گذشته از وجود غذای ژاپنی آگاه نبوده اید، ولی فرصتی برای شما پیش می آید و شما این نوع غذا را امتحان میکنید و پس از آن نسبت به آن علاقه مند می شوید یا از آن بدتان خواهد آمد. با تجربه های جدید ارزش های خود را افزایش می دهید. ارزش هایی که ما درونی میکنیم، به دو دسته تقسیم می شوند. ارزش های ابتدایی مانند اینکه «با اعضای خانواده باید مهربان بود»، و ارزش های ثانویه مانند اینکه «غذای ژاپنی را دوست دارید». تمام این ارزش ها از طریق تعامل ما با جهان به دست می آیند.
این نوع نگاه بیشتر معطوف به روان انسان است، و اینکه انسان ها چگونه هستند و ارزش ها چگونه شکل میگیرند. جان مکداول، اخلاق را حساسیت به جهان و بازبنیی اعمال خود می داند. بازبینی و بررسی اینکه ارزش ها و اعمال ما به چه میزان با یکدیگر منسجم هستند.
به عنوان مثال وقتی شما سرما می خورید نزد پزشک می روید و من نزد طبیب سنتی می روم. هر دوی ما می خواهیم بهبود پیداکنیم، من میگویم که میخواهم بهبود پیدا کنم ولی نمیخواهم از داروهایی که بروی حیوانات آزمایش شده اند استفاده کنم بنابراین طب سنتی برایم اولویت دارد ولی شما میگویید که می خواهید حتما بهبود پیدا کنید و این برای شما اولویت دارد. در مورد این اختلاف نظر، ما انگیزه ای یکسان داریم، بهبود یافتن، ولی در عین حال راههای متفاوتی را برای این مهم انتخاب میکنیم. برای بررسی این اختلاف نظر، تنها راهی که داریم این است که با یکدیگر صحبت کنیم. می توانیم از دلایل و تجارب خود صحبت کنیم و در نهایت هر دو طرف با بازبینی نگرش خود، بررسی کنند که اعمال و انگیزه هایشان چقدر منسجم هستند. در صورتی که انسجامی بین اعمال و انگیزه هایمان وجود نداشت با بازبینی می توانیم در آنها تغییری ایجاد کنیم.
ولی انسجام اعمالمان نیز کافی نیست.شخصی جنایتکار ممکن است تمام اعمالش با یکدیگر در انسجام باشد ولی این برای اخلاقی بودن اعمال کفایت نمی کند (کورسگارد در این زمینه مثالی دارد). مجموعه اعمال منسجم ما باید به سمت هدفی یا غایتی پیش برود. در این فرآیند ما هویت خود را شکل می دهیم. این فرآیند پویا است. در این راستا باید استانداردهای تعین بخش معرفی کنیم.
شما متنی را می خوانید ولی نیم ساعت بعد هیچ چیز از آن یادتان نمی آید. از یک منظر این متن را خوانده اید، چرا که خطوط آن را یک به یک خوانده اید ولی از منظری دیگر تا فهم متن و به یاد ماندن کلیات آن حاصل نشود خواندن صورت نگرفته است. اگر استاندارد تعین بخش ما فهم متن و به یاد آوردن کلیات آن باشد شما متن را نخوانده اید.
استاندارد تعین بخش همیشه نباید تخصصی باشد، مثلا بر اساس چه استاندارد یا معیاری یک خانه را خانه بر می شماریم. ممکن است هیچ فرهنگی مکانی را که دیوار، سقف و در نداشته باشد را خانه به شمار نیاورد. ولی اگر این ها را داشته باشد برای ما که تخصصی در خانه سازی نداریم خانه به حساب بیاید. از طرف دیگر ممکن است از نظر یک بنا خانه ای که لوله کشی نداشته باشد خانه به حساب نیاید. استاندارد تعین هم جنبه فردی دارد هم جنبه اجتماعی. ممکن است اکثر افراد در جامعه به آنچه که من خانه بر می شمارم، خانه نگویند، ولی با این حال آنچه من خانه می ناممم یا میدانم برای من خانه است. (حیطه قابل قبول این نامگذاری عدم ورود به زبان خصوصی است!).این نکته از ان حیث حائز اهمیت است که زندگی هر شخص پروژه خود اوست. ما باید بتوانیم در کار خود ناکامی را تجربه کنیم، اگر قرار بر این نباشد بعید است که خودمان زندگیمان را برنامه ریزی کنیم. زندگی برای ما در صورتی معنادار خواهد بود که بتوانیم بگوییم «من موفق شدم» و «من ناموفق بودم». در صورتی که در موردی در زندگی خود ناموفق باشیم، باید بتوانیم از آن عبور کنیم. و هدف و غایت به ما کمک خواهد کرد که این کار را بکنیم. استانداردهای تعین بخش در تعیین هدفهای ما نقش بازی میکنند. ممکن است استاندارد تعین بخش شما این باشد که «باید با دیگران مهربان بود» یا «باید به اعضای خانواده کمک کرد». جدای از اینکه هدف شما را تعیین میکنند، اعمال شما را وحدت می بخشند و آنها را به یک کل منسجم آنها را تبدیل میکنند. شخص میتواند بگوید زندگی من خوب است چون اعمال من منسجم هستند و استانداردهای تعین بخشی برای اعمال خود دارم.
اعمال ما باید خوب باشند، برای این منظور باید منسجم و به هدف یا غایتی معطوف باشند. در صورتی که این شرایط برقرار باشند، عقلانیت نیز در عمل ما تضمین میشود. در واقع ما فارغ از عقلانیت ایده ای از خوب نداریم، و فارغ از خوب هم عقلانیتی نداریم. از آنجایی که ما توان بررسی همه موارد را در زندگی نداریم، در نهایت می توانیم با بررسی هر آنچه که در دسترس ما است یا در اختیار ما قرار دارد، بررسی کنیم که با انجام چه اعمالی انسجام اعمال ما حفظ میشود و همچنین آن اعمال هر یک به چه شکل ما را به هدف خود نزدیک میکنند. در مورد مثال ساخت خانه، با توجه به شرایط جغرافیایی و امکاناتی که در اختیار داریم میتوانیم بهترین خانه ای که ممکن است ساخته شود را متصور شویم. ولی نمیتوانیم خانه ای که بهترین به معنای مطلق است را بسازیم، چرا که بیش از آنچه که به آن دسترسی داریم در اختیارمان نیست و بنابراین خوب مطلق هم در این مثال برای ما بی معنا خواهد بود. ما به دنبال «خوب» هستیم، و خوبی ها را طلب میکنیم ولی عبارت خوب به تنهایی معنای معینی ندارد، میتواند هر چیزی باشد. برای اینکه بتوانیم بفهمیم خوب چیست، نیاز به استانداردهای تعین بخش عقلانیت داریم. ولی این استانداردها که به شکل فرم هستند نیز کفایت نمی کنند، برای اینکه بتوانیم از آنها استفاده کنیم به محتوا نیاز داریم. بنابراین برای اینکه بتوانیم خوب را به دست بیاوریم باید بر اساس استانداردهای خود به عمل اهتمام بورزیم و در انجام عمل خود همیشه نسبت به بازبینی و تامل رویی گشاده داشته باشیم.
زهیر باقری نوع پرست
دانشجوی دکترای دانشگاه وین
m.z.bagheri.noaparast@gmail.com
Korsgaard, Christine M. Creating the kingdom of ends. Cambridge University Press, 1996.
McDowell, John. Mind and world. Harvard University Press, 1996.
McDowell, John Henry. Mind, value, and reality. Harvard University Press, 1998.
Williams, Bernard. Moral luck: philosophical papers 1973-1980. Cambridge University Press, 1981.