انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یک پرونده، یک داستان: مرثیه گمشده

خسرو سینایی، آماده سازی برای بازنشر: رایحه رضایی

شهر ورشو، پایتخت کشور لهستان، در ۲۷ سپتامبر ۱۹۳۹، به‌وسیله ارتش آلمان نازی سقوط کرد. یک روز بعد، یعنی در ۲۸ سپتامبر، قراردادی میان هیتلر و استالین، به‌وسیله وزرای امور خارجه‌شان، مولوتُف و ریبن تروپ، امضا شد که در آن، میان خود، لهستان را به دو بخش شرقی و غربی تقسیم کردند. صدها هزار نفر از مردم شرق لهستان که زیر سلطه روس‌ها قرارگرفته بود، به اردوگاه‌های کار اجباری در سیبری فرستاده شدند و تعدادی بی‌شماری از آن‌ها در سخت‌ترین شرایط زندگی و کار، در آنجا مردند.

در ژوئن ۱۹۴۱، هیتلر که تا آن زمان با استالین معاهده عدم تجاوز داشت، پس از فتح نیمی از اروپا، با نقض آن معاهده به شوروی حمله کرد. در شرایطی که ارتش شوروی درگیر جنگ با ارتش آلمان نازی شده بود، متفقین تصمیم گرفتند تا لهستانی‌هایی را که به سیبری برده شده بودند از شوروی خارج کنند. اولین ایستگاهی که برای آن آوارگان در نظر گرفته شد، ایران بود.

در سال‌های ۱۹۴۱-۱۹۴۲، چندین هزار لهستانی را از طریق دریای خزر به بندر انزلی آوردند و ازآنجا به شهرهای مختلف ایران مثل تهران، اصفهان، اهواز و چند شهر دیگر فرستادند. در تهران و شهرهای دیگر ایران برای آن‌ها اردوگاه‌هایی آماده‌شده بود، که زن و مرد و پیر و جوان در آن اردوگاه‌ها اسکان داده شدند. بیماری‌هایی چون تیفوس و عوارض ناشی از گرسنگی شدید در سیبری، دسته‌دسته از این آوارگان پیر و کودک و جوان را از پای درمی‌آورد. به‌جز معدودی از آن‌ها که به دلایلی چون تشکیل خانواده در ایران ماندند، بقیه از این اردوگاه‌ها به نقاط مختلف جهان عزیمت کردند.

اما به گفته خود کسانی که سال‌ها پیش از ایران به کشورهای دیگر جهان رفته بودند، ایران برای آن‌ها چون بهشت بود. مردم با آن‌ها بسیار مهربان بودند و هرروز مقابل اردوگاه‌ها صف می‌کشیدند و برایشان غذا و لباس و دیگر مایحتاج زندگی را می‌بردند و حتی به‌سوی کامیون‌هایی که آن‌ها را حمل می‌کردند، بسته‌هایی پر از شیرینی و میوه پرتاب می‌کردند.

من که درگیرودار همان سال‌های دور به دنیا آمده‌ام، در آن ایام کوچک‌تر از آن بودم که خودم خاطره‌ای را از آوارگان لهستانی در ایران به یاد داشته باشم. اما سال‌ها بعد که فیلم‌ساز شده بودم، اتفاقی افتاد که چندین سال از زندگی مرا با ماجرای لهستانی‌ها پیوند زد. این نوشته داستان آن پیوند است.

پاییز ۱۳۴۹

با دوستم، پیوس، به گورستان مسیحیان در دولاب رفته بودم. می‌خواستم درباره مسائل یک خانواده مسیحی در یک جامعه مسلمان فیلمی بسازم و زندگی دوست مسیحی‌ام را دنبال می‌کردم. کشیش مسیحی در حال برگزاری مراسم سال‌مرگ یکی از نزدیکان دوستم بود. بستگان در اطراف قبر ایستاده بودند و مراسم ادامه داشت. در اطراف گورستان شروع به قدم زدن کردم و در محوطه‌ای وسیع سنگ قبرهای یکسانی را دیدم که کنار هم ردیف شده بودند و روی آن‌ها نام‌های غریبه‌ای نوشته‌شده بود. تاریخ مرگ‌ها همگی در حدود ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵ بود، اما آنچه برایم عجیب بود تفاوت سنی افراد هنگام مرگ بود؛ از یک‌ساله تا بالای هشتاد ساله. کنجکاو شدم، مراسم سال‌مرگ که تمام شد، از دوستم پیوس و چند نفر دیگر درباره قبرستان‌های یکسان بانام‌های غریبه پرسیدم. آن‌ها هم چیزی نمی‌دانستند. بالاخره کشیش مسیحی به‌طرف من آمد و گفت: « اینها قبرهای لهستانی‌هایی است که در زمان جنگ دوم جهانی از سیبری به ایران آورده شدند! وقتی‌که به ایران آمدند، آنقدر در سیبری تحمل بیماری و گرسنگی کرده بودند که گروه گروه می مردند، اما ایرانی ها خیلی به آن‌ها محبت کردند».

۱۳۴۹-۱۳۵۴

به هرکس مراجعه می‌کردم لبخند می‌زد و می‌گفت: «جنگ دوم جهانی؟… جالبه… اما چه ربطی به حالا داره!» یا چیزی شبیه این. من عادت کرده بودم و می‌دانستم که برای فیلم‌های خوب، مشکل می‌توان تهیه‌کننده‌ای پیدا کرد. اما اینجا هدف ساختن یک فیلم نبود، هدف حفظ لحظه‌ای از تاریخ ایران بود که حتی برای نسل من که در گیرودار جنگ دوم جهانی متولدشده‌ایم ناشناخته یا حتی گمشده مانده بود و چه لحظات فراوانی در تاریخ ایران هست که اگر به‌درستی حفظ‌شده بود، امروز به کشورمان نگاه دیگری داشتیم، بگذریم. مه وزارت فرهنگ و هنر و مه تلویزیون ملی ایران، و نه هیچ تهیه‌کننده خصوصی علاقه‌ای به تهیه فیلمی درمورد لهستانی‌ها در ایران نشان نمی داد، اما من هم بیگار ننشسته بودم، در ادامه تحقیقاتم با خانواده افخمی آشنا شدم. از طریق خانم میترا افخمی با مادرش، خانم یانکا، آشنا شدم. او از زنان لهستانی‌ای بود که زمان جنگ به ایران آورده شده و در اینجا ازدواج‌کرده و ماندگار شده بود. و باز از طریق آن‌ها با خانم آنا افخمی، خانم دکتر معتمد، خانم دکتر هروی و بسیاری دیگر آشنا شدم و خاطراتشان را از آن دوران پرسیدم و ضبط گردم. اما هنوز امیدی به یافتن تهیه‌کننده‌ای نبود.

۱۳۵۴

شاید ما ایرانی ها ملت غریبی هستیم. برنامه‌ریزی‌های زیربنایی و دراز مدت کمتر برایمان جالب است و بیشتر به خوش‌خدمتی‌های لحظه‌ای و برنامه‌های نمایشی و بی‌پشتوانه دلخوش می‌کنیم. در این میان فیلمسازهای زرنگ‌تر هم خوب می‌دانند که چگونه از آب گل‌آلود ماهی بگیرند، و آن‌ها که عمیق‌تر به ماجراها می‌نگرند غالبا کلاهشان پس معرکه است، بازهم بگذریم. روزی خبردار شدم که مدیر تولید تلویزیون ملی ایران دربه‌در دنبال من می‌گردد. به ملاقاتش رفتم. هیجان‌زده بود و مثل کسی که برای اولین بار موضوع مهمی را کشف کرده باشد به من گفت: « می‌دانی چه شده؟!… اعلی حضرت و علیاحضرت که به زلاندنو سفر کردند، وقتی از هواپیما پیاده می‌شدند با گروه کودکانی برخورد کردند که لباس های ملی لهستانی‌ها را پوشیده بودند و دسته‌جمعی شعری را به زبان لهستانی می‌خواندند. تعجب کرده بودند که آن کودکان لهستانی در زلاندنو چه می‌کردند و به آن‌ها گفته‌شده بود: « اینها فرزندان آن کودکان یتیم لهستانی هستند که در فاصله سال های ۱۹۴۲-۱۹۴۵ میهمان کشور ایران بودند و برای تشکر از انسان‌دوستی و مهمان‌نوازی ایرانیان در آن سالها، به استقبال شما که نماینده آن کشور هستید آمده اند.» مدیر تولید تلویزیون با هیجان ماجرا را برایم شرح می‌داد و من که به او و هیجانش زل زده بودم با خودم فکر می‌کردم: « انگار این چهار پنج سالی که من به همه التماس می‌کردم تا شرایط ساخت فیلم لهستانی‌ها را برای من فراهم کنند، حرف مفت زده بودم و حتما بایستی شاه به زلاندنو می‌رفت و شاهد آن صحنه می‌شد تا کسی به حرف من توجهی بکند».بازهم بگذریم. مدیر تولید تلویزیون از من خواست به زلاندنو بروم و از مراسم جشن سی امین سالگرد ورود لهستانی‌ها به زلاندنو فیلمی تهیه کنم. پیشنهادش را پذیرفتم به شرط آنکه به من امکان داده شود که ماجرای حضور لهستانی‌ها را در ایران هم تعقیب و فیلم‌برداری کنم! و البته که این بار همه پیشنهادهای من پذیرفته شد. با مرحوم قوانلو که یادش همیشه برایم گرامی خواهد بود و سینمای ما هرگز قدرش را به دستی نشناخت، به زلاندنو رفتیم. او فیلم‌برداری می‌کرد و من کارگردانی و صدابرداری. یادم هست شب اولی که به زلاندنو رسیدیم، برای گذران وقت در اوکلند به سینما رفتیم. فیلم ” فرانکشتانین جوان ” اثر میل بروکس را دیدیم که به سبک فیلم‌های قدیمی ساخته‌شده بود. من که در آن زمان مل بروکس را نمی‌شناختم، اول با خودم فکر کردم که چقدر زلاندنویی‌ها در فیلمسازی عقب‌مانده‌اند، اما فیلم که ادامه پیدا کرد و من و قوانلو از خنده روده‌بر شدیم، تازه فهمیدم که مل بروکس زلاندنویی نیست و فیلمساز بسیار صاحب سبک و خوش قریحه‌ای است. روز بعد به ولینگتن رفتیم.کودکان یتیم لهستانی در ایران، مردان و زنان چهل‌وچند ساله شده بودند و رفتارشان با ما طوری بود که انگار می‌خواستند تمام محبتی را که آن سالها در ایران دیده بودند در مورد ما دو نفر جبران کنند، خانم ستفانیا سوندی، آقای مهندس ریچارد بیالوستوتسکی و بسیاری دیگر، که اسامی شان برایم سخت‌تر از آن بود که طی گذر سالها در یادم بماند، اما هیچ کس از محبت کم نگذاشت و ما خوب می‌دانستیم که آن همه محبت به خاطر شخص من و قوانلو نبود، بلکه به خاطر آن بود که ما ایرانی بودیم.

مراسم سی امین سالگرد را فیلم‌برداری کردیم و به ایران برگشتیم. در ایران به‌جز مرحوم قوانلو چند فیلمبردار دیگر هم با من همکاری کردند که از آن میان فیلمبردار خوب و حساس، اسماعیل امامی، بیشترین سهم را داشت. در شهرهای مختلف مثل اصفهان، اهواز، بندرانزلی و قزوین به دنبال باقی‌مانده‌های یک واقعه تاریخی بودیم، که اگر ثبت نمی‌شد برای همیشه فراموش‌شده بود. خانم میترا افخمی مرا به دکتر فیلیپویچ که سالها با خانواده‌اش در قزوین زندگی و طبابت می‌کرد، و به بسیاری دیگر از بازماندگان لهستانی‌هایی که در سالهای ۱۹۴۱-۱۹۴۵ به ایران آورده شدند، معرفی و همکاری شان را برای حضور در فیلم جلب کرد. ما با استفاده از عکس‌های قدیمی، خانه‌ها، کوچه ها و حتی ایوان هایی را می‌یافتیم که در آن سال ها دور لهستانی‌های آواره در آنجا عکس‌های یادگاری انداخته بودند و از آن‌ها فیلم‌برداری می‌کردیم و البته در همه جا گورستان پرت‌افتاده مردمِ آواره‌ای را که از بیماری و رنج مرده بودند با سنگ های یادبودی که نام‌هایی غریبه بر آن‌ها حک‌شده بود، نقطه عطف فیلم بود. البته در این جست و جو به نکته‌های ظریفی هم برخوردیم؛ مثلا هنوز در شهر اهواز محله‌ای است به نام کمپولو و تقریبا هیچ کس نمی‌داند که این نام غریب از کجا آمده است. محله‌ای است بسیار سنتی با ساکنانی بسیار مومن که در دوران پیش از انقلاب اسلامی هم مراسم مذهبی را به تمام و کمال اجرا می‌کردند و گویی هرگز از خود نپرسیده اند که منطقه‌ای با چنین ویژگی‌ای چه مناسبتی با نامی چون کمپولو دارد و اصلا کمپولو یعنی چه؟! کمپولو یعنی کمپ پولونیا، یعنی اردوگاه لهستانی‌ها. در آن سالهای دور یکی از اردوگاه‌های آوارگان لهستانی پناهنده به ایران در این محله قرار داشت.

به‌هرحال فیلم‌برداری فیلم لهستانی‌ها با همه گرفتاری‌ها و جذابیت هایش برای یافتن افراد، مکان‌ها، عکس‌ها و اسناد قدیمی و گورستان‌های پرت‌افتاده صورت گرفت. حدود نوزده ساعت فیلم میلی‌متری تهیه‌شده بود و باید به تدوین فیلم فکر می‌کردم و این دوباره ابتدای مشکل بزرگی بود.

۱۳۵۴-۱۳۵۷

در ۱۳۵۴ به دلایل متعدد ترجیح دادم که از استخدام تلویزیون ملی ایران استعفا دهم و به طور آزاد با آن همکاری کنم. طی نامه‌ای به مدیرعامل آن زمان تلویزیون استعفای خود را اعلام و درخواست کردم موافقت کند فیلم لهستانی‌ها را در آتلیه شخصی خودم تدوین کرده، پس از پایان به تلویزیون تحویل دهم. مدیرعامل تلویزیون هم موافقت کرد و از همان لحظه مشکل بزرگ من شروع شد. مشکل بزرگ از این قرار بود: در کشور ما همچون بسیاری از نقاط دیگر دنیا وقتی بودجه‌ای برای تهیه فیلم در اختیار گذاشته می‌شود که آن فیلم به درد تبلیغات دولتی بخورد یا امید آن برود که از نظر تجاری سرمایه قابل توجهی را برگرداند. در این روال مسائل فرهنگی و تاریخی غالبا جنبه فرعی دارند. در ابتدای این نوشته آوردم که بالاخره پس از چند سال به این در و آن در زدن امکان ساختن فیلم لهستانی‌ها به این دلیل به من داده شد که شاه و ملکه به زلاندنو سفر کردند و شاهد تشکر کودکان لهستانی الاصل مقیم زلاندنو از نمایندگان مردم ایران بودند. از صحنه ورود آن‌ها به زلاندنو فیلمی تهیه‌شده بود و طبعا حساسیت بسیار درمورد گنجاندن این صحنه در فیلم من وجود داشت. فیلمساز اگر نسبت به حرفه‌اش تعهدی داشته باشد گاه در شرایط بسیار سختی قرار می‌گیرد. از طرفی سفر شاه و ملکه به زلاندنو و تشکر لهستانی‌ها از آن‌ها یک واقعیت مستند بود که در یک جامعه آرام و فارغ از پیش‌داوری می‌توانست در فیلم نشان داده شود و همان‌گونه که بود یعنی به عنوان یک واقعیت مورد ارزیابی قرار گیرد، از طرف دیگر در شرایط حساس آن زمان در جامعه ما، حضور چنین صحنه‌ای از فیلم بلافاصله در نگاه مردم آن را به یک فیلم دولتی و تبلیغاتی تبدیل می‌کرد و اصولا کسی به واقعیت تاریخی موجود در فیلم که سراسر بر انسان‌دوستی مردم ایران تاکید داشت توجهی نشان نمی داد. و این مشکل بزرگ من بود: با آن صحنه چه باید می کردم؟!

سه سال تمام بارها و بارها همه فیلم‌های گرفته‌شده را روی میز مونتاژ در منزلم نگاه کردم تا راه حلی بیابم.راه حلی موجود نداشت. در تصمیم‌گیری تنها مانده بودم و هربار که سراغ فیلم را از من می‌گرفتند جواب می‌دادم:« منتظرم اسناد و مدارک دیگری را از خارج برایم بفرستند تا شروع به تدوین فیلم کنم». تردید من سه سال ادامه داشت تا بالاخره سرنوشت، تکلیفم را با خودم روشن کرد: انقلاب شد.

۱۳۵۷-۱۳۶۱

با وقوع انقلاب تکلیف صحنه ورود شاه و ملکه به زلاندنو و تشکر لهستانی‌ها به طور قطع روشن شد: حذف! اما بازهم از جهتی دیگر بلاتکلیف بودم. مسئولان جدید تلویزیون چه کسانی بودند و با چه نگاهی به این موضوع که چندین سال از عمر مرا درگیر خود کرده بود نگاه می‌کردندو امکان مونتاژ فیلم آن‌گونه که می‌خواستم برایم وجود داشت، اما نگاتیوهای فیلم در لابراتوار تلویزیون بود. و بدون آن‌ها امکان قطع نگاتیو و تکثیر فیلم وجود نداشت. تا ۱۳۶۰-۱۳۶۱ منتظر ماندم تا اوضاع مملکت و تلویزیون بیشتر تثبیت شود و بدانم در تلویزیون که حالا نامش صداوسیما شده بود، با چه کسی طرف هستم. طی این مدت با برادران بدیع که صاحبان لابراتوار بدیع بودند تماس گرفتم و به آن‌ها پیشنهاد کردم نگاتیوها و کلیه حقوق فیلم را از صداوسیما خریداری کنیم تا این سند تاریخی در اوضاع آشفته‌ای که در آن زمان وجود داشت نابود نشود، و آن‌ها موافقت کردند.

به آقای محمد بهشتی که آن زمان رییس گروه فیلم و سریال صداوسیما بود، نامه‌ای نوشتم و او را در جریان فیلم لهستانی‌ها قراردادم. او باهوش‌تر از آن بود که بی‌مقدمه با فروش فیلم به من موافقت کند. دو نفر را از طرف گروه فیلم و سریال فرستاد تا راش های فیلم را ببینند و نظرشان را اعلام کنند. آن دو نفر آقایان عبدالله اسفندیاری و داوود میرباقری بودند که به آتلیه شخصی من آمدند و چند ساعتی از راش های فیلم را دیدند و پس از یک هفته نظر گروه فیلم و سریال به من اعلام شد: « موضوع فروش نگاتیوها و حقوق فیلم به شما منتفی است، اما گروه فیلم و سریال مخارج تدوین، صداگذاری، موسیقی و میکساژ فیلم را می‌پذیرد، البته در صورتی که لابراتوار صداوسیما وجود نگاتیوهای فیلم را دز آرشیو لابراتوار تایید کند». به لابراتوار رفتم و از دوست و همکار قدیمی‌ام دکتر اکبر عالمی که آن زمان مسئول لابراتوار صداوسیما بود، خواستم تا نامه‌ای مبنی بر تایید وجود نگاتیوها در لابراتوار بنویسد. او از یکی از کارمندانش خواست تا آرشیو نگاتیوها را بررسی کند. کارمند رفت و یکی دو دقیقه بعد برگشت و گفت: « نگاتیو فیلم لهستانی در آرشیو است». با خوشحالی تایید لابراتوار را گرفتم و به دفتر گروه فیلم و سریال رفتم و قرار شد فیلم را آماده نمایش کنم.

۱۳۶۱-۱۳۶۲

موضوع جدی شده بود به خانواده‌ام گفتم به حدود ده روز وقت نیاز دارم تا طرح تدوین فیلم را بنویسم و طی این ده روز نمی خواهم با هیچ کس ملاقات یا حتی مکالمه تلفنی داشته باشم: «اصلا بهتر است بگویید به سفر رفته!».

صبح روز بعد به اطاق کارم رفتم، در را بستم تا تمرکز ذهنی ده روزه ام را شروع کنم. صحنه‌هایی را که چند سال، بارها و بارها روی میز مونتاژ دیده بودم در ذهنم مرور می‌کردم و پشت سر هم می‌نوشتم. واقف نبودم که فیلم لهستانی‌ها مدت‌ها بود در ذهنم ساخته‌شده بود و فقط بایستی طرح آن را به روی کاغذ می‌آوردم و روی میز تدوین صحنه‌ها را به هم می‌چسباندم. دو ساعت بعد طرح تدوین فیلم نوشته‌شده بود، از اطاق کارم بیرون آمدم، اعضای خانواده‌ام به من خندیدند و گفتند: «تو که می‌خواستی خودت را ده روز زندانی کنی، پس چی شد؟» جواب دادم: «ظاهرا فیلم از مدت‌ها پیش در ذهنم ساخته‌شده بود، فقط خودم نمی‌دانستم».

از خانم فریده عسگری، همکار صمیمی تدوینگرم خواهش کردم در تدوین فیلم با من همکاری کند. همکاری او که بسیار منظم و دقیق بود بار مرا سبک می‌کرد و می‌توانستم به نیازهای دیگر فیلم چون موسیقی و گفتار بیندیشم.

سالها در رشته های مختلف موسیقی فعالیت و تحصیل کردم، اما سینما حرفه‌ای است که همه ذهنیت‌های گوناگون انسان را در خود می‌بلعد. از وقتی به سینما پرداختم، کار جدی روی موسیقی را کنار گذاشتم و امروز تنها پیوند من با آن گاه‌گاه نوشتن موسیقی برای فیلم‌های خودم است. پیش از این برای چند فیلم کوتاه موسیقی نوشته بودم، اما فیلم ” لهستانی‌ها ” دومین فیلم بلندی بود که می‌خواستم برایش موسیقی بنویسم. برادر خانم آنا افخمی که زمان جنگ به سیبری برده شده بود در اردوگاه‌های آنجا بیمار شده و وقتی مرگ را از نزدیک دیده بود ملودی ای را که خودش ساخته بود و با ویولن می نواخت به یادگار به خواهرش که نوازنده پیانو بود تقدیم کرده بود و خانم آنا هنوز هم که بیش از هشتاد سال سن دارد گاه‌گاه آن ملودی را بااحساس فراوان اجرا می‌کند. من با اجازه آنا آن ملودی را گرفتم و همراه با چند تم لهستانی دیگر با تم معروفی که سال‌ها پیش بر اساس شعر معروف وحشی بافقی، دوستان شرح پریشانی من گوش کنید، ساخته‌شده بود ادغام کردم و از ادغام این تم‌های لهستانی و ایرانی موسیقی فیلم شکل گرفت. حاصل، موسیقی نسبتا جذابی شد که چند سال بعد آقای دکتر اکبر عالمی که برنامه سینمایی « آن روی سکه » را در تلویزیون اجرا می‌کرد، با موافقت من مدت‌ها قسمت‌هایی از آن را برای موسیقی شروع برنامه مورد استفاده قرار می‌داد.

گفتار فیلم نیز داستان خودش را دارد. اعتقاد داشتم کسی که گفتار را می‌نویسد و می‌گوید باید نسبت به فیلم احساسی شبیه به من داشته باشد و چه کسی نسبت به موضوع احساسی نزدیک‌تر از خود من داشت. باآنکه کار شاقّی بود گفتار فیلم را نوشتم و شبی همه پتوهای منزلمان را به در و پنجره‌های اطاقم آویزان کردم تا صداهای خیابان مزاحم نباشد و با یک ضبط صوت ناگرای قدیمی از ساعت ۹ شب تا ۴ صبح به‌تنهایی گفتار را ضبط کردم. امروز از کرده ام پشیمانم، چون گرچه احساسی که می‌خواستم به فیلم منتقل شد، اما تا به امروز هربار که فیلم را می‌بینم کیفیت فنی صدا در آن شرایط ضبط، آزارم می‌دهد…. و بالاخره کار تدوین و میکساژ صدای فیلم هم به انجام رسید و فیلم برای قطع نگاتیو به لابراتوار داده شد.

۱۳۶۲

من معمولا با همکارانم در کار سینما رابطه‌ای بسیار صمیمی دارم، به خصوص با کسانی که در این حرفه زحمت زیادی می‌کشند ولی کمتر دیده و شناخته می‌شوند. یادم هست وقتی‌که مرحوم اسماعیل فیجانی، که بیش از چهل سال در لابراتوارهای سینمایی ایران زحمت کشید و شاگردان بسیار را آموزش داد، فوت کرده بود، برای مراسم ختمش به مسجد رفتم، حتی نیمی از سالن مسجد نیز پر نشده بود. کافی بود جوان بی تجربه‌ای یکی دو بار در فیلمی مردم پسند ظاهرشده و به دلیلی فوت کرده باشد، حتما برای شرکت در مراسم ختمش تا بیرون مسجد صف می‌کشیدند. کاری نمی توان کرد، این طبیعت سینماست.

به‌هرحال، ده روزی پس‌ازآنکه فیلم را برای قطع نگاتیو به لابراتوار دادم، برای پرس و جو در مورد پیشرفت کار سری به آنجا زدم. برایم عجیب بود. دوستانم در لابراتوار، از دور که مرا می دیدند از دور به سرعت سلامی کرده، راهشان را کج می‌کردند که با من حرفی نزنند. از خودم می‌پرسیدم من چه کرده ام که همه از من می‌گریزند. چیزی به عقلم نمی‌رسید. بالاخره یکی از آن‌ها که دل به دریازده بود بی مقدمه از من پرسید: «نگاتیوهای این فیلم لهستانی‌ها پهلوی شماست؟!» مثل برق‌گرفته‌ها بدنم لرزید و گفتم: « پهلوی من؟!… اگر پهلوی من بود اینجا چه می‌کردم؟!» با خونسردی جواب داد:« به‌هرحال اینجا که نیست… خیلی گشتیم!… توی انقلاب خیلی از نگاتیوها گم‌وگور شده!» سعی کردم آرام بمانم و گفتم: « اما روزی که برای گرفتن تایید وجود نگاتیوها به لابراتوار آمدم یکی از مسئولان آرشیو وجود نگاتیوها را تایید کرد!» خندید و بازهم خونسرد گفت: « اشتباه کرده بود … اون پنج دقیقه نگاتیو بود مربوط به سفر شاه به لهستان … مال شما چند ساعت بود؟» گفتم: « حدود نوزده ساعت!!»

از فردا با چراغ قوه‌ای در دست در انبار لابراتوار، مشغول جست و جوی نگاتیوهای فیلم لهستانی‌ها، که نامش را “مرثیه گمشده” گذاشته بودم، شدم. حلقه‌های نگاتیو را از جعبه‌های غالبا بدون مشخصات بیرون می آوردم و با چراغ قوه یکی‌یکی بررسی می‌کردم. روزهای اول بسیار ناامیدکننده بود، اما پس از حدود ده روز از زیر صدها جعبه حلبی بدون عنوان صحنه‌های آشنای فیلم گمشده‌ام را پیدا کردم، یک جعبه، سه جعبه، چهار جعبه… بالاخره به‌جز یک جعبه فیلم که هرگز پیدا نشد و نگاتیو مربوط به آن به‌ناچار از روی کپی پوزیتیو تهیه شد، بقیه جعبه‌های نگاتیو را پس از نزدیک دو هفته جست و جو پیدا کردم و فیلم قطع نگاتیو شد و اولین کپی آن از لابراتوار بیرون آمد.

برای اولین بار فیلم در کلیسای ایتالیایی‌ها در خیابان نوفل‌لوشاتوی تهران نمایش داده شد. تماشاگران فیلم بسیار متفاوت بودند، به‌جز خود لهستانی‌هایی که در تهران مانده بودند، چند نفری از اهل سینما و چند نفر از استادان تاریخ، که از آن میان حضور استاد باستانی پاریزی برایم بسیار مغتنم بود. فیلم مدت‌ها پس‌ازآن در آرشیو تلویزیون گم شد و فقط چند سال بعد (۱۹۸۶) در فستیوال فیلم‌های مربوط به مهاجران در سوئد به نمایش درآمد و دوباره برای خاک خوردن به آرشیو برگشت. یک بار هم کنگره بین‌المللی مستندسازان در لوس‌آنجلس آن را برای نمایش دعوت کرد که به هزار و یک دلیل غیرمنطقی فیلم فرستاده نشد. دو بار هم اداره مطالعات و ارتباطات بین‌المللی وزارت امور خارجه در مراسمی مرتبط با جنگ دوم جهانی و ایران، قسمت‌های بسیار کوتاهی از فیلم را نشان داد. بار اول من و خانم آنا افخمی دعوت شدیم و هریک چند جمله‌ای صحبت کردیم. بار دوم کیفیت نمایش آن قدر بد بود که من نتوانستن تحمل‌کنم و سالن را ترک کردم.

مطبوعات سینمایی چون همیشه ترجیح دادند مثل بقیه فیلم‌هایم در مورد «مرثیه گمشده» هم چندان به خود زحمت ندهند. گاهی یکی دو جمله‌ای اینجاوآنجا… وقتی دو سه سال پیش، چهل سال سینمای مستند ایران در برنامه سینما دو ریال در پاریس نمایش داده می شد، باز هم «مرثیه گمشده» فراموش شد و به این برنامه ارائه نشد. احساس می‌کنم مثل‌اینکه تعمدی در کار است تا مردم دنیا از انسان‌دوستی و مهمان‌نوازی ایرانیان بی خبر بمانند. باز هم بگذریم. فقط یک بار دو سه سطری درباره «مرثیه گمشده» در پانویس کتابی اشک به چشمم آورد. کتاب شاهنامه آخرش خوش است، نوشته استاد باستانی پاریزی، پانویس صفحه ۸۱۶: «باید فیلم مرثیه گمشده خسرو سینایی را درباره آوارگان لهستانی دید و آن وقت در این باب تفکر کرد! این اثر از شاهکارهای فیلمسازی مستند روزگار ماست و من آن را در سفارت واتیکان در ایران مشاهده کرده ام».[۱] برای من همین چند جمله جوابگوی همه سالهایی است که با «مرثیه گمشده» زندگی کرده ام.

از ایام جوانی جمله‌ای آموزنده در ذهنم مانده است که یادم نیست در کجا خوانده‌ام. شاید از آلبرکامو باشد در کتاب اسطوره سیزیف، مفهوم کلی این جمله چنین است: « شاید دانشمند یا هنرمندی باشی که مهم ترین اثرت را خلق کنی و در یک لحظه اتفاقی بیفتد که آن اثر کاملا نابود شود، باید بیاموزی که خم به ابرو نیاوری!» من تفکر کامو را می‌پسندم و می‌کوشم خم به ابرو نیاورم، گرچه کار سختی است. از «مرثیه گمشده» ممنونم، چون سالهای درازی از عمرم را با زیبایی و هیجان سازنده پر کرد. می‌توان به آن بی اعتنا بود، می‌توان آن را در آرشیوها به خاک خوردن واداشت و حتی گم کرد. اما نمی‌توان لحظات زیبایی را که من با آن سر کردم از من گرفت. روزی گفته بودم:

زندگی پوچ است، بی‌معناست

راست می گویی رفیق راه

زندگی یک لحظه تنهای تو خالیست!

خالی این لحظه را پر کن

«زندگی عالیست»!!

من با «مرثیه گمشده» عالی زندگی کردم!

خرداد ۱۳۸۳

 

این مطلب در نشریه «پل فیروزه» در سال ۱۳۸۳ منتشر شده که برای بازنشر توسط نویسنده در اختیار انسان شناسی و فرهنگ قرار داده شده است.

 

پانویس:

چند سال بعد این فیلم در کشور لهستان دیده شد و رئیس جمهور وقت لهستان آقای لِخ کاچینسکی به خاطر آن، نشان شوالیه جمهوری لهستان را در سال ۲۰۰۸ به من اهدا کرد.
در سال ۲۰۱۰ وزارت فرهنگ لهستان، نشان افتخار هنرمند را به خاطر این فیلم به من داد.

[۱] باستانی پاریزی، محمدابراهیم (۱۳۷۴)، شاهنامه آخرش خوش است. تهران: عطایی