عکس از شیوا خادمی، بیرجند
مدتی است بدنبال خانهای برای زندگی میگردم و آنچه مییابم، اغلب با پیشینه و حافظۀ تاریخی من هیچ ارتباطی ندارد. تهران، شهری که هر روز دستخوش تغییر است و این تغییرات را بیشتر در حوزه معماری میتوان دید. دیرزمانی نگذشته است که معیار خانههایمان داشتن حیاط، طاقچه، پنجرههای روبه آفتاب، حوض و اتاقهای تو در تو بود. کودکیمان در این نوع معماری سپری شد. خانهای پر از رنگ، صدا، بو و در یک کلام زندگی. آری زندگی در تعدد اتاقهای خانه معنا مییافت، وقتی بازی میکردیم فضاهای زیادی برای پنهان شدن وجود داشت، تنوع فضا بهانهای برای بازیفراهم میکرد. اتاقی برای مهمان، که هر آنچه خوب بود را برای او حفظ میکردیم، چون مهمان “حبیب خدا”بود. آشپزخانهای محصور ، بدون هیچ رد پایی از تجمل، با تنوعی کم اما با صفا و صمیمیت زیاد. طاقچه اما همچون بوم نقاشی بستری بود برای به تصویر کشاندن هرآنچه برای خانواده اهمیت داشت.
نوشتههای مرتبط
هر سال روزهایی مانده به نوروز، خانه با چند قوطی رنگ و به کمک افراد خانواده جانی دوباره مییافت، گویی بهار با بوی رنگ آمیخته میشد.حوض در خانه همچون آیینهای جهان بالا را به تصویر میکشاند و هر لحظه از گذر ابرها برایمان عکسی میگرفت و ما به تماشای آلبوم آسمانی مینشستیم.حوض، آسمان را از عرش به فرش میکشاند تا با آوازش ماهیهای قرمز بر جای مانده از نوروز را به رقص آورد. گلدانهای شمعدانی جشنوارهای از رنگها را برای حیاط آجری بی رنگ و رو به ارمغان میآورد. کوچهای که خانههایش کوتاه اما آسمانش بلند بود. خانه، کوچه و شهر مجموعه ای از عناصر زندگی را داشت، گویا حیاط خانه، ما را از حال و احوال جهان باخبر میکرد، میفهمیدیم که چگونه خورشید و مهتاب در آسمان مشغول رفت و آمد هستند، شبهای تابستان فرصتی برای مکاشفه آسمان بود و شب ما را با نمایش ستارگانش به خواب میبرد.
اما به یکباره در کوتاه زمانی تمام این تصاویر محو گردیدند، خانهها با بی رحمی به بهانه نو شدگی، ویران شدند. هیچ خاطرهای در آن نماند. ویرانی از کوچۀ ما شروع شد و اندک اندک کل شهر را گرفت. نمیدانم شاید مهمترین دلیلش چیرگی “منافع بر حقایق” بود. کوچهها به تسخیر بناهایی بی هویت درآمدند و شهر چهرهای بیگانه یافت. کوچهای که روزی آسمانش پیدا بود، تیره و تار شد. همگی به تماشای از دست دادن طاقچه، حوض و اتاقهای تو در تو نشستیم، غافل از اینکه خاطراتمان در لابلای آن آجرها ماند و از میان رفت.
ماشین ویرانگر معماری مدرن به بهانه کاربرد بهینه هر آنچه اندوختۀ سالهای سال بود در آنی محو و نابود کرد و خانههایی همچون حصارهایی بینفوذ، قهر با نور و روشنایی، کوچههایی با ساختمانهای بلند و شهری بیخاطره ساخت.عادت، مقولهای است که باعث از بین رفتن نوآوری و شکوفایی میشود و از همین روی به ساختارهای تحمیل شدۀ معماری مدرن تن در دادیم بیآنکه بیندیشیم که راهی برای متفاوت بودن هست. در شهر که قدم برمیداریم گویی خانه هایی یک شکل و ناآشنا ساختار اصلی شهرمان را بوجود آوردهاند و دیگر خانه خراسانی با شیرازی تفاوت ندارد، زیرا معماری با ساختاری ثابت به همه مکانها رسوخ کرده، بی آنکه به جغرافیا، فرهنگ و تاریخ توجهی داشته باشد و انگار از روی دست هم نوشتهایم.
خانه دیگر مجالی برای شنیدن هیاهوی کودکان نمیدهد و جایی برای پنهان شدن کودکان ندارد، آسمان از زندگی حذف شده و از آمد و رفت روز و شب بیخبریم. ما بهای مدرنیسم را با حذف خاطراتمان پرداختهایم و معماری امروز بدون توجه به گذشته با رفتاری بیرحمانه گام بر میدارد. خانه دیگر فضایی برای ماندن نیست باید رفت، اما گاهی دل تنگ گذشته میشویم و از هر فرصتی برای بازخوانی استفاده میکنیم. اما پرسش اینجاست، آیا نمیتوان تلفیقی از مدرن و سنت را در معماری داشت؟ آیا برای تحول امروز باید گذشته را حذف کرد؟ شهر بیخاطره میتواند ز نده و پویا باشد؟ و هزاران پرسش دیگر.
مطالعات و مشاهدات نشان میدهد که چگونه برخی از کشورها توانستهاند میان گذشته و حال پیوند ایجاد کنند و از داشتهها برای غنای امروز بهره ببرند. یادمان باشد تکنولوژی نباید انسان را مقهور خویش سازد بلکه ابزاری است برای زندگی بهتر.
خانه با نور، رنگ، نقش و فرم معنا مییابد و در این میان هویت نقش مهمی دارد. امروز که در کوچه، خیابانو شهرمان شاهد حذف گذشتهایم، چگونه میتوانیم از فردایی با ثبات صحبت کنیم؟ ما بنای زندگیمان را بهروی کدامین پی میسازیم؟ دوام و بقایش بر چه اساس است؟ تعلق خاطر، کجای این ماجرا قرار میگیرد؟ما بیگانه از خویش میشویم به بهای رفاه بیشتر. زندگی من با آسمان معنا مییابد، شادیام در هیاهوی کودکان است، بوم نقاشی خانهام کجاست؟ من خانهای پر از طاقچه و پنجره میخواهم، سهم من از نور و رنگ چیست؟ و در یک کلام من خانهای برای زندگی میخواهم نه برای زنده ماندن.
عکس از حسن نقاشی،یزد