میشل تاوسیگ ترجمه ی حمیرا بنایی فر
در آن دوره، یعنی شب هایی که جلسات درمانی برگزار می شد، می بایستی قدرتِ تصور ذهنی افراد را تخمین میزدم تا دچار بدشانسی نشوم. حالا می خواهم این تصویرپردازی ها را در تاریخ ثبت کنم، تصویرپردازی هایی که گاهاً با فرشته ها و طلاهای موقوفی، با اعمال وحشیانه و یا انجام چند عمل باهم در مکان های بسیار بزرگ همراه بود و چیزی که باعث تعجب است، “شفا گرفتن” و غلبه ی گروهی بر “رهایی مسیح/ Christian Redemption” و کشورداری/Statecraft” بود. نکته ای که در این بین به چشم می خورد راهی بود که بومیان سرخپوست رفته بودند، راهی که به عینیت ِخیال در این مکاشفه و در واقع به “شفا گرفتن” ختم شده بود. اما مطمئنا و به صراحت، در این ماجرا من باید چیز دیگری را برجسته کنم و آن قدرت “چهره خوانی” است. قدرتی که می تواند تمام یا قسمتی از بدن را مختل کند. به خاطر می آوردم که مردی از درمانگر یا همان شفادهنده درباره الهام گرفتنش از فرشته ها و پرنده ها پرسید و گفت: “تو به آن نگاه می کنی و آن را درمان می کنی؟!”و درحالیکه شمن ها، روحانیون و سربازها مشغول ریختن طلا و جواهرات {به پای شیئی خاص} و همچنین رقصیدن و آواز خواندن بودند، وی پاسخ داد: “بله دوست من، من نگاه میکنم و شفا میدهم” و بعد از آن مردی که سوال کرده بود، سعی کرد از جایی که خوابیده بود بلند شود و در پایکوبی و آوازخوانی با سربازان شریک شود. این برای من بدان معنی بود که شفادهنده چیزی را که خودشان “نقاشی” می نامیدند به مردی داد که همانطور که همه دیدند، درمان شد. تمام این مراحل درحالی انجام شد که موج های آشوب و تهوع، طوفان به پا کرده بود {مردی که تحت درمان قرار گرفته در حال استفراغ بوده است} و برای پاکسازی غوغایی به پا بود. مرد از جایی که خوابیده بود به خزان خزان خود را به سمت تصویر یا همان “نقاشی” کشید درست همانگونه که “ژان ژنه/Jean Genet” استواری دولت-ملت ها را در “شهوت قدرت رانی بر مرزها” تصریح کرد و گفت :”محل تقاطع مرزها، هیجان مرا بر می انگیزد، هیجانی که مرا قادر می سازد تا ذات و هستی ملت ها را درک کنم، من باید بیش از آنکه به کشورها سفر کنم، به تصویر درونی آن ها رخنه کنم”.
نوشتههای مرتبط
و سپس به فکر فرو رفتم، فکری که از من عبور می کند و به شما می رسد و من چگونه می توانم این ها را به عنوان یک خودپژوهی/meditation به حساب بیاورم؟ (و شما نیز به عنوان خواننده چطور می توانید؟) خودپژوهی ای که امکان و ضرورت بازاندیشی قدرت و فکر جادویی در دنیای مدرن را به ما می دهد. این همان جایی ست که اندیشه والتر بنیامین، اهمیت تقلید و قدرت تصویر به عنوان ماده ی واقعی آگاهیِ حافظه ی فرد و همچنین آگاهی جمعی را در دنیایی که تولیدات انبوه صنعتی دورتادور آن را فراگرفته اند مورد توجه قرار می دهد- و به عنوان روش و برنامه ای برای انجام تحقیقات عملی به من فشار می آورد- و من امیدوارم این در مقالات بعدی واضح و آشکار باشد و این نکته را به ذهن متبادر کند که عدم اطمینان به روش ِ چپ دست ها، به شانس ِ بیرون راندن عادات عمیقی بستگی دارد که در میان سیستم عصبی ما ریشه دوانده اند. {توضیح مترجم: چپ دستها کسانی هستند که به جادوی سیاه و شر اعتقاد دارند که در مقابل آن ها، راست دست ها به جادوی سفید و خیر معتقد می باشند}. برای اینکه دقیقا بدانیم چه چیزی این روش را به کار می گیرد، شانسی بیش از آنچه که احتیاج دارد به آن می دهد و این شانس در واقع لحظه ایست که به سرعت عبور میکند و بنیامین از آن به عنوان “لحظه ی خطر” نام می برد که موفقیت آن را عملا غیرممکن می سازد.
چیزی که به واقع وجود داشت، درمان توده ی مردم عادی در یک فضای بی اهمیت نبود که آن هم توسط انسان شناسی پزشکی در حال پوشانده شدن است. چیزی که اهمیت داشت هنر ِتصور ِ درمان بود که به یک قدرت بسیار زیاد متکی بود خود را نمایش می داد. فضایی بین هنر و زندگی که با درمان “بد اقبالی ها” درگیر شده بود. و در این بین هیچ چیز مهم تر از اعمال تسلط ِ سنتی غربی در این تحلیل های اجتماعی نیست که باعث معنا یافتن ِ جنگ و نزاع خردانه بین تاریکی و روشنایی می شود و از بی نظمی به سوی نظم حرکت می کند و اصلاحات روزانه ای را در سیستم عصبی انجام می دهد.
اگر درمانگران پوتامایو باعث شدند که من درباره جادوی روشنگری “Enlightenment” اینگونه بی اندیشم، راهی که غلبه ی روشنایی اش بر تاریکی در تراژدی های ابتدایی شکل گرفته بود، همانگونه که پیش تر نشان داده شد، راهی بود که در اندیشه های بنیامین و در یادداشتی که درباره ی برشت و سنت دراماتیک غربی زیرزمینی که باعث بازسازی تراژدی های برشت ، نوشته بود، نمایان شد و شروع فاز دیگری در اندیشه های من بود. به یاد می آورم که این مسئله در سال ۱۹۸۴ مانند یک نور به سمت من می آمد درحالیکه من با خود درگیر بودم تا تصمیم بگیرم که چگونه باید درباره آن شب درمانی در پوتامایو بنویسم بدون اینکه آن ها را زیر ذره بین روشنفکری ببرم. خواسته های من به جای آن که از توهمات خود محافظت و پشتیبانی کنند، مدام می لغزیدند و توقف می کردند و دوباره می لغزیدند. قدرت تصور ذهنی برای نگه داری و حفظ تاریخ ملت ها، تاریخی که توحش را به عنوان درمان بیان می کند و مدام در معرض شوخی هایی ست که بنیان های آن را از بیخ و بن تضعیف میکنند، گواهی ست بر نکته ای که بنیامین در نوشته های برشت بر آن تاکیید می کند: “آب، سنگ گرانیت را هم می ساید”. اینجا، شوک و مونتاژ با یک قدرت درمانگری موثر با یکدیگر همگرا شدند و به میدان آمدند و قطعیت ها را به چیزی بین واقعیت و خیال تبدیل کردند.
همانطور که مشغول خواندن شرح ماوقع ترورهای Rubber Boom که اوایل قرن بیستم و در اطراف رودخانه ی پوتامایو اتفاق افتاده بود، بودم و همزمان نیز از اطرافیانم چیزهایی درباره ی اجساد از شکل افتاده ای که میان راه Puerto Tejada در منطقه ی canefields در کلمبیای غربی افتاده بودند شنیده بودم، خیلی دورتر از پوتامایو، من احساس میکردم که ترور، ترس و وحشت، قطعیت را ذره به ذره منحل میکند همانطور که آرزوی خالص هر فرد برای یافتن نظم پنهان آن، طعمه اش می گردد.هرچقدر که یک فرد بیشتر به دنبال نظم می گردد، بیشتر در میان تارهای چسبناک گریز از مسئولیت و طفره روی، بولف زنی و تالاری که سراسر آن آینه ها هستند به دام می افتد {گیج می شود} و هرچقدر که تلاش می کند تا بلوف اطرفیانش را با بلوف جدیدتری جبران نماید گویی دو چیز نامعلوم با یکدیگر نزاع می کنند و منتظرند تا یک طرف دیگری را شکار خود کند. اینجا، تفسیر، روشی مبهم برای نقد ادبی نبود، بلکه چیزی برای زنده ماندن بود.
چیزی که مطلقا به این مبحث مربوط می شد، اندیشه های بنیامین درباره ی تاریخ “حکومت نظامی/State of siege” است و مطمئناً این حکومت است که حکومت نظامی را درجایی اعلام و برپا می کند و کتاب لویاتان نیز مسئله را اینگونه تعریف می کند که شهوت قدرت خواهی و حمکرانی بر یک منطقه، جایی که قدرت اختیاری به حکومت مشروعیت می بخشد، جاییست که دلیل و خشونت کناریکدیگر قرار میگیرند. وی اواخر دهه ۱۹۳۰ می نویسد: “سنت تحقیر شدن به ما می آموزد که حکومت نظامی ای که ما در آن زندگی میکنیم، یک استثنا نیست بلکه قانون همیشگی است.” این تلاشی برای بازسازی آنچه که در کلمبیا و آمریکای لاتین رخ داده نبود و همانطور که مشاهده می شود، الان، در سال ۱۹۹۱ بسیار روشن است که در مناطقی از آمریکا نیز این اتفاق می افتد. حکومت نظامی به این منظور طراحی شده تا راه های متفاوت افراط گرایانه نسبت به دیدن و واکنش نشان دادن به تاریخ را بر بیانگیزد زیرا در وضعیت حکومت نظامی، به ظاهر نظم وجود دارد و اوضاع ثابت است اما در باطن هرج و مرج و بی نظمی در حال وقوع است مثل بهاری که آرام و بی صدا می آید و منتظر است تا در یک لحظه شکفته شود و زمستانی که همه جا را فراگرفته از بین ببرد. زمان همچون عقربه های یک بمب ساعتی می گذرد و اگر ما بخواهیم درباره اندیشه های بنیامین صحبت کنیم که معتقد بود حکومت نظامی نه تنها استثنا نیست بلکه یک قانون است، باید در اندیشه های خودمان درباره ی نظم، مرکزیت، بنیان ها و قطعیت، بازنگری کنیم. تمام تصورهای امیدوارانه ای که اکنون درباره حکومت نظامی می شود، خیال باطلی ست که به دنبال صلح در جهان می گردد، جهانی که حرکت های گوناگون در آن اجازه ی ذره ای استراحت به سیستم ِ “سیستم عصبی” را نمی دهد.
“تعیین ِاجتماعی/social determination ” به واقع امری ست که در آن فرد باید ابتدا به خود بنگرد و سپس حالت های گوناگون ادراک و ارتباط را در تصمیم گیری هایش در نظر بگیرد. اما در حالت دیگر، اگر بخواهیم درباره ی نظام مندی فلسفه ی جبرگرایی لفاظی کرده و خودمان را از آن مستثنی بدانیم، خودمان را فریب داده و شگفت زده می شویم. آن دسته از ما که مجبور شده اند شگفتی های جادویی را کنار بگذارند حالا با چیزهای شگفت آور دیگری مواجه اند، برای مثال چگونه می خواهند درباره سیستم عصبی بنویسند؟ سیستمی که از میان بدن ما می گذرد و ما را به آنچه که هستیم تبدیل می کند. من مشکل را اینگونه می بینم که هرگاه می خواهیم این سیستم را اصلاح کنیم، دچار حالت های هذیانی و یا بدتر می شود و ما را مضطرب و پریشان می کند، یعنی سیستم خودش دچار اضطراب و پریشانی می شود. تا جایی که به من مربوط است و من پذیرفته ام که پا به پای آن پیش بروم، تشکیلات سیستم عصبی، “نوشتن” را در نمای کاملا متفاوتی از “خیال” قرار می دهد. نمایی که ادراک ممتد و خاصی درباره ی آنچه که “نوشته” شده است را میطلبد و این ادراک نباید از مسیر آن منحرف شود.{ آنچه که آدورنو (Adorno) به عنوان ایده ی برنامه ای هگل (programmatic idea) به آن رجوع می کند} که دانستن نه به معنای تفکر درباره چیزی از بالا بلکه به معنای احاطه بر یک پدیده است. و این یک حالت خاصی از نوشتن میطلبد که به صورت نظام مند از خود سیستم عصبی، کمتر پیچیده نیست و البته که در پیچیدگی شاید به پای سیتم عصبی نرسد اما قطعا پله ی ما قبل آن ایستاده است!
پایان
*عکس: میشل تاوسیگ کنار درمانگر سرخپوست، کلمبیا/۱۹۷۷
چرا سیستم عصبی (۱)