فرانتس بوآس ترجمه حمیرا بنایی فر
در روزگار انسان های نخستین، زمین دارای جمعیت کمی بود و دسته های کوچکی از انسان ها، در نقاط مختلف، پراکنده بودند. هر گروه و اعضای آن، در زبان، آداب و رسوم و همچنین اعتقاد به خرافات، منحصر به فرد بودند. آن ها از منطقه ای به منطقه ی دیگر سرگردان بودند و مسیری را دنبال می کردند که بتوانند در آن به شکار بپردازند تا به وسیله ی آن زندگی روزمره ی خود را بگذرانند. گاهی اوقات نیز مجبور به کندن زمین می شدند تا از ریشه ی درختان تغذیه کنند و گاهی از میوه های درختان و بوته ها برای مرهم گذاشتن بر آلام گرسنگی خود استفاده می کردند.آن ها به وسیله ی مجموعه ای از عادات، دور هم گرد آمده بودند. دستاورد یک نفر در گروه، به مثابه دستاورد دیگر اعضا تلقی شده و آسیب رسیدن به یک نفر نیز به مثابه آسیب دیدن تمام اعضای گروه به حساب می آمد و هیچ کس نیز ریسک انجامِ کارهایی که دوستانش به آن علاقه مند نبودند، را نمی پذیرفت.
نوشتههای مرتبط
علاوه بر محدودیت در شکار، تفاوت در زبان، آداب و رسوم و شاید حتی در ظاهر که بسیار هم زیاد بود، نوعی منبع خطر محسوب می شد. انسان ها در این دوران به شکار می پرداختند و یا میان خرمن محصولاتشان از قبیل ریشه درختان و میوه ها، مورد هجوم گروه های دیگر قرار می گرفتند. آن ها به گونه های مختلفی رفتار می کردند و احساسات و استدلال هایشان غیرقابل فهم بود. آن ها هیچ نقشی جز اینکه دربرابر انسان های دیگر بایستند نداشتند و باید تا جایی که امکان داشت، به دشمنان خود صدمه زده و یا آن ها را نابود می کردند که البته این یک واکنش طبیعی جهات بقای نفس می باشد.
بنابراین تصاویری از جوامع نخستین انسانی، نشان دهنده ی نزاع و درگیری های گوناگون بین بشر می باشد. افراد به جنگ تن به تن با یکدیگر می پرداختند و تهدید به کشته شدن خود یا افراد خانواده، برای آن ها به زنگ خطری دائمی تبدیل شده بود. به این ترتیب هر انسانی که تعداد زیادتری از بیگانه ها را می کشت، شایسته تر بود.
بعدها ابتکارات بشری توسعه یافت و گروه های شکارچی آموختند تا چگونه می توان نیازها را راحت تر برآورده کرد. همچنین انسان ها ذخیره کردن غذا و استفاده از آن در آینده را آموختند. با شکل گیری نظم غذایی و کاهش دوران های قحطی و گرسنگی، جمعیت انسان ها رو به افزایش گذاشت. قبایل ضعیف تر که هنوز از شیوه های قدیمی برای شکار و جمع آوری غذا استفاده می کردند منقرض شدند و یا از همسایگان خود آموختند که چگونه می توان دستاوردهای غذایی را بهتر و بیشتر حفظ کرد. بنابراین قبایل و گروه هایی که همکاری را میان خود افزایش دادند، بزرگ و بزرگتر شدند و گروه های کوچک و یا آن هایی که خود را از بقیه جدا کرده بودند، به نابودی و انقراض کشیده شدند. به این ترتیب شمار افرادی که علیه یکدیگر می جنگیدند، به تدریج کم تر و کم تر شد.
توسعه ی واحدهای بزرگتر
ما با هیچ قطعیتی نمی توانیم درباره ی پراکنده شدن گروه های همگون و یا درباره ی گروه های جنگجویی که بعدها به یکدیگر نزدیک شدند، سخن بگوییم. اما می توانیم تصور کنیم که زنان بیوه و دختران افراد کشته شده در جنگ که به عنوان غنائم ، به اسارت برده می شدند، روابط دوستانه تری را میان خویشاوندان و اربابان جدید خود برقرار می کردند. ممکن است تصور کنیم که مزایای اقتصادی در بدست آوردن کالاهای مطلوب از طریق همسایگان و با استفاده از راه های صلح طلبانه به جای استفاده از زور، راه را برای ایجاد روابط دوستانه فراهم کرده بود. ممکن است تصور کنیم که به دلیل افزایش جمعیت گروه ها و پراکنده شدن آن ها، پیوندهای قدیمی بین واحدها تضعیف شده بود. مهم نیست که گام بعدی در توسعه ی سیاسی این گروه ها چه بوده است، آنچه اهمیت دارد این است که ما مشاهده می کنیم با توسعه ی اقتصاد، دشمنی و عداوت بین گروه ها، کاهش یافته است. زمانی بود که افراد یک قبیله ی کوچک، هرکسی که خارج از قبیله ی خودی بود را به قتل می رساندند، اما امروزه ما دریافتیم قبایلی که حتی جمعیت و منافع بسیار محدودی دارند،هرچند ممکن است دشمنی هایشان با تحریکات، تازه شود، اما در شرایط عادی، زندگی صلح جویانه ای را در پیش گرفته اند. گروه هایی که به صورت عادی و صلح جویانه زندگی می کنند، از نظر جمعیتی افزایش یافتند و حس همبستگی و همکاری میان آن ها کاهش یافت، اما دامنه شان به شدت وسعت یافت.
ناپدید شدن گروه ها
ممکن است مثال های کمی را درباره شرایط انسان های نخستین به خاطر آوریم. “بوشمن ها/Bushmen” مردمانی در آفریقای جنوبی بودند که امروزه منقرض گشته اند. چرا که همواره به جنگ با یکدیگر و به جنگ با قبایل دیگر مشغول بودند. میان قبایلی که دارای فرهنگ پیشرفته تری بودند و بوشمن ها را محاصره کرده بودند نیز گروه های کوچک تری بودند که امروزه آن هم نابود شده اند. آن ها خودشان را گروه هایی متفاوت از این جهان به شمار می آوردند و معتقد بودند که در این زندگی، جایی برای ادامه حیات همسایگان آن ها وجود ندارد. بنابراین برای قرن های متمادی جنگ های خونین میان بوشمن ها و دیگران رخ داد که در نهایت با انقراض و نابودی کلی آن ها خاتمه یافت. شرایط مشابهی نیز در شمال آمریکا حاکم بود، جایی که شکارچیان سرخپوست زندگی می کردند و مانند بومیان آفریقای جنوبی، به یاغی گری مشغول بودند. با وجود اینکه جنگ های خونین، مکررا بین بومیان قاره ی شمالی رخ می داد، بعدها پایه و اساس واحدهای سیاسی بزرگتری در این مناطق شکل گرفت که صلح و آرامش، از فاکتورهای مهم آن بود. سرخپوستان “ایروکوا/Iroquois” دورتادور خود را تبدیل به بیابانی برهوت کرده بودند، اما در مرکز همین برهوت، صنایعی را برای خود راه اندازی کرده بودند. قبیله ی “زولو ها/ Zulu” در آفریقای جنوبی که به وحشتی برای این کشور تبدیل شده بود نیز اجتماعی بسیار بزرگتر از پیشینیان خود تشکیل داده بود.
این فرآیند توسعه ی واحدهای سیاسی و کاهش شمار افرادی که به جنگ تن به تن با یکدیگر می پرداختند، از همان تاریخ اولیه ی انسان ها آغاز شده و بدون تغییر زیادی در روند آن نیز بی وقفه ادامه یافت. با وجود اینکه دشمنی همواره بین بخش هایی از واحدهای سیاسی که درحال تبدیل به واحدهای بزرگتری بودند، تازه میشد، تمایل به یکپارچه سازی در بین این گروه ها بسیار بیشتر از تمایل به گسسته شدن از واحدهای بزرگ بود. می توانیم قدرت های بزرگ دوران باستان را مثال بزنیم که در آن ها، شهرهای یونان باستان و ایتالیا، به تدریج به یکدیگر پیوستند و تبدیل به واحدهای بسیار عظیمی گشتند. این قضیه را می توان در نابودی اجتماعات باستانی و تبدیل آن ها به ایالات توسعه یافته و و بعدها نابودی ایالات کوچک فئودالی، مشاهده کرد.
شرایط حاضر
در میان مللی که این روزها وجود دارند و هرکدام نیز دارای قوانین عالی خود هستند، ما بزرگترین اجتماعات انسانی را مشاهده می کنیم که در واحدهای سیاسی گرد هم آمده اند و در طول تاریخ نیز، جهان با همچین موقعیتی روبرو نبوده است. امروزه جنگ، امری مطرود است چرا که افراد این واحدهای سیاسی، همه تحت حقوق یکسانی هستند و دگرگونی های بیش از حد در یک جامعه که ممکن است به خونریزی منجر شود نیز، با کاهش نسبی روبرو بوده است. اگرچه ممکن است این امر با وقوع خشونت ها، حتی میان مللی که از تحصیلات و مزایای بالایی بهره مند هستند، به چشم نیاید.
تاریخ بشری نشان دهنده ی اینست که دسته های انسانی در واحدها، از نظر جمعیتی رشد یافتند و با یکدگیر در صلح و صفا زندگی کرده اند مگر اینکه مجبور شده باشند با گروه های دیگری که خارج از محدوده و قلمرو آن ها بود، به جنگ بپردازند. با وجود تمام انقلاب های معاصر و تمام فروپاشی های واحدهای بزرگ در عصرحاضر، فرآیند یکپارچه سازی گروه ها بسیار منظم و دقیق پیگیری شده و بسیار مهم است که بدانیم، تمایلات گذشتگان ما در تاریخ به این سمت، منجر به اداره ی تاریخ آینده نیز شده است. در گذشته، مفهوم ” ناسیونالیسم یا ملی گرایی”، برای انسان ها، مفهومی غیرقابل درک بوده است، اما در عصر حاضر این مفهوم، به معنای وحدت منافع تمام انسان های جهان و یا حداقل آن دسته از انسان هایی که در تمدن و شرایط اقتصادی مشابه با یکدیگر سهیم می شوند، تلقی می شود. توسعه ی تاریخی نشان می دهد که اینگونه احساسات برای ایستادگی علیه یکدیگر، تنها برای نشان دادن شرایط موجود و نه به معنای ثبات این شرایط، بوده است.
امکان گسترش آینده
به نظر می رسد مشکلات بسیاری که بر سر راه تکوین واحدهای بزرگ وجود دارد، قبل از تدوین قوانین سفت و سخت تاریخی، وجود نداشته است. دلایلی که واحدهای سیاسی را جدا از یکدیگر نگه داشته است بسیار متنوع و گوناگون است، اما هیچ کدام از آن ها، در برابرهجوم تغییر شرایط، مقاومت نمی کنند. در عصر مدرن، وحشت انسان ها از بیگانگان و افراد ناشناس، (برگرفته از این ایده که آن ها متفاوت هستند)، رو به زوال است. البته هنوز هم می توان اثری از این قضیه را در رفتارهای نژادهای به اصطلاح سفید در برابر سیاه پوست ها، آسیایی ها و جنبش های یهودستیز مشاهده کرد اما در بیشتر اوقات، این موارد به نزاع های داخلی و نه به جنگ منجر می شود. همچنین علیه قبایل نخستین نیز جنگ افروزی هایی صورت می گیرد اما با توجه به انقراض قبایل ضعیف تر، تعداد آن ها بسیار کم شده و تقریبا رو به اتمام است. در گذر زمان، تفاوت میان آداب و رسوم و باورها، تفاوت میان حکومت ها و ساختارهای اجتماعی، جان نثار بودن برای فرمانروایان، اجتماع منافع اقتصادی و “تشابه/sameness” زبانی، دلایلی هستند که جوامع را از یکدیگر جدا و وادار می کنند تا در برابر هم بایستند.
بنابراین چنین به نظر می رسد که این نمی تواند دلیلی منطقی برای تشکیل گروه های معارض باشد، بلکه دلیل را می توان تنها در ارزش احساسی ایده ای که اعضای یک گروه را در کنار یکدیگر نگاه می دارد، جست. چنین ایده ای موجب تجلیل حس همبستگی و بزرگ منشی می شود، تا جاییکه هرگونه مصالحه با دیگر گروه ها را ناممکن می سازد. در این تفکر، ممکن است به آسانی تشخیص دهیم که اختلاف میان قبایل، از سطح فیزیکی به سطح فکری تغییر پیدا کرده است. در دوران مدرن، هواخواهان گروه هایی که خود را “نژاد آریایی” و برتر می نامیدند و خود را منتسب به نسل “توتنی ها/Teutonic” می کردند، “پان ژرمن ها/Pan-German” و “پان اسلاوها/Pan-Slavish”، همگی دارای ایده آل هایی بودند که تنها در این منظر، درک می شود. این احساسی ریشه دار است که از تفاوت های ویژه ی گروه های اجتماعی در مواجهه با تغییرات جدید، ناشی می شود. به سادگی می توان نشان داد که این احساس، بر پایه ی روابط نژادی و یا روابط دیگر شکل نگرفته، اما تعریفی برای یک نوع هیجان نیرومند است که این هیجان، با باوری مبهم از یک رابطه ی فرضی، گره خورده است.
روابط نژادی
تحقیقات اخیر انسان شناسان، اثبات گر این موضوع است که اصولا چیزی به نام “نژاد آریایی” وجود ندارد اما مردمان اروپایی، فارغ از اینکه به چه زبانی صحبت می کنند، از نظر نژادی با یکدیگر هم نسب هستند. فنلاندی ها، مجارستانی ها، ترک ها و باسکی ها، همگی از خانواده ی نژاد اروپایی هستند اما تعداد کمی از اروپایی ها می توانند ادعا کنند که فقط متعلق به یک نژاد خاص هستند. مردمان شمال فرانسه از نظر ظاهر، کاملا متفاوت با مردمان مرکز و جنوب این کشور هستند. درحالیکه مردمان شمال فرانسه، به ساکنان شمال آلمان تشبیه می شوند، نسب مردمان مرکز فرانسه نیز به اهالی جنوب آلمان نسبت داده می شود. اهالی آلمان شرقی و “البه/Elbe” نیز به طور گسترده به اسلاوها منتسب می شوند که در ظاهر نیز شباهت بسیاری دارند. در بریتانیای کبیر، مردمان “ویلزی/Welsh” متفاوت از انگلیسی های هستند و قسمت هایی از اسکاتلند و ایرلند را شکل داده اند. جریان مشابهی نیز در ایتالیا وجود دارد و اختلافات آشکاری در ظاهر مردمان شمال و جنوب این کشور نمایان است. تفاوت نژادی در آمریکا نیز بسیار عظیم است چرا که نیاکان این کشور، پذیرای مردم تمام ملیت ها از قاره ی اروپا بوده اند. دانش آموختگان انسان شناسی، متفق القول بر این عقیده اند که یکسانی نژاد در هیچ ملیتی وجود ندارد و افتخار به خلوص یک نژاد، امری بیهوده است. فقدان وجود پایه های عینیِ وحدت زمانی بارزتر به نظر می رسد که روابط میان فردی بلوند ها و یا مومشکی ها، دوستانه نیست و آن ها احساس نسبت داشتن با یکدگیر را ندارند.
پیوندهای زبانی
هرچند که مدت زمان زیادی از احساس شدید پیوندهای زبانی نمی گذرد، به نظر می رسد که در عصر حاضر، همین پیوندهای عمیق زبانی است که ملت ها را کنار یکدیگر نگاه داشته است. زبان، پایه های درک مشترک در جهت منافع یک جامعه را بنا می گذارد. لذت شنیدن یک زبان آشنا در یک کشور خارجی، میان کسانی که با آن زبان صحبت می کنند، حس رفاقتی صمیمیانه را به وجود می آورد. احساس نیاز به برقراری ارتباط آسان، میان اعضای یک ملت، به تلاش برای جاافتادن یک زبان واحد در تمام یک ایالت و یا کشور منجر می شود. وقتی تفاوت زیادی میان زبان اعضای یک کشور(مانند اتریش) وجود داشته باشد، واحد ملی ضعیف به نظر می رسد. البته استثنائاتی نظیر کشور سوئیس در این زمینه وجود دارد چرا که در این کشور پیوند زبانی، کنترل کننده ی اعضای این کشور نیست.
با این وجود ممکن است به این نتیجه برسیم که وحدت یک زبان، ایده آل تر از یک پیوند واقعی است. نه تنها گوناگونی گویش ها و لهجه های مختلف، ارتباط را با دشواری روبرو می سازد، بلکه اجتماع اندیشه های مختلف میان افراد طبقه های گوناگون اجتماعی نیز بسیار ناچیز است، تا جایی که ارتباط گیری عمیق بین این افراد ناممکن به نظر می رسد. مردمان “پرونسی/Provencal” و اهالی شمال فرانسه، “باواریان ها/Bavarian” و روستاییان “وستفالیایی/Westphalian”، “سیسیلی ها/Sicilian” و فلورانسی ها، ناامیدانه پراکنده شدند و زبان های مختلفی را صاحب گشته اند. با سوادان و تحصیلکرده های ایتالیایی، فرانسوی ، انگلیسی و آلمانی،چیزهای مشترک بیشتری نسبت به طبقه ی بی سواد و کسانی که از تحصیلات عالیه برخوردار نیستند، دارند.
به این ترتیب به نظر می رسد احساس همبستگی میان افراد هر ملت، برپایه ی ویژگی های عینی مشترک شکل نمی گیرد. البته لازم به ذکر است که منش فکری و شیوه ی زندگی، ممکن است از اشکال ذهنی خاص هر جامعه نشات گیرد اما در واقع آن ها تحت نفوذ باورهای ذهنی ای هستند که دارای ارزش احساسی بسیار قوی می باشند. این باروها از دوران های اولیه به وجود آمدند اما دائم التغییر هستند. امروزه یک باور در راس تمام احساسات و افکار عمومی وجود دارد و گروه های سیاسی به وسیله ی آن تغییر می کنند. تمام آن ها قدرتی دارند که جامعه را وادار به دفاع از باور و ارزش های خود، در برابر هجوم اندیشه های خارجی کرده و یا حداقل تلاش می کند تا جلوی هجوم باورهای ناخواسته را بگیرد.
نتیجه گیری
مطالعات درباره ی گونه های مختلف انسان، از انسان های نخستین گرفته تا انسان امروزی، نشان دهنده ی دو ویژگی جالب است: افزایش مداوم جمعیت گروه هایی که به ایده آل های مشابه اعتقاد داشته اند، و دیگری، مداوم بودن تغییرات این ایده آل ها. بنابراین ما به نتیجه گیری مهمی دست پیدا می کنیم: باوری که می گوید بزرگترین واحدهای اجتماعی قابل دسترس همان جوامع مدرن است، و دیگر اینکه ایده آل های گروه های موجود، همواره ثابت است، هیچ کدام قابل توجیه نیست.
بیشتر ما اگر احساس مقابله با بیگانگان را که معمولا همراه با نوعی حس همبستگی است، درک کنیم، و آن را نجات بخش احساسات اولیه ی خود بدانیم، خود به خود به نقطه ای می رسیم که تجهیزات جنگی به عنوان مایع درگیری بین ملل مختلف، جایی در آن ندارد. و این نه تنها پایانی برای عمده فروشان تسلیحات نظامی است، بلکه از تصویب قوانینی که به نفع یک ملت و به ضرر بقیه ی انسان هاست، جلوگیری می کند.