اسپربر(۱۹۸۵: ۲۱) ادعا میکند از آنجا که انسانشناسی شناختی به رابطه ذهن، فرهنگ و جامعه علاقمند است و بررسیِ رابطه میان ذهن و تجربه را میتوان در کار اندیشمندانی مانند کانت و لاک نیز مشاهده کرد، باید گفت که پایههای اصلی انسانشناسی شناختی از یک طرف بر تجربهگرایی لاک و از طرف دیگر، در مقابل عقلگرایی کانتی استوار است.
اسپربر[۱](۱۹۸۵: ۲۱) ادعا میکند از آنجا که انسانشناسی شناختی به رابطه ذهن، فرهنگ و جامعه علاقمند است و بررسیِ رابطه میان ذهن و تجربه را میتوان در کار اندیشمندانی مانند کانت[۲] و لاک نیز مشاهده کرد، باید گفت که پایههای اصلی انسانشناسی شناختی از یک طرف بر تجربهگرایی لاک و از طرف دیگر، در مقابل عقلگرایی کانتی استوار است. در انسانشناسی شناختی این اعتقاد وجود دارد که توانایی ذهنی بهطور نامحدودی انعطافپذیر و متأثر از محیط است و محتوا و ساختار دانش برگرفته از تجربه و تعامل فرد با محیط اطراف است، که از این منظر میتوان گفت تا حد زیادی بینشهای این علم در راستای تجربهگرایی قرار دارند. از طرف دیگر، عقلگرایی کانتی بر این اصل استوار است که تواناییهای شناختی انسان اصول و مقولههایی ذاتی دارد که دانش انسان را ساختمند و تنوعات آن را محدود میکند؛ آنچه که انسانشناسی شناختی با تکیه بر وجود نسبیت و تنوعات فرهنگی با آن مخالف است.
نوشتههای مرتبط
علاوهبراین، میتوان زبانشناسی بوآسی را نیز جزء ریشههای فکری انسانشناسی شناختی در نظر گرفت. بوآس و شاگردان وی، بهخصوص کروبر[۳]، ساپیر[۴]، وورف[۵]، به موضوعات ایدهآلگرایانه، ذهنی و شناختی علاقمند بودهاند و کارهای آنها به رشد تحقیقات در زمینه ایدهها، باورها، ارزشها و فلسفه جهانپنداری اقوام مختلف کمک شایانی کرده است. سوسور[۶] و مکتب زبانشناسی پراگ[۷] بهخصوص یاکوبسن[۸] و تروبتسکوی[۹] و متاخرانی مانند بلومفیلد[۱۰] و چامسکی[۱۱] را نیز که همگی بر نسلهای اولیه انسانشناسان زبانشناس تاثیر مستقیم و ژرفی داشتهاند، میتوان ازجمله کسانی دانست که بهطور غیرمستقیم در رشد انسانشناسی شناختی بهعنوان رشتهای علمی نقش داشتهاند. از طرف دیگر، انسانشناسانی مانند بندیکت[۱۲]، مید[۱۳] و لینتون[۱۴] که به مطالعه فرهنگ و شخصیت تاکید داشتند نیز گاه از اجداد انسانشناسان شناختی بهشمار میروند.
در این میان، از زیرشاخههای علم انسانشناسی فرهنگی[۱۵]، دو شاخه انسانشناسی ساختگرا[۱۶] و انسانشناسی نمادین[۱۷] را میتوان در زمره علومی بهشمار آورد که بر انسانشناسی شناختی اثر گذاشتهاند. وجه اشتراک این سه شاخه از انسانشناسی آن است که همگی، اگرچه با رویکردهایی متمایز، بهدنبال بررسی فرهنگ و تبیین و توصیف آن بودهاند. در ادامه سیر تکوین انسانشناسی شناختی از دو شاخه انسانشناسی ساختگرا و نمادین را دنبال خواهیم کرد.
از انسانشناسی ساختگرا و نمادین تا انسانشناسی شناختی
در اواسط دهه ۱۹۵۰ نقطه تمرکز در انسانشناسی از مطالعه نهادهای اجتماعی به مطالعه نظامهای نمادین تغییر مسیر داد که این تغییر به بستری برای رشد انسانشناسی فرهنگی تبدیل شد. در جریان اصلی انسانشناسی فرهنگی نیز دو دیدگاه اصلی وجود داشت که در تحقیقات دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ موج غالب محسوب میشدند. یکی از آنها ساختگرایی بود که کلود لویاستراوس[۱۸](۱۹۶۲)، زبانشناس و انسانشناس ساختگرا، بنیانگذار آن بود. لوی استراوس به تاثیر از زبانشناسی ساختگرای سوسور و نیز روانشناسی فروید ادعا کرد که ساختار ناخودآگاه ذهن انسان را میتوان در فرآوردههای فرهنگی مختلف مانند اسطورهها، نظامهای خویشاوندی و تشریفات خاکسپاری و غیره دنبال کرد. بهاینترتیب، تعدادی از انسانشناسان دستور کار ساختگرایی را در پیشگرفتند؛ این دسته از انسانشناسان بیش از هر چیز بهدنبال یافتن تناقضهای ساختگرایانه و دگرگونیهای موجود در فرآوردههای فرهنگی بودند. در آن زمان، این دسته از انسانشناسان تحت تاثیر اصول مکتب ساختگرایی، تفسیرها و تعبیرهای بومیان از محتوای ساختارهای فرهنگی را فاقد اعتبار لازم میدانستند و از آنجا که تصور میشد ذهن ناخودآگاه بر فرآوردههای فرهنگی تحمیل میشود، این محققان هرگز تلاش نکردند تا دیدگاه و اندیشه خودآگاه بومیان را بررسی و مطالعه کنند.
رویکرد دیگر، انسانشناسی نمادین بود که توسط ویکتور ترنر[۱۹]، دیوید اشنایدر[۲۰]، کلیفور گیرتز[۲۱] و سایرین پایهگذاری شد. این رویکرد، که بعدها گیرتز آن را “انسانشناسی تفسیری”[۲۲] نام نهاد، بر تمایز میان کنش بهمثابه رفتار و کنش بهمثابه نماد تاکید داشت. درحالیکه ترنر تلاش میکرد تا مطالعات خود از کنشهای نمادین را به تحقیق درباره آداب و رسوم معطوف کند، گیرتز و اشنایدر سعی داشتند تا تمامی فعالیتهای فرهنگی را بخشی از نظام نمادین معرفی نمایند. در این مطالعات استعاره فرهنگ بهمثابه متن بیانگر این دوگانگی بود؛ بدان معنا که شخص میتواند از مجموعه فعالیتهای فرهنگی به خوانش معنای فرهنگی دست یابد. البته در این مطالعات نیز هیچگونه روشی برای ارزیابی فرضیهها وجود نداشت و از آنجا که این دسته از انسانشناسان معتقد بودند که معنا در ذهن فرد و حتی در ضمیر ناخودآگاه او وجود ندارد، هیچ روشی را برای بررسی و تایید یافتههای خود ممکن نمیدانستند. امروزه هیچیک از دو شاخۀ انسانشناسی ساختگرا و انسانشناسی نمادین/ تفسیری از اقبال چندانی برخوردار نیستند؛ علت این امر از یکسو تغییر جریانات و اسلوب علمی در انسانشناسی، و از سوی دیگر، تاییدناپذیریِ فرضیههای مطرح در این رویکردهاست(دیاندرادی،۱۹۹۵: ۲۴۹).
برای بازگشت به بحث و اینکه انسانشناسی ساختگرا و انسانشناسی نمادین/ تفسیری چه تاثیری بر ظهور و رشد انسانشناسی شناختی داشتهاند باید به مفهوم فرهنگ اشاره کرد. یکی از پیشفرضهای اصلی این دو شاخه از علم آن است که اندیشمندان در این دو شاخه از انسانشناسی، فرهنگ را ساختار یا نظامی منظم و یکپارچه تلقی میکردند. به گفته دیاندرادی(همان) دفاع گیرتز از این ایده در کنفرانس نظریه فرهنگ که در سال ۱۹۸۰ برگزار شد، بسیار آتشین بود. وی در این دفاعیه چنین گفت:
همانطور که قبلاً نیز گفتیم، عناصر یک فرهنگ نه مانند تودههای شن است و نه مانند تارهای عنکبوت، بلکه بیشتر به اختاپوس شبیه است- موجودی که تمامی اجزای آن بهنحوی نسبتاً بدشکل با هم ترکیب شده است- آنچه که بهعنوان مغز در نظر گرفته میشود،(اجزاء فرهنگ را) بهصورت کموبیش بدترکیبی بههم وصل میکند.(به نقل از شودر[۲۳] و لووَن[۲۴]، ۱۹۸۴: ۱۹).
علاوهبر این تصویر گیرتز از فرهنگ، در انسانشناسی تمامی تعاریفی که در صد سال گذشته درباره فرهنگ ارائه شدهاند غالباً بر این نکته تاکید دارند که فرهنگ “کلیتی پیچیده”، “یکپارچه”، “ساختمند”، و دارای “مدل” است و بخشهایی از یک فرهنگ میتواند بهطریقی معین با بخشهای دیگر آن در ارتباط باشد. تا چند دهه قبل، این تعاریف چونان وحی منزل مورد تایید همگان بود و هرگز کسی به خود اجازه نمیداد که بهدنبال پایههای تجربی آنها باشد، اما همانطور که دیاندرادی(۱۹۹۵: ۲۵۰) نیز اظهار میکند حتی اگر اقیانوسی از چیزهایی داشته باشیم که امکان دارد با چیزهای دیگر در ارتباط باشند، هرگز آنها در کنار هم ساختار یا نظام و حتی “کلیت بدترکیبی” را بهوجود نخواهند آورد.
در همین راستا، در طول سالهای اولیه شکلگیری انسانشناسی شناختی این ایده رواج داشت که برای هر فرهنگ “دستوری”[۲۵] وجود دارد که میتوان از طریق آن رفتارهای فرهنگی را تولید کرد، ولی این ایده دیری نپایید و تحقیقات درباره قلمروهای فرهنگی متنوع در جوامع مختلف نشان دادند که مدلهای فرهنگی مستقل از یکدیگرند. بنابر نظر دیانداردی(همان) واقعیتهای تجربی نشان میدهند که فرهنگ بیشتر شبیه به جانوران جمعآوری شده از یک آبگیر است تا یک “اختاپوس”، و تحقیقات درباره طبقهبندی گیاهان، رنگواژهها، مدلهای ذهنی، اصطلاحات خویشاوندی و غیره تنها بازنماییهای ذهنیِ مستقل و جدا از هم را نشان میدهند و قادر به آشکار کردن لایههای پنهان فرهنگی و ارتباط میان این لایهها نیستند.
بهاینترتیب، بهتدریج ایده فرهنگ بهمثابه ابژه از میان رفت و به تبع آن بخشی از انگیزه و نیروی محرکه مطالعه فرهنگ برای فرهنگ نیز ناپدید شد و با آشنایی مفهوم فرهنگ با مفاهیم شناختی و ذهنی که در آن زمان بهواسطه شکست جریان علمی رفتارگرایی و آغاز انقلاب شناختی رواج چشمگیری داشت، نقطه عطفی در سیر تکوین انسانشناسی شناختی شکل گرفت. (این نوشته برگرفته از کتاب انسانشناسی شناختی: نظریهها و مفاهیم، اردبیلی، لیلا، ۱۳۹۳،انتشارات هرمس است).
[۱] D. Sperber
[۲] E. Kant
[۳] A. Kroeber
[۴] E. Sapir
[۵] B. L. Whorf
[۶] F. Saussure
[۷] Prague School
[۸] R. Jakobson
[۹] N. Trubetzkoy
[۱۰] L. Bloomfield
[۱۱] N. Chomsky
[۱۲] R. Benedict
[۱۳] M. Mead
[۱۴] R. Linton
[۱۵] cultural anthropology
[۱۶] structural anthropology
[۱۷] symbolic anthropology
[۱۸] C. Levi-Strauss
[۱۹] V. Turner
[۲۰] D. Schneider
[۲۱] C. Geertz
[۲۲] interpretive anthropology
[۲۳] R. Shweder
[۲۴] R. Le Vine
[۲۵] Grammar
Resources:
D’Andrade, R. G. (1995). The Development of Cognitive Anthropology. Cambridge: Cambridge University Press.
Lévi-Strauss, C. (1962). The Savage Mind. London: Weidenfeld and Nicolson.
Shweder, R. A. (1984). “Preview: A colloquy of culture theorists”. Chapter in Shweder, R. A., & LeVine, R. A. (Eds.). Culture theory: Essays on mind, self, and emotion (pp. 1-24). Cambridge, England: Cambridge University Press.
Sperber, D. (1985). On Anthropological Knowledge. Cambridge: Cambridge University Press.