اسکات مکدونالد برگردان زینب لطفعلیخانی
پیتر واتکینز: کاری که قصد دارم با فیلم استرینبرگ بکنم تا دچار چنین مسائلی نشوم، واقعاً پیچیده است. [ابتدا] به ساختار رایج روایت اجازهی بروز خواهم داد: [بعد] آن را تکه تکه خواهم کرد. چیزی که این موضوع را برای هدف من مناسبتر میکند (و یکی از دلایل اصلی تحمل تمام ناملایماتی بود که در سوئد متحمل شدم) شخصیت پیچیدهی این مرد است. او کاملاً با مونک متفاوت است، اگرچه که مونک هم شخصیت پیچیدهای داشت. استرینبرگ رمان، نمایشنامه، داستان کوتاه، مقالات سیاسی نوشته است. او در رابطه با همه چیز نوشته است؛ دربارهی ستارهشناسی، طالعبینی، زیستشناسی. او به مطالعهی سیستمهای زبانی پرداخته؛ چینی، زبان رمزی، عربی، ژاپنی، جاوایی. او به مطالعه در باب زندگی گیاهان پرداخته؛ در زمینهی فیزیک نور مطالعه کرده؛ و به مطالعهی صدا پرداخته است. او یکی از شخصیتهای دورهی رنسانس است. و البته میتوان گفت او آماتوری بزرگ است که گاهی راهی طولانی را پشت سر گذاشته. چیزی که باعث جذابیت بیشتر او میشود این است که گاهی نوشتن باعث افسردگی او میشود. او دربارهی مهارت صحبت نمیکند و در تحلیل خود تا جایی که من علاقه دارم پیش نمیرود. اما از نویسندگان، با عنوان مزاحم یاد میکند.
نوشتههای مرتبط
استرینبرگ سه مرتبه ازدواج کرد که ازدواج اول، ازدواج اصلی او بود. همسر اول او «سیری فون اسن» نام داشت. اصلیت او سوئدی-فنلاندی بود و ازدواج آنها حدود چهارده سال به طول انجامید، اگرچه که این ازدواج بعد از حدود ده سال شکست خورده بود. او دو خودزندگینامه نوشت. یکی را در ۱۸۸۶ نوشت؛ که عنوان آن به انگلیسی «A Madman’s Defense» است و داستانی فوقالعاده دربارهی ازدواج اوست. فمنیستها، استرینبرگ را به عنوان بزرگترین متعصب جنسیتگرا مورد حمله قرار دادند، اما حقیقت این است که اگر به خوبی فکر کنید، او چنین فردی نبوده است.[اگرچه که] او واقعاً به همسر خود حمله میکرده… این وحشتناک است و شکی در این باره نیست. همسر خود را بدکاره خطاب میکرده و افکار متوهمانهای دربارهی ارتباط او با دیگران داشته… که تا جایی که من متوجه شدم این زن چنین ارتباطاتی نداشته… [ماندن]این زن در کنار این مرد [مانند] تحمل کردن به قتل رسیدن بود.
آنها در سال ۱۸۷۶ بعد از رابطهای به شدت عاشقانه، ازدواج کردند. سیری پیش از آن در ازدواج با افسر نگهبانی سلطنتی بود که او را به استرینبرگ داد، چرا که خود این افسر تمایل به رابطه با یکی از دختران فامیل داشت. استرینبرگ به مثابهی شوالیهای با زرهی درخشان برای این زن بود؛ چرا که علاوه بر این، این زن از طریق استرینبرگ میتوانست به بازیگری روی بیاورد، کاری که در زمان ازدواج با افسرنگهبان قادر به انجام آن نبود. یک معاشقهی خارقالعاده. اولین بخش «A Madman’s Defense» سرشار از شعر و لطافت است، در حالیکه در زمانی نوشته شده است که ازدواج آنها در حال فروپاشی بود. نمیدانم کدام بخش را اول نوشته است، اما اگر به ترتیب وقوع تاریخی حوادث نوشته باشد، در طول چند ماه ابتدایی نوشتن، او به پایانِ ماجرا رسیده است، و این تقابل شدید حیرتآور است و شما را به فکر وامیدارد. چه نیروهای پیچیدهای در وجود او بود؟
استرینبرگ خودزندگینامهی دیگری در ۱۸۸۶ با نام «The Son of a Servant» نوشت. برای این خودزندگینامه چنین نامی انتخاب کرد چرا که مادرش، مستخدم پدرش بود. پیش از به دنیا آمدن استرینبرگ که حاصل ازدواج مشروع آنها بود، پدرش از مادرش صاحب دو فرزند نامشروع شده بود. بخشی از فیلم بر اساس نوشتهی او دربارهی کودکیاش خواهد بود. من زندگی او را از زمان تولد تا ۱۸۷۵ به تصویر خواهم کشید، یعنی زمانی که برای اولین بار، سیری فون اسن را ملاقات کرد، که فوقالعاده هم عاشقانه است. این جایی است که فیلم پایان خواهد یافت. فیلم همچنین از جایی آغاز خواهد شد که او سیری فون اسن را را ملاقات میکند، و بر اساس «دفاعیهی یک مرد دیوانه» راه معینی را خواهد پیمود. و من همچنین روی زمانی تمرکز خواهم کرد که او به نوشتن «دفاعیهی یک مرد دیوانه» مشغول بوده است. این به صورت فوقالعاده پیچیدهای از هم جدا خواهد بود – من به دنبال متصل کردن نیستم. یک فیلمنامه نوشتهام. هنگام نوشتن آزادانه به هرچیزی اجازهی بروز دادم. بین سه بازهی زمانی به جلو و عقب پریدم، فقط برای اینکه ببینم چه چیزی در مقابل دیگری قرار میگیرد. من به صورت تعمدی تنها یکبار ساختارها را در طول بدنهی فیلم بهم رساندم: در جایی که او از سیری فون اسن طلاق میگیرد، مادرش در کودکی میمیرد. اما اتفاقات دیگر در جایی که باید بیایند آورده میشوند. بسیار هیجانآور است؛ به این معنی که در تدوین، جایی که چیزها تازه در کنارهم قرار میگیرند، همه جور روابط پیچیده وجود خواهد داشت.
لایهی دیگری وجود دارد که هنوز دربارهی آن صحبت نکردهام. این لایه بخش مهمی از همهی اینها است، یعنی بخش جامعهشناختی. من سیر افزایش سختی در استکهلم به عنوان یک شهر را دنبال خواهم کرد. این چیزی است که اکنون در آن تبحر دارم! یک مورخ واقعاً خارقالعاده، در دنبال کردن سیر پیشرفت مطبوعات استکهلم و راهی که ساختار اطلاعات بر روی کاغذ تا دهههای ۱۸۶۰ به صورت الگویی درآمد و تا دهههای ۱۸۸۰ کاملاً تجاری شد، به من کمک میکند. من این را به صورت غیرمستقیم در مقابل اثر اجتماعی افزایش سختی الگوی اجتماعی استکهلم که هیچگاه شهر آزادی نبوده است، قرار میدهم. استکهلم شهری بود که توسط پادشاه اداره میشد. شاه نقشی به شدت خودمختار در جامعهی سوئدی داشت و سوئدیها به ندرت متوجه آن بودهاند. آنها همواره نگاهی عاشقانه نسبت به شاه داشتند، مانند کاری که ما در انگلستان میکنیم. خب، در این فیلم شاه به عنوان یک مستبد ظاهر میشود. پادشاه سوئد به شدت در سیاست مداخله میکرد و برخی از این دخالتها واقعاً مستبدانه بود. استکهلم شهری کشاورزی بود که تحت سلطهی دربار قرار داشت. دارای طبقهی بزرگی از فقیران بود. به سرعت وارد عصر صنعتی شد – شاید سریعتر از هر شهر دیگری در دنیای غرب. طی پانزده سال، تولیدات سنگین و موارد دیگر وارد این شهر شد و روح سوئدی شروع به توسعه کرد –متأسفانه روح مدرن. شهر خشک و خشکتر شد. نیروی پلیس شکل گرفت. تا ۱۸۷۹ شهر به نواحی قابل کنترلی تقسیم شد، که جالب است که تقریباً همان زمانی است که مطبوعات کاملاً سیستماتیزه شده بودند. هر ناحیه شامل ده هزار نفر میشد و یک نفر به عنوان مسئول ثبت جمعیت معین میشد. این در فرآیندی پیچیدهتر برای سرشماری نیز مورد نظر قرار میگرفت. آنها تولد، مرگ و شغل تمامی افراد هر ناحیه را ثبت میکردند. آنها همچنین لیستی از محکومیتهای زندانها و گزارش از ناهنجاریهای اخلاقی تهیه میکردند. از این زمان به بعد میتوانید نحوهی برخورد با بزهکاران جوان و افزایش فشار برای احکام کیفریِ بیشتر، را ببینید. سرتان را درد نیاورم، اما چیزهای زیادی وجود دارد که میتوانید به عنوان بخشی از روند توسعهی «تمدن مدرن» ببینید. معماری شهر نابود شد. استکهلم مثالی فوقالعاده است از اینکه جامعهی ما چطور کاملاً با ساختار و بلوک، به تخریب خود پرداخت. و البته، آنچه داستانهای خبری هم میگویند نیز وجود دارد، که پیچیدگیهای دیگری را اضافه میکند.
من حتی تلاش خواهم کرد تا دربارهی ریتم برش زدن تا مرحلهای معین در فیلم صحبت کنم. شاید تلاش کنم و صحنهای را به شیوهای برش بزنم و بعد آن را به صورت دیگری برش بزنم- نه برای جنبهی آموزشی آن، بلکه به عنوان تلاشی برای همراهی با بیتمرکزی استرینبرگ به عنوان یک فرد. آیا ما به یک مرکزیت درون خودمان نیاز داریم یا نیاز نداریم؟ استرینبرگ تا جایی پیش رفت که میتوان نتیجه گرفت او واقعاً هیچ تمرکز درونی نسبت به روان خود نداشت که این هم نقطهی قوت او بود و هم متأسفانه نقطهی ضعف. او در تمام دوران زندگی خود زجر کشید و هیچوقت نتوانست در روابط خود با سیری فون اسن کنار بیاید. در همان زمان، او برای رهایی از ساختارهای قراردادی به ویژه در نمایشنامههایش تلاش میکرد. او قطعاتی به شدت فشرده و بسیار وزین ساخت که اتفاقات زیادی را تنها در یک نگاه و یا یک جملهی کوتاه منتقل میکرد. او کاری را که دیگران قبلاً در تعدادی صفحه انجام میدادند با تعدادی جمله انجام میداد. پس او چارچوبها را میشکست اما همچنین توسط آنها به دام میافتاد، چرا که او از جنبههای بسیاری یک مرد بورژوا محسوب میشد. او در دام پول افتاده بود، اگرچه که هیچوقت هم پول زیادی نداشت.
این فیلم نسبت به فیلم مونک از غلظت کمتری برخوردار خواهد بود. من آنگونه که با مونک همزادپنداری میکردم با استرینبرگ همزادپنداری نمیکنم و البته دلیلی هم برای ساخت دوبارهی یک فیلم وجود ندارد. من پیشروی زیادی از زمان ساخت فیلم مونک کردهام؛ آن در سال ۱۹۷۳ بود. و در حال حاضر من واقعاً تمایل به کار با این مسائل رسانهای دارم. من میخواهم درههایی بسازم که مردم بتوانند در آنها بپرند و هرکجای آن که میخواهند قرار بگیرند؛ اگر روزی موفق به این کار در فیلمسازی بشوم، دیگر از ساختن فیلم دست خواهم کشید –من موفق خواهم شد. من معتقدم که یک نقطهی خود-متوقف سازی وجود دارد. من دیگر عاشق فیلم نیستم؛ و این یکی از رها کنندهترین تجربیاتی است که برای من اتفاق افتاده است. من دیگر به فیلم به عنوان ابزاری برای بیان احتیاج ندارم. در واقع، اگر بتوانم به عنوان یک محقق حرفهای برای بقیهی عمرم به کار بپردازم، احتمالاً آن کار را خواهم کرد. من عاشق تحقیق کردنم. فیلم دیگر «اولویت» من نیست.
اسکات مکدونالد: از اینکه فکر کنم روزی فیلم نخواهید ساخت متنفرم. فیلمهای شما جزو آن دسته از معدود فیلمهایی است که بر اساس تحقیقات جدی ساخته میشوند. فیلم مونک به این قدرت ساخته شده است، تا حدودی به این دلیل واضح که شما بیش از هرکس زندهای دربارهی مونک میدانید. این فیلم یک خیالبافی دربارهی مونک نیست، بلکه کوششی حقیقی برای کار با منابع اصلی و واقعی است که از تلاشی عظیم برای جمعآوری برخوردار بوده است.
پیتر واتکینز:اما شما متوجه دامی که در اینجا وجود دارد میشوید، که همان دامی است که دربارهی آن صحبت کردیم. هراندازه که من «تبحر» بیشتری پیدا کنم، تصویرسازی بیشتری از ادوارد مونک برای مردم خواهم کرد. یک مورخ معروف که روی استرینبرگ کار میکند (و فردی مهربان است و کمک بسیار زیادی به من کرد) به من گفت، «خب، باید این را بگویم – و این را به عنوان تعریف گفت- باید بگویم که ادوارد مونکِ شما، حالا آن چیزی است که از ادوارد مونک میشناسم». بسیار از آنچه گفت خوشحال شدم، اما بعد پیش خودم فکر کردم، وای! خدای من!
اسکات مکدونالد: فکر میکنم خیلی دارید به او و خودتان سخت میگیرید.
پیتر واتکینز: من به او سخت نمیگیرم. واقعاً خیلی از اینکه آن حرف را زد خوشحالم. اما هنوز، نگران مجموع نقش رسانهها هستم، نمیتوانم خودم را به عنوان نوعی نخبه که به راز جاودانهی پژوهشگریِ بینقص و فیلمسازیِ بیعیب و پیچیده، دست یافته، بیرون بکشم، ]و خود را[ به عنوان کسی که از این امر مستثنی شده ]تلقی کنم[. چرا که من چنین کسی نیستم. من درست در وسط ماجرا قرار دارم.
اسکات مکدونالد: به هر صورت، این فیلم تأثیر خودش را دارد. مهم نیست که تعداد کم یا زیادی «بازی جنگ» را در زمان اکران اولیهی آن دیده باشند، ]مهم این است که[ حالا احتمالاً تعداد بیشتری از مردم دربارهی «بازی جنگ» نسبت به فیلمهایی که در اصل محبوبتر به حساب میآمدند، اطلاع دارند. تأثیر آن کندتر اما احتمالاً با دوامتر است. حداقل من چنین امیدی دارم. این چیزی است که من را به سمت فیلم مستقل کشاند. من برای تماشای فیلم به SUNY-Binghamton رفتم، جایی که چهار فیلمی را دیدم که هیچگاه فراموش نمیکنم: فیلم «The Act of Seeing With Ones Own Eyes» اثر «Brakhage»، فیلم «Serene Velocity» اثر «Gehr»، فیلم «Soft Rain» اثر «Jacob» و « Barn Rushes» اثر «Gottheim». یک سال بعد، این چهار فیلم، تنها فیلمهایی بودند که از آن سال به صورتی شفاف به خاطر داشتم. در ده سال گذشته، من تعدادی از این فیلمها را به هزاران نفر نشان دادهام. علتی که ممکن است فکر کنیم رسانه به آن میزانی که قدرتمند است، از قدرت برخوردار نیست، به این دلیل است که تا زمانی که آن را با تأثیر کمتری میبینیم، تمایل ما به مصرف قدرت اولیهی آن بیشتر میشود.
پیتر واتکینز: خب، این همان جایی است که نظر من و شما با یکدیگر تفاوت دارد. به نظر من، اگرچه ما مقدار زیادی از آن را رد میکنیم، اما پسماند آن، که پسماندی طولانی مدت هم هست، باقی خواهد ماند. اگر همهی ما با حساسیت بیشتری نسبت به فیلم رشد یافته بودیم، اگر در جامعهای زندگی میگردیم که قرار گرفتنمان در معرض فیلم بینهایت متنوعتر بود و اگر در جایی بودیم که مردم قادر بودند دربارهی فیلم به عنوان گونهای رسانهی متنوع به تفکر بپردازند؛ جایی که به فیلم به عنوان یک مظنون نگاه میکردیم اما آگاه بودیم که با شکاکیتی سالم، میتوان از عقلانیت در جنونی جوانی لذت برد و با آن همراه شد؛ در چنین زمانی است که میتوانم بگویم از کار کردنم خوشحالتر خواهم بود. فکر میکنم در آن زمان است که میتوانم بگویم ما از فیلم استفاده میکنیم و نه فیلم از ما. اما متأسفانه توازن قدرت کاملاً معکوس است. در حال حاضر ، ما مورد استفادهی رسانهها قرار گرفتهایم.