“مردی که لیبرتی والانس را کشت” ساختهی جان فورد محصول ۱۹۶۲ کمپانی پارامونت است. پیش از ساخت این فیلم، جان فورد با خلق آثاری همچون دلیجان (۱۹۳۹)، کلمانتین عزیز من (۱۹۴۶) و جویندگان (۱۹۵۶) تسلط بینظیر خود را بر ژانر وسترن نشان داده بود اما بدون شک لیبرتی والانس نقطهی عطفی در کارنامهی درخشان جان فورد است. فیلمی که ورای داستان معماگون خود که در زمینهی برههای مهم در تاریخ آمریکا روایت میشود، مفاهیمی عمیق همچون غرور و افتخار، آزادی، برابری و قانون را طرح میکند و از بسیاری از کلیشههای ژانر وسترن، و حتی سینمای هالیوود در عصر خود فراتر میرود. فیلمی که سرجیو لئونه کاگردان برجستهی وسترنهای ایتالیایی (وسترن اسپاگتی) آن را محبوبترین فیلم خود در میان آثار جان فورد دانسته بود و زمانی دربارهی فیلم گفته بود: “تنها فیلمی که در آن فورد دربارهی آنچه بدبینی مینامند، چیزی آموخت “.
فیلم با ورود سناتور خوشنام رنسم استادرد (جیمز استیوارت) و همسرش هالی (ورا مایلز) با ترن به شهری بنام شینبون آغاز میشود. شهری مرزی در غرب آمریکا که برای آقا و خانم استادرد یادآور خاطراتی از گذشته است و حال برای شرکت در مراسم خاکسپاری یک دوست گاوچران بنام تام دانیفن (جان وین) به شهر بازگشتهاند. سناتور در مصاحبه با خبرنگار روزنامهی محلی شهر ماجرای دانیفن را بازگو میکند.
نوشتههای مرتبط
فیلم با فلش بک ۲۵ سال به عقب میرود. زمانی که رنسم استادرد، فارغالتحصل مدرسهی حقوق، جوانی خام بود که به جای اسلحه با کولهباری از کتابهای حقوق پا به “غرب وحشی” گذاشت. در بین راه، راهزنی خطرناک بنام لیبرتی والانس (لی ماروین) به دلیجان آنها دستبرد زده، اموال مسافرین را غارت میکند و رنس را که به دفاع از زنی بیوه برمیخیزد، مورد ضرب و جرح قرار میدهد. در شهر هالی که در رستورانی متعلق به مهاجرین سوئدی تبار کار میکند از رنس پرستاری میکند. تام دانیفن، گاوچرانی که به ظاهر تنها کسی است که از لیبرتی والانس نمیهراسد و دلبستهی هالی است، به رنس توصیه میکند تنها راه دفاع از خود در برابر والانس این است او نیز اسلحه حمل کند یا این که شهر را ترک گوید. اما رنس که مرد قانون است حاضر نیست به اسلحه متوسل شود و از سوی دیگر نمیخواهد از تعقیب قضایی والانس چشمپوشی کند. از این رو میکوشد تا کار حقوقی خود را در شهر پیگیری کند، به افراد بیسواد از جمله هالی خواندن و نوشتن بیاموزد، در روزنامهی محلی مشغول به کار شود و شهروندان را مجاب کند تا در انتخابات برای گزینش دو نماینده از شهر شرکت کنند تا این نمایندگان بکوشند استقلال شهر را به عنوان یک ایالت مستقل به دست بیاورند.
سرانجام رنسم استادرد موفق میشود با حمایت هالی و اهالی شهر، و البته به کمک تام دانیفن که در حضور کلانتر ضعیف و دائمالخمر شهر لینک اپلیارد تنها حامی شهر در برابر تجاوز و تعدی والانس و دار و دستهاش است، در انتخابات والانس را، که او نیز میکوشد با تهدید و ارعاب شهروندان به نمایندگی انتخاب شود، شکست دهد. اما والانس او را به دوئل فرا میخواند و اینک رنس همانطور که تام پیشبینی کرده بود دو راه در پیشرو دارد: شهر را ترک گوید و یا به مبارزه با والانس تن دهد و احتمالا کشته شود. تام و دیگر شهروندان رنس را به ترک شهر ترغیب میکنند اما او تصمیم میگیرد بماند، مبارزه کند و با افتخار کشته شود. در سکانسی تاثیرگذار و برخلاف تصور شهروندان رنس، والانس رو میکشد و شهر را از شر وجود او خلاص میکند. اما در ادامه هنگامی که رنس، از آنجا که دستان خود را بر خلاف اصول و باورهایش به خون والانس آغشته کرده، تصمیم میگیرد از نامزد شدن در انتخابات ایالتی انصراف دهد، تام دانیفن از راز قتل لیبرتی والانس پرده برمیدارد و با اعتراف به این که او لیبرتی والانس را کشته است، وجدان رنس را آسوده میکند.
مردی که لیبرتی والانس را کشت سرشار از تقابلها و نمادپردازیها است. شاید از همین رو است که فورد تصمیم گرفت این فیلم را بر خلاف وسترن قبلی خود یعنی جویندگان (۱۹۵۶) سیاه و سفید فیلمبرداری کند (هرچند فیلمبردار فیلم بعدها دلیل این موضوع را سیاست پارامونت برای کاهش هزینهها عنوان کرد). فیلم با ورود سناتور رنسم استادرد با قطار به شهر آغاز میشود و بلافاصله دیالوگهایی دربارهی تغییرات بسیار شهر که نتیجهی پیوستن شهر به خط آهن است. در مقابل، داستانی که رنس از ورودش به شهر با دلیجان بازگو میکند قرار دارد. دلیجان در برابر قطار و اسلحه در برابر کتاب استعارههایی برای گذار از “غرب وحشی” به دوران قانون و دموکراسی است و در نگاهی انتزاعیتر گذار از سنت به مدرنیته است. رز کاکتوس نیز از دیگر نمادپردازیهای فیلم است. رزکاکتوس، گیاهی خاردار و زمخت که در آب و هوای خشک و خشن بیابانهای غرب آمریکا میروید، یادآور شخصیت ناملایم و درشتگوی تام است. رز کاکتوسی که تام برای هالی هدیه میآورد از نظر او زیبا است و در انتهای فیلم هالی بر روی تابوت تام رز کاکتوس میگذارد. اما رنس از هالی میپرسد آیا تا به حال رز واقعی دیده است؟ و هالی پاسخ میدهد نه، شاید روزی ببیند، روزی که بر روی رودخانه سد بسازند و آب منطقه زیاد شود، و همه جور گل بتوانند در این خاک رشد کنند. روزی که در نهایت فرا میرسد اما زیبایی رز کاکتوس دیگر به چشم هالی نمیآید.
تقابل شرق و غرب همچون استعارهای از قانون و بیقانونی که در شخصیت رنس و والانس تجلی یافتهاند. تام در تمام طول فیلم رنس را زائر یا مسافر[۱] خطاب میکند که اشاره به عدم تعلق وی به غرب است. کلانتر شهر به مثابه نماد دولت مرکزی به قدری ضعیف است که نمیتوان برای دفاع از مردم در برابر والانس از او انتظاری داشت. اما موقعیت تام در این میان بسیار پیچیده است. او بیش از آن که مانند رنس مرد قانون باشد، همچون والانس مرد اسلحه است. ارزشهایی که رنس از آنها سخن میگوید به منزلهی پایان دوران او است. آموزش همگانی حتی برای زنان که شاید هالی را از او بگیرد، برابری نژادی که تسلط او بر دستیار سیاهپوستش را خدشهدار میکند، قوانین ایالتی که کار و کسب او را به منزلهی یک گله دار با خطر روبرو میسازد. ظاهر شدن رنس در برابر همگان با پیشبند خدمتکاران که کاری “زنانه” است، تخطی از قوانین دنیای مردسالارانهای است که تام به آن تعلق دارد. با این همه تام با همهی شباهتهایش از جنس والانس نیست و باید در این نبرد موضع خود را مشخص کند. عشق او به هالی انتخاب را آسان میکند. او که به علاقهی هالی به رنس پی برده در سایه میایستد با کشتن والانس در واقع به نوعی خودکشی نمادین دست میزند تا آیندهی دختر محبوبش و مردم شهر را تامین کند.
و در نهایت مردی که لیبرتی والانس را کشت فیلمی دربارهی غرور و افتخار است. روایتی از دورهی گذار در تاریخ آمریکا، از عصر قهرمانان افسانهای به دوران حاکمیت “نظم و قانون”. دوران به سرآمدن قهرمانانی که به دفاع از مردم برخاستند اما در این راه هستی خود را باختند و دیگر کسی نام آنها را نیز به خاطر نمیآورد. روزگاری که تام دانیفن در برابر شرارت که در شخصیت لیبرتی والانس تبلور یافته بود یک تنه به دفاع از مردم برخاست؛ مردمان غرب که قانون نمیشناختند و با “ارزشهای آمریکایی” بیگانه بودند. اما افتخار آخرین قتل در غرب وحشی از آن رنس شد، رنس که به آنها خواندن و نوشتن آموخت، از حقوق شهروندی و دموکراسی و آموزش و آزادی رسانه برایشان گفت و نیرویی که از اتحادشان پدید میآمد را یادآور شد. جمهوری و دموکراسی، آزادی و برابری و حاکمیت قانون تبلور این اراده و خواست مردمی بود اما اینها به تمامی در دورانی پدید آمد که دیگر مردم نیازی به قهرمان نداشتند؛ چرا که به گمان خود، قهرمانان واقعی تودههای مردم بودند. در دوران دموکراسی و حکومت جمهوری، افسانهی رایج این است که ارادهی عمومی برای پیروزی بر شر کافی است. افسانهای که چون همه آن را باور کردند، نباید خدشه دار شود. اما این پیروزی به بهای تباه شدن زندگی مردی حاصل شد که دستهایش را به خون آلود، عشقش را باخت و از یادها رفت؛ مردی که لیبرتی والانس را کشت.
[۱] pilgrim