ما دوقلوهایی هستیم که با دوقلوها ازدواج کردیم و صاحب دوقلو شدیم
من و خواهرم در انتخاب مرد زندگیمان خیلی مشکل پسند بودیم اما هر دویمان از مردان سبزه خوشمان میآمد.
نوشتههای مرتبط
اگوست ۱۹۹۸، در شهرک تویینزبرگ[۱]اوهایو با شوهرهایمان روبرو شدیم. دارلن و من ( دوقلوهای همسانی که در فاصله ۴۵ دقیقه از هم متولد شدیم) ۲۷ ساله بودیم و در جشنوارهی سالیانهی دوقلوها شرکت میکردیم. جشنوارهای که یکی از بزرگترین گردهمآییهای جهان بود و سالانه هزاران شرکت کننده از سراسر امریکا و سایر نقاط جهان را به تویینزبرگ میکشاند و فرصتی بود تا بتوانیم با دوستان دوقلویمان دیدار کنیم و با آنها وقت بگذرانیم.
شنبه شب، بارِ هتل مملو از شرکت کنندگانی بود که با هم در حال گپ و گفت بودند، ناگهان مردی از میان خیل جمعیت نظر ما را به خود جلب کرد، او کسی جز مارک نبود. نمیتوانستیم باور کنیم که او یک برادر دوقلو هم دارد ولی از شانس خوب ما رفت و با قل همسانش کرگ پیش ما برگشت ( قلی که چهار دقیقه از او بزرگتر بود). دارلن و من آدمهای مشکل پسندی بودیم اما هر دویمان از پسرهای بانمک، سبزه و شوخ طبع خوشمان میآمد. خواهرم مجذوب مارک شده بود و من هم فکر میکردم کرگ بامزهتر است ( گرچه، از نظر بقیه آنها با هم مو نمیزدند).
صبح روز بعد برای صرف میان وعده ما را به رستوران کِرَکِر برل[۲] دعوت کردند و قبل از این که از هم جدا شویم ایمیلهایمان را به هم دادیم. هنگامی که من و دارلن به سر کار برگشتیم ( هر دویمان بعد از اتمام دبیرستان منشی حقوقی شرکتی شدیم) هر کدام ایمیلی از دوقلوهای افسانهایمان دریافت کردیم. در پوست خود نمیگنجیدم عجب قسمت و تقدیری! ما در ایلینوی[۳] زندگی میکردیم و آنها در تگزاس، جایی که هر دو به عنوان طراحان شبکهی تیم بیسبال هیوستون آستروس[۴]مشغول به کار بودند. به دیدنمان آمدند، دوبار همدیگر را دیدیم و با هم به مسافرت رفتیم.
در مارس ۱۹۹۹ برای تماشای مسابقات پیش فصل بیسبال در فلوریدا همدیگر را دیدیم. شبی در راه شام، آنها راه را به سمت اتاق پذیرایی هتلی با چشم اندازی خیره کننده کج کردند، سپس با دو حلقهی الماس تراشکاری شده که جفت هم بودند از ما خواستگاری کردند. هرگز در خیالاتمان به چیزی جز ازدواج با دو قلوها فکر نمی کردیم.
هر دو در شهرکی بزرگ شدیم و بالیدیم که همه ما را دو قلو خطاب می کردند. مادرمان همیشه لباسهایی جفت و شکل هم تنمان می کرد ( که من از این کار متنفر بودم و دارلن خوشش می آمد). هر دو موهای بلوند و چال گونه داریم اما چال دارلن کمی عمیقتر است. تولدمان، غسل تعمیدمان، همه چیزمان مثل هم بود؛ در عمرمان فقط یک هفته از هم دور بودیم. حتی لیست مهمانان عروسیمان هم مثل هم بود؛ برای خرید لباس عروس با هم میرفتیم و برای جلوگیری از اتلاف وقت پرو لباس را با هم تقسیم کرده بودیم. اگر لباسی اندازهی دارلن نبود، پس به سایز من هم نمی خورد.
در مراسم ازداجمان در نوامبر، پدرم در حالیکه دستمان را گرفته بود ما را در راهرو همراهی میکرد و کشیش نیز همزمان سوگند ازدواجمان را یاد کرد. رقص اولمان با آهنگ از این لحظه[۵] از شانیا تواین[۶] مثل هم بود و هر دو با هم برای ماه عسل به باهاماس رفتیم. در تگزاس دو تکه زمین مجاور هم خریدیم و خانه هایی با حیاط پشتی مشترک ساختیم. دارلن و مارک زود تصمیم به بچه دار شدن گرفتند اما من و کرگ فکر کردیم برای بچه دار شدن زود است، می خواستیم صبر کنیم. سرانجام، این من بودم که اول داشت بچه دار میشد چون دارلن یک سقط جنین داشت – این اولین باری بود که از نظر عاطفی و فیزیکی مثل هم بودن برایمان سخت بود.
در اولین سونوگرافی، پزشک متوجهی تپیدن دو قلب شد: جنین دو قلو. نمیتوانستم باور کنم. در ژوئن ۲۰۰۱، بردی و کولبی به فاصلهی یازده دقیقه از هم متولد شدند. کرگ دوست داشت دربارهی وضعیت دو قلوها تحقیق کند، سرانجام فهمید که تنها چند صد دوقلوی همسان ( جایی که تخم به دو نیم تقسیم میشود) با دو قلوهای همسان ازدواج کردهاند؛ او هیچ زوج همسانی را پیدا نکرد که صاحب دوقلوی همسان باشند. این احتمال در دو قلوهای دو تخمکی ( غیرهمسان) که با دو قلوهای غیر همسان ازدواج میکنند، بیشتر است – اما مورد ما یک وضعیت ” بخت آزمایی” بود، چون همین را میخواستیم و به مراد دلمان رسیده بودیم.
هنگامی که پسرهایمان به دنیا آمدند، دارلن دختر اولش – ریگان – که حالا نوزده ساله است را حامله بود. او یک دختر دیگر به نام لندری دارد که هفده سال دارد و ما هم صاحب پسر دیگری به نام هولدن شدیم که هم اکنون پانزده ساله است. او نیز باید دو قلو میشد اما وقتی در هفتهی هشتم اسکن شدم یکی از کیسهها خالی بود.
از نظر زیستی، بچه های من و خواهرم DNA خواهر – برادرها را دارند. همه مثل هم هستند با موها و چشمهای قهوه ای. با این که دخترهای دارلن شانزده ماه با هم اختلاف سن دارند همه تصور می کنند دو قلو هستند. ما حتی سگ هایی از یک توله داریم که هر کدام در لانه ای جدا زندگی می کنند. دارلن همیشه قبل از این که من خودم بدانم پی به درونم میبرد. ما هر روز با یک ماشین به این طرف و آن طرف می رویم و موقع ناهار همدیگر را می بینیم. همیشه با هم کارهایمان را انجام می دهیم و از جیک و پوک هم خبر داریم. پیش یک آرایشگر میرویم و موهایمان را یک مدل کوتاه می کنیم. وقتی مردم همهی ما را با هم می بینند، جا می خورند. آنها معمولاً متوجهی یکی از دوقلوها می شوند، نه همه. گاهی اوقات وقتی داستان زندگیمان را برای بقیه تعریف می کنیم، بچه هایمان عصبانی می شوند اما ما به آنها می گوئیم، ” به خاطر همین ماجراهاست که شما حالا اینجائید. ” هرگز از گفتن داستان زندگیام برای بقیه خسته نمی شوم بلکه خیلی هم لذت می برم. “