به رغم قدمت شعر، شمار کتابهای نظری که به داستان کوتاه، رمان و سایر رشتههای هنری اختصاص دارند به مراتب بیشتر است. شاید به این دلیل که شعر به عرصههای ناشناختهای وارد میشود که دانش پیشینی را دستخوش اعوجاج میکند که سرهمبندی آن کار آسانی نیست. اما اولاً ورود به عرصههای ناشناخته مختص به شعر نیست و در ثانی خود مفهومی است کلی و گنگ. حس زبانی به ادراک زبانشناختی تن در میدهد اما در شکل شعر نمیتواند بوطیقایی فراهم آورد که دلالتهای آن جز در صور کلی بر شعر انطباق یابد. باز هم میبینم بوطیقای دیگر هنرها نیز بیش و کم از این دست است. ولی در شعر چیزی نهفته که قواعد تکرارپذیرش نامکرر و دریافت آن شهودی است.
***
نوشتههای مرتبط
سر و شکل بخشیدن به زمان بلند در زبان فارسی کمسابقه است. شمار منظومهها -عمدتاً مثنوی- در برابر قالبهای دیگر شعر کلاسیک اندک است.
قالب مقبول در شعر کلاسیک غزل است و غزل محدود به بیت که حیث زمانی کوتاه دارد؛ شاید به این دلیل داستان کوتاه، موفقتر از رمان در زبان فارسی است که جمعکرد زمانی آن دشوار است. از سوی دیگر عادت شعرخوانی در ایران ریشه در شعرهای خوشخوان دارد. خاقانی به لحاظ غرابت زبانی، محبوب نیست، بیدل نیز. شعر سپانلو افزون بر غرابت زبانی-زبان خاص ادبی- روایتی بلند از خانم زمان است. پس همزمان دو مشکل زبانی و زمانی دارد. مکرر کنم که بوطیقای شعر چیزی در حد علائم راهنمایی و رانندگی است که به درد آدم دست به فرمان میخورد، نه نابلد. از این رو ورود به شعر خانم زمان مثل نشستن در کنار راننده آسان است، اما تحمل پیچ و خمها، راهکورهها و دوربرگردانهای آن برای مسافر بیحوصله دشوار.
پیشاپیش گفته باشم که این مداد سر رمزگشایی و بازخوانی «نکته به نکته موبهمو» از شعر روایی خانم زمان را ندارد و در مطلب حاضر که تلخیص چهل صفحهی حوصله سربر است تنها به شرح چند مقولهی کلی بسنده میکند.
چشمانداز
احساس شهرنشینی مستقل از روابط نمادینی نیست که به اشیا، رویدادها و شیوههای زیست، دلالتهای تازه میبخشد؛ منتها دو قلمرو زبانی و غیرزبانی هر وضعیتی از جمله شهرنشینی، ضمن پیوند جدا از یکدیگرند. زبان بالضروره اشیای تازه را میپذیرد و در خود هضم و جذب میکند، اما دگرگونی در قواعد فکری و رفتاری، به خصوص در کشورهای عقبمانده، لاکپشتی است. از سوی دیگر تجربهی انسانی در شهر نه تنها از کشوری به کشور دیگر متفاوت است (دهکدهی جهانی استفادهای منتج از تکنولوژی است)، بلکه شهر واحد نیز بر اثر صیرورت به حس و درک تازه میانجامد. به این ترتیب، افق شاعرانه چشماندازی است که از اعماق زبان، سنت و فرهنگ برمیآید و در تقابل با جهان نظم نمادیناش را به هم میزند. از این رو ژانر شعری واحد در حوزههای زبانی مختلف، حس و درکی متفاوت به بار میآورد.
شعر سرزمین هرز الیوت درونمایهی شهری دارد، شعر خانم زمان سپانلو نیز؛ اما الیوت از اسطورهی باروری، نشانههای مسیحیت و… به سرزمین هرز لندن میرسد و سپانلو از زروان و… به تهران سترون.
بیفزایم که رویکرد به شهر، درونمایهی شهری است، نه ژانر مستقل. به همین ترتیب شعر ساده و شعر پیچیده به ساختار شعر برمیگردد و نه به گونههای جداگانهی شعر. شعر روایی بلند (به تعبیر سپانلو، منظومه در شعر امروز، روایتی است بیحکایت یا مرکب از خردهروایتها، مرکززدوده، متضمن تداعی و بازگشت نامکرر درونمایهها، تصویرها که بر اثر کنشهای متقابل به وحدت میرسد. شکل درخت در پشت ورودی چاپ نخست خانم زمان نمودار منظومه است.
در شعر خانم زمان شاخ و برگها مرئیاند اما تنه درخت مخفی است. شاید رویکرد به درونمایههای اصلی، شاخ و برگهای پراکنده را به تنهی درخت پیوند زند.
هویت ایرانی
دلمشغولی عمدهی سپانلو در دورههای مختلف شعری او تامل در فراز و فرود تاریخ ایران و هویت ایرانی است. رویکرد او به تهران نیز به رغم نوستالژی شاعر به این شهر جزیی از بازگشت وی به دلمشغولی عمدهی اوست.
خانم زمان نگاهی سوگوارانه به «مادرشهر تهران» دارد که «حقناشناسان» قدرش را ندانستند. به موجب این تلقی، راویان شعر -به اعتبار تغییر لحن، نه زبان- به گذشتههایی دور و نزدیک نقب میزنند بلکه به گوهر هویت متلاشی دست یابند. خانم زمان استعارهی برساختهی شاعر است و بیآنکه از اسطورهی زروان در شعر نامی به میان آید، بر اثر نشانهی مکرر کسوف و صفات غالباً منفی خانم زمان متداعی آن است. اسطورهی زروان «مراحل متفاوت تمدن را از یک جامعهی ابتدایی تا جامعهی پیشرفته چون جامعهی ساسانی طی کرده است». در اساطیر ساسانی «از زروان بیکران، زروان کرانهمند با نُه هزار سال درازا پدید میآید… و با پیروزی هرمزد بر اهریمن، پس از نه هزار سال نبرد، دوران زروان کرانهمند به سر میرسد [پژوهشی در اساطیر ایران، بهار، ص۱۵۹].
به این ترتیب شاید بتوان خانم زمان یا استعارهی زمان کرانهمند را منبعث از اسطورهی زروان دانست. در این صورت تاریخ ایران، به ویژه تاریخ معاصر که شعر خانم زمان عمدتاً به آن ارجاع میدهد، دلالت بر فرمانروایی اهریمن دارد. از این منظر، تاریخ، بازتولید اسطوره است و هویت ایرانی گوهری است والا یا ابژهای ثابت، متضمن جامعیت فطری که دستیابی به آن منوط به کشف زیرخاکی است، نه تجربههای دیگر انسانی. به عبارت دیگر، سپانلو هویت ایرانی را در جایگاهی استعلایی مستقر میکند که تطور تاریخی در عصر حاضر به اصالت آن آسیب رسانده است. اما هویت ماهیتی تغییرپذیر دارد. مولوی، احتمالاً تحت تاثیر این سخن منسوب به هراکلیتوس -در یک رودخانه نمیتوان دو بار شنا کرد- میگوید: عمر همچون جوی نو نو میرسد/ مستمر می مینماید در جسد
هویت فردی یا متمایز، در انطباق با حوزهی نمادین محک میخورد [ر. ک. مبانی روانکاوی فروید، لکان، دکتر کرامتالله توللی، ص ۱۷۰ به بعد].
به عبارت دیگر ماهیت هویت چه فردی چه جمعی همواره در معرض تغییر است، اما سپانلو بین وضعیت حال و گذشته به نوعی همسانپنداری دست میزند، بلکه رشتههای پارهی زمان را به هم وصل کند: تویی قصهپرداز پیوندهای گسسته.
زمان به مثابه بازگشت به ثبات
از نگاه اوگوستین، گذشته، خاطره است، نه خاطرهای آمادهی دگرگونی که راوی را متحول کند، بلکه حال و آینده یا به تعبیر او مشاهده و انتظار همچون برگهایی است که صرفاً پروندهی راکد گذشته را تکمیل میکنند [ر. ک. هستی در زمان، ژنویو لوید، منوچهر حقیقیراد، ص ۵۵ به بعد].
بازخوانی گذشته برای سپانلو متنی است ناپیوسته که بنیاد آن بر خاطره استوار است. خانم زمان تحلیلی تاریخی- تمثیلی از خاطره است، اما دو گونه خاطرهی متمایز که یکی به «ناخودآگاه جمعی» در سیر تاریخ پیوند میخورد و دیگری به تجربهی همنسلان شاعر. راوی این دو تجربهی پرآشوب را از سویی عمدتاً به گذشته برمیگرداند و از سوی دیگر ندرتاً از سلطهی آن سر باز میزند. به این ترتیب، هنگام که در انکار برساختههای یکدست گذشته از آن جدا میشود، پرتوی تازه به زمان میافکند. عامل زمان در برشهایی از این دست، نه تامل بر خاطره بلکه نشانهی خیالپروری و خلاقیت است. نمیخواهم بگویم که در تامل بر خاطره خلاقیت وجود ندارد، اما همپیوندی خاطره و بازگرداندن آن به ثبات گذشته، از تحلیلی آگاهانه خبر میدهد که خلاقیت ناخودآگاه از آن به دور است: ولی جفت کفشی که بر شانهی راه افتاده متروک/ نشان میدهد کادمی کنده آن را و در خط آیندگان محو گشته است/ بدین گونه پس میتوان تکروی بود/ و تنها به یک پرچم فرد تبدیل شد در دل راه./
تخیل سپانلو با عقربهی تاریخ و خاطره میچرخد و از این منظر لحن حماسی و موقعیتهای دراماتیک در بعضی فصول خلق میکند:
و بشناس ما نطفههای کسوفیم/ کسوفی که در کودکی برگبازیت آموخت/ و با خط کوفی به طاق دبستانت افروخت./
پس، خودآگاه نیز ممکن است در حد ناخودآگاه از ثبات سرپیچی کند. اما آنچه در این میان خانم زمان را از روایت همهشمول باز میدارد، تصمیم علایق شخصی است؛ در حالی که نه شهر بیترحم تهران ارزش سوگواری دارد، نه گذشهی زیرخاکی که به درد دلالان عتیقهفروش میخورد، مایهی مباهات است. مقاومت سرسختانهی زمان -گذشته- و مکان -تهران- در خانم زمان به این نتیجهی نوستالژیک میانجامد که بازگشت به پیش از هبوط ممکن است. اما اغوای خانم زمان باعث شد که آدم آدمیت را تجربه کند.
دی و بهمن نود و دو
مقاله حاضر در چارچوب همکاری های انسان شناسی و فرهنگ و مجله سینما و ادبیات بازنشر می شود.