انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هیولای رنج

رنج می گوید: من هستم در واقع بودگی خودم نه در هیچ پدیده دیگری….

رنج، شکلها و نمایشهای بیشماری دارد و چه بسا که از آن چاره ای نباشد، اما گذر رنج از دریافت آدمی، آن را گونه گون تر و پر رمز و راز تر می کند. گویی هر کسی برخورد خویش را با پدیده رنج دارد و رنج در کارگاه وجود او دیگرگون می شود و بدل به فرآورده ای با رنگ و بوی ویژه خود می شود. از این رو رویارویی آدمیان با رنج، می تواند به اندازه خود رنج و چه بسا بیشتر از آن مهم و درس آموز باشد. رنج همراه زندگی است و داشتن زندگی خوش و آرام و شیرین آرزویی است که در سر داریم نه واقعیتی که در آن به سر می بریم. بنا به نظر فارابی «عالم ماده نمی تواند خیر محض را بپذیرد؛ چون در غیر این صورت، دیگر ماده نخواهد بود (فارابی،۱۴۰۸ق : ۴۶). »

اگر درد را امری فیزیکی و مقطعی بدانیم، به نظر می رسد رنج نوعی تاثیر روانی-اجتماعی فراگیر و شاید همیشگی باشد:«درد تأثیرات محسوسی است که در اندام‌های خاصی از بدن و یا در کل بدن احساس می‌شوند و واژه رنج تأثیرات آشکاری بر بازتابندگی دارد، بر زبان، بر رابطه با خود، بر رابطه با دیگری، بر رابطه با معنا، بر پرسمان»(ریکور، ۱۹۹۴به نقل از لوبروتون،۱۳۹۵،بخش ۵)

شاید به گفته آرنت(۱۹۰۶- ۱۹۷۵)،ما با «روزمرگی شر»، مواجهیم اما از سویی دیگر رنج و درد، برای آدمی آنقدر یکنواخت نمی شوند که وی در رویارویی با آنها نپرسد چرا. رنج گویی دوباره رابطه انسان با هستی را به یاد او می آورد و روزمرگی وی را مختل می کند. بنا به سخن هایدگر(۱۸۸۹-۱۹۷۶) اکنون سر چکش پریده است و دقیقا در همین زمان است که چکش مساله می شود و بدان اندیشیده می شود و محل پرسش می شود. در واقع اندیشه؛ محصول اختلال و شکاف در دنیای هر روزه ما است. پس «… درد را باید یک ساختارزدایی ریشه‌ای از بدیهی بودن جهان به شمار آورد. نوعی از میان رفتن معنا و ارزش جهان که هستی را بدل به باری بیهوده می‌کند(لوبروتون،۱۳۹۵،بخش ۸).» از همین رو برای فروید هم، «درد نوعی واکنش است به از دست دادن قاطعیتی در هستی از خلال نوعی فروشکستن درونی (لوبروتون،۱۳۹۵،بخش ۵).» رنج ]فرد[ را درون خود فرو می‌برد و از «خود» بیرون می‌راند و وی را تبدیل به زائده‌ای می‌کند از نقطه دردناک، بدین ترتیب جهان بیرونی برای او بی‌تفاوت می‌شود…هر اندازه رنج، شدت بیش‌تری داشته باشد، رابطه با جهان را بیش‌تر کاهش ]می دهد[ و چشم‌اندازها را بیش‌تر مسدود می‌کند. بدین ترتیب فرد تماماً بر نقطه درد متمرکز می‌شود. (لوبروتون،۱۳۹۵،بخش ۵).»

شکافی که رنج در زندگی آدمی پیش می آورد، وی را به بازنگری دعوت می کند. واماندگی در برابر هستی، او را سرگردان می کند. اینجا خلایی به چشم می آید که توضیح خاصی آن را در بر نمی گیرد. از سویی دیگر، اما زندگی ادامه دارد و عناصر متعارض در کنار یکدیگر قرار می گیرند:

« یک مکث بزرگ بود، مکثی که توضیح خاصی در بر نمی گرفتش، حجم بزرگش به سکوت وادرم می کرد و واماندگی، همه چیز حول رنج عمیق می چرخید. در عین حال کوشش می کردم نمود بیرونی به تناقض ها و تعارض ها ندم و زندگی ادامه داشت، ترس و امنیت کنار هم، اعتماد به موقعیتی خطرناک و…(مصاحبه ۵).»

کلنجار رفتن با رنج، پذیرفتن یا نپذیرفتن آن، جانکاه است. برای کسانی که کنترل زندگیشان در دستشان بوده است، رنج همچون پدیده ای بیرونی تعریف می شود که به استقلال و هویت آنان نمی تواند دستبرد زند. چنین پافشاری در برابر رنج و نپذیرفتن آن، البته پیامدهایی دارد. گویی رنج، برای خاموشی خود، قربانی می طلبد و این قربانی، تکه ای از وجود آدمی است، تکه ای از جسم یا روح او. کرکس رنج بالای سر فرد زخم خورده در پرواز است:

«من و رنج از هم جداییم. اون رنجی که من تجربه کردم کانونش یکی از نزدیکانم بود. رنج از من جدا بود، می دیدمش ولی درش غرق نشدم. شایدم دوست دارم اینجور فکر کنم. فشار عصبی کمی نبود، صدام کاملا گرفته بود و در نمی اومد ولی خاطره اون رنج خیلی هم پررنگ نیست، نه سالش نه زمان وقوعش نه کم و کیفش چندان یادم نمونده اما همراهی دیگران یادم مونده، یا اینکه کسانی می خواستند اون سناریو رو کارگردانی کنن و یا اینکه موقعیت من رو کاملا نادیده گرفتند و بم فشار اوردن. شاید سکوت اون موقعاست که الان به آلرژی تبدیل شده….(مصاحبه۲)»

از درد انتظار داریم پایان یابد، آرامش پس از آن بسیار دلچسب است. بدن تبدیل به حاشیه امنی می شود که می توانیم در آن بلغزیم و فرو رویم. گویی از آتشِ آزمون سیاوش گذر کرده ایم و از پسش بر آمده ایم و اکنون بیرون درد و آتشیم. سربلند و روسفید. اما اگر درد ادامه یابد، بی معنایی نهفته در آن و رها نگشتن از دامش جسم و جان انسان را درگیر می کند و به رنجی جانکاه می انجامد.« فردی که درد می‌کشد نوعی تهی‌شدگی از اصل و اساس خود را تجربه می‌کند. قلمروی او تا بی‌نهایت کوچک می‌شود و آزادگی حرکت را از دست می‌دهد(لوبروتون،۱۳۹۵،بخش ۵)».«درد به همان‌اندازه سکسوآلیته ‌مرا مختل می‌کند که زندگی روزمره‌ ام، خوابم، زندگی حرفه‌ای و اجتماعی‌ام را. همه‌چیز روی بدان ‌سو دارد که اعتماد به نفسم را از دست بدهم، ارزشی برای خود قائل نباشم از دیگران فاصله بگیریم و درون پیله‌ خودم فرو روم»(پادری،۲۰۰۴ به نقل از لوبروتون،۱۳۹۵،بخش ۵).»:

«…یادم میاد رفته بودم سر کلاس یکی از کلاسهایی که باهام رفیق بودن، وارد کلاس که شدم بچه ها از قیافه مسخ شده ام چیزهایی دستگیرشون شد یکیشون با شگفتی که کمی به وحشت هم آمیخته بودگفت: خانم امروز مثل همیشه نیستید، شاید کم خوابی را بهانه کرده باشم تو دفتر آموزشگاه تلو تلو میخوردم منشی و مدیر فکر می کردن به خاطر کلاسهای متعددیه که دارم گفتن ساعت اخر نمون و زنگ زدم به شوهرم اومد دنبالم کار خطرناکی بود اون از رانندگی منع شده بود…(مصاحبه۱)».

درد آسانتر به بند تعریف در می آید اما رنج از بند تعریفِ کسی که بدان دچار است سر می خورد، فراگیری اش آنچنان است که در حد و مرزی نمی گنجد، نمی توان یک نقطه را نشان داد و گفت دقیقا اینجاست: «رنج پژواکی است درونی از یک درد و به نوعی مقیاسی ذهنی از آن…رنج رفتارهای فرد را در دست خود می‌گیرد، یعنی سبب می‌شود که یا او تسلیم شود و یا در برابر فرایند دردآور مقاومت کند؛ و بدین ترتیب منافع فیزیکی یا اخلاقی او را وادار به وارد شدن در این آزمون می‌کند….اگر درد در نقطه‌ای دقیق از بدن متمرکز شود، رنج لزوماً تداومی مکانیکی از آن نیست، بلکه همه‌بخش‌های دیگر هستی را دربرمی‌گیرد بی‌آنکه جایی را آرام بگذارد. (لوبروتون،۱۳۹۵،بخش ۵).».«اگر ما با رنجی عمیق برخورد کنیم تأثیری تلخ برجای می‌گذارد که حتی پس از به پایان رسیدنش از میان نمی‌رود… م.کورنو می‌گوید: «من دیگر ارباب خانه خود نیستم».»(کورنو،۲۰۰۴ به نقل از لوبروتون،۱۳۹۵،بخش۷):

«همه چیز تحت الشعاع اون میشه و بر همه چیز اثر می ذاره، نگاهت به زندگی و به افراد عوض میشه، از خودت می پرسی کار درست چیه؟ آیا من در نقطه درستی وایسادم؟خودت رو گم می کنی و آبی آسمون و سفیدی ابرها و سبزی درختها رنگ می بازن تو حول یک نقطه می چرخی نقطه ای که شعاعهای رنجش از رنگهای طبیعت و شکل آدمها و معنی زندگی رد میشه(مصاحبه۲) »

در این میانه کشیدن بار رنجی که برآمده از قضاوت و داوری دیگران است، گاه سخت تر از خود رنج است. در داستان یعقوب می بینیم که «دوستانش چگونه او را زیر فشار می‌گذارند که اعتراف کند… سخن آن‌ها نه برای همدردی بلکه برای اتهام‌زدن است و از این رو یعقوب بازهم رنج بیش‌تری می‌برد. «تا چه زمانی می‌خواهید مرا عذاب دهید و با کلمات‌تان تخریبم کنید»(یعقوب، ۱۹،۲به نقل از لوبروتون،۱۳۹۵، بخش ۴ ).»:

«در میانه رنجی که من رو داشت خرد می کرد دیگران دنبال دلیل می گشتند و همه دلیلها، بی رحمانه من رو نشانه می گرفت من علت العلل مساله ای بودم که همسرم قهرمان نقش اول آن بود. حجم هجمه چنان بزرگ بود و فرورفتگی و درماندگی من در مشکل چنان عمیق، که نمی توانستم با فاصله با موضوع برخورد کنم و پاسخ در خوری به این همه بیشعوری و توحش بدم.(مصاحبه۳)»

«احساس می کردم اونچه می بینم و می کشم فراتر از گفتنه، فراتر از درک دیگرانه در همهمه دیگران در دادگاههای صحرایی خانوادگی که برپا کرده بودند و هر یک از خودش دفاع می کرد و گریه می کرد و دیگری رو متهم می کرد من تنها سکوت کرده بودم و امید داشتم بدتر نشه در حالتی خلسه وار با احساسی از بی هوده بودن همه شرایط. زندگی من تا پیش از ازدواج هیچ کدام از این وقایع را نداشت هیچ کدام از این احساسها را نداشت انگار که طبقه دوم یک خانه زیبا و به روز رو با کاهگل درست کرده باشن.(مصاحبه۲)»

هر اندازه هم که رنج به عقب رانده شود، روزی می رسد که بتواند خود را بنمایاند، رنجی که گفته نمی شود و دیگران آن را نمی بینند و نمی شنوند، در سیگار دود می شود، یا راهش را به افسردگی باز می کند یا تنگی نفس می آورد. گاهی هم رنجی که انسانها می کشند از فشاری است که، اخلاقی زیستن، بدانها روا می دارد. گرچه در لحظه ی رخداد، تصمیم می گیرند که اخلاقی بزیند اما در ادامه پیامدهای اخلاقی بودن دامنگیرشان می شود که همان رنج است. گویی همیشه سلامت روانی و اخلاقی زیستن با یکدیگر نمی خوانند و «اخلاقی زیستن همواره وجهی غیرعقلانی دارد»(زاهد، ۱۳۹۰). از همین رو بسیاری از بزرگان، درمانگران زخمی اند.آدمهای خوبی که غمها در دلشان تلنبار می شود تا مریض شوند، پشت لبخندشان بیمارند. آنقدر بی حساب می بخشند و خالی می شوند که خالیشان را بیماری پر می کند.

از سویی، آنچه رنج را سخت تر می نماید، بی معنایی نهفته در آن است، از این رو برای رهایی از این چرایی بزرگ است که رنج را به هنر یا دانش بدل می کنیم تا به قامت ناراست آن معنایی دوزیم. دست آخر، پس از گذشت سالها رنج در بی شکلی هیولاوارش به آدمی تاخت و تاز می کند. رنج می خواهد در همه ابعاد و ویژگیهایش دیده شود. رنج نمی خواهد در شعر حافظ استعلا یابد یا در قطعه ادبی به بند کشیده شود. سر آن ندارد که به یک پست کانال محدود شود و یا حتی به مهمانی مجلل خانوادگی برای کسانی که منبع ایجادش بودند کاهش یابد. رنج سر آن دارد که در قلمبگی خود، دیده شود، شخصیت یابد و از آن رو گردانده نشود. هنگامی که کوشش می کنیم رنجمان را به آگاهی و دانش برسانیم، در واقع رنج را از تجربه فراتر می بریم و به بند مفاهیم می کشانیم. درباره اش می خوانیم، می نویسیم و سطح دیگری به آن می دهیم. اما گاه در فرجام کار می بینیم که رنج هست و با شعر و داستان و کاردستی و مهمانی کار چندانی برایش نمی توان کرد، رنج خواهان آن است که استقلال یابد و با چشمان باز دیده شود، می خواهد در آغوش تو جای گیرد. می توان رنج را گریست، او سمج تر از آنست که استعلا یابد، ممکن است رنج را بی ارزش تر از آن ببینیم که برایش وقت بگذاریم. اما رنج هست خیلی واقعی تر از آنچه ما می پنداریم و او ما را به افراد و وقایعی پیوند می زند که به شمار نمی آوریمشان، که پست و ریز می بینیمشان و این قدرت رنج است. می تواند تکثیر شود، رنج شکیباست، صبوری می کند و در زمان درست به آدمی حمله می کند و یا اینکه می تواند ذره ذره وی را بمکد و تهی کند. او می گوید من هستم. من هستم. من هستم در واقع بودگی خودم نه هیچ پدیده دیگری.

رنج آنقدر پیش روی می کند تا بتواند قلمرو بیشتری از وجود آدمی را از آن خود کند. چنان در هر سو ریشه می دواند تا روزی از یک سو سر از خاک بردارد و رخ بنمایاند:«چنین است که رنج ترجمانی است از هدایت‌شدن هستی به سوی بدترین جنبه‌های آن، جایی که انسان علاقه‌ به زندگی را از دست می‌دهد. هر اندازه رنج در انسان بیش‌تر شدت بگیرد به ناتوانی بیش‌تری در انسان دامن زده (است) و «خود» را بیش‌تر اشغال کرده (است)»(لوبروتون،۱۳۹۵،بخش ۶)«رنج یک دستبرد است و یک احساس از دست‌رفتگی و نوعی سوگواری برای خویش(لوبروتون،۱۳۹۵،بخش ۶)».

گاه افراد رنج دیده و بیمار بر این باورند که برگزیده شده اند(اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی) و گاه بر این باورند که بیماری آنها همچون تعویذی است که نزدیکانشان را حفظ می کند و نگاه می دارد:

«…رنج من خوب خیلی وقتا مانع خوشبختیم می شد ولی به خدا می گفتم می پذیرمش اگر سلامتی و راحتی پدر و مادر و خواهر و برادرم رو یک جورایی تضمین کنه….(مصاحبه ۶).»

«..خدایا برای این درد شکرت. دیگه راضی به بیماری من باش و کسی از خونوادم رو درگیر نکن. اگر قراره جور این درد و من بکشم تا کس دیگری از خونوادم زجرش رو نکشه من راضیم، صدقه سر این درد، خونوادم رو حفظ کن(مصاحبه۷).»

در مسیحیت، رنج بردن و درد کشیدن از آنجا که یادآور رنج عیسای مصلوب است، تقدیس می شود به باورمسیحیان، درد«آزمونی است که خداوند بر آن‌ها قرار داده است تا ایشان را بیازماید و سبب تزکیه‌ نفس آن‌ها شود. الگوی آن‌ها الگوی تحمل درد و صبوری است(لوبروتون،۱۳۹۵،بخش۱۱).» گفته می شود سوزو، زمانی که درد پس از یک آرامش کوتاه بار دیگر به سراغش می آید، چنین تلقی دارد:«خدا را شکر که به فکر من بود و مرا به فراموشی نسپرد!»( لوبروتون،۱۳۹۵،بخش۱۰).

در فرهنگ ما نیز درد و معنویت هم آغوش یکدیگرند.راهروهای بیمارستانها که منتظران در آن با کتابهای دعا سراسیمه به دنبال نور نجاتند، گواه این ادعا هستند. اذکار مخصوص دردهای گوناگون نشان می دهند که معنویت در پی پاسخگویی بدین چرایی است. هر دردی فرد را به سوی نوعی متافیزیک می‌کشاند. فردی که رنج می‌برد دائماً از خود درباره‌ معنای دردش سئوال می‌کند. یا به عبارت دیگر درباره‌ معنای هستی‌اش.«پزشک به او همچون یک چالش یا یک معما نزدیک می‌شود. اما بیمار درد را به مثابه یک راز تجربه می‌کند»(موریس،۱۹۹۵، به نقل از لوبروتون،۱۳۹۵،بخش۱۱) …این امر قابل درک نیست که هستی بدون هیچ دلیلی چنین درهم بشکند. بنابراین برای آن‌که درد تا حدی قابل تحمل شود باید معنایی به خود بگیرد و به نوعی باید به متافیزیک عدالت پیوند بخورد.میلان کوندرا می‌نویسد:«….پوچ بودن مجازات چنان غیرقابل تحمل است که متهم برای بازیافتن آرامش، به دنبال یافتن توجیهی برای درد خویش است…(لوبروتون،۱۳۹۵،بخش۱۱).»

« از اون روزی که بم گفتن تا کی میخوای به فعالیتت ادامه بدی این اتفاق افتاد(مصاحبه۷)»

نیچه می گوید آنچه مرا از پای در نیاندازد، قوی ترم می سازد(نیچه،۱۳۸۶: ۲۲). بدین ترتیب، درد می تواند آزمون شکیبایی و معنا یابی و خلسه ای روحانی شود. در دبیرستان دوستی داشتم که روشی ذهنی برای دردی خرد کننده داشت و هنگامی که برایم توضیح داد چه می کند خیلی شگفت زده شدم، فکر می کردم ما بچه تر از آنیم که چنین توان روحی داشته باشیم. او در اوج درد کشیدن به عمق درد می رفت و با فکر کردن به اینکه «اصلا درد چیست»، ماهیت درد را زیر سوال می برد و به خلسه ای می رسید که درد محو می شد و در یک بازی ذهنی شورمندانه دود می شد. اما آدمها با رنجشان کمتر می توانند چنین معامله ای کنند. درد از آنجا که در بدن مستقر است مال خود می پنداریمش، اما در رنج، دیگری در کار است این دیگری می تواند هستی باشد یا آدمیان دیگر. گویی در رنج به ما ظلم شده است. حتی هنگامی که در درد بدنی نیز چنین برداشتی داریم در واقع درد به رنج بدل شده است.

گاه مرز درد و رنج چنان باریک می شود که جدایی این دو نا ممکن می شود و درد، نوعی قربانی می شود که در پیشگاه خدا عرضه می شود تا ما را پاک کند. از دوستی می شنیدم که زمانی که رنج زیادی می کشیدم خوشحال بودم که روز به روز لاغر تر و نحیف تر می شدم. این خوشحالی را تنها از جنبه اندام مورد پسند امروزی نمی توان دید. گویی در آن حسی از پاک و سبک شدن حاصل از ریاضت است، حسی از نوع پذیرش قربانی. از همین رو پاسکال از خدا چنین می خواهد: ….بدن مرا شفا ببخش اما نه برای بدنم، نه برای هیچ چیزی که این بدن در بر دارد چرا که هرچیز در بدن هست شایسته‌ خشم تست، بلکه برای آن‌که دردهایی که این بدن می‌کشد تنها چیزهایی‌اند که شایسته‌ عشق تو هستند. خداوندا! رنج‌های مرا دوست بدار و باشد که دردهایم ترا به سوی من کشاند….. ( در سول، ۱۹۹۲، به نقل ازلوبروتون،۱۳۹۵،بخش۱۰)

در واقع بین رنج و خشم نسبتی برقرار است و اگر خشم اجازه بروز و نمود یابد، نیازی به تقدیس درد و رنج هم نیست. در قرآن، کتاب مقدس مسلمانان،گ اه موسی را چون فردی عجول(در داستان خضر) و خشمگین(داستان میقات موسی و گوساله پرستی قوم) می بینیم.

وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسی‏ إِلی‏ قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ بِئْسَما خَلَفْتُمُونی‏ مِنْ بَعْدی أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّکُمْ وَ أَلْقَی الْأَلْواحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخیهِ یَجُرُّهُ إِلَیْهِ (اعراف سوره ۷ آیه۱۵۰)و چون موسی ، خشمناک و اندوهگین به سوی قوم خود بازگشت ، گفت: «پس از من چه بد جانشینی برای من بودید! آیا بر فرمان پروردگارتان پیشی گرفتید؟ و الواح را افکند و [ موی ] سر برادرش را گرفت و او را به طرف خود کشید.» خشم موسی چنان بزرگ است که هارون به نوعی دست به دامن مادرش می شود: …قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونی‏ وَ کادُوا یَقْتُلُونَنی‏ فَلا تُشْمِتْ بِیَ الْأَعْداءَ وَ لا تَجْعَلْنی‏ مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ: «ای فرزند مادرم ، این قوم ، مرا ناتوان یافتند و چیزی نمانده بود که مرا بکشند پس مرا دشمن شاد مکن و مرا در شمار گروه ستمکاران قرار مده»(اعراف سوره۷،آیه۱۵۰).

در اینجا موسی، رنجشش را در خود فرو نمی ریزد و آن را در خشم بیرون می ریزد: «در دین یهود درد نوعی شر است که باید با آن مبارزه کرد، یک امر نامتعارف که باید]آن را[از میان برداشت. در سنت یهود درد با هیچ‌گونه رستگاری همراه نیست و هیچ ارزش نجات‌بخشی در خود ندارد(لوبروتون،۱۳۹۵،بخش۱۰).»:

«… وقتی خشم رو کنترل می کنیم فکر می کنیم و خودمون را با هر روشی آرام می کنیم ….گاهی اوقات تبدیل به اندوه و رنج می شوند پس گاهی اوقات لازم است در برابر خشم عکس العملی متعادل تر داشته باشیم تا به مرور و طی سالها با کوچکترین رخدادی یاداوری نشن و باعث ناراحتی ما نشن.پ س من با کنترل کامل خشم مخالفم.همه ناخواسته عکس العملی درباره رنج دارن.(مصاحبه ۴)»

گویی هیولای بی شکل و نامعلوم و نامفهوم رنج هنوز هم خود را بی مرز و حد و قالب بندی می خواهد: هنگامی که آدمی رنجش را می نویسد یا نقاشی می کند از رنج می خواهد که مودب و موقر باشد. رنج را خفه می کند اما رنج در یک معنا همان قدسی وحشی است که باستید( ۱۸۹۸-۱۹۷۴)می گوید. می خواهد فریاد کشد و چارچوبها را بشکند و میخواهد به خشم، بیرون ریخته درآید. سهمش رو به صورت خالص می خواهد. .. قدسی وحشی نیازمند گذشتن از مرزهاست، انرژی جوشانی است که سرریز می شود اما زمانی که رنج به دانش تبدیل می شود، از آن استفاده ابزاری می شود. حتی زمانی که رنج در لالایی نمود می کند که بیانی است از درد و رنج رفته به مادر ونوعی مرثیه سرایی خفیف انتقامی، باز هم از آن استفاده ابزاری می شود.در برخی سنتها اما گویی ما خشم را به خدا فرامی فکنیم و توان خشمگین شدن را از خود می گیریم ، تا به وجودی والاتر واگذارش کنیم. خشم فروخورده ای که بدل به رنج می شود یا رنجی که بدل به خشم فرو خورده ای می شود:

«من از رنجم راضیم، تجربه بزرگی بود، دنیایی رو به روی من گشود که تازه بود که شگفت بود و یک چالش فکری ایجاد کرد. آزمون اخلاق و شکیبایی و آگاهی بود… ولی یک عنصر کم داشت شاید نوازش شدن و محبت گرفتن(مصاحبه۲).»

گفتگوهای بی پایان ذهنی، پس از سالها می توانند به مجلس تمام عیاری برای سوگواری خویشتن و ستمهای رفته بر آدمی بدل شوند. غبار سال و ماه بر گِرد رنج، آنچنان نمی نشیند که از پس آن، نتواند به تماشای مجلس آرایی اش بخواندمان:

«حرفهای ناگفته و رنج ناخواسته اون دوران هنوز هم ته نشستهایی داره که در تظاهرات جسمانی که در مواقع عاطفی تشدید میشه بروز و نمود پیدا می کنه، انگار یک جایی هنوز حق رنجی رو که کشیدم ادا نکردم، انگار به رسمیت نشناختمش، انگار بش زمان کافی حتی ندادم، زود بیرونش کردم، دورش کردم، ترسیدم من و استقلالم رو ببلعه، آزادی روحم رو به بند بکشه، یاد این شعر افتادم: «شاید باید می فهمیدم اسیر ناباوریم، شاید باید می پرسیدم بیشتر از این می فهمیدم، گریه کن ای…» باورش نکرده بودم، آره من گریه هم نکردم، آشفته بودم در خودم آروم نمی گرفتم در خودم می پیچیدم، راجع بش با بهترین دوستم حرف می زدم، فقط با بهترین دوستم، چون مساله ای نبود که راجع بش بشه حرف زد. یک تابو بود…(مصاحبه۸)».

«من درگیر رنجم بودم با کلاس و موسیقی و کتاب کوشیدم پرش کنم. شاید این دلیلیه که دیگه زمان و مکان و سال و ماهش یادم نمیاد ولی این مصاحبه باعث شد که بفهمم نمیشه سرت رو بالا بگیری و بگی رنجم رو با چیزی عوض کردم. چرا همه اون کارها، کلاسها و کتابها و شعرها همه اینها کم بود؟ زنانه تر با رنجم باید برخورد می کردم، که جسم زنانه ام تاب اون را داشته اشد؟ ذهنم و بدنم در هماهنگی با هم نبودند؟ این آلرژی که از رنجم به یادگار مانده این رو نشون میده؟ تا مدتها این مشکل رو به این دلیل نمی دونستم ولی مدتیه به ریشه روانی بیماریهای جسمی فکر می کنم(مصاحبه۲)».

برای رنجمان چه می توانیم بکنیم:

«برای رنجم چه می توانم بکنم؟ تا راضی بشه؟ کاش یک پماد بود مثل پمادهایی که به اثر سوختگی می زنن و کم رنگش میکنه تا به مرز محو شدن برسه(مصاحبه۸).»

«بپذیرمش و باش مبارزه نکنم. می تونم دیگرانی رو که درگیر این ماجرا بودن، مستقیما هدف پیامدهای رنجم نگیرم. می تونم در نتایج و تحلیل های کلی تری که رنج من رو هم در بر میگیره شریکشون کنم تا اونها هم یاد بگیرن (مصاحبه۲)».

«بالاخره به مرور زمان کمرنگ میشه(مصاحبه۶)».

«بیانش کنم وبه صورت خشم بیرون بریزمش، انگشت تو چشم دیگرانی کنم که مسببش بودن(مصاحبه۳)».

و چاره چیست:

رنج دنیا،فکر عقبی، داغ حرمان‌، درد دل یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد(بیدل،۱۳۸۶، غزل شماره۱۰۸۹)

منابع:

قرآن کریم، ترجمه مهدی فولادوند

بیدل دهلوی، عبدالقادر،۱۳۸۶، دیوان بیدل دهلوی، تصحیح اکبر بهدادوند، نشر نگاه

تعلیقات فارابی، ۱۴۰۸ ق، تحقیق و مقدمه جعفر آل یاسین، دار المناهل.

داوید لو بروتون برگردان ناصر فکوهی با همکاری فاطمه سیارپور یخش۴ دسترسی از: http://anthropology.ir/article/31675.html

داوید لو بروتون برگردان ناصر فکوهی با همکاری فاطمه سیارپور یخش۵ دسترسی از: www.anthropology.ir/article/31833.html

داوید لو بروتون برگردان ناصر فکوهی با همکاری فاطمه سیارپور یخش۶ ذسترسی از: www.anthropologyandculture.com/…/526-انسان‌شناسی-درد-و-رنج

داوید لو بروتون برگردان ناصر فکوهی با همکاری فاطمه سیارپور یخش۷ دسترسی از: anthropologyandculture.com/…/652-انسان-شناسی-درد-و-رنج-۷.ht

داوید لو بروتون برگردان ناصر فکوهی با همکاری فاطمه سیارپور یخش۸ دسترسی از: anthropologyandculture.com/…/864-انسان-شناسی-درد-و-رنج-۸.ht…

داوید لو بروتون برگردان ناصر فکوهی با همکاری فاطمه سیارپور یخش۱۰ دسترسی از: www.anthropologyandculture.com/…/1070-درد-۱۰-داوید-لوبروتو

داوید لو بروتون برگردان ناصر فکوهی با همکاری فاطمه سیارپور یخش۱۱ دسترسی از: anthropologyandculture.com/…/1202-درد-۱۱-،-داوید-لوبروتون-بر

زاهد، علی،۱۳۹۰، پرسه زنی در تالار فلسفه(نظریه آشوب)، تهران:نگاه معاصر

نیچه، فردریش،۱۳۸۶، غروب بتها،، ترجمه داریوش آشوری، نشرآگه