تصاویری آرمانی (اتوپیایی) در «آبادگری انسانِ منظومه بابلی» ؛ «زِبَر مردِ نیچه» و «چهارگانه ی هایدگر»
و چنانچه ملاحظه میشود، این «مشغولیت»، مشروعیتِ اسطوره ایِ پشتوانه خود را داشته است. چرا که مطابق منظومه بابلی، مردوخِ بابلی [بعلِ سومری؟] که همانا خدای آبها، باروری و خصوصاً «نظم بخشی» است ، به تک تک ایزدانِ آسمان، «کار» یا «پیشه»ای وجودی (بخوانیم هستی شناسانه) محول کرده است . شاید بهتر است اینگونه توضیح دهیم که از آنجا که ماه و خورشید، هر دو « تن پاره های ماده جاودانه» در آسمان بودند، مردوخ فقط میتوانست به آنها «پیشه»، عطا کند. و این یعنی محول کردن «وظیفه ای ـ در ـ نظم بخشیدن» به روز و شب ؛ ( ۱ ) . و یا حتی آنجا که مردوخ، به منزله آفریننده ی انسان تلقی میشود، این آفرینش، «بُرون جَسته ـ از هیچ» نیست. ظاهراً مردوخ به باشندگی و باشندگان، «وظیفه های وجودی»شان را محول میکند. به گفته بروسوس (کاهن بابلی در سده سوم قبل از میلاد)، انسان به فرمان بَعل، از خونِ رب النوعی «شورشگر» به نام «کینگو» و درآمیختگیِ آن خون با «خاک» پدیدار گشت؛ بدین ترتیب چنانچه ملاحظه میشود، در اسطوره های باستانی، که بنیانی طبیعت گرایانه داشته اند، معضلِ «وجود در ـ جهان»، با «وظیفه» و «نظم» رفع و رجوع میگردیده است . و مهم اینکه در خصوص انسان نیز میتوان همین «وظیفه» را در ماهیت وجودی اش یافت؛ چنانچه از سوی بعل (خدای بابلی)، به کینگو، (ایزدی که سر به شورش برداشته است)، فرمان میرسد تا خود، سر خویش بِبُرَد و ایزدانِ دیگر مأموریت مییابند تا خون وی را با خاک درآمیزند و انسان پدیدار گردد…؛ میگوییم «پدیدار»، چرا که « خِرَد بشری » ، از آنجا که میباید، قادر به شناسایی و درک «وظیفه وجودی» خود در جهان باشد ، مشروط به داشتن خون ایزدی بوده است . بنابراین، این خِرَد بیرون جهیده از «هیچ و یا عدم» نیست که لازم به «آفریدن»اش باشد. این موضوع را در اهمیت نقشِ «وظیفه» و «نظم» در کار و بار «سامان یافتگیِ» جهان، و بی اعتنائی به مفاهیم آفرینشگری خصوصاً از «عدم» میتوان دریافت.
بهر حال، روایت بروسوس، که مبتنی بر «وظیفه وجودی ـ انسان ـ در ـ جهان» است، در منظومه بابلی شگفت زده مان میکند: انسانها از اینرو وجود دارند تا زمینِ متروک را آباد کنند و در آن به کِشت بپردازند ( ۲ ).
با اندیشه ی شاعرانه و به غایت ژرفی مواجه ایم که بسیار برایمان می تواند آشنا باشد . گویی خویشاوندِ کهنِ اندیشه ی شاعرانه و متأخرِ هایدگر است که از اعماق تاریخ، لب به سخن گشوده است و فرا میخواندمان؛ آنجا که «هایدگرِ متأخر» ، در تفکرِ شاعرانه ی چهارگانه اش (میرایان، زمین، آسمان و خدایان)، باشندگیِ انسان را در «شبان بودگی اش ـ در ـ جهان» یاد آوری میکند ؛ اما این همه ماجرا نیست ، چرا که در این فراخواندگیِ منظومه بابلی، علاوه بر خویشاوندی با هایدگر، خویشاوند اندیشه ی نیچه در «طریقِ زِبَرمرد»ش آشکار میشود : جایی که والاترین «فضیلت انسانی» را معطوف به «خدمت وفادارانه به زمین، به منزله هدفمندیِ انسان» میداند. هم در «طریق زبر مرد» نیچه و هم در «چهارگانه» هایدگر، با اندیشه هایی اتوپیایی در جهانی «کاملا مادی» مواجه ایم. هر دو مایلند، به لحاظ هستی شناسی ، «شبان گری» انسان را مقدم بر هر گونه زندگی اجتماعی قرار دهند. اینکه از چنین اندیشه هایی، خصوصاً تفکرات شالوده شکنانه نیچه، بتوان ابزارهایی انتقادی ساخت و به مقابله با نظامهای «برده ساز» اعم از دینی یا غیر دینی پرداخت، جای خود دارد ( ۳ )، اما به هیچ وجه هم نمیتوان این واقعیت را کتمان کرد که در هر دو اندیشه، موقعیت های «اتوپیا»ییِ مبتنی بر «اصالت وجودیِ برتری جویانه» (اشراف منشانه) نهفته است…؛
ادامه دارد …
منابع :
۱. (پاره پنج، منظومه آفرینش بابلی، نقل از ساندرز ، ن . ک. ؛ بهشت و دوزخ در اساطیر بین النهرین ؛ ترجمه ابوالقاسم اسماعیل پور ، انتشارات فکر روز ، ۱۳۷۳ ، ص۹۳ ) .
۲. ساندرز ، ن . ک . ؛ بهشت و دوزخ در اساطیر بین النهرین ؛ ترجمه ابوالقاسم اسماعیل پور ، انتشارات فکر روز ، ۱۳۷۳ ،ص ۸۹، ۹۰
۳. روحی،زهره ، لحظه گردی ها؛ زرتشت، نیچه و زِبَرمرد، ۱۳۸۴.