لانس سلفا برگردان مهرداد امامی
مقدمهی مترجم: ترجمه متن پیش رو از آن جهت اهمیت دارد که در قرن بیستم به دلیل در دسترس نبودن بخش عظیمی از کارهای پژوهشی متأخر مارکس به زبانهای مرجع علمی بهویژه انگلیسی، اتهامات بسیاری از جانب انسانشناسان و جامعهشناسان و فرهنگپژوهان جریان اصلی دربارهی «اروپامداری»، «تکراستاباوری» و «جبرگرایی» در اندیشهی مارکس و به طور کلی مارکسیسم مطرح شده است. اتهاماتی که بیش از آنکه مبتنی بر کلیت اندیشههای مارکس، بهویژه مطالعاتش در باب جوامع غیرغربی باشند، متکی بر خوانشی سادهاندیشانه از عباراتیاند که عمدتاً از بستر اصلیشان منتزع شدهاند. در این رابطه مطالعهی کتاب مهم و تأثیرگذار کوین بی. اندرسون، مارکسپژوه آمریکایی با عنوان مارکس در حاشیهها بسیار راهگشاست (کتابی که با نام قومیت و جوامع غیرغربی توسط حسن مرتضوی به فارسی برگردانده شده است). در این ترجمه در برگردان برخی عبارتهای مارکس از ترجمه حسن مرتضوی در کتاب مذکور استفاده شده است.
نوشتههای مرتبط
****
یکی از مخالفتها با مارکسیسم این است که ریشه در اروپای دو قرن پیش دارد- بنابراین چه حرفی میتواند برای ملل تحت ستم امروز جهان داشته باشد؟
اینک بسیاری از فعالان در و حول پردیسهای دانشگاهی با اندیشههای مارکسیستی مواجه میشوند، جایی که تفاسیر خاصی از کارل مارکس و مارکسیسم در قالب نوعی پنداشت همگانی تصلّب یافتهاند. یکی از این پنداشتهای همگانی این است که مارکسیسم «اروپامدار» است- و در نتیجه حرف چندانی برای تودههای مردم در زیست جهانیشدهی قرن بیستویکمی ندارد.
این خوانش از مارکس کموبیش در برخی شاخههای دانشگاهی هژمونیک است. برای مثال، محققان پسااستعماری، ماریا دومارکاسترو وارلا و نیکیتا داوان استدلال میکنند که مارکس از «الگوی اروپامدار رهایی سیاسی دفاع میکرد که به شکل یکپارچهای تجارب اتباع کشورهای مستعمره را در جوامع غیرغربی نادیده میگیرد» و «ناتوان از بسط مطالعات هند و آفریقایش به تحلیل پیچیدهی امپریالیسم است». از نظر این دو محقق، تحلیل مارکس «گروههای محرومی همانند اتباع کشورهای مستعمره» را در نظر نمیگیرد.
پژوهشگر شهیر فلسطینی، ادوارد سعید عقیده داشت که نوشتههای ابتدایی مارکس دربارهی نقش بریتانیا در هند که در ۱۸۵۳ نگارش یافت، بهرغم همدلی مارکس با اتباع امپراتوری بریتانیا، نشانگر نگرشی نژادپرستانه در مورد استعمارزدگان است. سعید میگفت «مارکس در مقالات خود یکی پس از دیگری با اعتقادی فزاینده به این نظر باز میگردد که بریتانیا حتی با ویران کردن آسیا یک انقلاب اجتماعی واقعی را ممکن ساخته بود» (ترجمه به نقل از قومیت و جوامع غیرغربی، کوین اندرسون، نشر ژرف، ۱۳۹۰ ترجمه حسن مرتضوی، ص ۴۰).
هم سعید و هم شلومو آوینری، دیگر مفسّر مارکس که در دانشگاهها مخاطبان بسیاری دارد، استدلال میکردند که مارکس هرگز از این موضع برنگشته است بلکه در واقع در آثار متأخرترش به شکل پرجنجالتری آن را مطرح کرد.
اما حقیقت دقیقاً عکس آن است: مارکس نگرشهای ابتدایی خود را که حاوی عناصر اروپامدار بود، مورد ارزیابی مجدد قرار داد و رد کرد. همانطور که پژوهشگر مارکسیست، کوین بی. اندرسون در کتاب ارزشمند خود، مارکس در حاشیهها ]این کتاب با عنوان قومیت و جوامع غیرغربی به فارسی ترجمه شده است. م.[، نشان داده است، مارکس علاقهی شدیدی به جوامع پیشاسرمایهداری داشت و از مبارزهی ملل تحت ستم علیه استعمارگری و امپریالیسم دفاع میکرد.
مهمتر از آن- و در تقابل با مسئلهای که مارکاسترو وارلا و داهان مطرح کردند- ارزیابی مجدد اندیشههای مارکس توسط خود او تقریباً به طور کامل به سبب نفوذ مبارزات «گروههای محروم همانند اتباع کشورهای مستعمره» بود.
وقتی کسانی میگویند مارکس و مارکسیسم «اروپامدارند»، منظورشان چیست؟
در مستهجنترین سطح، برخی با مارکس و همکار دیرینهاش، فردریش انگلس به خاطر شخصیتشان مخالفت میکنند نه با توجه به چیزهایی که مورد تحلیل قرار دادند و در موردشان قلم زدند. علاوه بر این، مارکس و انگلس مردان سفیدپوست اروپاییِ قرن نوزدهمی بودند که حاوی برخی از تعصبات زمانه و جوامع خود بودند.
مخالفت جدیتری که بر مبنای خوانش مانیفست کمونیست مارکس و انگلس و نوشتههای ۱۸۵۳ مارکس درباره هند وجود دارد، مخالفتی دووجهی است.
نخست، گفته میشود مارکسیسم نگرش جبرگرایانهای در باب تغییر اقتصادی و اجتماعی دارد که در آن هر کشور ناگزیر است مراحل یکسانی از توسعه اقتصادی را پشتسر گذارد. بالاترین مرحلهی توسعه سرمایه-داری، سرمایهداری صنعتی است که در زمان نوشتههای مارکس تنها در نقاط معدودی از اروپا وجود داشت. همانطور که در مانیفست میخوانیم، سرمایهداری «جهانی مطابق با نقش خویش میآفریند که کشورهای بربر و نیمهبربر را به کشورهای متمدن، ملتهای دهقانی را به ملل بورژوایی و شرق را به غرب متکی میسازد».
از آنجا که مارکس و انگلس معتقد بودند سوسیالیسم باید ظرفیت مولد جامعه صنعتی را مهار کند، اینگونه تلقی میشد که هر آنچه توسعه سرمایهداری و «گورکنانش» یعنی طبقهی کارگر مدرن را تسریع کند میتواند مورد قبول، اگرنه تماماً موجه، باشد.
مارکس در «نقش بریتانیا در هند» نوشت: «انگلستان تنها به واسطهی پَستترین منافع برانگیخته شد و در رابطه با شیوهی تحمیل آن منافع حماقت پیشه کرد» اما به هر ترتیب «ابزار ناآگاهانهی تاریخ در ایجاد یک انقلاب» در جامعه هند بوده است. به همین نحو، انگلس نیز در ابتدا از اِشغال ۱۸۴۷ مکزیک توسط ایالات متحد استقبال کرد زیرا این اتفاق میتوانست یک جامعه روستایی توسعهنیافته را وارد پویاترین نظام اقتصادی و سیاسی دموکراتیکی کند که تا آن زمان وجود داشت.
دوم، گفته میشود مارکس بر طبقه کارگر اروپا به منظور نادیده گرفتن سایر نیروهای اجتماعی، بهویژه نیروهای اجتماعی موجود در کشورهای در حال توسعه و/یا مستعمره تمرکز میکند. به نوعی، این نسخهای متفاوت از انتقادی قدیمی است که میگوید «مارکسیسم همهچیز را به طبقه- و در این مورد به طبقهی کارگر سفیدپوست اروپایی تقلیل میدهد.»
بنابراین، در حالی که مانیفست طبقهی کارگر مدرن را به مثابه «گورکن» سرمایهداری مورد تجلیل قرار میدهد، نوشتههای اولیهی مارکس درباره هند و چین اذعان میکنند که چینیها در مقابل امپریالیسم بریتانیایی «واهمه» داشتند و هندیان در برابر آن سر تعظیم فرود آوردند زیرا هند «ابداً هیچ تاریخی، یا دستکم تاریخ شناخته-شدهای ندارد… هند جامعهای تسلیمطلب و غیر قابل تغییر است.»
اگر این تمام آن چیزی است که مارکس دربارهی سرمایهداری، امپریالیسم و جوامع غیرغربی نگاشته است، توجیهپذیر است که به او اَنگ «اروپامداری» بزنیم، اما این همهی ماجرا نیست.
مارکس حتی در مقالههایی که بیشترین انتقادات به آنها شد، به بریتانیاییها با عنوان «وحشیان» و «سَگان» اشاره میکند. میتوان روش دیالکتیکی مارکس را در اینجا مشاهده کرد: سرمایهداری ممکن است حملونقل و ارتباطات مدرن را به همراه بیاورد اما به هزینهی رنج انسانی گزاف. وی در مقاله بعدی خود، «نتایج آتی حکومت بریتانیا در هند» انکشاف جنبش رهایی ملی هندیان را «به منظور رهایی از یوغ بریتانیا» پیشبینی می-کند. ظرف چند ماه در ۱۸۵۳، درک مارکس از هند به عنوان جامعهای فاقد تاریخ به جامعهای که شورشی ضدّاستعماری را آغاز خواهد کرد، تغییر یافت.
سپس، چهار سال بعد، دیدگاه مارکس درباره حکومت بریتانیا در هند دستخوش دگرگونی بیشتری شد و علت این تغییر البته خواندههایش در یک کتابخانه نبود.
نگرش مارکس به سبب طغیان ۱۸۵۷ سپوی (Sepoy) تغییر کرد، شورشی ضدّاستعماری که در میان سربازان هندی در مستعمره بریتانیا ریشه داشت. مارکس که از این خیزش به شعف آمده بود قصد داشت تا حدّ ممکن در موردش اطلاعات کسب کند.
هرچند بریتانیا سرانجام این خیزش را سرکوب کرد، مارکس اما به «عقوبتی تاریخی» اشاره میکرد- اینکه مخالفت با استعمارگری در میان سربازانی پدیدار شد که خود استعمارگران تعلیمشان داده و تجهیزشان کرده بودند. هنگامی که سرمایهداری در کشورهای صنعتی گورکن خویش را در طبقهی کارگر به وجود میآورد، استعمارگران نیز گورکنان خود را در مستعمرات ایجاد میکردند. مارکس با عطف توجه به طبقهی کارگر در انگلستان تصریح کرد که «هند بهترین متحد ماست»- زیرا شورش در مستعمرات و مبارزات کارگران در انگلستان دشمنان مشترکی در طبقه حاکم بریتانیا داشتند.
این ایدهی انترناسیونالیستی که طبقه کارگر اروپا باید صرفاً در همبستگی با مبارزات برای رهایی ملی موضع بگیرد موجب احیای عمده فعالیت سیاسی مارکس در دههی ۱۸۶۰ شد: سازماندهی انترناسیونال اولِ کارگران و احزاب و گروههای سوسیالیست. اگرچه انترناسیونال عمدتاً بین سازمانهای کشورهای بریتانیا، فرانسه و آلمان شکل گرفته بود اما تا حد زیادی از خلال کارزارهای همبستگی بینالمللی همراه با مبارزه علیه برده-داری در ایالات متحد و جنگهای استقلال ملی لهستان و ایرلند انکشاف پیدا کرد.
مارکس در سخنرانی افتتاحیه خطاب به نمایندگانی که انترناسیونال را در ۱۸۶۴ پایه گذاشتند، به همهی آن مبارزات استناد کرد تا بگوید طبقه کارگر اروپا باید «سیاست خارجی» خاص خود را در پیش بگیرد. به بیان دیگر، حرف مارکس این بود که طبقه کارگر اروپا نمیتواند «اروپامدار» باشد و باید از مبارزات ملل تحت ستم و استثمارشدگان در خارج از مرزهای بریتانیا حمایت کند زیرا «چنین نوعی از سیاست خارجی بخشی از مبارزه کلی برای رهاسازی طبقات کارگر است».
این موضوع در زمان انترناسیونال به سبب جنگ داخلی آمریکا مسئلهای حیاتی بود. بخشهای بزرگی از طبقه حاکم بریتانیا از جمله بسیاری از سیاستمداران برجسته، به خاطر نیاز بریتانیا به پنبه، خواهان مداخله در جنگ به نفع اهالی جنوب (Confederacy) بودند. کارخانههای لنکشایر و سایر مراکز صنعتی- و در نتیجه، مشاغل صنعتی- متکی بر واردات پنبه از ایالتهای جنوبی آمریکا بودند.
با این حال، از زمان آغاز جنگ داخلی، مارکس و انگلس حامی ایالتهای شمال و خواهان اقداماتی انقلابی برای برچیدن بردهداری بودند. حامیان انترناسیونال اول در ایالات متحد، بهویژه بسیاری از مهاجران آلمانی، به عنوان سرباز یا افسر در ارتش متحد شمال نامنویسی و خدمت کردند.
مارکس از گامهای موقتی شمالیها برای رهایی بردگان استقبال کرد و بر تجهیز بردگان سابق برای مبارزه به منظور آزادی خویش تأکید نمود: مارکس نوشت «این سیهچردگان رهایییافته میتوانند به لحاظ نظامی سازمان یابند و علیه جنوبیها به میدان فرستاده شوند». مارکس همچنین در مورد تأثیر روانشناختی هنگهای سیاه-پوستان در تضعیف روحیه جنوبیها مطالبی نوشت. و به هر حال در نوشتههای پیرامون جنگ داخلی موضع اولیهی انگلس در باب مکزیک را رد کرد. مارکس در عوض آنکه جنگ دهه ۱۸۳۰ بر سر تگزاس را پیشرفتی برای ترقی سرمایهداری در نظر بگیرد، آن را بخشی از سیاست توسعهطلبانه (expansionist) بردهداران جنوبی تلقی کرد.
فعالان اتحادیهای برجستهی انگلستان- که بعدها به پایهگذاری انترناسیونال کمک نمودند- تظاهراتی را سازماندهی کردند که به دولت فشار میآورد تا به نفع جنوبیها مداخله نکند. اتحادیههای انگلستان به رغم از دست دادن مشاغل اعضای خود پس از محاصره محصولات صادراتی پنبهی جنوب توسط شمالیها که به صنعت انگلستان ضربه زد، از شمالیها حمایت کردند. همانگونه که مارکس نوشت:
طبقه کارگر کاملاً آگاه است که دولت تنها منتظر فریاد مداخله از پایین است تا به محاصره اقتصادی آمریکا و مشقت در انگلستان خاتمه ببخشد. تحت این شرایط، مداومتی که طبقه کارگر در حفظ یا شکستن سکوت خویش تنها برای افزایش صدای خود علیه مداخله و به نفع ایالات متحد دارد، تحسینبرانگیز است.
هنگامی که پرزیدنت آبراهام لینکلن پیروز انتخابات مجدد در ۱۸۶۴ شد، تنها چند ماه پس از شکست جنوبی-ها به دست شمالیها، انترناسیونال بیانیهای با امضای مارکس را خطاب به مردم آمریکا منتشر کرد:
در حالی که کارگران، یگانه قدرت سیاسی شمال، اجازه دادند بردهداری جمهوری آنها را خدشهدار کند؛ مدتها پیش از آنکه سیاهپوستان تحت کنترل درآیند و بدون رضایت خویش فروخته شوند، به این مینازیدند که بالاترین امتیاز کارگران سفیدپوست فروش خود و انتخاب اربابشان بود، ناتوان از دستیابی به آزادی حقیقی کار یا حمایت از برادران اروپاییشان در مبارزه برای نبرد رهایی بودند. کارگران اروپا اطمینان دارند از آنجایی که جنگ استقلال آمریکا عصر جدیدی از تفوق را برای طبقه متوسط آغاز کرده، بنابراین جنگ ضدّ بردهداری آمریکا همین نقش را برای طبقه کارگر ایفا خواهد کرد.
مارکس در این جملات کوتاه نژادپرستی و بردهداری را محکوم کرد و نشان داد چگونه هر دو آنها انکشاف آگاهی طبقه کارگر را در ایالات متحد به انحراف کشاندند. مارکس چشمانتظار دورهای از نبرد طبقاتی بود که از برچیده شدن بردهداری الهام میگرفت. برای کسانی که همچنان میپندارند مارکس حرف چندانی در مورد نقاط مشترک نژاد و طبقه نداشت، این تنها یک نمونه از تحلیل مارکس است که سرشتنشان نوشتههای غنی و فعالیتهای سیاسی اوست.
امروز مردمان ایرلندی و لهستانیتبار، سفیدپوست و اروپایی محسوب میشوند. اما در زمان مارکس، هر دو ملت مستعمره و اتباعشان مقهور تحقیر نژادپرستانه بودند. به نظر بسیاری از انقلابیون اروپایی میانهی دههی ۱۸۰۰، آرمان استقلال لهستان در برابر سرکوبش به دست آلمان و روسیه، آزمون نمایانگر (litmus test) تعهّد به آرمان آزادی و دموکراسی بود. مارکس و انگلس در طول فعالیتهای خود از این آزمون سربلند بیرون آمدند.
بعدها مارکس و انگلس مجدداً به انگلستان نقلمکان کردند و آرمان رهایی قدیمیترین مستعمرهی انگلستان در ایرلند بر آنها مستولی شد. هر دو آنها در دفاع از مبارزه ایرلند برای آزادی، هم برای عموم و هم درون انترناسیونال اول سخنرانی میکردند. مارکس و انگلس فهمی پیچیده از نقش ایرلند در حمایت از اشرافیت زمیندار انگلستان را گسترش دادند در حالی که ایرلند میلیونها نفر از کارگران ارزان و تحت آزار و اذیت را به مراکز صنعتی بریتانیا و ایالات متحد میفرستاد.
در نهایت، مارکس مشخصاً نقش طبقه کارگر ایرلند را به مثابه بخشی تحت ستم از طبقه کارگر انگلستان تحلیل کرد. مارکس مینویسد نژادپرستی طبقه کارگر انگلستان در برابر کارگران ایرلندی، بهرغم سازماندهی-اش، رمز بیقدرتی طبقه کارگر انگلستان است. این راز حفظ قدرت طبقهی سرمایهدار است.» مارکس بارها دست به تشبیهی میان ستیز بین کارگران انگلیسی و ایرلندی و ستیز بین تهیدستان سیاهپوست و سفیدپوست در ایالات متحد زد.
این تحلیل انعکاسدهندهی دیدگاههای مارکس بود اما برخلاف مواضع او دربارهی لهستان و جنگ داخلی آمریکا، دیدگاههای مارکس لزوماً مقبولیتی در انترناسیونال، بهویژه در میان برخی رهبران اتحادیههای انگلستان نیافت. به نظر بسیاری از رهبران اتحادیهها، آشکارا آسانتر بود که ستم در ایالات متحد و لهستان را مردود شمرد تا ستم در انگلستان را. مارکس با تأمل در اینباره در ۱۸۶۹ به انگلس نوشت:
مدتها باور داشتم که میتوان با تفوق طبقه کارگر انگلستان رژیم ایرلند را سرنگون کرد. من همواره در نیویورک تریبون همین دیدگاه را داشتم. مطالعهی عمیقتر اکنون سبب شده درست مخالف آن دیدگاه را داشته باشم. طبقه کارگر انگلستان هرگز پیش از آنکه از شرّ ایرلند خلاص شود، به چیزی دست نمییابد. اهرم را باید در ایرلند به کار انداخت. به همین علت است که مسئلهی ایرلند برای جنبش اجتماعی در کل بسیار اهمیت دارد.
اظهارنظر بالا آشکارا مخالف این ایده است که مارکس فکر میکرد تغییر اجتماعی تنها از دل طبقات کارگر کشورهای صنعتی پیشرفته پدیدار میشود. مارکس ایدهی انقلاب طبقه کارگر را با ایدهی انقلاب دهقانی ضدّ استعماری جایگزین نکرد اما پیوندهای دیالکتیکی میان آن دو را تشخیص داد. این بینش مارکس بارها در طول سالیان دراز اثبات شده است- فقط به عنوان یک نمونه میتوان به زمانی اشاره کرد که جنبشهای رهایی ملی در مستعمرات آفریقایی پرتغال جرقهی انقلاب ۷۵-۱۹۷۴ در خود پرتغال را زدند.
برسیم به عنصر دیگر در اتهام اروپامداری علیه مارکس: این ایده که مارکس معتقد بود تمام جوامع مراحل مشابهی را برای دستیابی به بالاترین سطح توسعه پشتسر خواهند گذاشت، درست همانند مسیری که اروپای شمال غربی در زمان مارکس طی کرده بود.
در واقع، کار و مطالعهی سیاسی مارکس او را به نقاط تأکید متفاوتی در مباحث توسعهی اقتصادی و تاریخی سوق داد. مدیحهسرایی مانیفست کمونیست از بازار جهانی فاتحِ دهه ۱۸۴۰ راه را برای فهمی به مراتب انتقادیتر فراهم کرد زیرا سرمایهداری در طول حیات خود به گسترش خویش ادامه میدهد.
اکتیویسم و مطالعه مارکس را متقاعد کرد که سرمایهداری صنعتی بیشتر محصول نظامی ستمگر و استثمارگر بود که عمیقاً با بردهداری، استعمارگری و امپریالیسم در همتنیده بود تا محصول بورژوازی «قهرمان». این موضوع را مشخصاً میتوان در آثار «غنی» اقتصاد سیاسی مارکس از جمله سه مجلد سرمایه و دفترچههای اقتصادی موسوم به گروندریسه یافت. همانطور که مارکس در مجلد نخست سرمایه نوشت:
کشف طلا و نقره در آمریکا، نابودسازی، به بردگی کشیدن و دفن افراد در معادن متعلق به مردمان بومی آن قاره، مراحل اولیهی اِشغال و تاراج هند و تبدیل آفریقا به مأمنی برای شکار تجاری سیاهپوستان، همگی مواردیاند که خصلتنشان طلوع سرخ عصر تولید سرمایهداریاند.
همانطور که کوین اندرسون خاطرنشان میکند، ویراستهای مارکس به نسخهی فرانسوی سرمایه نشانگر آنند که مارکس تبیین خود از توسعهی سرمایهداری در اروپای غربی را محدود به همان منطقه میدانست- نه به مثابه الگویی کلی که برای تمام جوامع در همهی زمانها اطلاقپذیر باشد. مارکس تلقی «چندراستایی» فزاینده-ای از چگونگی توسعهی سرمایهداری را بسط داد. تاریخ سرمایهداری در کشورهای متفاوتی چون ایالات متحد، چین یا برزیل باید نشان دهد که مارکس به بینش بزرگی دست یافته بود.
مارکس حدوداً در اواخر عمر خود دست به مطالعهی فشردهی جوامع دهقانی و روستایی زد- که اغلب آنها غیراروپایی بودند- تا به «ساختارهای اشتراکی»یی پی ببرد که مناسب دگرگونی سوسیالیستی بودند. شاید برای بسیاری از منتقدان مارکس ناشناخته باشد اما او هزاران صفحه یادداشت از مطالعاتش در مورد اندونزی، هند، مراکش، مکزیک و پرو در کنار یادداشتهایی در باب اقوام نخستین در آمریکای شمالی تهیه کرد.
در ۱۸۸۱، مارکس با سوسیالیستهای روس مکاتبه میکرد و تصورش بر این بود که «انقلاب روسیه» برای نجات سازمان اشتراکی جامعهی دهقانی ضروری خواهد بود، چیزی که بعدها «عنصر تجدید حیات در جامعهی روسیه و عامل تفوق بر کشورهایی شد که نظام سرمایهداری آنها را به بردگی کشیده بود.» اما مارکس موکداً میگفت انقلاب دهقانی روسیه تنها به کمک تکنولوژی پیشرفتهتر و حمایت از جانب جنبش کارگری اروپای غربی میتواند پابرجا بماند- و با این حرف، حدوداً چهار دهه پیشتر، چیزی را پیشبینی کرد که در ۱۹۱۷ و بعد از آن به وقوع پیوست.
به نظر منتقدان مارکس، «اروپامداری» او در نوشتههایی که وی و انگلس تقریباً از ۱۸۴۷ تا ۱۸۵۳ انتشار دادند، قابل اثبات است. اما مشکل این قبیل منتقدان آن است که فعالیت سیاسی و پژوهشی مارکس به مدت سه دهه پس از ۱۸۵۳ نیز ادامه یافت.
بدین ترتیب، مارکسیسم حقیقی کدام است؟ نمونهی کوچکی از نوشتهها که منتقدان بر مبنای آن به «اروپامداری» مارکس حمله میکنند- یا پیکرهی به مراتب عظیمتر آثار مارکس که این اتهام را رد میکنند؟
۲۲ ژانویه ۲۰۱۵
منبع:
http://socialistworker.org/2015/01/22/is-marxism-eurocentric
پرونده ی «کارل مارکس» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/10313