پل ویلسون برگردان گلی امامی
نوشتههای مرتبط
۱ میلان کوندرا اکنون هشتاد و شش سال دارد و به احتمال قوی قصد داشته، آخرین رمانش جشنواره پوچی[۱]، که پس از پانزده سال منتشر شده، بیانی از «آخرین ترانهاش» باشد. «آخرین ترانه» اصطلاح تأثیرگذاری است که خودش (یا مترجم سالیانش، لیندا اَشر[۲]) سالها پیش وضع کردهاند و گویای رهاییای است که برخی هنرمندان در اواخر عمر احساس میکنند. کوندرا در اواسط سال ۲۰۰۰ نوشت: «پیکاسوی دورافتاده از دور قابچینها، و نیز فراموش شده در تاریخ نقاشی… با “شادی لذتگرایانهای” خود را در خانه هنرش مستقر کرد. فلینی، با آخرین فیلمش، “ لذتی از بی مسئولیتیِ شادمانه را مزهمزه کرد” (عین کلمات خودش) آزادیای که پیشتر نمیشناخت. و بتهوون، در اوج هنرش… به مسیری رفت که هیچکس تا آن زمان نرفته بود؛ بدون مرید و پیرو؛ آزادیِ “آخرین ترانهاش” به معجزه میمانَد، و جزیرهای مستقل است.» مثل همیشه وقتی کوندرا در مورد هنرمندان دیگر مینویسد، خودش را نیز در نظر دارد، و ورای این نظریات پر آب و تاب، احساس مردی را میبینیم که حسرت موقعیت خاصی از موهبتی الهی را دارد، موقعیتی که بیشترِ ایام عمرش از چنگش گریخته: همانا بیتفاوتی کامل به داوری دیگران نسبت به کارهایش.
با وجود سَبُکی مستتر در عنوان کتاب، جشنواره پوچی، از عجیبترین و غمبارترین ترکیباتی است که کوندرا تاکنون نوشته. کتاب که فقط اندکی بیش از صد صفحه است، به دشواری میتواند رمان تلقی شود. با وجود این، همچنان سعی میکند به گونهای رفتار کند که گویی رمان است: سرشار از شخصیتهایی که بهناچار درست شخصیتسازی نشدهاند؛ پیرنگهای بالقوهای که مطرح میشوند و بعد سردستی رها میشوند؛ و قولِ تمهایی که داده میشوند و سپس ترک میشوند.
جشنواره پوچی از ایجاز شسته رفته تمرّد میکند. با شلختگی، گِرد مکالمات چهار دوست در پاریس امروز پرداخته شده، که در بخش آغازین با عنوان «قهرمانان» معرفی میشوند، ولی در واقع آشکارا مخلوقات و آفریدههای «استادند»، منظور، نویسنده است که پراسپرو[۳] وار (دوک برحق میلان و قهرمان نمایشنامه توفان اثر شکسپیر)، هر اتفاقی را در رمان در اختیار خود دارد. آلَن در اواخر سیسالگی، شدیداً درگیر اهمیت ناف است و آن را یکی از جذابیتهای جنس مخالف میداند و نیز درگیر مادرش که پس از تولدش او را به امان خدا رها کرده است. رامون بازنشستهای در اوایل شصتسالگی است، و سخنگوی اصلی طرح ایده رمان: «پوچی… اساس هستی و کلید خرد» است و نیز رمز موفقیت در جلب جنس مخالف. شارل، آشپزی است در اوایل چهلسالگی، با بلندپروازیهای هنرمندانه که دلمشغولی غریبی به استالین دارد و معتقد است مرگ او در ۱۹۵۳ نقطه عطفی برای تمام نسلهاست. و سرانجام کالیبان[۴]، دستیار گهگاهی شارل در آشپزی، بازیگر بیکاری است که لقبش، از آخرین نقش حرفهایای که اجرا کرده، توفان اثر شکسپیر، برگرفته شده.
با همه اینها، رمان بی برو برگرد، دارای عواملی کوندرایی است: تمرکز بر جذابیت و کششهای بدن جنس مخالف و هنرِ از راه به در کردن آنها؛ ذهنمشغولی مستمر با کمونیسم، یا دگرگونی استالینیسم؛ تخیّلات تیره و تاری که گهگاه در ساختار واقعگرایانه رمان رسوخ میکنند؛ راوی متکلّم وحدهای که کارگردانی عملیات را بر عهده دارد؛ و مالیخولیای مداومی که زیر پوست رمان میخلد؛ یک اقدام به خودکشیِ منجر به قتل؛ برخوردهای جنونآمیز با استالین و حلقه نزدیکان او؛ جشن تولدی که جاذبه اصلیاش پَر شناوری است؛ و پایانی شگفت که در آن استالین و پیشوای پیشین، میخائیل کالینین[۵] – یا بازیگرانی که نقش آنها را اجرا میکنند – مجسمههای ملکه فرانسه در باغ لوکزامبورگ را تخریب یا ملوث میکنند.
با وجود عنوان خلع سلاح کننده کتاب، به نظر میرسد که این نام در کل از اهمیت خاصی برخوردار است، ولی این اهمیت قطعاً رمزآمیز و شخصی است و در نتیجه میتوان هر گونه برداشتی از آن کرد. به عنوان مثال، حضور مسخرهآمیز استالین- چنانکه گویی در دوران پوتین همچنان نفوذی مؤثر دارد – حاکی از این است که کوندرا باور دارد که جدال روشنفکرانه بزرگ ایام جنگ سرد محلی از اِعراب نداشته و روسیه به روال سابق همچنان دماغش را وارد ارزشهایی میکند که دیگر برای ما نه مهم است و نه به حدّ کافی دربارهشان میدانیم که از آنها دفاع کنیم.
اما، در اینجا، این عوامل کوندرایی فاقد آنیّت کوندرایی هستند، تو گویی دیگر از آن سبک و موضوعهایی که با آن دقت نظر، نیمی از زندگیاش را صرف پرورش آنها کرده، سرخورده شده، ولی در عین حال نمیتواند کاملاً رهایشان کند. در حقیقت، اگر کوندرا نویسندهای اینچنین سرسخت و جدّی نبود، وسوسه میشدیم بپذیریم که جشنواره پوچی، به نوعی خود-هجو-نامه است، بدرودی است هزلآمیز و آگاهانه با هر چیزی که به عنوان رماننویس تاکنون بوده یا کوشیده که باشد.
لحن رمان، آنگونه که هست، موضوع کتاب را تضعیف میکند، و دشوار میتوان تشخیص داد چگونه باید آن را خواند. به عنوان مثال، از «شوخی» جاری میان دو نفر از «قهرمانان» کوندرا که درگیر شیطنتی بیآزار میشوند، چه برداشتی باید داشته باشیم: آنگاه که سر کار در پاریس با زبانی نامفهوم با هم مکالمه میکنند و کوندرا آن زبان را «پاکستانی» مینامد – زبانی که وجود خارجی ندارد. یکی از قهرمانان کوندرا، رامون، میکوشد آن را به عنوان شوخیای تشریح کند که شارل و کالیبان از آن به عنوان سپری برای موقعیت سخیفشان در مقام «زیردستیها» در مقابل«بالادستیها» به کار میبرند. بعد ناگهان رامون بدون مقدمه میگوید:
«در حقیقت این روش همیشگی ما بوده. از مدتها پیش متوجه شده بودیم که دیگر امکان دگرگون کردن، و تغییر شکل دادن جهان وجود ندارد، و نمیتوان در مقابل شتاب خطرناک آن دفاعی انجام داد. تنها یک راه برای مقابله وجود دارد: که آن را جدّی نگیریم. ولی به نظرم شوخیهایمان هم رنگ و رویشان را باختهاند.»
خواننده احساس میکند که گویی کوندرا ـ این همیشه انقلابیِ اصلاح طلبِ منتقد اجتماعی ـ ناگهان ماسک شخصیتش را از چهره برداشته و دارد مستقیماً با ما صحبت میکند، بیشتر به این دلیل که شوخیها – نیرنگها و تجاهلها – از موضوعهای مرکزی رمانهای او هستند. آیا او نیز، همانگونه که پراسپرو در توفان شکسپیر میگوید، میخواهد بگوید شادخواری به پایان رسیده است؟
۲
کوندرا در بیشتر ایام حرفهاش، تفکر رمان و تمرین رماننویسی را با شوری آگاهانه و پشتکاری که در ادبیات مدرن سابقه نداشته، پی گرفته است. نه تنها بیش از هر رماننویس زنده دیگری درباره رمان نوشته (چهار مجموعه مقاله – در واقع اگر کتابی را که دههها پیش نوشته و اکنون نایاب است نیز حساب کنیم میشود پنج کتاب – و بسیاری اظهار نظرهای مؤلفانهاش درباره رمان ویسی لابهلای رمانهایش)؛ او در عین حال رمان را مسیری برای کشف تلقی میکند، هم «به وسیله تجربههای فردی (شخصیتها)، و برخی تمهای مهم هستی» و هم با تداوم تجربه درگیریهای خودش با حرفه جوانیاش در چکسلواکی در سالهای ۱۹۵۰، زمانی که شاعر جوان و محبوبی بود و در وصف انقلاب عظیم تاریخی – استالینیسم – (که به طرز وحشتناکی اشتباه از آب درآمد) غزلسرایی میکرد.
در فراز گویایی از کتابِ شواهد خیانت شده: جستاری در نُه بخش (انتشار در سال ۱۹۹۳)، کوندرا شرح میدهد که چگونه زمانی که کمونیستها قوانین مستبدانه خود را با ارعاب بر چکسلواکی اعمال میکردند، او متوجه شد که اشعاری در حمایت از به اصطلاح انقلاب، همان اندازه ابزاری «واجب و ضروری» برای خودکامگی است که اتاقهای شکنجه پلیس مخفی. «سبک غنایی، غنایی کردن، گفتههای غنایی، شور و اشتیاق غنایی» تبدیل به «بخش جداییناپذیر جهان خودکامگی شده است. نه گولاکی به مفهوم واقعی، بلکه گولاکی که دیوارهای خارجیاش را با اشعار پوشانده و مردم مقابل آن به رقص میپردازند.» این دریافت کوندرا اصیل نیست – جذابیت شاعرانهای که ایدئولوژهای خودکامه نوپا، بهخصوص برای جوانان دارند، امری است شناخته شده و متأسفانه، تکراری – اما به نظر میرسد که در آن زمان، همچون تندری به او اصابت کرده بود:
ب«رای من، بیش از خود وحشت، غنایی کردن وحشت، آزارم میداد. و برای همیشه در برابر وسوسه تغزل ایمن شدم. تنها چیزی که بهشدت و بهوضوح میخواستم، نگاهی شفاف و بیتوهم بود. که سرانجام آن را در هنر رمان یافتم. به همین دلیل است که رماننویس بودن برای من به مراتب بیش از فعالیت در یک “ژانر ادبی” معنی داشت؛ برایم دورنمایی بود از خرد و موقعیتی محسوب میشد؛ موقعیتی که هرگونه قاعده همذاتپنداری با سیاست، مذهب، ایدئولوژی، دکترین اخلاقی، و هر گروهی را نفی میکرد؛ یک عدمهمذاتپنداریِ،( تأکید از خود کوندراست) لجوج و خشمگین، که از پرهیز و انفعال ناشی نمیشد، بلکه حاصل مقاومت، سرپیچی، و غلیان بود. نتیجهاش گاه منجر به مکالمات عجیبی میشد: «آقای کوندرا، آیا شما کمونیست هستید؟» «خیر، من رمان نویسم.» «آیا از مخالفان هستید؟» «خیر، من رمان نویسم.» «آیا چپی هستید یا راستی؟» « هیچکدام، من رمان نویسم.»
کوندرا البته تنها نویسنده اروپای مرکزی نبود که میخواست حمایتش از کمونیسم را پشت سر بگذارد، و تنها نویسندهای هم نبود که به شعر پشت کرد. هموطن غیرسیاسی و مصمماش، بوهومیل هرابال در اوایل ۱۹۵۰، زمانی که شروع کرد اشعار اولیهاش را به داستان تبدیل کند، همین گام را برداشت. اما در حالی که هرابال این تصمیم خود را نوعی کشف زیباییشناختی میپنداشت، کوندرا این دگرگونی را چیزی در حدّ تغییر مذهب تلقی میکرد. تنها اشکال این بود که او خود بخشی از مشکلی بود که میکوشید اصلاح کند، و به منظور قطعیت آن، جز تغییر ژانر، باید بیش از اینها از خود مایه میگذاشت.
برخلاف توضیحات نمایشی کوندرا، جدایی او از کمونیسم نه ناگهانی و نه قاطعانه بود. در نخستین مجموعه اشعارش انسان: باغی وسیع که در سال ۱۹۵۳ منتشر شد، سرنخهایی وجود دارد حاکی از اینکه کوندرای بیست و چهارساله در محفظه پیله ایدئولوژی، احساس خوبی ندارد، با وجود این، پیش از رها کردن غزلسرایی به طور کلی، دو مجموعه شعر دیگر نیز منتشر کرد (در سالهای ۱۹۵۵ و ۱۹۵۹). در اواسط دهه ۱۹۵۰، زمانی که خروشچف، پس از مرگ استالین او را نفی میکرد – کوندرا، بعدها به نقل قول از خودش، شروع کرد به تفکر درباره «مشکلی زیباییشناختی: چگونه میشود رمانی نوشت که “نقدی بر شعر” باشد و در عین حال خود شعر باشد.»
در سال ۱۹۶۰، و دورانی که یخهای پس از استالین در چکسلواکی بهتدریج رو به آب شدن بود، او نقدی با طعم مارکسیستی بر رمانهای ولادیسلاو وانچورا[۶] نوشت، با عنوان هنر رمان (که نباید با کتابی با همین عنوان که بعدها در مهاجرت نوشت اشتباه شود). دو سال بعد، تولید نخستین نمایشنامهاش توسط تئاتر ملّی پراگ، مالک کلیدها، به سبب انتقادهایش از حکومت، سر و صدای زیادی به پا کرد (از آن زمان به بعد کوندرا بهشدت این آثار خودرا طرد کرده و حتی آنها را در مجموعه آثارش نمیگنجاند).
کوندرای «جدید» سرانجام در سال ۱۹۶۳ با سه مجموعه نخستین داستانهای کوتاهش ظهور کرد، که هفت هشت تای آنها بعدهاً، در نسخههای گوناگون عشقهای خندهدار، تجدید چاپ شدند. او یک بار به فیلیپ راث اعتراف کرد که نخستین این داستانها، «من، خداوندی ماتمزده»، نوشته شده در اواخر ۱۹۵۰، که بارها هم مورد تجدید نظر قرار گرفته، ولی هرگز به انگلیسی منتشر نشده بود، نشانه لحظهای است، «که زندگی من به عنوان یک نویسنده آغاز شد». در این داستانها کوندرا شفافیت و بیپردگی سیاسی و جنسی را از حدّ و مرز گذراند، موضوعهای تازهای مطرح کرد و حتی اشاراتی از سبک «پست مدرنیسم» نیز در آثار اخیرش دیده میشد.
وی نخستین رمانش، شوخی را در ۱۹۶۵ به پایان رساند، ولی دو سال کشمکش با سانسور به طول انجامید تا سرانجام در ۱۹۶۷ کتاب در پراگ منتشر شود. بعدها مدعی شد،: «دقیقاً بدون حذف کلمه ای». در این زمان کوندرا یکی از ستارگان تجدید حیات فرهنگیِ درخشانی بود که در چکسلواکی جریان پیدا کرده بود، هر چند مشهور بود، حتی میان همکاران همدلش، که «مشتری دشواری است». یک بار دیگر به عنوان عضوی با موقعیتی خوب در حزب کمونیست – وی بار اول در اوایل سالهای ۱۹۵۰ از حزب اخراج شد و در ۱۹۵۶ دوباره پذیرفته شد – چنان اعتماد به نفسی یافته بود که منکر سانسور شد و اغلب از ملاقات با مأموران آن سر باز میزد، و گاه به عوض حذف جزئیات پیشنهادی آنها، بهکلّی از چاپ مقالهاش منصرف میشد. سرسختیهای او کار را بر سردبیرانش دشوار کرده بود، ولی در عین حال تأثیر مثبتی نیز داشت: سبب شد که مأمورین از چالش با او اکراه داشته باشند، در نتیجه آزادی بیان بیشتری نه تنها برای او که برای دیگر هنرمندان هم ایجاد شود.
سخنرانی کلیدی کوندرا در کنگره مشهور نویسندگان در پراگ در سال ۱۹۶۷ – اتفاقی که به وضوح پیش درآمدی بر بهار پراگ ۱۹۶۸ شد – حملهای بر سانسور بود، و طی آن کوندرا از نویسندگان خواست که «تجربه تلخ استالینیسم را معکوس کنند و آن را به سرمایهای تبدیل کنند».
هیچ کس پس از خروج از این برهه از تاریخ، همان کسی نیست که وارد آن شده بود… چه بسا این به ما قدرت بدهد که پرسشهای بیشتری بپرسیم و اسطورههای مهمتری خلق کنیم، اسطورههایی مهمتر از آنانی که این مسیر را نپیمودهاند … این فقط دورنمایی از امکاناتی است – که کاملاً واقعگرایانه هستند، همان طور که بسیاری از حرفههایی که ظرف چند سال گذشته به وجود آمدند، ثابت کردهاند.
البته کوندرا سیاستمداری میکرد، زیرا در این زمان، جنبش فرهنگی آشکارا پس از «تجربه تلخ» کشور، کاملاً شکوفا شده بود، به خصوص در سینما و ادبیات. و کوندرا هم در قلب آن قرار داشت.
کوندرا هم مانند تمام نویسندگان هم نسلش، مجبور بود بکوشد، تا فرمی برای بیان تجربهای که هیچ کس را بیتأثیر نگذاشته بود، بیابد. هر نویسندهای راه و روشی به سبک خود برای این منظور پیدا کرد: واسلاو هاول «برَند» خاص درام پوچی را به کار گرفت؛ ایوان کلیما فن رپرتاژ اول شخص مفرد را در رمانهایش پیش گرفت – ژانری که تقریباً در سرزمین رئالیسم سوسیالیستی بیسابقه بود؛ یوسف اشکورِسکی[۷] روشهایی برای بازی با زمان و خاطره کشف کرد که تجربهاش از فاشیسم، کمونیسم و مهاجرت را پوشش میداد. با وجود برخی تشابهها با رمان تجربی در غرب، این تلاش مشترک – بخوانید «اوُست مدرنیسم (مدرنیسم شرقی)» – نهضت ادبی خودآگاهی نبود. هر چند بسیاری کافکا را به عنوان پدرخوانده خود میدانستند، «اوست مدرنیسم» به ضرورت از دل جهان غیرواقعی نظام استبدادی ظهور کرد، جایی که فرم رایج داستانگویی دیگر نمیتوانست مفهوم زندگی باشد، جایی که شخصیتی که بتواند بر نظم اجتماعی موجود فائق شود، قابل تصور هم نبود.
آزادی عمل فقط همچنان در عرصه روابط جنسی وجود داشت که حاصلش نوعی داستانگویی غیرقابل پیشبینی بود که بر مبنای آن به حیات ادامه میداد. کوندرا با غریزه قوی سنّتی رواییاش بهسرعت این نکته را درک کرد و به بهترین نحو آن را به کار گرفت. نیرنگهایی که نیروی محرکه داستانهایش هستند اغلب حول محور روابط جنسی و اغوا کردن میچرخد، اما نحوه بیان او به گونهای بود که مسائل بسیاری را، در مورد جامعه پشت پرده آهنین، که شخصیتهایش در تله آن افتاده بودند، عیان میکرد. کاربرد مسائل جنسی مشخصه کارهای اولیه اوست، و جای تعجب ندارد که بهسرعت به یکی از محبوبترین نمایندگان رنسانس ادبیای که در نظر داشت، تبدیل شد.
۳
جلوه نوین کوندرا به عنوان یک رماننویس سرشار از نوید بود. هر دو رمان او عشقهای خنده دار و شوخی، داستانگویی را با استعدادی نبوغآمیز آشکار میکرد که قادر بود شخصیتهایی پیچیده و ماندگارِ درگیری ماجراهای جذاب، هر چند نه همیشه خوشنام، بیافریند. قهرمان شوخی، لودویک یان، به دلیل یک «شوخی» نامناسب سیاسی، از دانشگاه و حزب کمونیست اخراج میشود و برای کار به معادن فرستاده میشود. سالها بعد، که به زندگی عادی برگشته، ولی همچنان تلخکام و انتقامجوست، به زادگاهش در جنوب موراویا باز میگردد، با نقشهای برای اغوای همسر مردی که او را اخراج کرده بود، و امیدِ بر هم زدن زندگی زناشویی او. اغوا موفقیتآمیز است ولی انتقام جهتی معکوس مییابد. آنگاه که زن، هلنا، عاشق لودویک میشود، و لودویک متوجه میشود شوهر هلنا، که اکنون کمونیست صاحبمقامی است، مشتاقانه میخواهد از دست همسرش نجات پیدا کند.
رمان شوخی نه به دلیل پیرنگش، بلکه نحوه بیان کوندرا، دریادماندنی است. رمان ترکیبی است از یک رشته تکگوییهای در هم آمیخته که تفکرات و تجربههای نه تنها لودویک، بلکه دو نفر از دوستانش و نیز هلنا را، که قرار است اغوا شود، آشکار میکند. یکی از دوستانش، یاروسلاو، که موسیقیدان و پژوهشگر آهنگهای محلی است، با انزجار شاهد است که حکومت چگونه آهنگها و ترانههای محلی محبوب او را به تبلیغات تجاری و احساساتیِ عوامپسندانه تبدیل میکند. دوست دیگر کاستکا[۸]، مسیحی متدینی است که آپارتمانش را در اختیار لودویک میگذارد تا برنامهاش را اجرا کند، و با معصومیت از تجاوز کمونیسم دفاع میکند چون معتقد است مارکسیسم و مسیحیت با هم تطابق دارند، ولی به دلیل سر باز زدن از نفی مذهبش به اردوگاه کار اجباری فرستاده میشود. هلنا همچنان یک معتقد واقعی است، اما ایمان او به کمونیسم مضحکاش کرده. رمان، طی جزئیات فراوان نشان میدهد که رژیم، با تبانیِ پیروان با حسن نیّتاش، در حال نابود کردن تمام ارزشهایی است که به ظاهر میخواست نهادینه کند.
شوخی در عین حال دارای یکی از جذابترین شخصیتهای زنی است که کوندرا خلق کرده. لوسی زن جوان کمحرفی است که لودویک زمان بیگاری در معدن بهشدت عاشقش میشود. با هم معاشرت میکنند، لودویک برایش شعر میخواند، برایش لباس میخرد، و دو بار تمهیداتی میچینند که با هم نزدیکتر شوند، ولی هربار لوسی او را با ناراحتی شدید، پس میزند. لودویک که سرخورده شده، او را ترک میکند، ولی خاطره او لحظهای آرامش نمیگذارد. در اواخر رمان، لودویک متوجه میشود که لوسی پیش از آشنایی با او، با قساوت مورد تجاوز گروهی قرار گرفته بوده، و با شگفتی همراه متجاوزینش به دارالتأدیب محکوم شده بود. لوسی سرانجام توسط کاستکا نجات مییابد و اکنون در شهر زادگاه لودویک زندگی میکند، ولی لودویک هرگز پی او را نمیگیرد و لوسی از رمان محو میشود. چنان است که گویی کوندرا نمیدانست چگونه با آسیبهای واقعی، در تقابل با آسیبهای روشنفکرانه، کنار بیاید، و این یکی از ناامیدکنندهترین جنبههای رمانی قوی است.
شوخی بدون نتیجه قطعی پایان مییابد، لودویک خود را در حالت روحی شناوری تصور میکند، در حالیکه تمام باورهایش درهم ریخته و «گناه مبهم»اش چون شبحی او را رها نمیکند. این پایان بدون نتیجه قطعی رمان، خیلی مؤثر، عدم قاطعیت عصبی آن دوران را نشان میدهد، دورانی که هیچکس نمیتوانست تصور کند نیروهای رها شده پس از سقوط استالین به کدام جهت میرود. این عدم قاطعیت خیلی زود به پایانی ناگهانی و خشونتآمیز انجامید، زمانی که، در اوت ۱۹۶۸، نیروهای شوروی به چکسلواکی هجوم آوردند و کوندرا – پس از یک بحث عمومی صریح با واسلاو هاول در مورد مفهوم تاریخی هجوم – متوجه تفاوت دیدگاهش با بسیاری از همفکاران سابقش شد. مانند توماس، شخصیت اصلی بار هستی، کوندرا موقتاً متوجه شد که قادر نیست ذهناً به مخالفان بپیوندد و در نتیجه به نظر میرسد مانند توماس، به نوعی مهاجرت ذهنی پناه میبرد.
کوندرا پیش از ترک چکسلواکی در سال ۱۹۷۵، دو رمان دیگر هم نوشت: زندگی جای دیگری است و میهمانی خداحافظی. هر دو رمان بهوضوح ریشه در واقعیت اخلاقی فاسد آن دوران دارند، به مراتب بیش از رمان شوخی، و هر دو آشکارا نقاط قدرت و ضعف کوندرا را به عنوان یک رماننویس نشان میدهند. در رمانِ نیمه خود-زندگینامه زندگی جای دیگری است، قهرمان رمان، شاعری جوان و فعال سیاسی که از نفوذ مادر متحکمش به استیصال رسیده، برادر دوست دخترش را که خیال دارد غیرقانونی کشور را ترک کند، به پلیس مخفی لو میدهد. دوست دختر دستگیر میشود و برادرش بدون کمترین اثری ناپدید میشود، با وجود این، کوندرا اجازه میدهد شاعر، جوانمرگ شود، ولی با وحشتِ سرانجامِ کاری که انجام داده روبهرو نشود. در میهمانی خداحافظی هم مرگ اتفاقی مشابهی رخ میدهد.
هر دو رمان نخست خارج از چکسلواکی منتشر شدند (ترجمه انگلیسی پیتر کوسی[۹] به ترتیب در سالهای ۱۹۷۴ و ۱۹۷۶ منتشر شدند)، ولی هیچ یک از آنها و حتی رمان شوخی هم (که ابتدا با ترجمه مثله شدهای در ۱۹۶۹منتشر شد) با اقبال روبهرو نشدند، گناهی که کوندرا بیشتر معطوف مترجمانش میداند.
وقتی که کوندرا در سال ۱۹۷۵ از پراگ به فرانسه رفت، با یک سلسله مشکلات کاملاً جدید روبهرو شد. در مقام مهاجری سرشناس از «اروپای دیگر»، در کانون توقعاتی قرار گرفت که دشوار برآورده میشدند و سوءتفاهمهایی که روبهرو شدن با آنها کار آسانی نبود. درک تأکید او بر اینکه نه قهرمان مقاومت است و نه قربانی کمونیسم، برای غربیها دشوار بود، و بسیاری از رمانهایی را که در اوایل مهاجرتش در غربت نوشته تلاشی است برای دگرگون کردن این تصورات قالبی.
نخستین کتابی که این کوه یخ را شکاند، ترجمه انگلیسی کتاب خنده و فراموشی با ترجمه مایکل هنری هایمز[۱۰] (۱۹۸۰) بود. هر چند به عنوان رمان معرفی شده، لیکن در حقیقت مجموعه داستانی است کمابیش به هم پیوسته که برخی در اروپای غربی رخ میدهند و برخی در چکسلواکی. برای نخستین بار چهره نویسنده، «میلان کوندرا»، به عنوان مؤلف و راوی حضور دارد. نقدها متنوع بودند: جان آپدایک نوشت که کتاب «با چنان خلوص و هوشمندیای نوشته شده که ما را مستقیماً به درون خود دعوت میکند» و نیز «چنان غریب است که ما را بیرون آن حبس میکند.» دیوید لاج[۱۱]، آن را معکوسِ شوخی دانست، و آن را «تکهتکه، از هم گسسته، مغشوش و مغشوشکننده» خواند، و گفت که «حضور کلّی نویسنده… نه تنها کار را آسانتر نمیکند، بلکه مشکل میتوان فهمید منظور او چیست.»
کتاب در عین حال مقاله کوتاهی هم در باره واژه چکی «لیتوست» [۱۲]- پشیمانی – دارد که به اعتقاد کوندرا در هیچ زبانی معادل مشابه دقیقی ندارد، هر چند میافزاید: «برایم دشوار است تصور کنم چگونه کسی میتواند بدون آن روح انسان را بشناسد.» در نمونه متأخرتری از کتاب، این ادعایش را کمی تعدیل کرده، اما تأثیر آن همچنان حفظ میشود، به هر دلیلی، مفهوم نهفته در واژه لیتوست، برای کوندرا، به مراتب شخصیتر از آن بود که به ترجمه معادلی از آن رضایت دهد.
رمان پرفروش کوندرا، بار هستی (۱۹۸۴)، معقولترین تلاش او برای متعادل کردن تجربیات شرق و غربِ ضدونقیض او بود. (در آن سابیان، هنرمندی چک در غربت، با تأکید اعلام میکند: «دشمن من کیچ است نه کمونیسم!») کمابیش ده سالی انجامید تا او رمان دیگرش جاودانگی را (آخرین رمانش به زبان چکی) منتشر کند (۱۹۹۰). در این فاصله به نظر میرسد کوندرا بیشتر اوقاتش را صرف نظارتی موشکافانه بر ترجمهها و تجدید نظر کتابهای اولیهاش کرده است. به عنوان مثال شوخی، چهار بار به انگلیسی تجدید چاپ شد تا او سرانجام از چاپ پنجم آن در سال ۱۹۹۲، اظهار رضایت کرد.
پس از جاودانگی کوندرا سه رمان دیگر پیش از جشنواره پوچی نوشت، که همگی به فرانسه بودند: آهستگی (۱۹۹۵)، هویت (۱۹۹۸) و نادانی (۲۰۰۰). دو رمان اول ملغمه غریبی از تخیل و واقعیت است. آهستگی با چاشنی رگههایی از انزجار نسبت به مخالفان پیشین آمیخته است، که اکنون دیگر از رواج افتاده. هویت با توصیف شخصیت زنی آغاز میشود که احساس میکند دیگر برای مردان جذابیتی ندارد، و در نتیجه نوعی دیدگاه اجتماعی سرخورده، به آغوش نیهیلیسم پناه میبرد. نادانی احتمالاً تلخترین این سه کتاب است: دو شخصیت اصلی آن، هر دو تبعیدیهای چک، پس از فروپاشی کمونیسم به وطن باز میگردند، و متوجه میشوند هیچ کس به تجربیات آنها در تبعید علاقهای نشان نمیدهد. آنها چنان از ریشه کنده شدهاند، و فاصله میان گذشته و حال آنها به قدری وسیع است، که احساس میکنند به هیچ کجا تعلق ندارند.
با وجود آنچه متن پشت جلد کتاب جشنواره پوچی القا میکند، رمان حتی به «سرجمع » کل آثار او نزدیک هم نمیشود. در عوض، به نظر میرسد فقط ارواح بلایای متعدد: فعالیتهای نیمهرها شده، مشکلات حل نشده، شوخیهای بیات شده، گناهان اعتراف نشده و ناگزیر بخشوده نشده، ظاهر میشوند. در نهایت حتی، ابهام کلّی رمان، هشدار دهنده است: خواندن آن شبیه زُل زدن به مُغاکی است، و مُغاکی که به شما زل زده است. ولی آیا این زهرخندی استهزا آمیز، استیصال، فراموشی و یا بیتفاوتی کلّی است؟ طبق روال همیشگی کوندرا، ما هرگز مطمئن نخواهیم بود.
*نیویورکر، (نوامبر ۲۰۱۵).
[۱] The Festival of Insignificance
[۲] Linda Asher
[۳] Prospero
[۴] Caliban
[۵] Mikhail Kalinin
[۶] Vladislav Vancura
[۷] Josef Skvorecky
[۸] Kostka
[۹] Peter Kussi
[۱۰] Henry Heim
[۱۱] David Lodge
[۱۲] Litost
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک میان انسان شناسی و فرهنگ و جهان کتاب بازنشر می شود.