چگونه سروان و دکتر کله شان از یک سوراخ بیرون می آید
شب اول که برای افتتاحیه تئاتر «ویتسک» رفته بودم در جایی از نمایش، سروان برگشت و رو به تماشاگر ها گفت: شما ها بدید. تو که عینک زدی. تو بدی. تو که اونجا نشستی تو بدی… من خوبم. همه شما بدید. هی با خودم کلنجار رفتم. می خواستم از توی سالن بلند داد بزنم تو بدی… تو سروان کچل خیکی… تو بدی. تو که ویتسک رو مسخره می کنی… تو بدی… اما نگفتم. نتوانستم بگویم. حرفم درگلویم گیر کرد. یک بار دیگر رفتم برای دیدن تئاتر ویتسک. این بار اما گفتم. از ته سالن رو کردم به سروان و گفتم: تو بدی… تو که ویتسک رو مسخره می کنی. تو حق نداری ویتسک رو مسخره کنی. تو بدی… اما با صدای لرزان گفتم. صدام رسا نبود. گیرا نبود. می ترسیدم. اما ناراحت نبودم که صدایم لرزیده است. خب من هم از سروان می ترسیدم. من هم از دکتر می ترسیدم. من هم از این صداهای عجیب غریب که از دل زمین بیرون می آمد، می ترسیدم و به خاطر همین من هم مثل ویتسک صدایم لرزید.
نوشتههای مرتبط
آنچه در نمایش ویتسک مهم است پلن یا روایت دراماتیک نمایشنامه آن نیست. آنچه نمایش ویتسک را مهم می کند رابطه ها، مناسبات شخصیت ها، تقابل ها، دوگانگی ها و چندگانگی هایی است که مثل یک «زولبیا» با خرده نظام های کوچک به هم پیچیده اند و گرد هم آمده اند و همین موجب شده است که نمایش ویتسک را از روایت خطی کلاسیک خارج کند. این روایت زولبیایی، تماشاگر را متوجه این می کند که نیامده یی اینجا یک قصه یا داستان سرراست ببینی و بروی. اصلااگر هم داستان یا قصه یی دیدی آنقدر مهم نیست. استعاره ها و نشانه ها آنقدر در نمایش ویتسک پررنگ اند که اصلااجازه نمی دهد که به دنبال این پرسش باشی که «دیگه چی؟، دیگه چی؟، دیگه چی؟» بعد متوجه می شوی که این نمایش اصلاقرار نبوده است که با ایجاد یا پاسخ به این پرسش روی صحنه بیاید و باورت می شود که پیرو بی اهمیت بودن پلن یا قصه نمایش، تعلیق یا گره افکنی و گره گشایی های این نمایش هم بی اهمیت است.
پلن یا قصه نمایش در سایه قرار می گیرد و آنچه نمایش ویتسک را مهم می کند چگونگی نمایش تقابل طبیعت و تکنولوژی، تعارض خیر و شر و هم خانگی قدرت و دانش است. ویتسک از ماه می آید و مدام رو به آسمان و جنگل و باران است و دست آخر هم به ماه می رود. جنون ماه دارد. هیزم پشت سرش را می کشد و عرق می ریزد و به فکر این است که کار کند و همه اش از خاک و شن می گوید. اینکه ما از خاک و شن و آشغال آمده ایم. اما آن کاراکتر که الگوی انسان عصر جدید است با آن لباس مجهز و گریم ویژه اش و آن کفش های چرخدارش روبه روی شخصیت ویتسک قرار می گیرد. ویتسکی که نمی تواند درست حسابی راه برود و هی می لغزد و می افتد و نماینده انسان عصر جدیدی که با کفش های چرخدار مدام بالاپایین می کند و از در آویزان می شود و عرض اندام می کند. ویتسکی که تن نحیف و شکسته یی دارد، نماینده انسان عصر جدیدی که اندام تنومند و بالابلندی دارد.
در این تقابل ماری در یک پی رنگ دراماتیزه شده از بیمار بودن و بی توجهی ویتسک خسته می شود و با گوشواره های طلایی که این نماینده انسان عصر جدید برایش تدارک دیده است، وسوسه می شود. بچه اش را می دهد و کفش های چرخدار می گیرد، بچه اش را می دهد و گوشواره های طلامی گیرد. بچه یی که استعاره طبیعت پاک و سالم است و گوشواره هایی که با زرق و برق شان استعاره چیزی در مقابل آن اصالت است.
در این میان بازی فوق العاده دکتر به عنوان مرجع تشخیص امر بهنجار و نابهنجار و به عنوان الگوی نظام پزشکی، از تشخیص انواع بیماری های روان نژندی ویتسک لذت می برد و حتی به حقوق و دستمزدی که برای بیمارش تعیین کرده است اضافه کرده و مشروعیت و بالادستی بودن خودش را به ویتسک یاد آوری می کند. اما دکتر مدام عطسه می کند و انگار دکتر هم به نوعی بیمار است. این لذت های جنون آمیز دکتر، خبر از این می دهد که دکتر هم به عنوان مرجع تشخیص بیماری و نابهنجاری، خود به نوعی گرفتار بیماری سادیسم یا دیگرآزاری است. انگار خود دکتر هم مجرای این نظام پزشکی است. انگار دکتر هم یکی از این چر خ دنده های ماشین پزشکی است. نمایش به تماشاگر می گوید که دکتر بالادست این بیمارها نیست. معیارهای نظام پزشکی دکتر، پای خودش را هم به این سیستم کشانده است. او نیز انگار نمی تواند از این مناسبات خروج کند.
از سوی دیگر سروان به عنوان ن با آن کفش های سرخ و اورکت نظامی اش و آن لحن محکم و پرطمطراقش و آن شلاقش دارد، نظام قدرت را نمایندگی می کند. دکتر و سروان در جایی ازنمایش از دل یک سوراخ کله شان با هم بیرون می آید و ویتسک را مسخره می کنند. مدام پرونده شخصیتی ویتسک را به رویش می آورند و از او اعتراف می خواهند. دکتر و سروان به عنوان استعاره دانش و قدرت با بیرون آمدن کله شان از یک سوراخ به نوعی مفصل بندی شان به هم را نشان می دهند. در جایی از نمایش سروان کله اش را از سوراخ بیرون می آورد و می بیند که دکتر نیست و نگران و مضطرب می شود و داد می زند کجایی دکتر؟ من بدون تو نمی توانم ادامه بدهم. اصلاانگار دکتر و سروان برای هم حیات دارند. با هم و برای هم زنده اند. اصلاانگار نمی شود دکتر و سروان و ماری و بقیه را از هم جدا کرد. انگار همه آمده اند که ویتسک را مسخره کنند.
این یادداشت در چارچوب همکاری سایت انسان شناسی و فرهنگ با روزنامه ی اعتماد در این روزنامه منتشر شده است.