من از این ناخواندههای تقدیر و یکی از آنها میگویم و هنوز مبهوتم: فاشیستها پیر پائولو پازولینی را بیرحمانه در «اوستیا لیدو» شهرکی ساحلی در پنجاه کیلومتری «رم» میکشند؛ شاعر، نویسنده، پژوهشگر، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس، کارگردان سینما با ضربههای پیاپی چماق به دست فاشیستها بر شنهای اوستیا کشته میشود. من این خبر را خواندهام؛ سال ۱۹۷۵ است و مطلقا نه رم را دیدهام و نه اوستیا لیدو را میشناسم، اما دو سال بعد و در سال ۱۹۷۷ خانهای در اوستیا لیدو اجاره میکنم و از عجایب زندگیام این است که خانهام به قتلگاه پازولینی چنان نزدیک است که نمیتوانم آن صحنه را از ذهنم دور کنم. شبهای طوفانی صدای همسایه روان پریشمان که از طوفان میترسد و از تراس خانهاش به دریا فحش میدهد و بطریهای مشروبش را بهطرف موجها پرت میکند، من را به یاد فریادهای پیر پائولو پازولینی میاندازد. در صبحهای غیر طوفانی صدای ماهیگیری را میشنوم که به جای زنگ زدن یا در زدن در میدانچه آن سوی خانه ما، رفیقش را صدا میزند و از قضا اسم ماهیگیر خوابآلود که باید هزار بار صدایش بزنند تا بیدار شود، پائولو است. این صدا هم من را به یاد آن عاشق زندگی میاندازد که در شعری سروده است: «زندگی از کوکائینی که میکشم مستترم میکند، زندگی شرابیست که از خوردن آن سیر نمیشوم، من عاشق زندگیام» و ناخوانده تقدیر وادارم میکند بیش از پیش به دنبال این عاشق زندگی باشم و به همین دلیل بارها و بارها «سالو» را میبینم؛ فیلمی که براساس نوشته «مارکی دو ساد» توسط «رولان بارت» فرانسوی و پازولینی ایتالیایی نوشته شده و درد مشترک دو اروپایی است. سالو، مترادف بدترین،کثیفترین و مهوعترین است و دیگر لازم نیست فاشیسم را دوباره معنی کنی: مرگ، فساد، رشوه، بیاهمیت شدن همه چیز، پست شدن تا حضیض و طوفان اوستیا لیدو و فریاد ماهیگیر و شلیک مرگ و نابودی عشق در ذهنم حک میشود. وقتی در مستند «ملاقات با عشاق» میان مردم میرود و آنها را وامیدارد تا از پنهانیترین روابطشان بگویند، بیشتر به صراحت او و نفرتش از ریا پی میبرم و حتی دور شدنش از مذهب را به حساب دور شدنش از ریا میگذارم و ایمان دارم که اگر جز این بود، او نمیتوانست سازنده «ماندگارترین مسیح جهان سینما» بشود؛ فیلمی ارزان و سیاه و سفید که «مصائب مسیح» فاخر و گران «مل گیبسون» جلوی آن زانو میزند. در «انجیل به روایت متا»ی این بهظاهر مارکسیست- فرویدیست و به گفته «کلیسا»، بیخدا، میتوان معجزات یک پیامبر را باور کرد، میتوان خدا را در آب و شن و آفتاب و باد و نگاه پرآرامش «مسیح» دید. «اودیپ شهریار» یک گام بلند دیگر به سوی سینمای «مینیمالیستی» اما شاعرانه و متقاعدکننده است؛ از نظر فضا و رنگ و لباس و بازی حتی اگر از نظر معنا با آن همسو نباشی: «آکاتونه»، «ماما روما»، «تئورما»، «پنیر بینمک»، «پرندههای بزرگ و پرندههای کوچک»، «تماشای زمین از کره ماه» و… در همه اینها عقایدی هست که ممکن است برخلاف باور و عقیده مخاطب باشد، اما هر مخالفی میتواند منصفانه بگوید که این هنرمند زاده شهر فرهنگی بولونیای ایتالیا، این وجود یک پارچه شور و سرشار از سوال و پرسشهای بیپاسخ، این شهروند جهان که هم افسانههای قرون وسطایی کانتربری و هم هزار و یک شب شرقی او را به سوال کردن وامیدارد، هرچه میگوید از عمق جان میگوید و سری نترس دارد و جانی برکف؛ میسراید و مینویسد.
و باز این تقدیر مرا به تئاتر وتندا، تئاتر چادری رم و نزدیکیهای ساحل و قتلگاه پازولینی میکشاند: پشت سرم فدریکو فللینی نشسته است! هنوز تنم میلرزد که به او پشت کردهام. کارگردان و بازیگر «تراژدی آفابولاتسیونه» پیر پائولو پازولینی، ویتوریو گاسمن بزرگ است. اوست که از زبان شاعر ناکام، شاعر جوانمرگ، شاعری که در وصف «گرامشی» جوانمرگ شده یکی از زیباترین شعرهایش را سروده است؛ از زندگی و رنج و عشق میگوید و من مبهوت کلام، مبهوت بازیگری – دکلماسیون و مبهوت شبی هستم که مرگ را به یادم میآورد، زندگی را به یادم میآورد: «من از صدای ناقوسها مردهام/ آهای ای غریبه، نترس: از باز آمدنم نترس/ من از کوهها و با تمام مهربانیام گذشتهام/ من خود خود عشقم/ برگشتهام/ از ساحلها، از دریاهای دور برگشتهام: به خانه برگشتهام… من برگشتهام.» طوفان که میشود همسایه روانپریش ایتالیاییمان خود را به بالکن میرساند و به دریا ناسزا میگوید و بطریهایش را پرت میکند. ماهیگیر «پائولو» را صدا میزند و من هزار سال دیگر که بگذرد یک جسد خونآلود میبینم که فریاد میکشد: مرا نکشید… من عاشق زندگیام: پازولینیام.
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود