انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پیشگفتاری بر «فهم نسل‌کشی نازی»

انزو تراورسو برگردان رضا اسکندری

ژوزف دو مستر، از نام‌دارترین دشمنان انقلاب فرانسه، اعلامیه و قانون اساسی این انقلاب را که بر مبنای «حقوق مردمان» تدوین شده است به باد انتقاد می‌گیرد. او می‌نویسد: «من مردمان فرانسوی، ایتالیایی و روس زیادی در زندگی‌ام دیده‌ام، حتی با تشکر از مونتسکیو، می‌دانم مردمان پارسی هم ممکن است وجود داشته باشند؛ اما در خصوص «مردم» باید بگویم در زندگی‌ام تا به کنون با یکی از آنها روبه‌رو نشده‌ام». هم‌عصر دو مسترادموند برک، نکته‌ی ضمنی اما آشکار این عبارت‌پردازی را صراحتا بیان می‌کند آن زمان که مفهوم متعالی «حقوق مردمان و شهروندان» را به نام حقوق تاریخی انگلیسی‌ها، برای مثال امتیازات تاریخی اشرافیت انگلیسی، مورد نقد قرار می‌دهد. دیدگاه برک و دو مستر مشابه آن دیدگاهی نیست که ما بدان معتقدیم. انتقادات آنها، اما به هر روی، محدودیت‌های واقعی فرهنگ روشنگری را نشان می‌دهد: ناتوانی آن در دست‌یابی به سنتزی میان مفهوم جهان‌شمول انسانیت و به رسمیت شناختن تنوع انسانی.

اما مورد یهودیان در این خصوص، بسیار کنایه‌آمیز است. انقلاب فرانسه آنها را آزاد کرد و به «مردمان مانند دیگر مردمان» مبدل ساخت. اما بهایی که برای این برابری از آنان مطالبه شد، نفی هویت منحصر به فردشان بود. از آن زمان که یهودیان مبدل به شهروندان شدند، دیگر نمی‌بایست یهودی می‌بودند. از آنجا که از منظر حقوقی، انسان در معنای جهانی‌اش فقط در چارچوب دولت-ملت‌ها تعریف می‌شد، از یهودیان خواسته شد تا به مردان و زنان فرانسوی، ایتالیایی، آلمانی، و نظایر آن مبدل شوند. وارثان روشنگری، از لیبرال تا سوسیالیست و مارکسیست، شجاعت به چالش کشیدن این انگاره‌ی یک‌شکل‌کننده را به خود ندادند. بدین‌ترتیب، در طول قرن نوزدهم، مبارزه برای رهایی جای خود را به همانندسازی داد. مقاومت به تاریک‌اندیشی، نفی «پیشرفت» و حتی نوستالژی زیستن در گتو برابر دانسته شد.

بر اساس چنین رویکردی، تنها راه ممکن برای حفاظت از یهودیت، «هنجاری ساختن» آن بود. باز تعریف آن نه در مقام یک دیگری، که به شکل دولت-ملتی یهودی. صهیونیسم فرزند چنین فرهنگی است که نمی‌تواند تنوع انسانی را جدا و فراتر از مرزهای ملی ادراک و تصور کند. از سوی دیگر، ضد-سامی‌گری هم‌چنان یهودیان واقعی را در مرکز توجه خود قرار داد، و نه شهروندان انتزاعی دولت-ملتی یهودی را، که در نظر آنان چیزی بیش از توهمی بصری، یک فریبکاری، یا نقابی ممکن‌شده به واسطه‌ی دموکراسی و مدرنیته نبود.

با پایان یافتن عصر لیبرال بورژوایی، که پیش‌آگهی‌اش را جنگ نخست جهانی اعلام کرده بود و در سال‌های پس از آن، با ظهور رژیم‌های توتالیتر نشانی قطعی یافته بود، یهودیان اروپا، به آرامی اما به صورتی اجتناب‌ناپذیر، هرآنچه را که از رهایی‌بخشی پیشین به دست آورده بودند از دست دادند. با از دست دادن تمام حقوق‌شان، آنها بار دیگر به مردمی منفور، تبعیدیانی بی‌وطن، آسیب‌پذیر، اقلیتی مورد تبعیض و تعقیب، در معرض هرشکلی از مزاحمت، و سرانجام، امحاء در زمینه‌ای از یک بی‌تفاوتی عمومی مبدل شدند. با سلب تابعیت آلمانی در ۱۹۳۵، ایتالیایی در ۱۹۳۸، اتریشی در ۱۹۳۸ و فرانسوی در ۱۹۴۰، یهودیان دیگر مشمول حمایت هیچ قانون بین‌المللی نبودند. آنها مخلوقاتی زاید بودند. به گفته‌ی آرنت:

«پیش از آن که نازی‌ها اتاق‌های گازشان را به راه بیندازند، زمینه را به دقت ارزیابی کردند و با کمال خشنودی دریافتند که هیچ کشوری ادعایی در خصوص این مردم نخواهد داشت. نکته اینجاست که پیش از به چالش کشیدن حق حیات، شرایط بی‌حقوقی مطلقی برایشان ایجاد شده بود.»

رهایی‌بخشی، دیگربودگی یهودیان را نزدوده بود. ناسیونال‌سوسیالیسم، آنها را به بزهای قربانی به پیشگاه دنیایی از هم گسیخته مبدل کرد که با فوران مهیب خشونت فرو می‌پاشید. انقلاب فرانسه یهودیان را با به عضویت پذیرفتن‌شان در شمول انسان‌ها، به شهروند تبدیل کرد، و رژیم نازی آنها را ناانسان اعلام کرد و حذف آنان از نوع بشر را در لغوی‌ترین معنای کلمه، در آشویتس و تربلینکا به راه انداخت.

تاریخ یهودیت اروپایی را، از رهایی تا نسل‌کشی، چه از منظر تحولات روی‌داده و چه از منظر زخم‌های وارد آمده، می‌توان به صورت آزمایشگاه بی‌نظیری منظور داشت که در آن چهره‌های مختلفی از مدرنیته را به آزمون گذاشت: از یک‌سو امیدها و روح آزادی‌خواه آن و از سوی دیگر، انفجار ویران‌گر آن را. این تاریخ هم گنگی روشنگری و وارثان آن را نشان می‌دهد و هم صورت افراطی بربریتی را که تمدن مدرن می‌تواند به خود گیرد.

نسل‌کشی یهود از زمینه‌ی تاریخی آن، که ویژگی‌های وحشیانه‌ی آن به ندرت مجالی برای انکار می‌یابد، قابل تفکیک نیست. بر اساس تخمین زبگنیف برژینسکی، تعداد مجموع کشتگان جنگ‌ها، قتل‌عام‌ها و نسل‌کشی‌های قرن بیستم (از ۱۹۱۴ تا ۱۹۹۰، که بنابراین جنگ خلیج، یوگسلاوی و رواندا را شامل نمی‌شود) به رقم هولناک ۱۸۷ میلیون نفر بالغ می‌شود. مورخ فقید، اریک هابسباوم به این آمار اضافه می‌کند، که این رقم برابر ۹ درصد جمعیت انسانی در آغاز این قرن است. نسل‌کشی یهودیان، پس از نسل‌کشی ارامنه توسط دولت عثمانی و هم‌زمان با نسل‌کشی کولی‌ها صورت گرفت، و متعاقب آنها، نسل‌کشی توتسی‌ها در رواندا در ۱۹۹۴. هم‌چنین می‌توانیم به نسل‌کشی‌های دیگری اشاره کنیم که چیزی جز نفرت نژادی الهام‌بخش آنها بوده است: مانند درهم کوبیدن کشاورزان اوکراینی در سال‌های آغازین دهه‌ی ۱۹۳۰، و هراس غالب بر کامبوج تحت حکومت خمرهای سرخ. صرف‌نظر از این نسل‌کشی‌ها، قرن بیستم شاهد اشکال جدید و تا پیش از آن ناشناخته‌ای از نابودی شد؛ مرگ میلیون‌ها نفر قربانیان کمپ‌های مرگ نازی و گولاگ استالینی، و در مقیاسی دیگر، چندین هزار نفر قربانیان بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی توسط ایالات متحده.

این تصویر (بسیار ناقص) از فجایع زمانه‌ی ما، برای نشان دادن چشم‌اندازهای مختلفی که می‌توان از هرکدام بربریت مدرن را ارزیابی کرد، کفایت می‌کند. آشویتس متعاقب تاریخی طولانی از شکنجه ظهور کرد که در آن ضد سامی‌گری اهداف خود را تعیین کرد. این تعصب نژادی بر پایه‌ی تعارضی نومید کننده با فرهنگی روی داد که، همان‌طور که دلتف کلاوسن تاکید کرده است، یهودیان را آزاد کرد بی‌آن‌که آنان را به رسمیت بشناسد. تاریخ یهود، داستان یک نسل‌کشی قابل پیش‌بینی نیست که مراحل آن را بتوان با دیدی مرحله‌بندی شده و غایت‌انگارانه مورد بررسی قرار داد، بلکه نشان‌گر پیش‌شرط‌های یک نسل‌کشی و تبیین‌کننده‌ی پشت صحنه‌های آن است.

در آشویتس، شاهد یک نسل‌کشی هستیم که در آن نفرت نژادی تنها محرک محسوب می‌شود که فارغ از ملاحظات اقتصادی، سیاسی یا نظامی صورت گرفته است. هم‌چنین در آشویتس با یک نسل‌کشی قابل تامل دوران مدرن روبه‌رو هستیم. حتی اگر نفرت نژادی، تقویت‌شده با یک ایدئولوژی که مدعی اقتداری علمی است، عامل آغازین آن بوده باشد، اما اجرای آن مستلزم ساختارهایی مدیریتی، تکنیکی و صنعتی است: به بیانی خلاصه، «عقلانیت» نوعا متعلق به سرمایه‌داری مدرن. این نسل‌کشی ما را وا می‌دارد تا قرن بیستم و بنیادی‌ترین پایه‌های تمدن خود را مورد بازنگری قرار دهیم.

ژرژ باتای در ۱۹۴۷ می‌نویسد که پس از آشویتس، «دیگر تصویر نوع بشر را نمی‌توان از تصویر یک اطاق گاز تفکیک کرد». اما علاوه بر این، آشویتس می‌تواند به عنوان نقطه‌ی شروعی در نظر گرفته شود که از آن می‌توان تلاشی را برای به نظاره نشستن بشر –در لبه‌ی دیگر دیالکتیکی این مغاک- در مقام یک امر عینی جهان‌شمول، در مقام کلیتی که بدون سرکوب مبتنی بر طبقه، جنسیت یا نژاد، با تنوع زیستی خود کنار آمده است، آغاز کرد. اگر تاثیر آشویتس بر قربانیان یهودی‌اش نفی انسانیت آنان بود، پس انسانیتی نو، تنها می‌تواند با استعلا و برگذشتن از آن تمدنی طلوع کند که چنین هراسی را تولید کرد. تمدنی که ما، در واقع، هنوز در آن زندگی می‌کنیم: این امر نشان‌گر اهمیت و به موقع بودن نقادی بربریت مدرن است.

[…]

آشویتس، به دلایل مختلفی هم به نماد و هم به معمای پروبلماتیک نازیسم مبدل شده است. اما به هر روی، باید این نکته را خاطرنشان شویم که استفاده‌ی کنونی از این نام، در معنای هم‌نهاد یا استعاره‌ای از کلیت دستگاه کشتار و نابودی نازی، استفاده‌ای متاخر از این واژه است. صرف‌نظر از برخی روشنفکران گوشه‌گیر، که تئودور آدورنو شناخته‌شده‌ترین آنهاست، افراد بسیار معدودی بودند که در حوالی سال ۱۹۴۵، از نام آلمانی این شهر لهستانی برای اشاره به بزرگ‌ترین کارخانه‌ی تولید مرگی استفاده کنند که تا آن روز بشر شناخته بود. تنها پس از پایان جنگ و با فراگیر شدن هژمونی فرهنگ ضدفاشیستی در فرانسه و بخش‌های دیگری از اروپای غربی بود که نگاه‌ها، از مراکز طرد سیاسی مهم‌تری هم‌چون داخائو و بوخن‌والد، به آشویتس به عنوان نماد جنایات نازی معطوف شد. مرکزیت آشویتس در ادبیات پیرامون اردوگاه‌های مرگ نازی آن زمان آغاز شد که تفکر غربی، یکتایی تاریخی کشتار قومی یهود را درک کرد.

این ادراک تدریجی، زمینه را برای ساخت واژگانی نوین فراهم نمود که از آن زمان به زبان‌ها اضافه شده‌اند: «هولوکاست» واژه‌ای بر گرفته از زبان لاتین و به معنی قربانی انسانی که با سوزاندن تطهیر می‌شود، و «شواه»، واژه‌ای عبری به معنای نابودی. واژه‌ی هولوکاست، علی‌رغم استعمال روزمره‌ای که به واسطه‌ی استفاده‌ی گسترده از آن در رسانه‌ها (فقط کافی است به سیاهه‌ی سریال‌های تلویزیونی با این نام رجوع کنید) و حتی کاتالوگ‌های ادبی (بیش از همه در کشورهای انگلیسی زبان) یافته است، موضوع مجادلات پر حرارت، و از نظر من مشروعی بوده است. این مجادلات به دلیل معنای دینی این واژه است که به طوری ضمنی، توجیهی الهیاتی را برای تراژدی یهودی پیش می‌کشد. واژه‌ی شواه این امتیاز را دارد که جوهره‌ی این روی‌داد را، که ناشی از خاص‌بودگی کمپ‌های مرگ است، به روشنی بیان می‌کند. اما این واژه نیز، اگر نگوییم بلافاصله مورد سوء استفاده‌های سیاسی قرار می‌گیرد، امکان تفسیرهای ایدئولوژیکی را درپی دارد که نتیجه‌ی استفاده‌های ابزاری دستگاه اسراییل از نسل‌کشی یهودیان برای مشروعیت‌بخشیدن به خودشان است.

معروف‌ترین تصویر از آشویتس –ریل راه‌آهنی که به دروازه‌های پیچیده در سایه‌های آن می‌رسد- برای برانگیختن خاطره‌ی واگن‌هایی است که از چهارگوشه‌ی اروپا، یهودیان مطرود را به سوی سرنوشت‌شان در اطاق‌های گاز هدایت می‌کردند. دیگر نمی‌توانیم بی تجسم دود کوره‌های آدم‌سوزی به آشویتس بیندیشیم. ارتباطی محوناشدنی، همواره این نام را با امحاء یهودیان اروپا پیوند می‌زند. آشویتس، در عین حال، فارغ از پی‌رنگ اندوه و خاطره‌اش، برابرنهادی تاریخی برای تمام جنایات نازی است. در سطح اخلاقی، دست‌کم پس از انتشار نوشته‌های کارل یاسپرس و هانا آرنت، آشویتس با «احساس گناه» همراه است. احساس گناهی ناشی از نقش آلمان و اروپا در جنایات نازی، که مسلما نه جهانی است و نه مبهم، اما بدون‌شک، بسیار واقعی است و فراموش‌ناشدنی.

آشویتس، برای اشاره به دستگاه کشتار هیتلر، نسبت به هولوکاست و شواه واژه‌ی مناسب‌تری است. این واژه، خاص‌بودگی نسل‌کشی یهود را به رسمیت می‌شناسد، بدون این که آن را محدود سازد؛ زیرا هم‌زمان به جهانی گسترده‌تر از کمپ‌های کار اجباری نازی نیز اشاره دارد. همین دلایل است که این مکان را به یک نماد، به یک استعاره و یک برابرنهاد مبدل ساخته است: آشویتس یکی از کمپ‌های کار اجباری و بزرگ‌ترین آنها، و نیز بزرگ‌ترین اردوگاه مرگ رایش سوم بود؛ در میان تمام کمپ‌های نازی، این کمپ بیشترین میزان مردگان را، نه تنها از یهودیان، که هم‌چنین از کولی‌ها، روس‌ها، لهستانی‌ها و دیگر ملیت‌ها به ثبت رساند؛ و نیز مرکز اصلی پاک‌سازی نژادی (نزدیک به یک میلیون یهودی در اطاق‌های گاز بیرکنائو کشته شدند) و انجام آزمایش‌هایی در حین کشتار (۲۶۱ هزار کشته از میان ۴۰۵ هزار مطرود) محسوب می‌شود.

به بیانی دیگر، آشویتس مجموعه‌ای از اردوگاه‌ها بود که همان‌قدر که می‌شود آن را یک اردوگاه مرگ دانست، می‌توان آن را مرکزی برای کار اجباری نیز قلمداد کرد. تمام گروه‌های اصلی دشمنان و ناانسان‌های نازی آنجا حضور داشتند: از یهودیان تا کولی‌ها، از شاهدان یهوه تا هم‌جنس‌گرایان، از اصطلاحا «جامعه‌ستیزها» تا زندانیان سیاسی، از اسرای جنگی تا کسانی که در سرزمین‌های اشغال‌شده به سادگی برای کار اجباری برگزیده شده بودند. در این معنا، آشویتس برسازنده‌ی یک معمای پروبلماتیک اصیل است. آشویتس، اردوگاه کار اجباری و اردوگاه مرگ را، به کلیت جامعه‌ی آلمان و سلطه‌ی نازیسم در اروپا پیوند می‌دهد. آشویتس این امکان را به ما می‌دهد تا ارتباط میان قدرت سیاسی و طرد، و نیز میان صنعت و نابودی را دریابیم. حتی ما را مقدور می‌سازد تا تناقضی را که میان ملزومات نظامی و تولیدی از یک‌سو و عینیت نابودی و ویرانی از سوی دیگر، و نیز میان عقلانیت «مدیریتی» سیستم و ناعقلانیت کلی آن در سطوح اجتماعی و انسانی را ادراک کنیم. سرانجام، از آنجا که آشویتس، بزرگ‌ترین مجموعه اردوگاهی محسوب می‌شد، نه تنها بیشترین تعداد قربانیان، که هم‌چنین بیشترین میزان شهادت‌ها و گزارش‌ها را برجای گذاشته است: از پریمو لوی تا شارلوت دلبو؛ از تادیوش بوروفسکی تا ژان آمری.

ایمیل مترجم: rz.eskandary@gmail.com