کوسروف چانتیکیان برگردان رضا اسکندری
اوکتاویو پاز، در مقدمهاش بر نخستین ویرایش کمان و چنگ سوالی را برابر ما و خودش میگذارد: «از آن روزی که سرودن اشعار را شروع کردم، برایم سوال بود که آیا این کار ارزشش را دارد: آیا بهتر نخواهد بود اگر زندگی را به شعر برگردانیم تا آنکه اشعاری از زندگی بسازیم؟» همچون تمام سوالات اصیل، این دعوتی است از ما تا گفتگویی زنده را با شاعر بیاغازیم.
نوشتههای مرتبط
۱. شاعر
اوکتاویو پاز، در مقدمهاش بر نخستین ویرایش کمان و چنگ سوالی را برابر ما و خودش میگذارد: «از آن روزی که سرودن اشعار را شروع کردم، برایم سوال بود که آیا این کار ارزشش را دارد: آیا بهتر نخواهد بود اگر زندگی را به شعر برگردانیم تا آنکه اشعاری از زندگی بسازیم؟» همچون تمام سوالات اصیل، این دعوتی است از ما تا گفتگویی زنده را با شاعر بیاغازیم. و همچون تمام سوالات حقیقی، سایهای از یک پاسخ به طور ضمنی در خود سوال هست. پس باید از خودمان بپرسیم سوال پاز برای ما چه مفهومی دارد.
در مقالهای منتشر شده به سال ۱۹۴۲، با عنوان «سرودن از تنهایی و سرودن از با هم بودن»، پاز مینویسد: «شاعری نه اخلاقی و نه غیر اخلاقی است، نه عادلانه و نه ناعادلانه، نه صحیح و نه غلط، نه زشت و نه زیبا. فقط سرودن از تنهایی است یا از با هم بودن». این گزارهای درخشان برای پاز است برای شنوندگانی که چهارصدمین زادروز سان خوان دِ لا کروز را در مکزیکو سیتی به جشن ایستاده بودند. و شاید برای پاز، گفتن این سخن کمی غریب بوده باشد، چرا که چند صفحه بعد در همین مقاله، گرفتار تناقض میشود: او میگوید با این همه، شاعری توانی سترگ است که خواستهها و رویاهای پنهانمان را برایمان آشکار میسازد و به ما امکان تحققیافتن آنها را میدهد. شاعر، با آموختن چیستی رویاهایمان (و در واقع، آشکار ساختن آنکه ما رویاهایی داریم)، در عین حال به ما نشان میدهد که ماشینهایی ساختهشده برای اطاعت از دستورات یا ریختن خون «برای ثروتاندوزی فدرتمندان یا تثبیت نابرابری در فدرت» نیستیم؛ ما چیزی بیش از دادههای آماری یا پاره کالاهایی هستم که بشود انبارمان کرد. و شاعری، با نمایان ساختن این رویاها، «ما را به شورش فرا میخواند، تا رویاهامان را به بیداری زندگی کنیم: که دیگر، نه رویا پرداز، که خود رویا باشیم».
آیا توانی این چنین، دعوتی چنین شگفت از روح که به ما میآموزد خودمان را از نو خلق کنیم و آنجا که ضروری است بر جهان بشوریم، و شعری بدینسان را، میتوان «نه اخلاقی و نه غیر اخلاقی، نه عادلانه و نه ناعادلانه، نه صحیح و نه غلط، نه زشت و نه زیبا» نامید؟ آیا شعری که اعلام میدارد از آنچه میخواهی باشی رویایی بپرداز میتواند خود را به چشماندازی متعالی از بالقوگیها متعهد نداند؟ و آیا شعری چنین که ژرفای ناگشودهی ما را بر ما آشکار میسازد، که به ما چیزهایی از خودمان میآموزد، و معرفتی متعالی را به آغوش میکشد و بسط میدهد، چنین شعری آیا میتواند چیزی جز اخلاق و عدالت باشد؟ جز این است که میتوانیم چنین شعری را به حق، شعری حقیقی و زیبا بنامیم؟ پاز خود نیز آگاه است که کمان و چنگ بلوغ و اصلاح مقالهی «دور» اوست، اما ما نیز باید هشیار باشیم که پرسش او (آیا بهتر نخواهد بود اگر زندگی را به شعر برگردانیم تا آنکه اشعاری از زندگی بسازیم؟) را نباید پیشنهادی برای زیباتر کردن زندگی در نظر گرفت. همانطور که گییرمو سوکره، با مفصلبندی دوبارهی پاز، اعلام میدارد که «زندگی نه زیباست و نه زشت؛ اصیل یا فرومایه». سوکره چنین ادامه میدهد که پاز در مقابل، همگان را فرامیخواند تا زندگیهایشان بر اساس شعر بنا کنند؛ آنجا که تضادها به یکتایی میرسند، آنجا که تعارضها حل میشوند، آنجا که شکستگیها شفا مییابند و دوگانگیها سرانجام نفی میشوند.
باید از همین ابتدا در نظر داشته باشیم که «زندگی» آن چیزی است که از خودمان و برای خودمان خلق میکنیم. خلق زندگی یک کنش است، توان خود را از نیتمندی میگیرد، در پس آن آگاهی است. بدینترتیب، یک ارزش است: فردی زندگی کردن در این مسیر را بر میگزیند و نه در مسیری دیگر، اینگونه بودن را و نه دیگر گونگی را. این نگاه متعهد به این است که آزادی بنیان هر کنش است. ادعایی آنسان که سوکره مدعی است، که زندگی نه زیباست و نه زشت، پیشاپیش متعهد ساختن خود به ارزشی خاص است. آنکه تظاهر میکند موضعی نگرفته است، که تصمیمی نمیگیرد، ناگزیر کنش خود را انجام داده است. بیطرفی، همچون نفی آزادی، یک توهم است، یک خودفریبی، یک دروغ. بدینترتیب، روشن است که ما حق داریم قضاوت کنیم که آیا کنشی خاص، در راه خلق کردن/شدنمان یا در هر مسیر دیگری، «خوب» است یا «بد»، «عقلانی» یا «خیالی»، «زیبا» یا «زشت».
ادعای این که زندگی نه این است و نه آن دیگری یک سردرگمی واژگانی است. «زندگی» به آنانی ارجاع دارد که خود را در این جهان میآفرینند، خلق میکنند، کشف میکنند، آنانی که سخن میگویند و با آنان سخن گفته میشود، آنان که میشنوند و شنیده میشوند، آنانی که لمس میکنند و لمس میشوند، آنان که گردهم میآیند و با دیگران مشارکت میکنند، آنان که دنیا طرح میریزدشان و به نوبهی خود دنیا را طرح میریزند. «زندگی» زمان است در پیوستاری تاریخی که ما همگی از دل آن برآمدهایم؛ جمع کل تمام کنشهایمان از آنِ تولد، از نخستین حرکتهایمان به عنوان موجود هشیار، تا آخرین آنها، تا مرگمان. بدینترتیب، ساختار کنش که خود را همراستا با یک نیتمندی، یک آزادی، و یک آگاهی قرار میدهد، هیچگاه نمیتواند بیطرف باشد. فراتر از این، چه معنایی میتواند داشت اگر بگوییم شعر (که بنیانهای اصلیاش تخیل، امکانپذیری، اروتیسم، و عشق است) بر تمام تجربههای ما حکم میراند، مگر آن دم که آرمانشهری کشف میشود؟ کنش کشف این آرمانشهر، که سازوارهای است از تخیل و اراده، یک ارزش است. این ارزش را چه میتوان نامید؟ زیبایی! بدینترتیب، گزارهی سوکره اشتباه از آب در میآید که گفته بود پرسش پاز ارتباطی با «زندگی» ندارد: با زیبایی و زشتیاش، با تعالی و فلاکتاش.
پاز خود به خوبی از این مساله آگاه است، آن زمان که نشان میدهد تمام شاعران بزرگ، زمانی به جامعهای انقلابی و آزادیخواه ایمان داشتهاند که در آن، سرانجام تنشهای ناشی از تعارض میان تصدیق و نفی همزمان تاریخی، برای همیشه در مرکز پیکرهی شعر از میان میروند. در این جامعهی انقلابی، شعر، آنگونه که لوترامان در شاعرانهها پیشبینی کرده بود، به چیزی عملی و برای همگان مبدل میشود! از آنرو که اصلاح و نقد زبان باید مبنایی برای بازسازی فلسفه و اندیشه باشد، کمترین چیزی که در این جامعه رخ خواهد داد خلق زبانی ناب است! آیا چنین زبان تازهای، و گفتن و بازگفتن از ناببودگی آن، زندگی ما را دگرگون میسازد، بهبود میبخشد، «زیباتر میکند»؟ یقینا! مبنای اندیشه زبان است. این زبان ناب گسسته از قیود خواهد بود، آزادیبخش، رسته از لفاظیهای بوروکراتیک، و بدون دستکاری و مداخله به آن شکلی که اورول پیشبینی کرده بود. در چنین فضای مانا، اندیشه و شهود به توانش بالقوهشان در آفرینش دوبارهی خود از خلال یک خودآگاهی اصیل، نزدیکتر میشوند؛ شکلی از آگاهی که دیگر مقید، آشفته و مدفون نیست. دستیافتن به چنین زبانی ناب (یا دستکم رفتن به سمت آن)، بر این اساس، نخستین گام در آفرینش آرمانشهر خواهد بود.
در چنین جامعهای، آگاهی شکلی از تبدیل و تحول را از سر میگذراند: استعلای زمان خطی و باژگونی تاریخ تحریف، به زمان نو، یک اکنون، که در آن عشق نه یک لحظهی مجرد، نه یک تصادف و نه آنی از اقبال، که چشمگشودن به لحظهای شاعرانه است، اکنون، اینجا، امروز. این اکنون، آنگونه که پاز میگوید، آن چیزی است که شاعران و هنرمندان همواره جویای آناند حتی اگر همواره بدان آگاه نباشند. و ما چگونه این اکنون، این زمان نو را میشناسیم؟ پاز میگوید «شاید پیوند شعر و شورش نمایی دور از آن را به ما بنماید». این همنشین کردن شعر و شورش از آن رو امکانپذیر است که پیوندی میان این دو وجود دارد. این پیوند، این همسانی، میان شعر و شورش چیست؟ نخست آنکه شعر اصیل (همچون هر هنر حقیقی دیگر) امر پنهان را برای ما آشکار میسازد: شعر، هشیاری ما را در جایی فراتر از سر و صدای گفتگوهای هر روزه قرار میدهد و آن دیگری را بر ما آشکار میسازد؛ در این مسیر، شعر نقابی را که چهرهی جهان را میپوشاند، با آفرینش دوبارهی جهان در مقام یک اکنونیت/حضور از هم میدرد. شورش نیز به آشکارسازی جهان میپردازد، زیرا خویشکاری آن افسونزدایی از جامعه است. هم شعر و هم شورش، ساحت فریب را در میشکنند؛ هر دو بر هنجارهای مستقر میآشوبند؛ هر دو واقعیت مفروض را دستخوش استحاله میسازند؛ هر دو جامعه را نقد میکنند: اسطورهی پیشرفت آن را، زمان خطی آن را، و زبان آن را.
برخلاف سارتر که مدعی بود ادبیات توهم است، که ما هیچگاه نخواهیم توانست آنگونه زندگی کنیم که میتوانیم به رویا ببینیم یا از آن بنویسیم، پاز معتقد است که ما چارهی دیگری نداریم: ما انسانیم از آن رو که زبان داریم: «زندگی بر سخن گفتن دلالت دارد و انسان بدون سخن گفتن نمیتواند حیاتی به کمال داشته باشد. شعر، در مقام کمال سخن –در مقام زبانی که از خود سخن میگوید- دعوتی است برای التذاذ از تمامیت زیست». پس مبنای این دعوت از سوی شعر چیست؟ از کجا ریشه میگیرد؟ اجازه دهید تکرار کنم: التذاذ از تمامیت زندگی بدان معناست که نه تنها «من» شاد است، که «تو»، «دیگری»، سایهی من، همگی شادند. جهانی بدون شعر، از لحاظ منطقی امکانپذیر خواهد بود، اما از منظر اخلاقی و زیباییشناسی، یک تناقض است. چه کسی است که بخواهد در چنان دوزخی زندگی کند؟ آیا همین اثباتی بر این نیست که شعر محتوایی ضروری برای روح ماست؟ فراتر از این، مگر نه این که مفهوم «زیستن حیاتی به کمال»، حیاتی مبتنی بر اعتبار و اصالت، خود در برگیرندهی «حقیقت» و «زیبایی» است؟ شعر، خلاقیت را مانا میسازد و تغذیه میکند؛ آگاهی را، همانطور که رمبو میگفت، به سطحی بالاتر فرا میکشد؛ و با توان حیاتی و تنش اروتیکاش، شعر زندگی را به یاد ما میآورد، شکلی متعالی از بودن را، قدرت عشق را، این را که ما چه هستیم و که خواهیم شد.
سی.ام. بورا در مقدمهی خود بر کتاب منتخب شعر مکزیک نوشتهی پاز خاطرنشان میسازد که شخصیت یک ملت را میتوان از شعر آن ملت استنتاج نمود، از آنچه آن ملت در مقام بازتابی اصیل از روح خود برجای میگذارد. بدینترتیب شاعری، یا به بیانی بهتر، شعر در مقام یک اثر، درون خود سپهری از تجربه را در بر میگیرد: جهانی از «سپیدارهایی از آب روان» یا از اجاقهای گازی، از اشاراتی از نامیرایی عشق یا از شکنجه. شاعر میگوید «عشق، مبارزه است و چون دو تن هم را ببوسند، جهان تبدیل مییابد». شاعری و تجربهای که در شعر دیده میشود، در یک اثر، همواره چیزی بیش از آنی است که شاعر جویای آن بوده است: شعر، یا هر اثر هنری، موجودی زنده است و هماره مستقل از خالق آن. این را میتوان در هر کدام از آثار بزرگ پاز دید؛ برای مثال، در سنگ آفتاب:
عشق مبارزه است
و چون دو تن هم را ببوسند
جهان تبدیل مییابد…
…
دوستداشتن مبارزه است، گشودن درهاست
بازایستادن از بودن چونان روحی از عددی
محکوم به زیستن در غل و زنجیر
منقاد اربابی بیچهره:
جهان تبدیل مییابد
چون دو تن بنگرند و بازشناسند یکدیگر را
دوستداشتن رهیدن خود است از نامها
…
بهتر است سنگسارشدن تا مرگ
در میدان شهر
تا گام نهادن به آسیابی
که جوهرهی حیات آدمی را بیرون میچلاند
و ابدیت را به ساعتهایی تهی تبدیل میکند
دقایق را به محبس
و زمان را به سکههایی مسین و مدفوعی منتزع.
معنای این پاره از سنگ آفتاب (و نیز در هر اثر هنری) تصویرگری است و تنها تصویرگری. و هرچند بیهوده است کوشیدن برای «توضیح» یک شعر، این نیز حقیقت است که شاعر و هنرمند، باور دارد «تصاویر چیزهایی از جهان و از خودشان به ما میگویند و این چیز… به راستی به ما مینمایانند که هستیم». این دقیقا همان توان زیباشناختی هنرهای سترگ است که درون آن، قدرت آشکارسازی رمز نهان آن دورانی نهفته است که در آن، بشر هنوز خود را از یکی بودن با کیهان وانداشته بود: رمزگان خرد. شعر در این معنا یک نفی است، یک نقد از جسمیافتگی جهان، و تلاشی برای بازنمایی هدف واقعی شورش (و انقلاب): آزادی و سعادت افراد. طبیعت عصیانگر شعر، فقط بر اساس شناختن چیزها و شناختن جهان، بدانگونه که در آفرینش دوبارهی امر واقع توسط شعر به ما ارائه میشود، شکل نگرفته است، هر چند به یقین بخشی از آن است؛ اما طبیعت شعر چیزی است بس فراتر. شعر عصیانگر است از آن رو که بنیانهایش، به میانجی تجربه، «دانشی والاتر» است: خردمندی. این خردمندی که شعر ناب از آن زاده میشود، همان علتی است که شعر را توانا میسازد تا به واسطهی تصاویر، با ما از جهان بگوید و ما را به خودمان مکشوف سازد: قدرت آخشیجی شعر، در این معنا، اهمیتی به کمال دارد همچون حکم اخلاقی سقراط: خودت را بشناس.
سوال ما، که هر هنرمند آگاه از کار خود و از پیوستگی تاریخی که ما همه در آن زندگی میکنیم نیز، آن زمان که جهانی را خلق و تبدیل میکند (و به نوبهی خود تبدیل مییابد) سرانجام به ناگزیر با آن روبهرو خواهد شد، به محض آن که طرح میشود، پاسخ میگیرد. خواهیم دید که دو عنصر اصلی سوال ما (تبدیل زندگی به شعر – ساختن شعری از زندگی)، به جای آنکه متخاصم و آشتیناپذیر باشند، به دلیل ماهیت دیالکتیک خود، به صورتی جداییناپذیر در هم تنیدهاند، و با تمایلات، ویژگیها و کارکردهای مشترکشان، بیوقفه به یکدیگر میگرایند: تغییر، کیمیاگری، بازسازی، مسخ و انقلابیکردن جهان مفروض.
هرچند درست خواهد بود اگر بگوییم ما خودمان را انتخاب میکنیم، که ما خود تصمیم میگیریم چه کسی هستیم و چه کسی خواهیم شد، اما به همان اندازه صحیح خواهد بود اگر بگوییم که این آزادی در بودن، رابطهای ذاتی و گریزناپذیر با ضرورت دارد، با جهان: گریزناپذیری شاعر از شاعر بودن. درست است که فرد خود انتخاب میکند که شاعر باشد؛ اما شاعری که چنین انتخاب میکند، ناگزیر از این انتخاب است. چگونه میتواند جز این باشد؟ این تناقض فیلسوفان را بر میآشوبد تا آن مقام که گاه کابوسهایی از آن میبینند. چرا که آناناند که برگزیدهاند تا عقلانیت تحلیلی را، در مقام یگانه اصل وحدتبخش جهان، بیش از تخیل مورد توجه قرار دهند. آنان، اساتید و مدرسان، فراموش میکنند که بعد از کلاسهایشان به خانه بازخواهند گشت، با دوستانشان گفتگو خواهند کرد، افکارشان را با دیگران مبادله خواهند نمود، احساس خواهند داشت، عشق خواهند ورزید، شب را و رویا را لمس خواهند نمود. این رویدادها و مشارکت مدرسان در آنها: آیا میتوان به منطق استنتاجی، به هویتی ریاضی، یا به واقعیتی پیشینی تقلیلشان داد؟
تعارض میان انتخاب شاعر بودن، و همزمان ناگزیر بودن از شاعری را میتوان به شکلی عمومیتر صورتبندی کرد: محاصرهشده توسط و به عنوان تاریخ، و بدینترتیب، شکلگرفته توسط آن، تا چه حد امکانپذیر خواهد بود که خودمان را بسازیم و پیآمد آن، تاریخ را خلق کنیم؟ رویاهای تبدیل زندگی به شعر، و در مقابل، ساختن شعر از زندگی: آیا این دو در غایت خود فرآیندهایی همسان نیستند؟ آیا رویای نخست صرفا روی دیگر رویای دوم نیست؟
چه معنایی خواهد داشت اگر بگوییم که ما زندگی را به شعر برخواهیم گرداند، و در عین حال، از تغییر، از مسخ، از کیمیاگری و از انقلاب سخن بگوییم؟ و شعر: کارکرد آن چیست جز بازگرداندن ما به خواستگاه زمان (کودکیمان)، آغاز آغازها (تولدمان)، نقطهی آغاز وجودمان (آگاهی از تجربهای ناب)، که همگی یکباره، هماینک، همینجا و در همینلحظه روی میدهند؟
شعر، این کار را به واسطهی نفی، کیمیا، جادو، میل، اروتیسم، با واداشتن زبان با تغنی، و با خواندن-هستن به انجام میرساند. به بیان دیگر، با نابود کردن تاریخ برای یافتن، یا همان سرایش و ابداع تاریخ. برخلاف آنچه امروز وجود دارد که در آن تاریخ (ستایش فنآوری و «پیشرفت» که شبحی از دامهای ایدئولوژیک و نظارتهای دیوانسالارانه را با هیجان به پیش میراند) هر روز آگاهی هراسزادهای را به گور خویش میراند، این تاریخ نوین، تاریخی خواهد بود زادهشده، بالیده، ادراکشده، و عملا ساخته و پرداخته از یک آگاهی که بلاواسطه و خودانگیخته، از غایتمندی خود آگاه است.
این آگاهی، راهی دیگر برای سخنگفتن از انسان نوینی است که در تاریخ زاده خواهد شد؛ انسانی که با نفی و ویرانی صور مسلط (مازوخیستی-سادیستی) آگاهی ظهور میکند. دیگر این آگاهی است که تاریخ را میسازد، به جای آنکه تاریخ بر آگاهی استیلا یابد، و آن را مقید و مرعوب خویش سازد. اما این دقیقا هدف مارکسیسم انقلابی نیز هست: براندازی روبنای اجتماعی موجود، نابودی «آگاهی کاذب» و تبدیل تاریخ به تاریخ، به سوسیالیسم جهانی؛ به بیان دیگر، ساختن انسانی نو.
هستی انقلابی شعر، توانایی آن است برای بیرون کشیدن ما از خودمان، با کاربست اوامری که ما را به عرصهی اصیل از هستی در جهان میراند؛ بدینترتیب، قادر خواهیم بود تا هستی خود را از بنیانهایش درک کنیم، و میتوانیم خودمان را ذاتا و فراتر از همهچیز، در مقام موجوداتی بازشناسیم عمیقترین نهانگاهها و بنیانهای حیاتمان، عشق است. وظیفهی انسانیت آن است که وجود اصیل خود را به خود بازگرداند، بازیابی کند، و فراتر از همه، به یاد آورد؛ وجودی که اینک، در «تعقیب دیوانهوار خوشبختی»، در عظش جنونآمیز فنآوری و «پیشرفت»، و در شهوت انسانی برای فتح طبیعت، گمشده، به خاک سپردهشده و فراموش شده است. تا آن زمان که هستی اصیل ما (که هستی مبتنی بر عشق است) به ما بازگردانده شود، این فقط شعر است که ما را قادر میسازد تا به طریقی حقیقتا بنیادین هستی را، متمرکز بر آنچه میخواهیم باشیم، ادراک کنیم.
اندیشهی پاز همراستا با اندیشهی هایدگر است که گفتگوهایش با هولدرلین و ریلکه، تاکیدی بود بر این که «موجود» بودن، با «شعر» بودن یکی است. ریلکه در سومین قطعه از سونِتهایی برای اورفه میگوید: شعر وجود است. تصویرگری ریلکه که شعر ناب را همارز وجود ناب در نظر میگیرد، هنجارهای مستقر جامعه را ویران میکند. «شعر وجود است» اعلامیهای انقلابی است. اعلامیهای که فنآوری را، که نمیتواند با طبیعت یا با خودِ ما همنشین شود، رد میکند؛ به کیش ایدئولوژیها (سیاست) میخندد؛ درمانی است بر آماس چرکین دیوانسالاری. بدینترتیب، شعری که در زبان-اندیشه-تاریخ ریشه دارد و از آن بر میخیزد، از تخیل و تصویرگری، شعری انقلابی است.
شاعران و دیگر هنرمندانی که این عناصر انقلابی، جادویی، اروتیک، طغیانگر (و ضروری) هنر را در مییابند، نمیتوانند بدون ویران ساختن خود، از اثر خود بگذرند. و این خودِ پاز است که به ما یادآور میشود شاعر با شعرش یکی است: بودلر چطور میتواند بدون شعرش بودلر باشد؟ شاعرانی که شعر را ترک میگویند، خود را ترک گفتهاند. شاعرانی که برای دولتهاشان «نظم» میپردازند، نهایتا خود را به تقویتکنندگان قوانین تحجرآمیز تبدیل میکنند، خدمتکاران صرف دیوانسالاریها و ایدئولوژیهای منجمد، مشتی بزنبهادر. خاطره نمیگذاردمان تا کشتهشدنها، خودکشی کردنها، شکنجه دیدنها، و خفهکردنهای شاعران را از یاد ببریم. هر آن کس که سرودن شعر را محکوم میکند، با همان دمی که میزند، آسمان را و هوا را محکوم کردهاست؛ آنکس که سرودن شعر را محکوم میکند در همان زمان امکان شورشی عام بر انقیاد روح انسان را محکوم کرده است. شعر و شورش باید به هم برسند، باید حضورشان را با یکدیگر به اشتراک بگذارند. بگذارید جای تردیدی باقی نگذاریم: این شاعر است که باید چنین دیداری را پیشگویی کند.
پرسش پاز که ما از آن آغاز کردیم، از زمان که او شروع به نوشتن کرد تسخیرش کرده بود. دلالت آن، نه فقط قضاوتی زیباشناختی، که قضاوتی اخلاقی نیز هست: که «بهتر» است ساختن اشعار را کنار گذاشت و در مقابل، زندگی را، و جهان را، به شعر تبدیل کرد. اما چگونه میتوانیم دنیا را به شعر برگردانیم؟ چگونه میتوان یک آگاهی بوطیقایی جهانشمول را ایجاد کرد؟ اصل وجود جامعه شعرستیز است. سرودن اشعار هیچ ارزش مبادلهای در جامعه ندارد. به آن در مقام چیزی بیکاربرد و بیهوده نگاه میشود. پس چگونه میتوانیم جامعهی موجود را نفی کنیم و آنرا در مقام اجتماعی خلاق از هستیها از نو شکل دهیم؛ هستیهایی که هر کدامشان یک هستی خودمدار است، هرکدامشان در این جامعهی جدید، هم قانونگذار است و هم مطیع قانون؟ آنچه میتواند در این میان تسهیلگر باشد، تنها میتواند کاربست مداوم فشار اصلاحگری باشد، یا باژگونگی/انقلاب ناگهانیتر و کوبندهتر؛ چرا که هستندگی اجتماعی، عمیقا در تخاصم با هستندگی شعر قرار دارد.
افزون بر این، اجتماعی شاعرانه، که به طور ضمنی بر اجتماعی خودمختار دلالت دارد، در تاریخ موجود دستنیافتنی است. یک اجتماع شاعرانهی خودمختار، امحاء تاریخ [جزئی] است در تاریخ [کلی]. بدینترتیب، در پرسش پاز، قضاوتی ارزشی نیز مستتر است: تبدیل جامعه به اجتماعی شاعرانه مهمتر از ساختن اشعار از جهانی است که امروز، صرفنظر از دیگر چیزها، مالامال از خشونت، گرسنگی، فقر، بیماری و جهل است.
سوال پاز دیالکتیک است: هر جزئی از آن میکوشد تا بگریزد، تا رها شود، تا دیگری را فرو بلعد، اما نمیتواند؛ زیرا هر یک درون دیگری است: نخست، آغاز تبدیل زندگی به شعر، ابداع یک آگاهی شاعرانه است، بازگشتی به عصری اصیل، پیش از آنکه تقسیمبندیها وحدت هستی جهان را آماج خود قرار دهند، پیش از دوگانههایی که میان آزادی و وجود، منطق و تخیل، عشق و اروتیسم، فرهنگ و جامعه، هنر و کار، کار و لذت، و… سر برآوردهاند. و دوم، آفرینش شعر از زندگی گشودن یک امکان است که توانش انقلابی و اروتیک تخیل را به تمامی و در قامت یک مسخ، آزاد میسازد: مسخ امر مفروض به اجتماعی خلاق، مسخ تاریخ [جزئی] به تاریخ [کلی]، و مسخ آگاهی [جزئی] به آگاهی [کلی]، که در نهایت به مبانی برای ساخت تاریخ رهنمون میشود.
گفتیم که شاعر نمیتواند سرودن اشعار را کنار بگذارد، مگر آن که خودش را ویران سازد. بیایید برای پیش برد بحث، فرض کنیم چنین چیزی امکانپذیر است. شاعران خلق اشعار را کنار میگذارند و در مقابل، تمام توان خود را مصروف تبدیل زندگی به شعر میسازند. سوال من این است: با کنار گذاشتن آفرینش اشعار، چگونه میتوانیم شعر را بشناسیم؟ چگونه آن را باز خواهیم شناخت؟ از آنجا که زندگی قرار است به شعر تبدیل شود، روشن است که باید به یاد بیاوریم شعر بود و چگونه وجود داشت، تا بدانیم چطور زندگی را به آن تبدیل کنیم! زندگی چهطور میتواند بفهمد شاعرانه شده است، زمانیکه شعر در محاصره است؟ با رجوع به گذشته؟ اما رجوع به گذشته چه فایدهای خواهد داشت اگر ما شعر را در زمان خودمان ترک گفته باشیم؟
چنین موقعیت مفروضی بر خودش آوار میشود: برای ساختن (زندگی در مقام) شعر، ما (ساختن) اشعار را کنار میگذاریم؛ برای شاعرانه ساختن زندگی (که در حقیقت معادل این است که بگوییم: برای انسانیتر ساختن زندگی-زیرا که تاریخ جهان، تاریخ زبان است و تاریخ اندیشه)، از نغمهها، از رقصها، رویمیگردانیم، رویگردان از وجود! در چنین شرایطی زندگی شاعرانه، با ترک تخیل، چگونه برجای خواهد ماند؟
پیشتر گفتم که با پرسیدن این سوال، پاسخ آن را نیز دادهایم؛ زیرا یک پرسش، یک نگاه، یک لمس کوچک، یک نوشتن (یک شعر، یا کتاب)، هیچگاه نمیتواند رویدادی تهی و بیطرفانه باشد. طرح کردن یک سوال، امید و خواستی است برای ارتباط، برای گردآمدن با انسانی دیگر، برای انتساب خودمان به یک ارزش، به یک کنش. پاز در اواخر کمان و چنگ بار دیگر به سوال خود (و ما) باز میگردد. پاسخ او بروندادی کاملا طبیعی از وجود دیالکتیکی سوال است: ناممکن است که از میان جامعه و شعر یکی را برگزینیم، بین زندگی و زبان، بین وجود و ترانه. هر یک گرهی است درون دیگری. جامعه بدون زبان، تنی خواهد بود بی قلب، موجودی در جستجوی عقل. چنین جامعهای نه تنها ارزش صیانت ندارد، وجود نیز نخواهد داشت. هیچ کس سخنی نخواهد گفت. و زبان بدون اجتماع: حتی چگونه میتوان چنین چیزی را فرض کرد؟ زبان چیزی است که جامعه را ممکن میسازد. به باور هایدگر، زبان سکونتگاه وجود است؛ آنی که همه چیز را درون خود گرد هم میآورد و سپس هر وجودی را به خویشتن خود باز میگرداند.
تبدیل زندگی، وجود، جامعه، از موجودیت عام، ابلهانه و دردناکاش، به وجود خلاقانهی یک شعر؛ یا آفرینش شعر از امر حاضری که شعر باید از دل آن زاده شود: انتخاب نه این است و نه آن دیگری. این حتی یک انتخاب نیست! به محض آن که کسی بکوشد تا جدایشان کند، تفکیکشان کند، اختهشان کند، یکی را از دیگری بگیرد، هر دو همزمان محو میشوند (همچون برخوردی میان ماده و ضدماده). شعر، زبان است، در شکلی ناب و اصیل. جامعهای که شعر را کنار میگذارد، با این کار مرتکب خودکشی شده است. محکوم کردن شعر، محکوم کردن زبان است، و در پی آن، محکوم کردن اندیشه!
میان انجام دادن و بودن؛ میان دانستن و بودن؛ میان ستارهی عصر و ستارهی صبح؛ میان تخیل و بدن؛ چگونه میتوانیم «انتخاب» کنیم؟
۲. شاعری
فوران، زن، عریانی، آغوش، خون، خاک و خاکستر، مرگ، تسلیم، جهان، برگها، درختان انار، ظهر، خورشید و ماه، آب، هوا، آتش، زمین، ستارگان، پرواز، تنها، تو، ما، زبان، واژه، رویاها، زمان، تاریخ، پاییز، شب، پستان، وجود، چشمها، سکوت، تنهایی، فضای خالی نوشتن.
کشف نوآوریهای زبانی پاز، تجربهکردن آغازی بسیار کهن از خودمان است، بازگشتی با خاستگاه جهان، بازآموزی رقصهای اروتیک فراموششدهمان، تخیل شهامت فروشدن به مغاکی بیانتها برای رسیدن به فضایی باز که در آن نغمه و وجود لمسپذیرند، که در آن تن به تخیل مبدل میشود.
در آزادای به واژگان، مجموعهی پنج جلدی اشعار پاز، توانی پایانناپذیر را مییابیم که به گستردگی طیف رنگهای پاییز، همزمان در ابعاد مختلف فکر و احساس جریان مییابد. یکی از این اشعار، «به سوی شعر»، از دفتر «عقاب یا خورشید؟» چنین است:
۱)
میگردیم و میگردیم در احشاء حیوانات، در بطن کانیها، در شکم زمان. تا راهی بجوییم برای خروج: شعر.
….
برای دریدن نقابهای وهم را، راندن سخمهای را به قلب هرگز: برانگیختن یک فوران.
برای بریدن بندناف، کشتن مادر: جنایتی که شاعر مدرن برای همگان مرتکب شده است، به نام همگان:
بر شاعر تازه است تا زن را کشف کند.
…
۲)
کلمات، عبارت، هجاها، ستارههایی که میگردند حول محوری ثابت
دو پیکره، موجوداتی بسیار که مییابند یکدیگر را
در واژهای. کاغذ پوشیده از واژگانی پاکنشدنی
که هیچکس نگفته است، هیچ کس به لب نیاورده، که آنجا هبوط کردهاند
و میدرخشند و میسوزند و فرو میمیرند. بدینترتیب، شعر
وجود دارد، عشق وجود دارد. و اگر من وجود ندارم، تو هستی.
…
شعر نظمی عاشقانه را بر میسازد. میبینم پیشاپیش مرد-خورشید را
و زن-ماه را، مرد رسته از قدرت، زن رسته
از قید، و گسترشی کینهتوزانه در فضای سیاه.
همه چیز باید کنار رود در برابر این عقابهای سیمابگون.
…
هر شعر به خونبهای شاعرش تحقق مییابد.
…
تاریخ چون میخوابد، به زبان رویاهاش سخن میگوید: بر تارک
مردمانی خفته شعر ستارهبارانی از خون است.
تاریخ چون بر میخیزد، تصویر عمل میشود، شعر
اتفاق میافتد: سرایش به عمل میآید.
لایق رویایت باش.
این شعری است که به اکتشاف میپردازد؛ هر شعر خوب به یقین به کشف میپردازد، و بارها بیش از این. این «هستیِ کشف» است: میان شاعر و زمان، زمان و تاریخ، تاریخ و زبان، زبان و شاعر. همچون همیشه، آغاز یک شکم است، رحم، نقطهی آغاز، نقطهی جدایی. و از این واحد آخشیجی، و از خلال آن است که شعر میآغازد، تقویت میشود و ادامه مییابد. تنها زبان، که آغازگر سفر ماست، میتواند ما را به نقطهی آغاز، به آستانه، به جهان، و به وجود برساند. اما اگر این ضروری است که بند نافی را که به ما حیات بخشیده و ما را برای آغاز سفرِ هستیمان تقویت کردهاست، چرا شاعر مدرن باید در این فرآیند مرتکب قتل شود؟ این چگونه جنحهای است که به نام همهی ما صورت میپذیرد؟ و مادری که در این میان کشته میشود چه کسی یا چه چیزی است؟
پاسخ سنت است، تاریخ، ایدئولوژی، مسیحیت. زخم زدن بر زمان ابدی، بر سپنتامینو، بر سنت، به عنوان عملی ضروری به انجام رسیده است تا تاریخ بتواند به آغازی بر آینده تبدیل شود؛ آیندهای که همین حالاست، این لحظه، اکنون. شاعر نو نخستین کسی است که زن را از نو کشف میکند. این زنی است که برای پنجهزار سال با آگاهی پدرسالار دفن شده است. در اکتشاف زن، شاعرِ پیامبرگون سوی دیگر جهان ما را کشف میکند، بخش گمشدهی خویشتنمان را، آن بخشی که کشته شده است، به سکوت وادار شده است، مورد تمسخر بوده است، نفی شده است؛ این آخشیج جهان، «یین»، که بدون آن، سویهی مخالف و مکمل آن، «یانگ» نیز وجود نخواهد داشت: تاریخ، خرد.
این خواست، وسواس و اشتیاق شاعر به دوران اصیل است؛ سرآغازی پیش از آن که جهان در شهوت سلطه بر طبیعت غرقه شود، پیش از آن که ترس و نفرت به بهانهای برای استیلا بر دیگری مبدل شود؛ زمانی پیش از اکتشاف ناراستی، حماقت و نابرابری. این دوران اصیل دیگربار برقرار خواهد شد، اکنون: عصر آینده-زمان اصیل و دوران زمان-اصالت آینده:
«شعر نظمی عاشقانه را بر میسازد. میبینم پیشاپیش مرد-خورشید را، و زن-ماه را، مرد رسته از قدرت، زن رسته از قید، و گسترشی کینهتوزانه در فضای سیاه. همه چیز باید کنار رود در برابر این عقابهای سیمابگون.»
خطا خواهد بود اگر بیندیشیم مرد فقط خورشید (عقلانیت-اندیشه) است و زن فقط ماه (شهود-احساس). اندیشه-احساس (عقلانیت-شهود) جفت دیگری از تضادهاست که جدا از یکدیگر قادر به زیست نیستند. تنش پیونددهنده و نیرویی که میخواهد اندیشه و احساس، شهود و عقلانیت، خورشید و ماه، مرد و زن، هوس و آگاهی، آزادی و ضرورت، توان و سرخوشی، یکدیگر را تنگ در آغوش گیرند، همان نیرویی است گیهان را برای ما مکشوف میسازد: امکانپذیری شاعرانهی تخیل بشری.
ذهن سودازدهی پاز که به فلسفه، انسانشناسی، زبانشناسی و نقد ادبی و هنری نیز دامان میکشد، شاعرانگی او را تحتالشعاع قرار میدهد. اما به دلیل شاعری اوست که در آغاز توجهات را به خود جلب میکند و در متن تمام نوشتههای او جایگاهی منحصر به فرد دارد. فراتر از همه، شاعری او بیشترین اهمیت را برای ما دارد:
آنجا، جایی که مرز پایان میگیرد، راهها محو شدهاند.
آنجا که سکوت میآغازد. پیش میروم آرام، و هم تقدیر میشوم
با شب و ستارگان، با واژهها
با نفسزدنهای آبی دور
که در انتظارم خواهد ماند آنجا که بامداد سر بر میآورد.
من شب را خلق میکنم و عصر را…
….
آنجا، جایی که راهها محو شدهاند، که سکوت پایان میگیرد
شهوت را میآفرینم، ذهنی را که در برم میگیرد، دستی را
که طرح میریزدم، چشمی که کشفم میکند.
دوستی را میآفرینم که میآفریندم، همزادم را؛
و زن را، و سرزمین را
…
در برابر سکوت و صدا من جهان را میآفرینم، آزادی را
که آفرینندهی خویش است و آفرینندهی من در هر روز.
در شعر پاز آن چیزی را مییابیم که در زمانهی ما فراموش شده است: شعر و شاعر یکی هستند. اگر بگویند این شاعر است که پشت میز مینشیند تا خلق کند، تا بندهایی را در قامت موجود زندهی شعر طرح ریزد، اضافه خواهم کرد که این شعر است که باعث میشود شاعر، آن جملاتی را ابداع کند که شعر خواهند شد. آزادی شاعر –خیالپردازی شاعر- او را در عمل سرایش، خلق میکند، قالب میزند، ابداع میکند، تغییر میدهد و مسخ میکند. به سیاههی تعارضهایمان که وجود هریکشان در گرو وجود عنصر مکملشان در جهان است، باید شعر-شاعر را بیفزاییم.
در برابر سکوت و صدا (که هر یک جنبشی برای دیگری است و نفی آن) پاز، آگاه از این که آزادی است که او را و ما را هر روز از نو میآفریند، شعر را خلق میکند. زبان: واژگان، بندها، اشعار، به موجوداتی از اندیشه، شهوت و ترانه تبدیل میشوند؛ و متقابلا، زبانی را خلق میکند که کاشف خویشتن است، و ما را قادر میسازد تا خودمان را کشف کنیم. زبان/ اندیشه/ آزاد/ ترانه/ وجود/ زبان؛ هر یک برای دیگری است، هر یک دیگری را کشف و خلق میکند.
خاستگاه و منبع قدرت پاز مکزیک است: سرزمین اهرام تولتک، خدایان آزتک، انقیاد به دست اسپانیاییها، و سلطهی ایالات متحده؛ ملتی در جستجوی گذشتهی خویش، با بازوانی گشوده به سوی «پیشرفت». اگر همین مکزیک است که بخشی از وجود او را خلق کرده است، همانگونه که ما نیز کم و بیش مخلوق تاریخ جمعی زمان و مکان معینی هستیم، این چشمانداز پیامبروار او، زبان دیالکتیکی او، تنشهای متضاد او و اروتیسم تغزلی او، تافته به یکدیگر در مقام یک حضور و شمایلی از وجود است که او را به شاعری جهانی مبدل میسازد؛ شاعری که به سهولت از قیود ابلهانه و تقسیمبندیهای دلبخواهانهی اراضی و تودهها، که هنوز به زبانی باستانی «ملت» نامیده میشود، فراتر میرود.
منبع:
Chantikian, Kosrof (2001). “The Poetry and Thought of Octavio Paz: An Introduction”. In: Modern Critical Views: Octavio Paz. Edited by: Harold Bloom. Philadelphia: Chelsea House Publishers.