عباس بهارلو
یکی از نخستین تعریفها دربارهی فیلم و سینمای مستند اطلاق صفتِ غیرتخیلی به این نوع فیلمها بود؛ یعنی فیلمهایی که هیچگونه تخیلی در آنها بهکار نرفته باشد. این تعریف مثل هر چیز ابتدایی دیگری بدوی و خام بود؛ اما تعریفهای دیگری که در اواخر نیمهی اول قرن بیستم از فیلم مستند ارایه شد قدری همهجانبهتر بود. براساس این تعریفها، هر شیوهای که برای ثبت واقعیت بر روی نوار سلولویید اتخاذ شود، مستندسازی است. این شیوهها شامل ثبت صحنههای واقعی یا حتی فراتر از آن بازسازی صادقانهی صحنههای واقعی بود.
نوشتههای مرتبط
به تدریج فیلم مستند «روش خلق واقعیت» یا «برخورد خلاقانه با واقعیت» تعبیر شد، و ویژگیهای دیگری برای این نوع فیلم در نظر گرفته شد. توسل به استدلال توأمِ با احساسات برای ایجاد کردنِ کنش و واکنشهای دلخواه، گسترش دادن دانش و معلومات انسانی، برخورد واقعگرایانه با مسائل و جستوجوی راهحل ـو نه الزاماً یافتن راهحلـ در عرصههای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و روابط میان انسانها بخشی از این ویژگیهای تازهتر بودند.
بنیان سینمای غیرمستند و داستانپرداز واقعیت و رویدادهای تخیلی است؛ اما مبنای حرکت سینمای مستند خودِ واقعیت است. در سینمای مستند میتوان نیروی تخیل را بهکار گرفت؛ اما دامنهی آن نبایستی تا به آنجا کشیده شود که واقعیت را مخدوش کند. در محدودهی فیلم مستند قدرتِ تخیل، در شکل اجرا و نحوهی بیان هنری، به مستندساز کمک میکند. همچنین هر نوع واسطهای از ابزار کار تا انتخاب موضوع و نگاه و دیدگاه مستندساز نوعی دخالت در واقعیت و رویداد تلقی میشود. از اینرو، در سینمای مستند، خالقِ اثر میتواند همان جایگاهی را ایفا کند که در سینمای غیرمستند دارد. به یک تعبیر، فیلم مستند بخشی از جهان هستی و واقعیت را به مخاطبان خود عرضه میکند، و با نگاه فیلمسازِ مستند است که با بخشی از جهان و واقعیت ارتباط برقرار میشود.
سینمای مستند بازتابِ خلاقانهی جهان است و با طیف گوناگونی از موضوعها و رویدادهای واقعی و جاری سر و کار دارد، و میتواند در تمامی حوزههای فعالیت بشری مورد استفاده قرار گیرد، و تفکر، احساس و توجه مخاطب به جهان، انسان و تمامی رویدادهای بد و خوب و زشت و زیبایی را که پیرامون وی میگذرد، برانگیزد. با وجود این، فیلم مستند، بازتاب واقعیت عینی است، و نه خودِ واقعیتِ عینی؛ و بهنوبهی خود میتواند به واقعیت تازهای بدل شود، و به صورت یک اثر هنری مستقل و یک محصول فرهنگی و هنری درآید و «واقعیت هنری» اطلاق شود.
از آن موقعی که آندره بازن کارگردانها و فیلمبرداران سینما را به کنار گذاشتن فیلمنامه و بازیگر و فیلمبرداری از «مردمِ واقعی» در حین زندگی روزمره تشویق کرد، چند دههای میگذرد؛ اما کارگردانها و فیلمبردارها تا دههی ۱۹۵۰، که فناوری لازم برای فیلمبرداری از مردم عادیِ کوچه و خیابان (بدون آنکه آنها واکنش غیرعادی از خود نشان بدهند، یا اینکه نیازی به دوبله و صداگذاری فیلمها باشد) بهوجود آمد، تمایلی زیادی به فیلمبرداری از زندگی روزمرهی مردمِ عادی نداشتند؛ و استقبال از ساختن این نوع فیلمها مثل این بود که نویسندهای بخواهد با مرکب سیاه بر روی کاغذ سیاه بنویسد.
سهراب شهیدثالث فیلمسازی است که در اغلب فیلمهای سینماییاش خط میان زندگی و سینما، به عمد، روشن کشیده شده است؛ زیرا معیارهای او نظیر همان معیارهایی است که در توصیف آدمهای واقعی در زندگیِ روزانه و داوری کردن در حقِ آنها بهکار میرود.
او همنسل ناصر تقوایی، علی حاتمی، بهرام بیضایی، داریوش مهرجویی، پرویز کیمیاوی، مسعود کیمیایی و عباس کیارستمی است. فیلمسازی را با همنسلانش شروع کرد؛ در مسیری متفاوت از کیمیایی، حاتمی، مهرجویی، تقوایی و بیضایی، و از حیث آزمایشگری و بدعت در مسیری گام نهاد که کیمیاویی و کیارستمی میرفتند. حاصل فعالیت هنریاش بیش از بیست فیلم کوتاه و بلند مستند و دوازده فیلم سینمایی است، و دستکم دو فیلم نخستش، که در ایران ساخت، در شمار آثار ماندگار سینمای ماست.
شهیدثالث فیلمهای کوتاه و مستندش را بهطور پراکنده در وزارت فرهنگ و هنر ساخت، و کمتر کسی است که همهی این فیلمها را دیده یا سراغی از آنها داشته باشد. خودش گفته است در وزارت فرهنگ و هنر بیستودو فیلم کوتاه در مدت سه سال ساخت؛ فیلمهایی که زیر هیچکدامشان اسم نمیگذاشت. البته در همهی موارد اینطور نیست، و نام شهیدثالث در پارهای از عنوانبندیهای این فیلمها ثبت است.
«مهاباد» (۱۳۴۸) یک گزارش تصویری است از شهرستان مهاباد و موقعیت اقلیمی و آب و هوای آن و محصولاتی که کشاورزان تولید میکنند؛ یک فیلمِ گزارشی ساده، بدون خلاقیت و نوآوری که شهیدثالث تمایلی به نهادن امضای خود پای آن نداشت؛ «رقص درویشان» (۱۳۴۸) شامل صحنههایی است از مراسم ذکر و سماع دراویش در خانقاهی در غرب کشور، که مستندی سردستی و خام از مراسم سماع دراویش از کار درآمده با رقصندگانی که ادای دراویش را درمیآورند؛ «رستاخیز/ تعمیر آثار باستانی تخت جمشید» (۱۳۴۸) نمایش ویرانههای تخت جمشید و عملیات ترمیم این اثر باستانی موضوع فیلم است؛ یکی از فیلمهای کوتاه مستندی که شهیدثالث هماهنگی شکل و صورت را تجربه کرد، و علاقهی خود را به حرکتهای پُر اعوجاج دوربین نشان داد. در صحنههایی خود او با گرفتنِ دوربین ۳۵ میلیمتری بر روی دست و تاختن در محوطهی تخت جمشیسد مقداری «فیلم اکسپوزشده» را در لابهلای نماهای فیلم درج کرد؛ «رقصهای تربت جام» (۱۳۴۹)، «رقصهای محلی ترکمن» (۱۳۴۹) و «رقص بجنورد» (۱۳۴۹) شامل مجموعهای از رقصهای نواحی ایران است که طراحی رقص پرداختهتر از طراحی و کارگردانی خود فیلم است؛ و «آیا…؟» که به نمایشِ معاشرت و ولگردی و علافی و تحصیل جوانان میپردازد، و نقش شهیدثالث بیش از انتخاب آدمها و گفتوگو با آنها نیست؛ بدون ایدۀ مشخص در پرداختِ نماهای متفاوت و تداخل آنها در یکدیگر.
کیفیت این فیلمها نشان میدهد که اغلب این مستندها گزارشهای خام و بدون بدعت و ظرافتی هستند که بهعنوان «انجام کار» ماهانه در وزارتخانه فخیمه ساخته شدند، و از حیثت آزمایشگری تاثیر چندانی بر فیلمهای سینمایی شهیدثالث ندارند.
بیستوسومین فیلم شهیدثالث قرار بود یک اثر بیست دقیقهای باشد که به یک فیلم بلند داستانی تبدیل شد؛ با هزینهای بالغ بر سیزده هزار تومان و مواد خامی که برای مصرف «یک به پنج» دریافت کرده بود، و «یک به یک» استفاده کرد. حاصل کار یک فیلم بلند نود دقیقهای از کار درآمد با نام «یک اتفاق ساده» (۱۳۵۲)؛ فیلمی آرام با کیفیت مستندگونه و نماهای ساکن و ثابت، در فضای گرفتهی بندر انزلی، با نور ملایم و در هوای ابری. شهیدثالث دو سال بعد «طبیعت بیجان» (۱۳۵۴) را ساخت، و زمانی فیلم در ایران بهنمایش درآمد که خودش به آلمان غربی مهاجرت کرده بود، و «در غربت» (۱۳۵۴) را میساخت. در فاصلهی سالهای ۱۹۷۶ تا ۱۹۹۱ در آلمان بود، و چند فیلم سینمایی و مستند ساخت.
فیلمهای شهیدثالث، همگی، در یک مسیر قرار دارند، و هر یک ادامهی دیگری هستند. «یک اتفاق ساده» نقطۀ شروع «طبیعت بیجان» است، و «خاطرات یک عاشق» (۱۹۷۷) ادامۀ… است، و زندگی خود شهیدثالث نقطهی آغاز یا پایان این فیلمها است. موضوع فیلمهای او گزینشِ موقعیت و ترسیم انسانِ ضعیف و یکه و واماندهای است که بهدنبال یاور و سرپناهی امن و ایمن میگردد، و راه بهجایی نمیبرد، و اگر کوششی برای بهتر شدن وضع خود میکند، یا نمیکند، فرجامش جز شکست قطعی نیست.
چخوف یک بار گفته بود وظیفهی هنرمند این نیست که راهحل پیدا کند، وظیفۀ او فقط این است که وضع را چنان، بهدرستی، توصیف کند، و چنان حق همهی جوانب مساله را ادا کند که مخاطب دیگر نتواند آن وضع را نادیده بگیرد، و شهیدثالث -که بهتعبیر خود او چخوف برایش «مسالهای شخصی و خصوصی» بود که نمیتوانست خود را از زیر بار اثرات فرهنگی دیدگاههای او خلاص کند-، گفته است: «من فیلمهایم را از زاویهی نگاه یک نظارهگر میسازم، و با این روش اجازه میدهم که مخاطبانم خودشان به قضاوت بنشینند.»
ویژگی بارزِ رئالیسم (یا واقعگرایی) شهیدثالث نشان دادن برخوردها و گزینش موقعیتهای دشوار از طریق ترسیم زندگی روزمرهی انسانهای ضعیف، تنها، ترسخورده و غریب است. در ترسیم رئالیستی زندگی نماهای بلند، که بهتعبیر خودش آنقدر روی پردهی نقرهای میمانند تا در ذهن مخاطب جا بیفتند، در فیلمهای او سهم مهمی دارند. این فیلمها از پارهای جهات به فیلمهای نئورئالیستی نیز شباهت دارند.
براساس جمعبندیای که آندره بازن از این جنبش سینمایی بهدست داده: لازم است بدانیم شناختی که نئورئالیسم در برخورد با واقعیت بهدست آورد چه تاثیری بر ذهنیت، اخلاق و ساختارِ فیلمها داشت. پیش از نئورئالیسم رسم بود که از درونِ هر اتفاق اتفاق دیگری رخ بدهد، و باز اتفاقی دیگر و اتفاقهای مکرر. هر صحنهای را میساختند و میپرداختند تا ناگهان آن را رها کنند و به صحنهای دیگر بپردازند؛ اما امروز احساس میشود وقتی صحنهای را در ذهنمان تحلیل میکنیم بایستی زمان کافی آن را روی پرده نشان بدهیم تا به عمق آن راه یابیم؛ زیرا اعتقاد بر این است که هر صحنهای در عمق خود امکانات تاثیرگذاری نهفتهای دارد، و باید بتوان از درون آن همهی خواستهها را بیرون کشید.
تا آنجا که به شهیدثالث مربوط میشد او معتقد بود که برای آفرینش آثار نمایشی ضروری نیست که به دنبال موضوعهای خارقالعاده گشت، بلکه موضوعهای ظاهراً عادی هستند که میتوانند نمایشی باشند. منظورش این بود که بایستی توجه فیلمساز به اهمیت شناخت و کشف مسائلی باشد که هر روز در مقابلش اتفاق میافتند؛ اما ممکن است متوجه آنها نشود. تبدیل وقایع مستند به آثار نمایشی کار آسانی نیست. لازمهی آن داشتن نگاهی حساس و انسانی است، نه فقط از سوی فیلمساز، بلکه همچنین از سوی مخاطبان. مساله این است که بتوان اهمیت تاریخی هر لحظه از زندگی انسانها را مطرح کرد.
در فیلم «در غربت» زمان عامل مورد تاکیدی نیست. فیلم با الگوهای زمان مستقیم و خطی روایت میشود. بهسیاق واقعیت عینی گذشت زمان تُند و کُند نمیشود؛ حادثهها و ماجراها -اگر فیلم حادثه یا ماجرایی داشته باشد- در مسیری بدون خم و پیچ پیش میروند؛ اما از محدودهای معین خارج هستند؛ یک روز، یک هفته، یا یک ماه نیست؛ شاید هم باشد، و هر چه هست از ریتمی درونی تبعیت میکند.
«زمان بلوغ» (۱۹۷۶) تکرار درومایه و روابط بدفرجامی است که «یک اتفاق ساده» آغاز آن است، و «زمان بلوغ» ادامهی آن. نمایشِ روابط سست و بدون عاطفهای که حاصلش انسان یکه و تنها و منزوی است. از نظر شهیدثالث یکی از ناهنجاریهای اجتماعی این است که افراد آدمی اعتنایی به یکدیگر نداشته باشند. آدمها به صورت کالا درمیآیند، و جامعه هم آنها را مثل کالا مصرف میکند. بنابراین او خودش سازندهی این جامعهی مصرفکننده و قربانی ساختهی خویش است.
«درخت بید» (۱۹۸۴) آخرین فیلم شهیدثالث نیست. بعد از آن هم چند فیلم دیگر ساخت که آخریناش «گلهای سرخ برای آفریقا» (۱۹۹۱) بود. «درخت بید»، که با الهام از داستان کوتاهی از چخوف ساخته شد، از حیث درونمایه و ساختار بیش از هر اثر دیگر شهیدثالث در تداوم «طبیعت بیجان» قرار دارد؛ با نورپردازی و فیلمبرداری خیرهکنندهی رامین مولایی که رنگ قهوهای سوخته و طلایی و ترکیببندی تصاویر آن یادآور تابلوهای نقاشان امپرسیونیست است.
به جز اینها، باید به فیلمهای مستند شهیدثالث اشاره کرد که از دههی ۱۹۷۰ در خارج از کشور ساخت، و عناصر داستانی نیز در آنها درج است. «تعطیلات طولانی لوته آیزنر» (۱۹۷۸) یکی از این فیلمهاست که به زندگی بازیگر، منتقد، مورخ نامآور آلمانی و همسر اول فریتس لانگ میپردازد، و آیزنر در آن از خاطرات کودکی و همسرش، همکارانش در دورهی درخشش اکسپرسیونیستهای آلمان و روزهای سخت تبعید در سالهای جنگ جهانی دوم و دوستی با هانری لانگلوا، مدیر سینما تک پاریس، سخن میگوید. شهیدثالث عنوان فیلمش را از لحظهی خداحافظی آیزنر گرفته بود که اعضای خانوادهاش برای بدرقهی او به ایستگاه راهآهن رفته بودند. آیزنر، در دورهی رایش، باید کشورش را به تبعید ترک میکرد. او به اعضای خانوادهاش گفته بود که برای تعطیلات کوتاه به سفر میرود. این تعطیلات طولانی شد و آیزنر هرگز به وطنش بازنگشت.
«یک زندگی: چخوف» (۱۹۸۱) مستندی دربارهی نویسنده و نمایشنامهنویس محبوب شهیدثالث است، که همواره میگفت «دین زیادی» بر گردن او دارد، و با تفاخر اعلام میکرد که اولین کسی در دنیاست که موفق شده است فیلمی دربارهی چخوف بسازد. تقدس چخوف برای شهیدثالث تا آن حد بود که هیچ بازیگری را در نقش او قرار نداد، و با استفاده از متنِ دستنوشتهها، نامهها، بخشهایی از نمایشنامهها و گفتوگو با چخوفشناسان و سفر به مکانهایی که چخوف در آن جاها میزیست روایتش را از پیش برده است. شهیدثالث گفته بود با آلبومهای عکسی که از چخوف باقی ماندهاند خود اوست که میتواند نقشاش را بازی کند.
در جمعبندی فیلم شهیدثالث میتوان به این جمله از اندرو ساریس استناد کرد که میگفت: همهی فیلمها بهنوعی وامدارِ سینمای مستند هستند؛ زیرا هر فیلمی، در هر شکل و قالبی، دربارهی کسی یا موضوعی واقعی است؛ و فیلیپ دان در تکمیل سخن ساریس گفته است: فیلم مستند بهاتکای ذات و طبیعت خود تجربی و خلاقانه است، و بهخلاف باور عمومی حتی میتوان در آن از بازیگران حرفهای و موضوعهای تخیلی هم استفاده کرد. بنابراین چندان مهم نیست که فیلم مستند یا غیرمستند داستانی را روایت میکند یا نمیکند، بلکه مهم این است که خلاقانه و متفکرانه باشد. فیلمهای سهراب شهیدثالث چنین کیفیتی دارند.
سهراب شهیدثالث فیلمسازی است که در اغلب فیلمهای سینماییاش خط میان زندگی و سینما، به عمد، روشن کشیده شده است؛ زیرا معیارهای او نظیر همان معیارهایی است که در توصیف آدمهای واقعی در زندگیِ روزانه و داوری کردن در حقِ آنها بهکار میرود.
فیلمهای شهیدثالث، همگی، در یک مسیر قرار دارند، و هر یک ادامهی دیگری هستند. «یک اتفاق ساده» نقطۀ شروع «طبیعت بیجان» است، و «خاطرات یک عاشق» (۱۹۷۷) ادامۀ… است، و زندگی خود شهیدثالث نقطهی آغاز یا پایان این فیلمها است. موضوع فیلمهای او گزینشِ موقعیت و ترسیم انسانِ ضعیف و یکه و واماندهای است که بهدنبال یاور و سرپناهی امن و ایمن میگردد، و راه بهجایی نمیبرد.