حورا نژادصداقت
مفتونامینی چند ساعت از۹۰ سالگیاش را با ما نشست تا از خاطرات قدیم بگوید؛ از خاطرات خیلی از کسانی که دیگر نیستند و حالا او تنها راوی بازمانده از آنها شده است. تمام آنهایی که روزی در خیابان لالهزار با هم قدم میزدند و پیادهنظام شعر نو شده بودند، یا آنهایی که به مفتون تشر زده بودند که “چرا دست از شعر پدرمادردار کلاسیک برداشتهای و وقتت را صرف این شعرهای نو کردهای!” این شعر نو و نیما بود که دنیای خیلیها را تغییر داد. مفتون امینی هنوز هم خوب یادش هست که در آن تکدیدارش با نیما چقدر سیگار اشنو کشیدند و چای پررنگ نوشیدند و دنیایش هم بعد از این ملاقات تغییر کرد. اصلا انگار زندگی مفتونامینی با اسم و دیدار آدمها گره خورده است. او حتی در ساختمانی زندگی میکند که شاملو هم چند باری به آنجا آمده بود و زویا پیرزاد هم همانجا خانه دارد، گرچه این روزها ایران نیست. صحبت با یدالله مفتونامینی به درازا کشید. خیلی حرفها ماند که در اینجا نیامد. با وجود این، چقدر خوب که هنوز هستند کسانی که شاهد عینی بحثهای شعر نو و کلاسیک بودند و حرفهای زیادی برای نقل کردن از آن روزها دارند.
نوشتههای مرتبط
شما از کلاسیکسراها بودید، ولی همیشه خودتان را یک پیادهنظام شعر نو میدانید. اصلا ماجرای این اصطلاح چیست؟
مهر سال ۳۳ بود که مجبور شدم به خاطر یکسری اتفاقات اداری و کاری و سیاسی، از تبریز به تهران بیایم؛ درست یک سال بعد از ماجرای کودتای ۲۸ مرداد و در دوران شکوفایی شعر. آمدنم به تهران، بیش از همه به اشتیاق دیدار شاعران ساکن تهران بود. در آن سالهای آغاز دهه سی، «فریدون کار» از چهرههایی بود که به او کارگردان شعر نو میگفتند و هیچ خبری از خیلی شاعران دیگر مثل احمدرضا احمدی، رضا براهنی، منوچهر آتشی، سپانلو، رویایی و… نبود. من پرسوجو کردم و دیدم یکی از پاتوغهای مهم شاعران جوان آن دوران، کافه فیروز است در نادری؛ دقیقا همسایه پیراشکی خسروی بود که هنوز هم هست. من به کافه فیروز رفتم و ابتدا با تمیمی دوست شدم و بعد هم با شهاب ابراهیمزاده و خلاصه کمکم با همه آشنا شدم. بعد از مدتی ما به گروه شش نفری پیادهنظام شعر نو تبدیل شدیم.
حالا چرا پیادهنظام؟
چون بعد از اینکه در کافهفیروز مینشستیم و گپ میزدیم، با همدیگر بیرون میرفتیم و تا خیابان لالهزار قدم میزدیم و شاعران دیگر را هم میدیدیم. آن موقعها لالهزار پر بود از آقایان کراواتزده و خانمهای رنگارنگ. چون جای تفریح دیگری در اختیار مردم نبود، همانجا مردم خودشان فضای دوستانه و صمیمانه و رفتوآمد ایجاد کرده بودند. خیلیها هم ما را به چهره میشناختند. شاید چون دو نفر، دو نفر راه میرفتیم؛ به این شکل که محمد زهری و نصرت رحمانی، جلو میرفتند. در وسط منوچهر شیبانی و اسماعیل شاهرودی بودند و بعد هم، من و فرخ تمیمی. هر دو نفری که با هم راه میرفتند سلیقههای شعری مشترکی داشتند. به شوخی این جریان را حرکت پیادهنظام شعر نو میگفتند.
در آن کافهنشینیها و رفتوآمدها درباره چه چیزهایی معمولا صحبت میکردید؟
ما فقط شعر میخواندیم و بحث ادبی میکردیم. هیچوقت نشد که درباره سیاست صحبت کنیم. گرچه در آن زمان شرایط سخت بود و حتی خیلیها به خاطر اتفاقهای سیاسی قربانی داده بودند. هیچکداممان هم حسود دیگری نبودیم. هر کس کار و سبک شعری خاص خودش را داشت. شعر هیچ دو نفری شبیه هم نبود. اتفاقا جالب است بدانید همان زمان که کتاب من با نام «دریاچه» منتشر شد، زهری کتاب «جزیره» را درآورد. از نصرت رحمانی «کویر» به چاپ رسید و از تمیمی هم «سرزمین پاک». شاهرودی هم کتاب «راه» را داشت. خلاصه ما یک جغرافیای کامل را منتشر کردیم! در قدمزنیها هم خیلیها برای تماس و گفتوگو پیشمان میآمدند. مثلا شخصی با نصرت رحمانی گرم صحبت میشد و درباره وضعیت شعر و حتی کتابهای در دست انتشارش میپرسید. خلاصه معمولا این جمع شش نفره با همراهی دیگران خیلی بیشتر میشد. این بود که نظر کنجکاوان و ظریفطبعان را جلب میکرد.
در این دیدارها هیچوقت شد که نیما و اخوان و شاملو و… هم بیایند؟
شاملو و سایه به کافه نمیآمدند ولی مشیری را که فرد مهربان و باصفایی بود، گاهی از پشت شیشه کافه میدیدیم که از پیادهرو رد میشد. او آنوقتها در مجله روشنفکر کار میکرد و گاهی شعرهای من را هم که از تبریز برایش میفرستادم، همانجا چاپ میکرد.
صحبتی هم درباره تقابل شعر نو و کلاسیک داشتید؟
آنوقتها برای همه مسلم بود که کار شعر نو نمیگیرد و فقط چند سالی شلوغ میشود و بعد هم از بین میرود. البته کسانی هم که کار شعر نو میکردند، نظرات مختلف خودشان را داشتند. در هر صورت، من بیشتر غزل و چهارپاره میسرودم. وقتی هم میدیدم بعضی از شعرهایم بین خوانندههای آن دوره رایج شده، دلگرم میشدم که هنوز شعر کلاسیک دیده میشود و حتی بین مردم هم دهان به دهان میچرخد. خصوصا یکی از شعرهایم که در آن گفته بودم:
زیور به خود مبند که زیبا ببینمت
با دیگران مباش که تنها ببینمت
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جام دگر بنوش که شیدا ببینمت
بگذشت در فراق تو شبهای بیشمار
هر شب در این امید که فردا ببینمت
منتپذیر قهر و عتاب توام ولی
میخواستم که بهتر از اینها ببینمت
خلاصه، هنوز کار شاعران کلاسیک و نوسرا، به مرحله اختلاف و نفاق و عداوت نرسیده بود.
و این یعنی هنوز شعر نو جدی نشده بود؟
حدود سالهای ۳۴ و ۳۵ بود که شعر نو کاملا جدی شد و کار نیما گرفت. آن هم به خاطر شعرهای جدید نیما مثل «ماخ اولا» بود. آن موقع بود که تمام کلاسیککارها تازه فهمیدند چقدر شعر نو جریان جدی و مهمی است. از همانجا کمکم اختلافها شروع شد و به نظرم، حتی تا امروز هم بعضی از آنها ادامه دارد. حتی یادم هست که آن موقعها، فریدون توللی که بعد از نادر نادرپور اعتبار خاص خودش را داشت، کتابی با نام «رها» منتشر کرد و در مقدمهاش شعر نو را مسخره کرد.
شما خودتان کی از شعر کلاسیک به شعر نو رو آوردید؟
سال ۴۲ بود که یدالله رویایی به تبریز آمد و مهمان من بود. به او گفتم: «من تا حالا بارها خواستهام شعر نو بگویم ولی هیچوقت موفق نشدهام. الان هم یک مصرع در ذهنم هست ولی هر چه تلاش میکنم، نمیتوانم ادامهاش بدهم.» آن مصرع این بود: «در شبی این گونه بیمآلود». شعر سپید و نو خودش باید بیاید. همان شب که رویایی رفت، مسیر سرودن شعر نو هم برای من باز شد. انگار نفس رویایی در من اثر کرده بود و پنجرهای از بیرون به درون من باز شد.
چطور وقتی شما در زمانهای زندگی میکردید که نیما هم بود، از رویایی برای شعر نو گفتن تاثیر گرفتید؟
نیما سال ۳۸ از دنیا رفت. من هم یکبار به واسطه فریدون کار در دی سال ۳۳ پیش او رفتم. خانهاش در دزاشیب بود، نزدیک خانه سیمین و جلال. بین تپهها و ناهمواریهای زیاد. آن روز همسر نیما خانه نبود. نیما میگفت که عالیه چندان دل خوشی از شعر و شاعری ندارد.
وقتی به خانه ساده نیما رفتم، تمام تصوراتم درباره او بههم ریخت. همیشه عکسهای نیما جوری بود که یک مرد هیکلی و هیولامانند و بزرگ به نظر میرسید. اما از جلو مردی ساده و لاغراندام بود و البته عجیب و عمیق. نیما مرا نمیشناخت ولی پیش از هر چیز این شعر از شهریار را برایمان خواند:
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
آن روز نیما از این ماجرا میگفت که به خاطر افتادن هواپیمای شاه در نزدیکی آنجا، او را هم خان حساب کردهاند و آمدهاند خانهاش را گشتهاند مبادا که تفنگ داشته باشد. آنها نمیدانستند نیما با این روح لطیفش که حتی آزار تفنگ شکاریاش به یک خرگوش هم نمیرسید، اصلا امکان نداشت با تفنگ به هواپیما حملهور شده باشد. راستی، آنجا دو تا مجله هم دیدم. یکی عربی و یکی هم فرانسوی. مجله عربی را از مصر برایش فرستاده بودند.
او آن روز سیگار اشنوِکاغذی میکشید؛ از همان سیگارهای ارزانقیمتی که خیلی هم سنگین بود. من و نیما حدود هفت یا هشت تا سیگار پشت سر هم کشیدیم و پنج یا شش تا چای پررنگ خوردیم. من فردای آن روز دیدم که کلا عوض شدهام. نفس به نفس شدن با نیما بر فکر و روحیهام اثر گذاشته بود.
با این حال، هیچ تاثیری از نیما در شعرهایتان نگرفتید؟
غزل گفتنهایم کم شد و بیشتر چهارپاره سرودم. آن موقع، چهارپاره به نوعی، شعر نو به حساب میآمد. با این حال، نتوانستم شعر واقعا نو بگویم. همهچیز ماند تا همان سال ۴۲ و دیدارم با یدالله رویایی. و البته خواندن شعرهای احمدرضا احمدی و شاملو و بهرام اردبیلی.
آن جمع دوستانتان در همان گروه شش نفره هم پیش نیما رفتند؟
بله، مثلا نصرت رحمانی. حتی از او دستنوشتهای هم گرفته بود. همچنین شاهرودی با او ملاقات خوبی داشت و حتی برای کتابش مقدمهای از نیما گرفت.
بعد از همان سال ۴۲، وقتی شعر نو گفتید، آن جمع دوستانهتان دچار اختلاف نشد؟
راستش دیگر هر کسی داشت مسیر شعری خودش را ادامه میداد یا پیدا میکرد؛ مثلا نصرت راه خودش را میرفت و مشیری هم راه خودش را. سالها بعد که ما با هم درکه میرفتیم، مشیری از دست من خیلی عصبانی شده بود که چرا شعر سپید میگویم. بعدها سایه درباره من نوشت: “فلانی یک زمانی شعرهای پدرمادردار میگفت و حالا چیزهایی میگوید که دیگر چه عرض کنم…” در حالی که من با سایه ارتباط خوبی داشتم. حتی وقتی از تبریز به تهران میآمدم، پیامهای شهریار را برای او میآوردم. خلاصه، این شرایط جدید موجب شد که کارمان حتی به قطع رابطه هم برسد. راستش را بخواهید، آن کلاسیکسراها میترسیدند که شعر نو بگیرد و کار خودشان تخته شود.
جواب شما به این حرفها و اعتراضها چه بود؟
من همیشه میگفتم، همان طور که کرم ابریشم داخل پیلهاش است، من هم داخل شعرم هستم. شعر ریشه من است. شاید یک روز با غزل حرفم را بزنم و یک روز هم با شعر سپید. گرچه معتقدم که شعر نیمایی نمیتواند جوابگوی همه نوع محتوایی باشد، مثلا بیان شعرهای عاشقانه ناب. برای نمونه، شهریار و رهی معیری در قالب کلاسیک و با استفاده از کلمهها و ترکیبهای قدیمیشده اشعار عاشقانه موثری سرودهاند که همان مفاهیم عاشقانه را نمیتوان در شعر نو گفت. من خودم چند عاشقانه در قالب نیمایی گفتهام که فقط بعضی از آنها گرم شدند. اتفاقا یکبار هم سیاوش کسرایی میگفت که او هم چند بار خواسته شعر داغ رمانتیک در قالب نیمایی بگوید ولی نشده. بعد به جای آن، آرش کمانگیر را گفته.
خود من هم چند شعر حماسی نیمایی دارم. قالبی که نیما ایجاد کرد، برای شعرهای حماسی خیلی خوب است. و بهطور کلیتر، شعر نیمایی برای بیان شرایط بحرانی و حساس کارکرد مناسبی دارد.
اما شعرهای نوی فریدون مشیری برای بیان حالات عاشقانه که خوب جا افتاده است.
بله، ولی برای ذوقهای متوسط جذاب است. عاشقانههای مشیری را به وفور میتوان در سبک هندی هم یافت. فقط با این تفاوت که مشیری توانست همان شعرها را در قالبی نو و با بیانی متفاوت بگوید، آن هم برای ذوقهای متوسط جامعه. افراد فرهیخته و شعرشناس حرفهای چندان با شعر مشیری ارتباط برقرار نمیکنند. کسی که شعر مشیری را دوست دارد، حتما عاشقانههای عرفی شیرازی را ندیده است. با این همه، به نظرم مشیری به شعر ما خدمت کرد. او مثل ذبیحالله منصوری و مستعان و… توانست ادبیات را بین مردم رواج دهد و آنها را به مطالعه عادت دهد و ذوق اشراقی آنها را ارتقا بخشد.
در سالهای بعد از اینکه خیلی جدی شعر نو سرودید، دایره دوستانتان هم تغییر کرد؟
آن موقع اگر تهران بودم، به هتل نادری میرفتم و معمولا آنجا با چهار نفر یعنی نصرت رحمانی، رضا براهنی، سیروس آتابای و سیروس طاهباز و امثال آنها دیدار داشتم. آنها از شعرهای نوی من خوششان آمده بود. آن موقع مجله ارزانقیمتی هم با نام «فردوسی» منتشر میشد که صفحه شعر داشت و شعرهایم آنجا چاپ میشد. فروغ هم که زن متکبری بود، آن مجله را مسخره میکرد. میگفت یک مجله پنج زاری است و… گاهی از فروغ خوشم نمیآمد. آن موقعها رابطهاش با یکسری از روشنفکرهای بالادست بود و کلا فضای زندگیاش با ما متفاوت شده بود.
اتفاقا تا اینجا، هیچ حرفی از فروغ فرخزاد نشد. با او دیداری نداشتید؟
اوایل فروغ را گاهی در دفتر مجله «سپید و سیاه» میدیدیم که در پایین فردوسی، در کوچه بنبستی به نام خواندنیها قرار داشت. البته قبل از اینکه فروغ به چنین شهرتی در شعرهایش برسد، یعنی زمانی که از شاپور طلاق گرفته بود، او را دیده بودم؛ دختر لاغر و سیاهچردهای بود که شعرهای متوسطی میگفت. از طرفی، وقتی فروغ برای فیلم «این خانه سیاه است» به تبریز آمد، با روشنفکران فرهنگی آنجا تماسی نداشت. ما هم او را ندیدیم.
اگر شما و نصرت رحمانی و دکتر شفیعی و… را در یک گروه قرار دهیم و فروغ را در گروه دیگر، دوستان و همراهان فروغ چه کسانی بودند؟
راستش فروغ دوست نزدیک و حتی دار و دسته خاصی نداشت. ولی او و همفکرهای او بیشتر شعر مبهم و موج نو و حجم میگفتند. در کل، فروغ فرخزاد زن خوشمشربی نبود. درست برخلاف سیمین بهبهانی. سیمین دو جنبه داشت؛ یکی جنبه شاعری و سیاسی و دیگری شخصیت معمولی خودش که اتفاقا بسیار خوشاخلاق و اهل مدارا بود. اما فروغ کلا شخصیت متفاوتی داشت و زنی مشکلپسند بود. هیچوقت هم نشد که شعرهایمان را برای هم بخوانیم.
البته یک نکته دیگر هم هست. آن موقع چنین جمعهایی که در کافهها گرد هم میآمدند و گروههایی تشکیل میدادند، بیشتر از همه برای سیاسیها بود. فروغ هم زن سیاسی به آن معنا نبود.
در دهه پنجاه، شما شاعری بودید که هم شعر کلاسیکتان خوب دیده شد و هم شعرهای نویتان. آن موقع چه کسانی مثل شما بودند؟
اخوان ثالث و دکتر شفیعی کدکنی هم اینطور بودند. آن موقع قصیدههای اخوان ثالث را هم قبول داشتند که در هر دو حوزه قوی بود. اما به نظرم، شعرهای کلاسیک آقای شفیعی به قدرت شعرهای نوی او نیست. یادم هست یک بار برای مراسمی به اصفهان رفته بودیم و قیصر امینپور گفت: “امید که از دنیا رفت، به خاطر بیپولی بود. اگر پول داشت، میتوانست کمی بیشتر به خودش برسد و وضعیت جسمانیاش هم بهتر میشد.” بعد امینپور حرفهایش را درباره آقای شفیعی این طور ادامه داد: “کارهای نوی شفیعی کلاسیک است و کارهای کلاسیکش، نو.” منظورش این بود که وقتی دکتر شفیعی درباره شعرای کلاسیک مثل انوری و عطار و… کاری انجام میدهد، کاملا نو است. از طرفی، شعرهای نوی او شیوه کلاسیک دارد.
جالب اینجاست که در برههای عمر شعر کلاسیک را رو به پایان میدیدند و در برههای دیگر عمر شعر نو را، اما امروز هر دوی اینها هنوز دارند راه خودشان را میروند.
من در همان سالها پیشبینی کرده بودم که در نیمه دهه ۹۰ دوباره شعر کلاسیک طرفداران جدی پیدا خواهد کرد و این را برای دیگران هم میگفتم. البته عدهای با حرف من مخالفت کردند. اما من به دستهبندیهای سیاه و سفید اعتقادی ندارم. به نظرم اغلب چیزها خاکستری است.
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود