انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چرخه بی‌پایان استبداد و توهمات ما

ناصر فکوهی

واژه استبداد، مانند گروه بزرگی از واژگان دیگری که در صد سال اخیر در زبان فارسی و به ویژه میان افراد تحصیلکرده رایج‌شده‌اند و یا گاه برای نخستین بار ابداع و به کار می‌روند، فاقد ریشه‌ها و روابط بین‌متنی و بین‌واژگانی است که در زبان‌های اروپایی پایه‌های علوم‌سیاسی و ریشه‌دار‌شدن شناخت را استوار می‌کنند. در اینجا نیز ما قصد نداریم وارد تفاوت‌ها و شباهت‌های کاربرد روزمره و مردمی و بسیار بیشتر از آن، کاربرد روشنفکرانه و دانشگاهی این واژه و واژگان مشابهی چون «خودکامگی»، «دیکتاتوری» و… بشویم، هرچند این بحث را مهم می‌دانیم و گمان ما آن است که ابهام و ندانم‌کاری ناشی از شناخت ریشه‌ها و تاریخ این واژگان و یا کاربرد برخی از واژگان کهن (نظیر دولت، ملت، مردم، وطن، عدالت و…) بیرون از چارچوب تاریخی‌شان و تفسیر به‌رای‌کردن از آنها در موقعیت‌های جدید کاری است به شدت آسیب‌زا. اما بحث ما در اینجا موضوع دیگری است که به اغتشاش معنایی به دلیل عدم توجه به تقاطع‌های بین‌فرهنگی ِ مکانی و زمانی بر‌می‌گردد و خاص ایران نیز نیست، اما در کشور ما شکل حادتری دارد زیرا میزان عدم شناخت از موضوع بیشتر است.

نخست این نکته را بگوییم که بحث «استبداد» نیز ما را به ناچار همچون سایر موارد، با تضادی روبرو می‌کند: از یک سو تفکری کلی‌گرا، کلی‌گو و فلسفی‌‌گرا، در معنای سطحی‌نگر و به دور از خلاقیت ذهنی و درک مفهوم پیچیدگی، قرار دارد که دائم به دنبال یافتن معانی «ذاتی»، «مطلق»، «بدیهی» و «جهانشمول» است، یعنی ابزارهای چند منظوره که با آنها بتوان هر جامعه‌ای را محک‌زد؛ اما در برابر این تفکر، هرچه بیشتر در جهان و در ایران، تفکری اجتماعی، عمیق و چند لایه و نسبی‌گرا شکل می‌گیرد که قائل به معنی مطلق و بدیهی نیست بلکه اولا به تکثر این مفهوم چه در زمان و چه در مکان‌های مختلف باور دارد و ثانیا آن را همچون همه پدیده‌های ذهنی و مادی دیگر، حاصل نهایی فرایندهای اجتماعی و تعامل آنها با فرایندها و پدیده های طبیعی در چارچوب گسترده و پیچیده امر حیاتی و محیط انسانی و طبیعی می‌داند.

براساس آنچه گفتیم، و بدون آنکه در این فرصت کوتاه وارد خواسته باشیم وارد بحث واژه شناسی مفهوم «استبداد» شویم، باید آن را در پیوند با مفاهیم دیگری چون «خشونت» و «قدرت» قرار‌دهیم. اگر خشونت را کمابیش نوعی تحمیل یک اراده فردی یا گروهی به یک اراده فردی یا گروهی دیگر در جهتی مخالف تمایل آن فرد یا گروه موضوع خشونت بدانیم، زمانی که چنین خشونتی به هر دلیلی، از جمله برای ایجاد «نظم»، «سازمان یافتگی»، «به وجود آمدن جامعه»، «اخلاق» و … خود را دارای «مشروعیت» اعلام کند و یا با این عنوان پذیرفته شود، به پدیده «دولت» یا نهادینه شدن ِ سازمان یافته و تمرکز یافته آن در فضا و زمان می‌رسیم. این تقریبا همان تعریفی است که ماکس وبراز «خشونت ِ مشروعیت یافته» به مثابه «دولت» می‌داد. از این بحث که مربوط به بیش از صد سال پیش می‌شود تا نظریه‌های جدید در گستره‌ای از راست ِ نولیبرال تا چپ آنارشیستی و پسا‌آنارشیستی، موضوع همیشه تقریبا بر سر آن بوده که «مشروعیت» را در اِعمال زور، چگونه باید تعیین کرد یا بهتر بگوییم: میزان و درجه خشونت را با چه ابزارهایی می‌توان سنجید و چه خشونتی تا چه زمانی از جانب چه کسانی علیه چه کسانی را می‌توان «مشروع» یا «قانونی» قلمداد کرد؟ در نهایت، تناقض و پیچیدگی در آن است که میان یک خشونت از سر ِ دگردوستی (مثلا الزام، زور و حتی تنبیهی که والدین بر فرزند کوچکشان تحمیل می کنند تا از او در برابر خطری محافظت کنند) تا خشونت از سر فردگرایی کاملا خودمحورانه، نفرت محور و حتی دگرآزارانه (سادیستی) نظیر شکنجه یک زندانی به دست یک زندانبان، تفاوت هرچند عظیم است، اما همیشه موضوع «تفسیر»به یک تفسیر برمی‌گردد. کمااینکه تمام دیکتاتورهای تاریخ از لنین و استالین تا پیونشه و صدام، از فرانکو تا مائو و… خود را به نوعی، «پدر ِ مردم» یا به قول استالینیست‌ها «پدر ِ خلق» ها می‌دانستند و می‌ دانند. این رابطه دیکتاتور = پدر(ولو پدر ِ سخت گیر و تنبیه کننده) خود گویای خط ممتد میان زور دگردوستانه و خود محورانه است.

حال اگر خواسته باشیم در یک نگاه کلی، دست به یک گونه‌شناسی اولیه بزنیم و البته موضوع خشونت و زور و استبداد را صرفا در مدار‌های سیاسی و دولت نگه داریم و وارد روابط انسانی قربانی و قربانی کننده در حلقه های کوچکتر (از جمله وارد مباحث روانشناسانه) نشویم. باید چند‌گونه را از هم تفکیک کنیم: نخست استبداد در جهان باستان (از آغاز نظام های تمدنی در هفت هزار سال پیش تا قرون نخست میلادی) که دستکم در دو نمونه کنفوسیوسی- بودایی خود را در چین و هند، و نمونه مهم هندواروپایی- کاستی خود را از شمال هند تا اروپا داشته است. هر کدام از این دو گروه نیز نمونه‌های متعددی داشته‌اند به ویژه در نمونه هندواروپایی که بعدها (با استعمار و جهانی شدن) به سراسر جهان تعمیم یافت، ما با اشکال استبداد در نظام‌های جنوبی کشاورزی، مدیترانه‌ای، لاتین، کاتولیک) و شمالی ( کوچروی، تجاری، پروتستان، سرمایه داری، ژرمن، اسکاندیناوی، پروسی…)، در اقلیم های مختلف، در نظام‌های قبیله‌ای متفاوت، در نظام های معیشتی متفاوت سروکار داریم که با یکدیگر متفاوتند.

بحث نظام های کنفوسیوسی – بودایی بسیار پیچیده و از حوصله این مطلب خارج است. اما در نظام های باستانی پیش ابراهیمی نیز، ذکر این نکته ضروری است که استبداد، هرچند با متافیزیک پیوند خورده و فرد مستبد خود را خود ِ خدا یا نماینده خدایان بر روی زمین می‌دانست، اما نیازی به «اثبات» و یا توجیه مشروعیت خود نداشته است. نظام های ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت، اسلام) با گسترش وحدانیت(monotheism)، با «غیرمادی» کردن وجود الهی، مساله مشروعیت را به صورت‌های جدیدی مطرح کردند که البته پیش از آن در برخی از نظام‌های باستانی دیگر نظیر دین زرتشت یا نظام‌های چند‌خدایی یونان باستان (برغم بازنمایی مادی خدایان، در اهمیت مفاهیم اخلاق و فلسفه) نیز دیده بودیم. قدرت‌ها در این دوران طولانی که می‌توان آن را از یکی دوقرن پیش ازمیلاد تا دوره رنسانس (در قرن چهاردهم میلادی) دنبال کرد، ناچار بودند کمابیش خود را با کاست روحانیون، با یک نظام کلیسایی یا دینی، یا با یک نظام اخلاقی ِ مدعی سازماندهی روحی جامعه نیز تنظیم کنند. اما با پایان یافتن قرون وسطا در اروپا و پیآمدهای آن، یعنی به وجود آمدن دولتهای مطلقه در این قاره، از یک سو، رشد تجارت دریایی و شروع استعمار، سقوط قدرت اسلامی و تمدن شکوفای آن در قرون وسطا از سوی دیگر، و اقتدار نظامی اروپا و فرایند اروپایی کردن جهان در کنار عوامل دیگر، همه‌چیز رو به دگرگون‌شدن گذاشت. پری آندرسون در کتاب «تبار شناسی دولت های مطلقه»(۱۹۷۴) خود و فرنان برودل با کتاب «پویایی سرمایه داری»(۱۹۸۵) و «گرامر تمدن‌ها»(۱۹۸۷)خود از جمله نظریه پردازانی هستند که این امررا به خوبی بررسی کرده‌اند.

این گونه است که شرایط قرون شانزده تا هجده و درست پیش از آنکه انقلاب فرانسه ظاهر شود، سبب می‌شد که متفکرانی روشنگر و برجسته در اروپا (از ولتر تا دیدرو) نیز با بازگشت به مفهوم باستانی ـاستبداد (despotism / tyrany) در قالبی شرقگرایانه(orientalist) که بارها و بارها در تاریخ تکرار شده بود(ازفیلسوفان یونان تا مستشرقان و مسافران اروپایی قرون شانزده و هفده) یعنی «استبداد شرقی» که بهترین مصداق آن را در «سلطان عثمانی» می دیدند، مفهوم مستبد را در قالب «سلطانیسم» تفسیر کنند و بدین ترتیب امکان دهند که همین مفهوم در قرن‌های بعد به مفاهیمی چون «شیوه تولید آسیایی» در مارکسیسم و سپس استالینیسم رسیده، و یا در نظریه جبر جغرافیایی ویتفوگل در استبدادهای آبی (۱۹۵۷) یعنی مبتنی بر قدرت مدیریت بر آب در اقلیم های خشک (که خود آن را از یونانیان گرفته بود) تکرار شود. مفهومی که البته در اواخر قرن بیستم به طرفداران سرمایه داری و استبداد ِ بازار، امکان داد که به صورت گسترده ولی سُستی، همه مدل‌های غیر‌سرمایه داری اقتصادی و حتی سرمایه داری اجتماعی را نمونه هایی اعلام کنند که دیر یا زود به استبداد از نوع «شرقی» و «سلطانی» آن خواهد رسید و آنها را نوعی جبر بدانند که حاصل عقب‌ماندگی «شرقی»‌ها و نیاز به دخالت «غربی‌ها» برای کمک به آنها و توسعه‌دادن به نهادهای در هم شکسته‌شان دارند ( توجیهی برای دخالت‌های استعماری و پسا‌استعماری و وابستگی و تلاش برای دنباله‌روی از مدل‌های غیر اجتماعی و استبدادی بازار در دولت های ثروتمند کنونی برای رسیدن به «آزادی» که امروز نولیبرالیسم از آن دم می زند). و این در حالی که می دانیم اغلب دیکتاتوری های قرن بیستم را، به خصوص در نیمه دوم آن، اروپاییان یا آمریکاییان بر سر کار آوردند و حفظ کرده‌اند.

اما باز گردیم به فیلسوفان ِ روشنگری که دیدگاهی آنها نیز در نگاه امروز ما به استبداد بسیار موثر بوده است: این روشنفکران و یا به زبان آن دوران «فیلسوفان» در حاکمانی چون فردریک دوم (پروس)، ژورف دوم(اتریش)، کاترین دوم(روسیه)، و… مدلی برای «مستبدان خیر‌اندیش و روشنگر» می‌‌یافتند، اندیشه‌ای سطحی نگرانه که انقلاب فرانسه آن را برای همیشه در اروپا از یادها برد اما با کمال شگفتی در جهان سوم بار دیگر در قالب های مارکسیسیتی(مائو، لنین، کاسترو و…) ظاهر شد و حتی در کشور ما نیز در صد سال اخیر بارها پوپولیسم سیاسی به آن متوسل شده است: بسیاری تلاش کردند ناخودآگاهانه و در کمال شگفتی حتی شخصیت نادان و بی فرهنگی چون رضاخان قزاق و پسر ضد فرهنگش را جزو این گروه از مستبدان قرار دهند. و البته نمی توان چندان هم تعجب کرد که اگر متفکران بزرگی چون ولتر و دیدرو، در توهم ایجاد روشنگری با زور قدرت مستبدانه بودند، خُرده «متفکران» جهان سومی در توهم گره زدن ملی گرایی و مبارزه با استعمار، با مارکسیسم یا با لیبرالیسم نباشند و از آن به معجون های غریبی که جز استبدادی خالص از آن بیرون می‌آمده و می‌آید، نرسند و باز هم شگفت‌زده شوند و در رمانتیسمی سطحی‌نگر و تقدیرگرا به نتیجه‌ای برسند که هر فرد کم سوادی هم می‌تواند بدون کمترین فکری به آن برسد، یعنی اینکه «چنین بود که ما، ما شدیم» و « ما ظرفیت آزادی را نداریم، باید با چماق آن را به خورد مردم داد» و در نهایت «از ما است که بر ما است».

اما گفتیم که نظریه «مستبد روشنگر» با انقلاب فرانسه و برغم همه تندروی‌های آن، برای همیشه کنار گذاشته شد و هرچند نظریه نوافلاطونی حکومت فیلسوفان و یا پروژه «فیلسوف کردن پادشاهان»، در حوزهایی بسیار متضاد از مارکسیسم تا آنارشیست‌های تعاون‌گرا(نظیر پرودن) و البته تا لیبرالیسم تداوم یافت، اما در نهایت مشخص شد که جامعه بودگی دموکراتیک یک منش و کنش است که باید در تمرین روزمره به دست بیاید و درونی شود و نه یک اراده سیاسی که از بالا در یک جهت یا در جهتی دیگر ابلاغ شود تا به نوعی از «نظم» برسد. مشخص شد که اگر خواسته باشیم از استبداد فاصله بگیریم و زور را در ابعاد انسان‌گرایانه، هماهنگ با طبیعت و دگردوستانه ‌اش (نظیربرخی از روابط الزام آور در تربیت کودکان)محدود کنیم، چاره ای جز حفظ و اشاعه و تکثیر بی نهایت کانونهای تولید و جابه‌جایی قدرت‌های متفاوت و ایجاد نظام‌های هماهنگی میان آنها که امکان حنثی کردن سوء استفاده از قدرت و کنترل و نقد بر یکدیگر داشته باشند و در همان حال کمک به گذار از یک دموکراسی نمایندگی به دموکراسی مشارکتی، با کوچک کردن نظام های اجتماعی مورد استناد (کوچک کردن شهرها، خُرد کردن نظام های مدیریتی شهری بزرگ به واحدهای کوچک) و در یک کلام در کاربرد‌پذیر کردن نظریه «حق شهر» هانری لوفبور و تبعات آن یعنی آنچه امروز عموما «شهر پایدار» و حقوق شهروندی می‌نامند، نداریم. توهماتی که ما را درون جبر‌های جغرافیایی، اقلیمی، سیاسی، قومی، فرهنگی و از همه بدتر ایدئولوژیک می‌اندازند، در این‌میان ساختارهای اصلی هستنند که نظام های استبدادی را بازتولید می‌کنند و هربار نظامی استبدادی، به هر دلیلی از بیرون یا از دورن، سقوط و فروپاشی کند، نظام و شخصیت‌های مستبد دیگری، جایگزین آن خواهند شد.

استبداد، درحقیقت، با دامن‌زدن به بدترین غرایز انسانی(که واقعیت دارند) و تقویت آنها یعنی غرایزی چون آزمندی و تمایل به انحصار کشیدن، قدرت داشتن نسبت به دیگری، نفرت و برتری جویی، نخبه گرایی، ترس و وحشت از آینده و از مرگ خود و از این رو دست زدن به فشار و زور و ظلم و خشونت علیه دیگری برای به عقب انداختن یا از میان بردن توهم زده این واقعیت‌ها، . .. استبداد می‌تواند خود را چه در قالب نظام و چه در قالب‌های فردی، چه در قالب های حقوقی و نهادینه نظیر استبداد بازار و چه قالب های دهنی و نامحسوس و درونی شده کنترل عمومی جامعه از طریق روزمرگی، و سایر مدل های قرن بیستمی و بیست و یکمی بازتولید کند؛ قالب هایی که همواره محورشان بر خود محور بینی و ترس و نفرت از دیگری برای تبیین هویت خودی است. هم از این رو تنها راه رسیدن به آزادی و زیستن در جهانی در آزادی و بیشتر و در هماهنگی بالاتر با حیات و طبیعت، باید دقیقا در جهت عکس این رویکردها حرکت کند: تقویت احساسات و غرایز نوع دوستی، دگر دوستی، همبستگی، دوست داشتن دیگری، همگرایی و تعامل با دیگران، انعطاف پذیری و دوری گزیدن از نخبه گرایی و قهرمان پروری و اندیشه های اسطوره ای که به آنها دامن می‌زنند. تاریخ قرن بیستم در برابر ما است: اشباح ملی گرایی، نژادپرستی، باور و ایمان به قدرت‌های آمرانه نظامی و اقتصادی و اراده گرا و خشونت آمیز ولو با نیات خوب، جز میلیون ها کشته و قربانیان بی‌شمار درد و شکنجه و نفرت و حسرت و اشک و آه و اندوه، چیزی بر جای نگذاشته‌اند: میراث سنگینی که قرن بیستم بر دوش هزاره سوم انسان‌ها گذشته است. اما افسوس که هنوز چه بسیار کسانی که تمایل دارند به جای درس گرفتن از این میراث شوم، و حرکت در جهت معکوس آن، ایدئولوژی خود را از آن مبرا دانسته و آن را در معصومیتی تصنعی قرارداده و از آن یک «افسانه» جدید بسازند که بار دیگر همه را به دنبال سرابی خطرناک و قربانیان بیشتر و ترس و هراس ها و مرگ و استبداهای بزرگتر ببرد.

این مطلب نخستین بار در مجله کرگدن مرداد ۱۳۹۶ منتشر شده است.