کتاب مقدمه ای بر رستم و اسفندیار
مرگ و نسبیت در مقدمه ای بر رستم و اسفندیار
نوشتههای مرتبط
درباره کتاب مقدمه ای بر رستم و اسفندیار/ تنها امر مطلق در کتاب مسکوب همانا مرگ است که از آن گریزی نیست و تمامی امور نسبی حول آن شکل میگیرند
مهدی سبز
مفهوم مرگ اندیشه ای بنیادی بود در سیر تفکر شاهرخ مسکوب، «ماهی سیاه ریزهای که در جوی تاریک رگها تنش را دور میزد» و در پایان نیز به واسطه همین خونی که در جوی تاریک رگانش بود، همفسر مرگ شد. آلفرد شوتسِ فیلسوف، مرگ را «دلواپسی اصلی» نامیده است اما این به آن معنا نیست که آگاهی از مرگ، همواره در ضمیر ما وجود دارد. بیشتر مردم با غرق شدن در کارها و مشغول شدن با مشغولیتهای روزمره آن را فراموش میکنند. برای مسکوب اما، مشغولیت روزمره همین مرگ بود و مطلق بودن آن، ضمیری انباشته از این آگاهی و جدالی دائمی میان او و شاهنامه ای که از زندگی میگفت ولو به بهای مرگ. مقدمه ای بر رستم و اسفندیار نیز از این اندیشه خالی نیست و مسکوب در جایجای کتاب به مفهوم مرگ و مرگخواهی در شاهنامه و خصوصا این داستان، اشاره میکند. داستان بیمرگی از آنجا آغاز میشود که زرتشت اسفندیار را در آبی مقدس میشوید تا روئینتن و بیمرگ شود و اسفندیار بنا به ترسی غریزی به هنگام فرو رفتن در آب چشمهایش را میبندد. آب به چشمها نمیرسد و زخمپذیر میمانند. به زعم مسکوب «ترس از جایی فرا میرسد که درست در همانجا باید نابود میشد. ترسیدن از آبی که شستوشو در آن مایه روئینتنی است. در اینجا ترس برادر مرگ است». در اینجا مطلق بودن مرگ در مقابل نسبی بودنِ گریختنِ از آن است، میمیری حتی اگر روئینتن باشی. رودرویی امر مطلق در مقابل امر نسبی در تمام داستان رستم و اسفندیار تکرار میشود و دو به دو به صورت قرینه در یک جا یا در یک صحنه شبیهسازی میشود. جز در نمونه روئینتنی اسفندیار و زخمپذیری او نمونههای مکرر دیگری را میتوان نشان داد. گشتاسپ در اوستا پادشاهی نیکاندیش و عادل است درحالیکه در شاهنامه بداندیش و ظالم، اسفندیار مبارزی پر احساس است اما از اندیشیدن گریزان، رستم آزادهای است که دست به بند نمیدهد و در عین حال به گریز میاندیشد و بسیاری نمونههای دیگر که در کتاب به آنها اشاره میشود. در اینجا همهچیز قرینه است تا بر نسبی بودن همه چیز تأکید شود؛ هر اتفاق یا کیفیتی از حال و روز افراد میتواند تابعی از شرایط اجتماعییا رنگ و بوی زمانهای باشد که حوادث و جریانها را در دل خود جای داده است. در داستان رستم و اسفندیار همه چیز در محدوه امر نسبی دور میزند، حتی آگاهی اسفندیار در هنگامه مرگ، اندیشیدن به روالی که او را به مسلخ کشانده است: آگاهی در لحظه خاموشی آگاهی. امر نسبی در قالب تضادهاست که به بالاترین نسبیت خود دست مییابد، هر اتفاقی میتواند به گونهای دیگر رخ دهد اما تصویر هر اتفاق دقیقا به دو صورت متضاد تأکیدی است حاد و نشانهای است دقیق از نسبیت محض. تنها امر مطلق در کتاب مسکوب همانا مرگ است که از آن گریزی نیست و تمامی امور نسبی حول آن شکل میگیرند. بازخوانی مسکوب از این داستان شاهنامه با اسطورهزدایی آغاز میشود، آنجا که در ابتدای کتاب میگوید: «نه هرگز مرد ششصد سالهای در جهان بود و نه روئینتنی و نه سیمرغی تا کسی را یاری کند. اما آرزوی عمر دراز و بیمرگی همیشه بوده است و در بیچارگی امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است». همین اسطورهزدایی آغازین تقریبا تکلیف همه چیز را روشن میکند؛ تمام آنچه که میخوانید هرگز نمیتواند در واقعیت وجود داشته باشد اما آرزوی دور و درازش وجود داشته و همین آرزوهاست که داستانها را میسازد. مسکوب حتی در خوانشش از شاهنامه راه خیال و آرزو را بسته اما آنچه را که پیشرو مینهد نه آرزومندی در بیمرگی که کنترل امور نسبی است، نمیشود از پایان محتوم گریخت اما میشود نحوه مواجهه با آن را انتخاب کرد. نتیجه مسکوب از داستان رستم و اسفندیار این است که آدمی پای در بندِ قدرت زمانه دارد اما این اسارت، از اندیشیدن و برگزیدن راهها بینیازش نمیکند. آگاهی دمِ آخر اسفندیار اگرچه برای خودش هیچ تغییری را پسِ پشت نخواهد داشت اما درجایی که فرزندش بهمن را به دست رستم میسپارد تا برای جانشینی گشتاسپ آمادهاش کند، انتخابی را در دایره بسته زمانه رقم میزند. قرائت مرگاندیشانه مسکوب از داستان رستم و اسفندیار، قرائتی شخصی و برآمده از ذهنیت خود اوست اما مگر همین امور نسبی نیستند که راه قرائت ما از داستان مسکوب را باز گذاشتهاند؟ و اگرچه پایان مشخص است و ناگزیر، اما این داستانها در شاهنامه به زندگی خود ادامه میدهند، همانطور که نفس مسکوب از لابهلای نوشتههایش به مشام میرسد و مگر همین بیمرگی نیست و روئینتنی؟
این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ با نشریه کرگدن منتشر می شود.